000نوشته ی خوب

نامه ی دهم
آلی جان
قربانت. سخت است در سی و دو-سه سالگی کم کم بگویی خب چیزی که نمی شود و کسی که نمی آید را فراموش کن و باقی این نفس را بگذار سر چیزهای دیگر اما هیچ کدام از چیزهای دیگر نمی تواند خلوت وسیع وجود تو را پر کند. هر چقدر بیشتر آن چیزهای دیگر را پیش می کشی خلوت بیشتر می شود. ناگزیر خنده، ناگزیر خنده را انتخاب می کنی. خنده مقاومت است. خنده اینجا سیاست می شود و سیاسی می شود. تو می خندی با تمام وجود که خنده مسری است و می دانی بیشینه ی آدمها آن خلوت وسیع غم انگیز را دارند. خنده خلوت را چه کار می کند اما نمی دانی؟ کمی بی اثر شاید. مسکن. استراتژی ایرانی در برخورد با همه چیز:رفع موقتی. 
می دانی آلی دقیقن همین جا می خواهم حرف را عوض کنم و بنویسم از غنچه قوامی چیزی شنیده ای؟ از احمد بیگدلی چی؟ راستش اسکاتلند هم دارد از انگلیس جدا می شود. کلی کشور هم برای گاییدن داعش بسیج شده اند اما آن همه سر را چطور می شود شمرد که از تن جدا شدند؟ داعش فقط یک کار بزرگ کرد چند اسم - اسم چند تکه خاک -را برای همیشه در سرم حک کرد: شنگال و کوبانی...
شاید عجیب باشد این حرف اما اگر هزار سال دیگر هم حرف از نام بردن چند شهر جهان باشد من این دو اسم را به خاطر می آورم بدون فکر کردن. بدون عذاب یادآوری. عذاب یادآوری این است که مثلن ببینی دوستان خیلی راحت ده کتاب لیست می کنند که اینها اهم و اوهوم زندگی ما بوده اند و بعد سر تو قفل کند کدام کتاب؟ کدام کتاب؟ بعد آنقدر تکرار شود این سوال که ترس برت دارد مبادا من هیچ کتابی نخوانده ام. سرت خلوت شود. خلوت را نگاه کنی و بپرسی مبادا من هیچ وقت عاشق نبوده ام.
بعد که بخواهی برگردی به زمین بگویی به بودن این شهرها که یقین دارم. این خاکها هستند.همدان هست.کبودراهنگ هست.کوبانی هست...
۹۳/۶/۲۷



روزی کسی می آید
و ما را آنچنان امن و ایمن در آغوشش خواهد فشرد
که تمام پاره های دل تکه تکه مان بر هم جفت خواهد شد ...
و این بار این چینی بند زده شده بر تمام قوانین مضحک و رنگ و رو رفته دنیا پورخندی بلند خواهد زد... 
زیرا که از روز نخستش نیز زیباتر شده است..



نه جانم؛ تن و تخت تو را گرفتار نمی‌کند. کار کارِ شیربلالِ کنار پارک است در آن شب اردیبهشت. آن شیرکاکائوی داغ زیر باران جل‌جلِ میانه‌ی پاییز. یا آن چند ثانیه سکوت که بین‌تان رفت وقتِ پایین آمدن از پله‌ی پنجم ساعی. که صدای جاریِ آب دل‌هاتان را برد با خودش، جابه‌جا به‌تان برشان گرداند. عشق هزار جور تله دارد که تو را پابند کند. کار می‌گذاردش در دل جاها، چیزها. که مثل رمزتازهای دنیای جادوگری هری پاتر، هزار سال هم بگذرد، به یک اشاره، به یک لمس، تو را پرتاب کند به یک، پنج، ده، هزار سال پیش. اگر می‌خواهید دل بکنید و فراموش کنید، فراموش نکنید که جاها و چیزها روزگار دلدادگی‌تان را فراموش نکرده‌اند. 
.حسین وحدانی

مردی را که ادعای نبوت داشت، نزد مامون بردند. مامون گفت:"تو پیغمبر خدایی؟" مدعی گفت:"آری"! مامون گفت:"پیامبران، معجزتی پیش آرند مر خلق را ، معجزت تو چه باشد؟" مدعی رو به سوی قبله کرد و گفت: "خدایا! دیدی گفتم مرا معجزتی ده زیرا این دیوثان زنا زاده! ماموریت من و پیغام تو را باور نمی کنند؟ تو اما گفتی که نیازی به معجزه نیست و برآشفتی که :چرا بر خلق من بدگمانی؟!!"

" المحاضرات"، راغب اصفهانی

UnlikeUnlike ·  · 

مهام و مردم


یه شوخی قدیمیه که میگن یک روز دو تا پیرزن توی یکی از تفریحگاه های کوه های کتاسکیلز نشسته بودن، یکی به اون یکی می گه: «ببین، غذای اینجا واقعاً وحشتناکه». و اون یکی میگه: «آره، میدونم، تازه… پرسهاش هم کوچیکه» خب، در واقع حس من هم به زندگی یک همچین چیزیه. یعنی یک زندگی پر از تنهایی با بیچارگی، عذاب و بدبختی که تا چشم به هم بزنی، گذشته. یک شوخی دیگه هم هست که خیلی برام مهمه و میگن مال گروچو مارکسه. اما فکر میکنم ریشه اش برمی گرده به کتاب فروید درباره ی شوخ طبعی و رابطه اش با ضمیر ناخودآگاه. الان براتون میگم: «هیچوقت نمیخوام عضو انجمنی باشم که آدمی مثل من رو به عضویت بگیره». این شوخی کلیدی خاص دوره ی بلوغ و روابطم با زنهاس. میدونین، این اواخر چیزهای عجیب غریبی به ذهنم اومده، شاید دلیلش چهل ساله شدن باشه. حدسم اینه که دارم وارد یک بحران یا چیزی تو این مایه ها میشم، نمیدونم، نگران قضیه ی سن و سال نیستم. از اون جور آدمها نیستم، میدونین، دارم کچل میشم، اما این موضوع کمترین اهمیتی برام نداره. فکر میکنم… هر چی سنم بالاتر میره بهتر میشم، می دونین؟ به نظرم بر خلاف چیزهایی که میگن مثلاً موی خاکستری متین و سنگینه، من دارم از اون کچل های جذاب میشم. با اینحال شبیه هیچکدوم این آدمها نیستم. مگر اینکه یکی از اونهایی بشم که همینطوری که تفشون از گوشه ی دهنشون آویزونه، با یک ساک خرید میپیچن تو یک کافه و درباره ی سوسیالیسم دادِ سخن میدن. [آهی میکشد.] من و آنی به هم زدیم اما من… من هنوز نمیتونم از سرم بیرونش کنم. می دونین دارم جزئیات این رابطه رو توی ذهنم بالا و پایین میکنم و زندگی ام رو مرور می کنم. میخوام بدونم این رابطه از کجا خراب شد، می دونین، یک سال پیش… عاشق هم بودیم. می دونین، این… این خیلی مسخرها س، آدم بدعنقی نیستم. [میخندد.] گمونم بچه ی کمابیش خوشبختی بودم؛ البته فکر میکنم. دوره ی جنگ جهانی دوم توی بروکلین بزرگ شدم




سومین یکشنبه ی جولای هر سال کارگران کارخانه تولید تیرآهن و کارخانه فولاد شهری به نام ماگنیتوگورِسک در روسیه ساخته شدن شهرشان را جشن می گیرند. شهر آنها تنها به سبب تولیدات باارزشش معروف نیست. نیمی از ماگنیتوگورسک در آسیا قرار دارد و نیمی دیگر در اروپا. این شهر که در آغاز دهه سی میلادی ساخته شده از آغاز قرن بیست و یکم به طور متوسط هزار نفر از کارگران کارخانه هایش را اخراج کرده. یعنی از آغاز قرن دست کم چهارده هزار کارگر اخراج شده اند، رقمی تقریباً برابر با یک ششم کل کارگران شهر. این عکس را در سومین یکشنبه جولای 2012 عکاسی به نام سرگی کاپوخین انداخته. ولی مجله ای که او را به آن شهر فرستاده بوده از چاپ کردن این عکس در گزارش خود سرباز می زند. به عکس نگاه کنید. شاید زنهای میان سالی که دور از همکاران خود در پشت بام یک مجتمع غروب را تماشا می کنند و بی جا رو جنجال روز افتتاح شهرشان را جشن می گیرند نماینده های خوبی برای کارگران آغاز هزاره سوم باشند. آدم های چاقی با لباس های ارزان و پر زرق و برق. کارگرهایی که گرسنگی مسئله اصلی زندگیشان نیست. حتی می توانند هفته ای یک بار به رستوران بروند و احتمالاً هر شب هر چه قدر بخواهند مشروب می نوشند و غذا می خورند و خدا را برای اینکه هنوز اخراج نشده اند شکر می کنند. آنها سند خوبی برای دگرگونی شمایل طبقه کارگرند. کارگرانی که با اندوه چشم انداز دود گرفته شهری را نظاره گرند که خود در کوره های آن کار می کنند. آنها می دانند از هر شش نفر ساکن این شهر یکی مجبور بوده خانه خود را رها کند و در شهر دیگری دنبال کار بگردد. این عکس وقتی برایم جالب تر شد که فهمیدم در ماگنیتوگورسک تنها تعطیلات رسمی به غیر از یکشنبه ها محدود می شود به روز کریسمس و یک روز پیش از یکشنبه سوم ماه جولای. این شهر از تقویم ملی روسیه پیروی نمی کند و این اتفاق ده سال است که رخ داده. کارگران ماگنیتوگورسک تنها دو روز تعطیلی در سراسر سال دارند و اجازه یک هفته مرخصی در سال که آن هم بدون حقوق است. روسیه ی بعد از اتحاد شوروی، چه کشور عجیب و غریبیست. با این حال چرا هنوز خیلی ها به این فکر نمی کنند آنچه در اتحاد شوروی مخوف بود نه کومونیسم که سوی تاریک خلق و خوی روسی بود. اخلاقی که در روسیه پوتین هم به همان قوت وجود دارد. اما بیایید به مسئله ی دیگری که شاید مهمتر باشد فکر کنیم: زندگی چند نفر از ما شبیه کارگران ماگنیتوگورِسک است؟ شاید حتی ما سخت تر از آنها زندگی می کنیم.... مهام میقانی

حسین وحدانی

شهریار - از قول ما آذرى‌ها - به حیدربابا مى‌گوید «گؤز یاشینا باخان اولسا، قان آخماز». یعنى که پدرجانِ من! من هم مى‌دانم که ناراحتى بالاخره تمام مى‌شود، عصبانیت بالاخره فرو مى‌نشیند، گریه بالاخره بند مى‌آید و بغض بالاخره از گلو پایین مى‌رود، اما آن «لحظه»، آن «مدت معلوم» که بگذرد و آدم غم‌خوارى و غمخوارى نبیند، دیگر از حافظه‌ى دل آدم پاک نمى‌شود. مى‌گوید اشک چشم را کسى اگر باشد به وقتش که پاک کند، دیگر به خون نمى‌نشیند.

کسى - اگر - به وقتش؛
از روى این کلمه‌ها و ترکیب‌هاى مهم هزار بار باید نوشت.




باید به سوره‌های رسولان دل‌شکسته پناه برد

زنی که لذت را می‌فهمد، گلی است از گل‌های بهشت. شاید هم دوزخ. چه فرق می‌کند؟ زنی که لذت را می‌فهمد – نه، درست نمی‌خوانید انگار: لذت را می‌فهمد – برتر از مفهوم بهشت/دوزخ است.

حوا را که یادمان هست؟ ما داشتیم سیب را نگاه‌نگاه می‌کردیم و جان‌مان برای بوییدنش، چیدنش، خوردنش درمی‌رفت اما پا پس می‌کشیدیم و دست‌هامان را سفت گره زده بودیم به هم که نکند دست از پا خطا کنیم. حوا، بی‌هوا دستش را برد و سیب را چید، بویید و گاز زد. تازه بقیه‌اش را هم چپاند توی حلق ما که آدم بودیم و دهان‌مان از ترس و حیرت باز مانده بود.
Don’t think about it, Do it!
منطق حوا این بود. منطق بی‌منطقی؛ لذت بردن که منطق نمی‌خواهد.

زن‌ها – اگر زن باشند – لذت را بلدند، لذت را می‌فهمند و چیزی جز لذت نمی‌شناسند. زنان پیامبران شیطانند. اگرنه که خدا توی صدوبیست‌وچهارهزار پیامبرش، یکی را نمی‌توانست از زنان مبعوث کند؟! زنانند که از زبان شیطان سر در میاورند؛ سخن می‌گویند و می‌شنوند. زبان مادری زن، زبان شیطان است انگار. و چه کسی است که نداند شیطان، قهرمان بلامنازع معرکه‌ی لذت است: لذت سرکشی، لذت خودخواهی، لذت فریب‌کاری، لذت انتقام، لذت بخشش، لذت آزادی‌خواهی، لذت کام‌جویی، اصلن لذت ترک لذت. کی جز شیطان، بندگی سربه‌راه در بزروی طوع و خاکساری را رها می‌کند و در برابر نفرین و آوارگی ابدی، حاضر به معامله‌ی ذره‌ای از غرورش نمی‌شود؟

و زنی که بیش از همه لذت را می‌فهمد، بیش از همه درد را فهمیده است. لذت، همزاد درد است و زن، همزاد این دو. چه ناشنواییم اگر در قهقهه‌های مستانه‌ی زنی که بیش از همه به ما سرخوشی می‌بخشد، صدای خرد شدن استخوان‌هایش را نشنویم. چه ساده‌ایم اگر در شقیقه‌های صورت برافروخته از خنده و شادکامی‌اش، رگ‌هایی را که رنج در آن‌ها جاری‌ست نبینیم. اوج لذت، گنجی است که در حضیض درد پنهانش کرده‌اند. جایی که جز زنان را بدان راه نیست: چه کسی جز زن، درد و لذت توامان زایش را تجربه کرده است؟! زنان(و تنها زنان)اند که از درد، لذت می‌سازند. زیباترین صداهای جهان، تصنیف‌های غم‌انگیز زنانی است با دل‌‌هایی شکسته.

گمانم باید پیامبرانی از جنس زنان پیدا کرد؛ زنان لذت‌بخشِ لذت‌شناس‌ِ لذت‌جو. گمانم باید چندی هم آیات زنانه را به خاطر سپرد و زمزمه کرد؛ آیات اول تا هفتم سوره‌ی لذت. با صدای سوپرانوی زیباترین رسولان جهان؛ گیرم که فرستادگان ابلیس

پوریا عالمی

به خاطر خودت می‌گویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی.
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی.
که اس ام اس ساده "رسیدم، بخواب"، دلت را خوش کند.
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد.
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی.
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی.
که ترست بریزد و در کوچه برقصی.
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی.
به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش

که ادبیات بی استفاده نماند...




آرایش کردن با جان و روح زن ایرانی آمیخته است. به زبان ساده یعنی من تا بقالی سر کوچه هم که می روم، باید دست کم یک ماتیک الکی بمالم و گرنه راستش را بخواهید فکر می کنم عالم و آدم دارند نگاهم می کنند که چرا این جوری ام! بخش غریزی خودنمایی زنانه ما -در جامعه ما- فقط در قاب صورت مجال ظهور دارد. به هر حال قصدم واکاوی بحث خودآرایی زن ایرانی نیست الان. خواستم بگویم صورت واقعی من این است همین عکس پایین. وقتی عکس های پروفایلم را ورق می زدم دیدم اووووووووه چقدر عکس رنگ و لعاب دار. چقدر ژست. چقدر لبخند رو به دوربین. چقدر رنگ رنگ رنگ. این صورت حقیقی من است وقتی از خواب بیدار می شوم. بی رنگ بی رنگ. و به قول دوستی خامِ خام. همین الان که دارم این عکس را می گذارم مرددم. چه سخت است جسارت های خنده دار ما! جسارت گذاشتن یک عکس بدون خط چشم و ماتیک و.... خوش به حالشان دختران فرانسوی که سر صبح توی مترو، نگاهشان به دور دست پشت پنجره خیره بود. هیچ گاه آن صورت های بیرنگ و لبهای سفید را از یاد نخواهم برد در قطار شهری پاریس. ساعت هشت صبح. چهره هایی که برایشان مهم نبود یک زن ایرانی با ماتیک سرخابی براق دارد با بیزاری و تمسخر به صورت خواب آلود بیرنگشان نگاه می کند. وای چه سخت است جسارت نمایش عکس بیرنگ در فیس بوک! جسارتی خرکی!

نوشته شهلا زرلکی

البرز زاهدی شعر مریم حیدرزاده و علی دایی

احمد شاملو درباره مریم حیدرزاده به گفتن یک جمله اکتفا کرده بود " تنها نکته قابل احترام در این خانم، نابینا بودنشان است". می‌توان حدس زد که لحن شاملو این نبوده و این چیزی بوده که از او در همان سال‌ها منتشر شده است. پیرمرد کمتر از این حرف‌ها اعصاب داشته است که اینقدر شمرده شمرده و فرهیخته، فحش به کسی بدهد. این صحبت به سالهایی برمی‌گردد که پدیده‌های "داریوش‌پریم" و "ابی‌پریم" رو شده بودند و کاست‌هایشان بازار را ترکانده بود و خشایار اعتمادی، داریوش‌پریمِ معروف، اشعاری از مریم حیدرزاده را خوانده بود و بازار را ترکانده بود و لابلای ترانه‌ها، مریم حیدرزاده با صدای زیر و تینیجری‌اش مثلا می‌خواند: " من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی( با بغض) آره می‌دونم... تو میگی خدا به همرات، من میگم ( نفس عمیق) چه تلخه حرفات" و من که سن ناقابلی داشتم و تجربه ناقصی، اصلا می‌خوردم به در و دیوار و شعرها را جز به جز روی کاغذ پیاده می‌کردم که بدهم به ساجده، دختر صد و بیست کیلویی همسایه که عاشقش شده‌ بودم و دو سه سالی از منِ 13 ساله بزرگتر بود. وقتی جواب "نه" به من داد، با خودم تنهایی راه می‌رفتم و سرم را تکان می‌دادم و مثل تمام آدم‌های به ته خط رسیده، به دور و اطرافم هم نگاه نمی‌کردم و فقط زیر لب با خودم شعر می‌خواندم. انگار که شهری از "ریلکه" را زیر لب نجوا کنم، با خودم هی تکرار می‌کردم:" من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی آره می‌دونم" و مثل کابویِ ناامید و زخمی انتهای فیلم‌های وسترن، در افق گم می‌شدم. بعدش رفته بودم خانه، شاملویِ روی میز را باز کرده بودم و تنها شعری که از شاملو را که می‌فهمیدم یعنی "پریا" را از اول تا آخر، چند بار خوانده بودم و نفهمیده بودم که حیدرزاده بیشتر حس یک نوجوان سیزده ساله را می‌فهمد که شکست خورده است تا شاملو که بیشتر وقتش را صرف سرودن "دردِ مشترک" انبوه انتلکت‌های یک جامعه کرده است. آقای شاملو برای من وقتی نداشته است.
هفت هشت سال بعد، دانشگاه بودم و وسط یکی از این میهمانی‌های دانشجویی، آن دو تا عزیزِ موقشنگ، چشم‌قشنگ، گونه‌قشنگمان، صدا قشنگ، با هم دم می‌گرفتند که " چرا خورشید می‌تابه، چرا می‌چرخه زمین... تو فقط بگو چرا، عشق من بگو همین" و من زیر چشمی به سوژه جدیدی نگاه می‌کردم که آن طرفِ سالن نشسته بود و دست می‌زد و باید به سراغش می‌رفتم و دستش را می‌گرفتم و بلندش می‌کردم. آهنگ که تمام نشده بود، داشتم آن وسط‌ها دم می‌گرفتم و داد و بیداد می‌کردم و با این دو تا برادرمان شعرِ بانوحیدرزاده را تکرار می‌کردم. "اگه عشقِ من تو نیستی..." و تمام که شد، کار خودم را تمام کرده بودم. اتفاقا اولین کتابی که به "اگه عشقِ من تو نیستی" هدیه دادم، دفتر "ابراهیم در آتش" شاملو بود. شاملو شاعرِ دورهمی نبود. شاعری نبود که با آن عشقی به فرجام برسد. ترانه‌هایش را هم که خوانندگان می‌خواندند بیشتر به کارِ زندانیانی می‌آمد که در شبِ مهتاب به آسمان نگاه می‌کنند. اما به درد درمانِ حزنِ همیشگی عاشق می‌خورد و اندوه و تنهاییِ عارض‌شده بر عشاق را کلماتش می‌فهمید. اما مگر زندگی تنها در همین لحظات حزن‌آلود بود که خلاصه شده بود. مگر رابطه عاشقانه را تنها همین انزوای دردناک شکل داده است. مگر خود شاملو تا به حال عروسی نرفته است و نخواسته تا وسط میدان قرِ کمر بدهد و همان لحظه منتظرِ صدای شهرام شب‌پره نمانده است؟ اگر بگویید نه، باید بگویم خیلی در باغِ زندگی خصوصی غول‌های مورد علاقه خود نبوده‌اید. ما برای لحظات ساده زندگی‌مان، همان لحظات مبتذلی که محذوفان همیشگی شعر و ادبیات و حماسه هستند و بیشتر عمرِ ما را، بیشتر دلخوشی‌ها و تسکین‌های ما را شکل داده‌اند، نیاز به شاعران و خوانندگان و ترانه‌های ساده خودمان هستیم. ما همان‌قدر به صدای زخم‌دارِ فرهاد نیاز داریم، به صدای شنگِ شهرام شب‌پره محتاجیم تا جنونمان را وسط میدانِ رقص، مدیریت کند.
همه انسان‌های روی زمین، در هر سطحی از بینش و دانش، با هر منتالیته‌ و هر جهان‌بینی، بیشتر ساعات عمرشان را مانند یکدیگر می‌گذرانند. احتیاجاتشان یکی است و نیازهایشان به یک صورت برطرف می‌شود. شاید کیفیت رفع نیازها متفاوت باشد، اما جنس و ماهیتش ثابت است. در لابلای سبکی و سنگینی تحمل‌ناپذیر هستی، همانقدر که به ترانه ساده و احمقانه، ضعیف و دم‌دستی مریم جیدرزاده احتیاج پیدا می‌کنیم تا کسی را که دوست داریم از جایش بلند کنیم، برقصیم، به یکدیگر نزدیک شویم، همانقدر در اوج بی‌قراری‌های نهاد ناآرام که ملول از روزمرگی‌های یکنواخت و پوچ شده است، به کلمات شاملو نیاز داریم که " از مهتابی به کوچه تاریک خم می‌شوم و به جای همه نومیدان زمین می‌گریم... آه من حرام شده‌ام"... ما برای زیستن، محکوم به تجربه دائمی موقعیت‌های معلق هستیم. موقعیت‌هایی معلق بین روزمرگی جانفرسا و انزوای جانفرساتر، بین ابتذال و خلاقیت، بین سبکی و سنگینی، بین مشتاقی و مهجوری و بین مریم حیدرزاده و احمد شاملو... جایی این میانه‌هاست که زیستن محقق می‌شود.



نه! او هرگز نفهمید که قهرمان کسی است که درست در یک لحظه درست آن کار درست را انجام می‌دهد. انگار محکومش کرده باشند به یک «نابهنگامی» مستمر.این بود که هیچ‌وقت نفهمید به موقع رسیدن یعنی چه؟ به موقع تمام کردن چیست؟ کجا باید تمامش کنی؟ کجا باید ترتیبش را بدهی؟ کجا باید توپ را استپ کنی؟ کجا باید دستانت را تکان دهی تا تعویضت کنند؟ کجا باید گل‌هایت را خرج کنی؟ کجا باید از خیر آرزوهایت بگذری؟ کجای زمان باید کفش‌هایت را آویزان کنی؟ کجای زمان است که باید بفهمی موعد خداحافظی رسیده است؟ کجا باید کلمات را بکشی و حتی استرس جمله را روی کدام کلمه باید فرود بیاوری؟ حتی نفهمید کجا باید بخندی و کجا باید جدی باشی؟ کجا باید گردنت را تکان بدهی؟ کجا باید از «داستایوفسکی» استفاده کنی. او هیچوقت نفهمید باید در کجای زمان بایستد. همیشه در مختصات ساعت‌ها گم شده بود. 
کریمی اشتباه می‌کرد. کسی که در زمان گم شده باشد و معنای زود رسیدن و «دیر رسیدن» را نفهمد، هرگز خدا بغلش نکرده است. یک قهرمان هرگز نمی‌تواند زود برسد یا دیر. باید جای درست را برای کار درستش پیدا کند. مثل عاشقی است که اگر بنای وصال دارد باید درست سر موقع رسیده باشد. مجال دیر کردن ندارد قهرمان. مجال دیر رسیدن ندارد قهرمان. این سرنوشت «علی دایی» است که پشتکار داشته باشد، استعداد داشته باشد، ضریب هوشی بالایی داشته باشد اما از درک منطق زمان ناتوان باشد. سرنوشتش است که فارغ التحصیل بهترین دانشگاه مملکت باشد، بهترین گلزن جهان شود، یکی از بزرگ‌ترین ثروتمندان ایران باشد و قامت رعنا داشته باشد و با این حال هرگز، هرگز یک قهرمان نباشد. علی دایی یک نابهنگامی بزرگ است. کسی که فرجامی جز سقوط ندارد حتی اگر سیاهه‌ای از موفقیت‌ها را برابر اسمش نوشته باشند.
UnlikeUnlike ·  · 

زن را باید بلد بود

من میخواستم او به خاطرِ من با زمین و زمان بجنگد.دلم میخواست برای داشتنم با خودم هم گلاویز شود.دلم میخواست وقتی میگویم :نه،من نیستم!
دستهای مردانه اش را روی شانه هایم فشار دهد،بگوید:نه،نمی گذارم.جای تو هم اینجاست!
من هم از روی زنانگی از روی همه ی نبودن هایش فریاد بزنم:نه،نمی خواهمت.
بعد این موقع ست که بی درنگ به گریه خواهم افتاد.
این ذاتِ زنانگی ست،تقابل عشق و عقل آنها را به گریه می اندازد.زنها از نبودن،از خستگی و البته هزار چیزِ دیگر به گریه خواهند افتاد....
بعد این موقع است که باید آنها را بلد بود،با دقت،با لطافت.
باید انگشتهایت را مثل برگی آرام بسترِ شبنم های ناگهانیِ چشمهایشان کنی.همینطور بی صدا به چشمهایشان خیره بمانی بی کلامی شاعرِ شعرِ چشمهایشان باشی...(مطمئنم اتفاق خوبی خواهد افتاد)
زن را باید بلد بود.
درست مثلِ باران و پاییز...
زنها تکه ی گم شده ی طبیعت اند...
و درست مانند طبیعت برای هیچ اتفاقی خبر نمیکنند!
نیلوفر غزاله



کافکا زمانی گفت نوشتن بیرون‌پریدن از صف مُردگان است. و خواندن، در این میان، شاید چیزی باشد چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر به گمنامی در دلِ ازدحامِ پُرهمهمه‌ی یک جمعیت.



حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بیشتر بچگی‌م در یک حالت مشخص گذشته: تعجب. تقریبا از هرچیزی متعجب می‌شدم. از اینکه چرا زن‌ها و مردها برای بچه‌دار شدن باید مهمونی به اون عریض و طویلی بگیرن، چرا ما نمی‌تونیم یه بز سیاه تو خونه‌مون داشته باشیم که نقاشی هایی که خوب نشدن رو بدیم بخوره، چرا فقط زن‌ها رو به فامیل شوهرهاشون می‌شناسن نه مردها رو به فامیل زن‌هاشون، چرا آدم باید حتا با اونایی که دوست‌شون نداره هم خوب تا بکنه، چرا وقتی خیلی صادقانه به آدما می‌گیم که درباره‌‌شون چی فکر می‌کنیم ...پدرومادرمون به جای اینکه ازمون تشکر کنن دعوامون می‌کنن و سرآخر اینکه چرا شیراز رودخونه نداره. برای من که بچه‌ی اهواز بودم و بیست دقیقه طول می‌کشید تا با ماشین از روی کارون خروشان گل‌آلود رد بشم و به اونهمه کوسه‌ای فکر کنم که داشتن اون زیر برای خوردن‌م دندون تیز می‌کردن و بعد ساکن اصفهانی شده بودم که زاینده‌رودش اگرچه سرکشی و افسار گسیختگی کارون‌م رو نداشت اما رود باوقاری بود که آروم از زیر پل‌های مجلل‌اش می‌خرامید و با خودش دل می‌برد، رودخونه جزء جدایی ناپذیر شهر به نظر می‌رسید. رودخونه داشتن شهر همون قدر برام بدیهی بود که مادر داشتن بچه یا دم داشتن گربه. اولین بار که شیراز رو دیدم هی صبر کردم تا ببینم رودخونه‌اش چه شکلیه و به قشنگی کارون و زاینده رود هست یا نه و وقتی فهمیدم شیراز رودخونه نداره درست همون‌قدر تعجب کردم که وقتی فهمیدم دایی‌م مثل من و برادرم بچه‌ی مامانم نیست تعجب کرده بودم. به نظرم امکان نداشت شهری بتونه بدون رودخونه زندگی کنه. انگار که بخواد بدون هوا یا بدون آفتاب دوام بیاره.
حالا اما زنده رود مرده و کارون مثل شمعی در جوار مرگ ملول و با سحر نزدیکه و دستش گرم کار مرگ. تحلیل رفته و لاغر و محتضر زیر آفتاب خوزستان دراز کشیده و به بخل آسمون چشم دوخته. رودخونه‌های زندگی‌م دارن یکی یکی از دست می‌رن و بدتر از همه اینکه امیدی هم به پرآب شدن دوباره شون نیست. رویاهای کودکی م قطره قطره از لای انگشت‌های بزرگسالی‌م می‌چکن و برای خدا می‌دونه تا کی توی خشکی زمین گم می‌شن.

سارا کریم زاده



نوشته سحرطلوعی

    بیایید ترانه skyfall ادل را برای علی دایی بخوانیم؛ This is the end... اصلا بیایید این ترانه را تکثیر کنیم و بفرستیم برایش. هر کدام از ما هواداران پرسپولیس بی حرف اضافه بی توهین. شاید شهریار فوتبال ایران به خودش آید و از میدان مربی گری کنار بکشد. شاید غرورش کمی خش بردارد و به روزهای اوجش بازگردد و مجاب شود علی دایی بازیکن تومنی صنار با علی دایی مربی فرق دارد. آن بازیکنی که به توپ هرگونه ضربه می زد ( کمی اغراق آمیز ) اما مقصدش درون چارچوب بود بی آنکه مدام ذکر بگوید و مدام غر ب...زند، حالا کنار زمین و در کسوت مربی کاری جز مدام ذکر گفتن و غر زدن و به این و آن پریدن ندارد. کاش آن ذهن مستدل و منطقی مهندسها به کمکش بیاید و با یک دو دوتا چهارتای ساده متقاعدش کند دایی - مربی سوء تفاهمی بیش نیست. سوء تفاهمی است که به جنگ با اعتبارات یک بازیکن حرفه ای، سختکوش و موفق آمده است. سوء تفاهمی که کمر به نابودی محبوب ترین تیم فوتبال یک کشور بسته است. سوء تفاهمی که هر هفته باعث عصبیت و ناامیدی می شود و هیچ. سوء تفاهمی که مانع می شود دایی بفهمد استفاده از بازیکنان صرفا جوان در تیمی مثل پرسپولیس جوابگو نیست. شاید این ترانه یادش بیاورد او دانش آموخته یکی از تاکتیکی ترین دانشگاه های این کشور است. دایی دانشجوی شریف قطعا واحدهایش را با ذکر یا زهرا پاس نکرده است. او درس خوانده و از پس امتحانات سخت شریف برآمده، البته که اعتقاداتش به او کمک کرده است. باید همراه این ترانه خاطره مشهور فرگوسن را هم ضمیمه کنیم. همان که سر الکس برای پیروزی در زمین فوتبال یک بار روی خدا حساب کرده و دست آخر متوجه شده این خدا، خدای تیم مقابل هم هست. بیایید یادش بیاوریم او در این چند سال مربی گری دستاورد قابل اعتنایی نداشته است. بیایید روشنش کنیم آنها که او را لباس مربی گری پوشاندند و روی نیمکت تیم ملی نشاندند و به نیمکت تیمی چون پرسپولیس آوردند، در حقش رفاقت نکرده اند. آنها فقط یک اعتبار بین المللی را به بازی گرفته اند. همین.

عالی

تنها و تنها در یک صورت می توانید یک زن را در عرض ثانیه ای بشکنید و خرد کنید. اینکه دقیقا تمام حرفهایی که به او زده اید را بدون جا انداختن یک واو به نفر بعدی بگویید. هرگز این کار را با یک زن نکنید. از زندگی اش بیرون بروید. تنهایش بگذارید، این ها را تاب خواهد آورد. اما بخشش کلماتی که متعلق به او بودند را به دیگری نمی تواند تاب بیاورد. برای ابراز عشق به دیگری کلماتی دیگر بیابید...
ارام روانشاد

به سلامتی شما رفقا. به سلامتی زن حامله‌ای که دارد از کوچه رد می‌شود. به سلامتی بچه اش. به سلامتی گربه‌ای که دیروز هرچقدر بچه‌ها با سنگ زدنش نمُرد. به سلامتی اسید معده. اسید معده‌ی کسی که شمار روزهای غذا نخوردنش از چهل می‌گذرد. به سلامتی خمپاره‌های عمل نکرده, آجرهای پرتاب نشده. به سلامتی آن دوست زود‌ رنجمان. به سلامتی کلیه های فروشی. به سلامتی گنجشکی که صبح ها صوتَ‌ش با تصویر چند قاصدکِ معلق توی حیاط ترکیب می‌شود. به سلامتی شما رفقا. به سلامتی آتشی که این روزها میان کوه‌ها روشن است اما از دور دیده نمی‌شود. به سلامتی دیده نشدنش.

فرزاد پارسایی


  1. من نمی دانم چرا وقتی می خواهند ما را تحت تاثیر قرار دهند از کشته شدن نوزادها و بچه ها در غزه حرف می زنند و تصاویر آنها را نشانمان می دهند. مردهای میان سال را چرا نشانمان نمی دهند. زنهای میان سال را چرا نمی بینیم آنها که با یک عمر خاطره، آرز...وهای تباه شده، تجربیات پیروز یا شکست خورده، دردها و رنج ها زندگی شان نصفه کاره می ماند و می میرند. بچه ها همیشه فرصت دارند رنج ها را فراموش کنند، و اگر در کودکی بمیرند چیزی جز یک بدن تازه و ذهنی نوپا را زیر خاک نمی گذارند. من وقتی شش ماهه بودم فتقم می ترکد و به دلایلی یک روز کامل طول می کشد که عملم کنند. مادرم و فامیل هایم گه گاه برایم گفته اند در آن یک روز چه دردی کشیدم و آنها چه رنجی را تحمل کردند اما من حتی لحظه ای از آن درد احتمالا عظیم را به یاد ندارم ولی حالا وقتی دستم را با چاقو می برم روزگارم سیاه می شود و این سیه روزی هیچ وقت از یادم نمی رود حتی اگر نود سال عمر کنم. مردن بچه ها غم انگیز است. کیست که دیدن کودکی در خون او را نرنجاند. کشته شدن هر انسانی –حتی گناه کار- دردناک است اما به خدا مردن میان سال ها از همه دردناک تر است. با مردن آنها یک زندگی چند ده ساله که می توانسته مفهوم بی عدالتی، سرزمین مادری، مبارزه و خیانت را درک کند خاک می شود. تنی که دست کم یک بار از اعماق وجودش عاشق شده چال می شود. من برای میان سالها اشک می ریزم. برای پدرها و مادرها، خواهرها و برادرها، پسرخاله ها و دوست های خانوادگی. برای مجردهای بی کس و کار. برای تن های زمخت و بی قواره؛ شکم های گنده و باسن های از شکل افتاده. برای موهای خاکستری و چروک های ناچیز زیر چشمها.

    پینوشت: این عکس را فقط برای جلب توجه گذاشته ام واِلا این دلقک های زیبا رو، این دانشجویان سال اول بازیگری و بشردوستان عدالت خواه هیچ دردی از غزه دوا نکرده اند و نمی کنند
مهام میقانی عالی

البرز زاهدی

شب آخر بود. لابلای میهمان‌های خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچه‌ها آمدند تا بدرقه‌ام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جامانده‌ها بودم و نه به فکر بردنی‌های کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همه‌چیز را بی‌رحمانه تر می‌کند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بی‌فیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقه‌ام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.

هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمع‌آزاد سر بعضی از کلاس‌های ما هم می‌نشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگی‌مان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم می‌رسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگی‌هایی که گاهی اوقات کشنده می‌شد. دور و نزدیک شدن‌های متوالی. فکر می‌کرد و گاهی هم «تیکه»اش را می‌انداخت. لمپنی در درون البرز زندگی می‌کند. البرز میان ساحت‌های مختلف سرگردان است و من هم فکر می‌کردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شب‌نشینی‌های چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدن‌های تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همه‌چیز برعکس شده است. من برگشته‌ام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او می‌خواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملال‌آور این سال‌ها را اینجا نادیده می‌گیرم. در همین شب‌های سیگار تا صبح بارها بحثش را کرده‌ایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمی‌فهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آن‌ها که چس‌ناله می‌کنند و غر می‌زنند و «اگر راست می‌گویند بسم الله... برگردند همین خراب‌شده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمده‌اند. ذهنیت دوگانه‌ساز عقیم، ذهنیت ساده‌سازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیت‌ها درنمی‌یابد و به دنبال ساده‌ترین جواب می‌گردد. حالا همه‌چیز برایم پیچیده‌تر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که می‌توانم برای آدم‌ها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهب‌ترین تجربه‌ها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدم‌هایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطره‌بازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم می‌شود حرف‌ها هم ته می‌کشند. این سرنوشت تمام معاشرت‌های از راه دور است که تاریخ شخصی‌ و صمیمیتش آرام آرام از دست می‌رود.

(4)
من برای بدرقه‌اش به فرودگاه نمی‌روم. برای بدرقه هیچ‌کس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکان‌ها را با آدم‌ها به یاد می‌آورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدم‌ها دود می‌شوند و به هوا می‌روند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود می‌آیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسب‌تر و افشاگرانه‌تر از این شعر شاملو به ذهنم نمی‌رسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن‌چین با برگ‌ها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد





  1. حالا عدد نمی‌دهیم. هشتصد نفر، هزار نفر، هزار و پانصد نفر؟ اینش مهم نیست. لابد ما شاگردان ممتاز و نمونه لایه های فوقانی طبقه متوسط هستیم که این شانس را داشته‌ایم تا گلو خودمان را مسلح کنیم به کالاهای فرهنگی یا آنقدر غبغبمان ورم کند که ادای آدم‌های فربه را دربیاوریم. همه با یکی دو واسطه تهش با یکدیگر آشنا درمی‌آییم. اسم ده نفر از معاشرین اطراف را که ببریم حتما سه چهار نفری مشترک از آب درمی‌آیند. «م...ا بی شماریم»ی هزار نفری که هی در کافه‌ها، گالری‌ها، دورهمی‌های آخر هفته و میهمانی‌های خارج شهر به هم برخورد می‌کنیم و می‌توانیم تا خود صبح درباره طوفان‌هایی که در فنجان‌های قهوه و پروفایل‌های فیسبوک برپاست حرف بزنیم.
    ما که از ترس فراموش شدن، از ترس بی‌شکوهیمان هر کدام طبلی به خودمان آویختیم و برندهای مختلف عرصه عمومی را مصرف کردیم تا به ترکیب اصلی تیم چندصد نفره «بچه معروف»های برخوردارشده از منزلت و اعتبار بپیوندیم.
    ما شاگرد ممتازهایِ دانشگاه‌رفته ای بودیم که به زندگی در اندرونی محکوممان کرده بودند. با پس‌گردنی ما را از «عرصه عمومی» به پستوهای مجازی راندند و بعد به زیرزمین هولمان دادند و دیوارهای باریک و فرسوده ایدئولوژی و قدرت، هنوز از گردن‌های ما کلفت‌تر بود. از خیابان‌ها سقوط کردیم به کنج خانه‌ها. از «شهر» و از هر آن چه زندگی جمعی را ممکن می‌کردد رانده شدیم به جزیره‌های کوچک چند نفره. شهر شد ازدحامی مجازی لبریز از عکس‌ها و ژست‌ها. خواستیم شهر را در پستوهای کوچک بازتولید کنیم. خانه به مثابه «بار»، کافه به مثابه خیابان، گالری به مثابه دیوار. ما به هیچ نقاب و هیچ فیگوری رحم نکردیم. گاهی روشنفکر شدیم و گاهی آرتیست‌های مولتی‌آرت چندمنظوره و گاهی همه با هم، همه در هم. ناظرینی بی‌رحم بودیم. قاضیانی که تا وقتی در معرض دیدن قرار ندارند بی‌رحم‌ترین جلادان تاریخند و هنگامی که پروژکتور «برادر بزرگ» رویشان بیفتد می‌شوند بزرگ‌ترین قربانیان جهان. بهمن فرسی نداشتیم که «شب یک شب دو»ی ما را بنویسد و ترتیبمان را در یکی از همین بالماسکه‌ها بدهد. اگر هم داشتیم لابد اینقدر منصف می‌شد که هم‌ذات‌پنداری بیشتری با ما داشته باشد و بداند که ما پیش از آن که بجنبیم، لابلای چرخ‌دنده‌های تاریخ له شده بودیم و آن جوکِ وصفِ حال را تهش ضمیمه کند. مجبور بودیم. مجبور. می‌فهمی؟
    پ.ن: توضیحش حتما در کامنت‌ها لازم می‌شود که این یک روایت است. حجیت معرفت‌شناسانه ندارد. مواجهه ای فردی است با موقعیتی جمعی... تحلیل نیست. توصیف و توضیح آکادمیک و پارادایمیک و ... هم نیست
  •  اینطور باشه خوبه ولی برای تبدیل شدن به یه موضوع تبیینی باید مداقه بیشتری توی مفاهیم و کلمات بشه. مثلا شخصا این درگیری ذهنی رو دارم و توی معاشرت با دوستان و رفقا هم این چند وقت مطرح بوده که این حجم «عرضه» هنری و نظری توی ایران و بعد از سال 88 رو چطوری میشه تبیین کرد.