همه جا

  • من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
    من میخواهم آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ،
    برای خودم آرایش کنم- گاهی غلیظ، برقصم- گاه آرام ، گاه تند،

    بخندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
    برای خودم آواز بخوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فاژ بخوانم، آهنگ بزنم
    و شاد ترین آهنگ ها را گوش دهم، مسافرت بروم حتی تنهای تنها ....

    حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.
    زن یک موجود مقدس است و آزاد
  • :می پرسد:«بخشیدمش.کار درستی کردم.نه؟»
    شانه هایم را بالا می اندازم و جواب می دهم:«نمی دانم»
    جوری می گوید بخشیدمش انگار کاری جز این می توانسته انجام دهد. دارد دروغ می گوید. به خودش. به او. به همه. کَندن و رفتن جرات می خواهد و همان روز
    فهمیدم که جراتش را ندارد. آدمی هم که می ترسد برود ناگزیر است به بخشیدن و این بخششِ ناگزیر یعنی سر کردن با عذابی همیشگی. اینکه توی خلوت خودت،وقتی با خودت تنها شدی و آن حس دروغینِ غرور ناشی از بخشش قلابی ات از بین رفت، حالت از خودت به هم بخورد ک...ه چرا یک تُف توی صورتش نینداختی و نرفتی.

    ( بریده ای از رمان ساعت ویرانی)


  • در برهه ای از زندگی می فهمی آزادی! آن قدر هم که در جوانی شعارش را سر می دادی خوب و هیجان انگیز نبود! آزاد که می شوی... بار مسئولیت است که بر شانه هایت سنگینی می کند و پرسش های مبهمی از درست و غلط راه... آزاد که می شوی تنهایی را به تمامی حس می کنی... این که کسی محدودت نمی کند یا بازخواست نمی شوی یعنی شاید دیده نمی شوی! شاید بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست!
    آزاد که می شوی باید نه به یک نفر... به ده ها نفر جواب پس دهی!
    آزاد که می شوی... برای بیداری صبح گاهان نه اجبار داری و نه ...انگیزه... شب هم دل نگران نگرانی کسی نیستی...گرمی نگاهی هم شاید نه!
    آزاد که باشی وقت خطر، هنگام تهدید، وقت دلتنگی، پناه قدرتمندی نیست که رگ غیرتش برایت باد کند و به حمایتت گریبان چاک کند!
    بعد از رهایی... پس از آزادی... شاید دلت برای لحظه ای اسارت... در دست مالکی علاقه مند و عاشق تنگ شود... دلت برای آبی و دانه ای... نگاهی و نوازشی... محدودیتی و قلاده ای! دلت برای امر و نهی و راه و چاه نشان دادنی... دلت برای تنبیه و تشویقی شاید تنگ شود...
    بنده خوب است یا آزاد؟!!


همین روزها جام جهان نما...

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،

می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی

و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...

سیمین دانشور

مهم نیست که امیر قلعه‌نویی همچنان خواب باشد و بازی‌های خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچان‌نژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگه‌ها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینی‌ها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کی‌روش را یک کلاهبردار بین‌المللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی می‌شود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگی‌اش خارج شده و نظام‌مندتر از گذشته توپ می‌زند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگری‌های امثال درخشان و مایلی‌کهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبال‌مان پیش می‌رود و هم سرمان گرم می‌شود!

نوشته: رسول بهروش

خانه‌ی آن‌ها تقریبا سه کیلومتر با خانه‌ی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقه‌ی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمی‌خواستم سوار هیچ وسیله‌ای بشوم. می‌خواستم آهسته به طرف او بروم. می‌خواستم خودم را که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا می‌آمد حس کنم.
نمی‌دانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط می‌دانستم عصبی و ترسیده‌ام. با او به عنوان تاریخ راحت‌تر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را درباره‌ی او بدانم. دلم می‌خواست عکس‌های دوران کودکی‌اش را ببینم. دلم می‌خواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.


رقصی...

رقصی برای شکست

دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.

علیرضا ایرانمهر

حال...

آدمی که دوستت دارد
خیلی زودبرایت عادی می شود،
حرف هایش، دوستت دارم هایش...
و تو خیلی زود کلافه میشوی
ازبهانه هایش، اشکهایش، توقع هایش....
و چون تصور میکنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمیکنی

نگرانش نمیشوی،
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست

اما

او هم آدم است...
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود...
حسی به من می گوید
آن روز، بی اراده صدایش می زنی

اما

جوابی نمی آید...
فقط
برایت
جای پایش می ماند !

جام جهانی باز

  • اول با مساوی ریختیم خیابون
بعدش با باخت ریختیم خیابون
تو بازی بعد حذف که شدیم بازم میریزیم خیابون


مردهای سیندرلایی ما 10
آخرای مهمان مامان بعد از آنجایی که مامان در مقام مام میهن، سفره‌اش را به گستره وطن پهن کرده بود، بعد از آن لحظه حماسی که پسرک از توی کیسه...‌اش خوراکیها را در‌می‌آورد و به سس هزار جزیره مهرام که رسید انگار که خرمشهر را فتح کرده باشیم توی سینما سوت و کفی زدم که نگو، بعد از آنجایی که نسرین جان مقانلو رفته بود خودش را برای شب رویایی‌اش آراسته کند و یه "خوشکل شدی جوجو" از مردش بشنود، آخراش توی بیمارستان پارسا پیروزفر یکهو میزند زیر گریه که امروز که گذشت فردا رو چیکار کنیم؟ یکهو به سرش میزند که فردا هم دوباره برای جور کردن پول موادش باید بیفتد توی حیاط و گردو پوست بکند. یکهو کابوس اینکه رویای امشبش تمام شود. دوباره سفره خالی.
می‌دانم برای همه‌مان اتفاق خواهد افتاد. بعد از خواب آسوده دیشب دوباره ورِ ریاضیدانمان به سراغمان می‌آید که هر چیزی که دیشب بر ما سر بازی با آرژانتین گذشت رویا بود و دوباره سر خط. دوباره روشنفکرهای مشکوک، دوباره گرگهای کمین کرده به ربودن رویاهای ما. مثل آنجای کلیپ آرش که دختره زیر باران ترکش می‌کند و نمای دوربین از پشت به دختران هرزه‌ای که برای قاپ زدن آرش کمین کرده‌اند.
رمانتیک‌ترین و حماسی‌ترین استاتوسهایتان را خواندم. شادی دیشب از آن همه شما بود. همه شمایی که برای دعای باران با خود چتر برده بودید. همه شمایی که توی پیش‌بینی‌هایتان برد ایران را زده بودید. همه شمایی که برای یک شب هم که شده به قضه‌های پریان و افسانه‌ها ایمان داشتید. مملکت اینجوری جلو میرود. با یازده سیندرلامن توی زمین. و یک فیلسوف روی نیمکت.

  •   هادی بیگی نوشته:

در حافظه و تاریخ ام سراغ ندارم روزی رو که تمام زبان های دنیا و مهمتر از اونا تمام خودِ ما فقط بگویند: "من به ایران افتخار میکنم"
چند بار مگه در دنیا شکست، بالاتر از پیروزی بوده؟
در دنیایی که روباه فرمانده لشکر کفتارهاست، چقدر شانس مگر برای یوزپلنگی در آستانه انقراض میماند؟
شبکه ESPN آمریکا بارها جدول قیمت مربیان حاضر در جام جهانی رو نشون داده و میده، روزهای اول که میدیدم کیروش یکی از گرانقیمت هاست با خودم میگفتم این همه پول بابت یک مُسَکِن؟ ...
بعد بازی با نیجریه و حالا بعد نمایش غرورآفرین تیم ملی با خودم میگم کاش بماند، کاش حالا که میشود با چشم غیر مسلح هم موفقیت و امید را دید کمی نگران آینده باشند کسانی که از دستشان بر می آید. کیروش جوابش را پس داد، اما گفته بخاطر مسایل مالی مذاکراتش با ایرانی ها قطع شده و بعد جام جهانی خواهد رفت.
ما که اصلن اگر خوب هایمان را از دست ندهیم به خودمان شک میکنیم و از آنجایی که مسئولین محترم و دلسوز تاکنون عملکردی شبیه شخصیت "دیوی" در کلاه قرمزی داشته اند، اگر بگوییم ما دوستش داریم میترسم بین دو نیمه بازی بعدی با لگد از اردوی تیم ملی بندازنش بیرون.

بنابراین من اولین ایرانی هستم که میگویم "کیروش، متنفرم ازت، برای اینکه ما را به جام جهانی بردی، برای اینکه باعث شدی دنیا برای ساعاتی هم که شده ایران را تحسین کند و بخاطر بسپارد، برای اینکه فقط تو تونستی تمام ایرانی ها را در تمام دنیا از پشت گذرنامه ها و نام های عوض شده و ریش و کراوات و تحریم و تحقیر بالا بکشی و رو در روی یک پرچم بنشانی، برای اینکه من امروز هیچ چیز بدی از ایران در هیچ جای دنیا نشنیدم، برای اینکه یادم آمد چقدر رنگی بودن و شاد بودن به ایران می آید."




من هر روز می‌میرم

همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر می‌شود و رشد می‌کند. جوان می‌شویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث می‌شود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادی‌های کوچک. بعد انجام می‌شود، مهمانی تمام می‌شود، نمایشگاه برپا می‌شو...د، کتاب و یا مقاله چاپ می‌شوند، آن آدمی که آن‌قدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختی‌ها و غم و غصه‌های یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یک‌روز، نیم‌روز یا یک هفته دوام می‌آورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیش‌بینی ما پیش نرفته‌است، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشی‌های کوچک و کم مقدار و مرگ‌های بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوخته‌اند و ما با کله توی آن‌ها پرت می‌شویم، توی کیسه می‌مانیم تا کی خلاقیت‌مان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آن‌ها که بالا و پایین‌های بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون می‌آیند، تعداد مواجهه‌شان با مرگ هم بیشتر است. هم شادی‌های کوچک بیشتری را می‌چشند و هم بیشتر می‌میرند.


  • بله! من زبان ملت هستم.
    همان ها که به فوتبالت مهر «چرک» بودن زدند. همان ها که بازی خوب مقابل آرژانتین را «توهم» نامیدند. همان ها که تو و سربازانت را مسخره کردند و انتظار سه شکست را داشتند. شاید این شکست مرهمی برای همه آنها باشد...!
    ما ایرانی ها از شکست هایمان خوشحال می شویم انگار! خیلی وقت است. حالا نه جوگیرم و نه متوهم. «من یک رویایی دارم» که تو محققش کردی. تو یک «اجنبی» بودی که فقط به نام «ایران» فکر می کردی و با سربازانت برای ما «اعتبار» آوردی درحالیکه اینجا در ایران هیچ کس به این موضوع حتی فکر هم نمی کرد. ما مردم بدی هستیم. همه چیز را به مسخره گرفته ایم. حتی برنامه های جدی تو برای پرچم خودمان! گریه ام گرفته...

    متن از: علی اعلایی
  • @حسن اسکندری:
    از فوتبال ایران مچکرم برا اینکه:
    ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ : " ﺟﮕﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﭘﺎﺭﺱ، ﮔﻞ
    ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ،
    ﻧﺒﺎﺧﺘﻨﺪ ."...
    ﻣﺎﯾﮑﻞ ﺍﻭﻭﻥ : " ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ، ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﻕ
    ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ
    ﺑﻮﺩ ."
    ﺳﭗ ﺑﻼﺗﺮ : " ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﺭﮊﺍﻧﺘﯿﻦ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺮﺩ ."
    ﻟﺒﺮﻭﻥ ﺟﯿﻤﺰ ( ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺣﺮﻓﻪ ﺍﯼ ) : "
    ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﭼﺮﺍ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﭘﺮﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﭼﻮﻥ
    ﺣﻖ به حق دار نمیرسه!

  • به گوششان برسانید
    اینجا مردم تا نیمه های شب برای شکستشان پایکوبی کردند
    1. برد توی فوتبال باید سهم تیم‌هایی باشه که مردم‌شون شادی بازی می‌خوان، کشورهایی که در مواقع عادی به جرم هپی بازی می‌رن زندون، حالا مثلا آلمان ببره که چی بشه؟ والا!
      به جاش برن مترو سوار شن؛ سر وقت می‌یاد، همدیگه رو هل نمی‌دن، تهویه‌ش هم درست کار می‌کنه.

      +امضا: آدمی که باید هفت صبح بیدار شه بره متروسواری، اما هنوز نخوابیده و داره یوزپلنگ لایک می‌کنه
    1. گاهی دلم از دست خودم می‌گیرد، از این حرکت روی سطح، از این اسارت، از این‌که نشد آزاد و رها باشم... از این‌که هی بند وصل کردم به خودم، منی که گریزان بودم از بندی شدن.
      دارم فکر می‌کنم توی آرزوهام قرار بود بیست و شش سالگی کجای این دنیا باشم؟ بعد فکر می‌کنم که هر روز سهل‌تر گرفتم به خودم از روز قبل... کم‌تر کتاب خواندم، کم‌تر فیلم جدی دیدم، هی نشستم پای سریال‌های هرشبه‌ی هالیوودی، توی گروه‌های وایبری ج...وک‌ خواندم، فیس‌بوک را بالا و پایین کردم، هنوز پایان‌نامه‌ام را ندادم صحافی، دکترا شرکت نکردم، داستان‌هایم نصفه و نیمه ماندند...
      تن دادم به جریان زندگی روزمره، زندگی الکی خوشی، بزن دررویی...بد است؟ نمی‌دانم. یک زمانی‌ام تئوری‌ام این بود ول کن بابا، می‌خواهی کجا را بگیری؟ برای خودت کار کن، خوش بگذران. سریال ببین، تخمه بشکن، تا لنگ ظهر بخواب... بکن از این جهان گذران، آسان بگیر به خودت.
      آسان گرفتم که سخت نگذرد، باز هم سخت گذشت.
      حرکت روی سطح از یک جایی به بعد آدم را فرسوده می‌کند، حتی اگر کاری هم بکنی هی با خودت فکر می‌کنی این کارت هیچ‌کجا هیچ اثری ندارد.
      این حس را با خودم حمل می‌کنم، می‌آورم تسری‌اش می‌دهم به جاهای دیگر زندگی‌م، به دوستی‌هام مثلا. هی می‌نشینم فکر می‌کنم من دوست خوبی‌ام؟ بلد بودم دوستی‌هایم را از سطح بردارم ببرم به عمق؟ نمی‌دانم. بعد هی این شعر را با خودم زمزمه می‌کنم:

      گریز از میان‌مایگی آرزوی بزرگی است؟ (قیصر امین‌پور)
  • تنهایی

    از او پرسیدم هیچ وقت تنهایی به رستوران رفته؟!تنهایی پشت یک میز نشسته؟مِنو را نگاه کرده؟و در تنهایی به این فکر کرده که چه سفارش بدهد؟!
    این ها را پرسیدم تا بدانم چقدر غمگین است.
    و او گفت بارها و بارها و بارها این کار را کرده...حتی گفت همیشه ترجیح می دهد تنهایی برود رستوران...می شد فهمید که این برایش یک جور غم ِ انتخابی ست.غمی که دوستش داشت و حاضر نبود از دستش بدهد.دلم می خواست بدانم در آن لحظات که غذایش را سفارش داده و منتظر است به چه فکر می کند؟چقدر به میزهای دور و بر نگاه می ...کند؟چقدر به جمع های دونفره و چند نفره که دارند با دهان پر حرف می زنند و می خندند نگاه می کند؟به پسری که "نی" را می گذارد توی قوطی نوشابه و می گیرد سمت دختر و چیزی شبیه "بشنو از نی!بشنو از نی" در او تکرار می شود!...به دختری که دارد قاشق قاشق به پسر نزدیک تر می شود!دلم می خواست بدانم او در آن لحظات که منتظر است غذایش را بیاورند چند بار به ساعتش نگاه کرده؟چند بار به دست هایش؟چند بار صندلی اش را جا به جا کره که مثلا ً راحت تر بنشیند؟چند بار سرش را گذاشته روی میز؟!
    من هیچ وقت تنهایی به یک رستوران یا کافی شاپ نرفته ام اما دیده ام کسانی را که تنها پشت میزشان نشسته اند!دیده ام و نگاهشان نکرده ام.تنهایی ِ آدم ها دیدن ندارد اما به طرز بی رحمانه ای دیدنی ست...وقتی غذایش را می آورند و او آرام آرام مشغول خوردن می شود آرام آرام جویده می شود و تا غذایش تمام شود بارها خود را در سکوتی عمیق مرور می کند....

    صدیقه حسینی/رشت




    کنسرت شاهین از دید امین بزرگیان

    تقلبى و کیچ بودن کنسرت کانادا نه به لخت شدن، که به میزان لخت نشدن نجفى بازمى گردد. اینکه باچه منطقى او خودش را از بقیه گروه مستثنى کرده و کاملاً برهنه نشده است.... مسأله همه آنچیزهایى است که موجب این فاصله گذارى، کاستن و کم بودن شده است به طورى که او هم بتواند جلب توجه کند و هم با استثنا کردن خودش از قضیبِ شخصیتش محافظت نماید.
    شخصیت نمایشى، کسى است که با فراخواندن هرآنچه که به کارش بیاید مثل زندانیان، موسوى، نایک، ندا، اپل و از همه مهمتر "هنر" جلب تماشاچى کند و دقیقاً در همان لحظه با کاستن، کم گذاشتن و استثنا کردن یعنى همان منطق "انبار کردن" در اقتصاد، نوعى رادیکالیسم عقیم و نمایشى را عرضه کند. به تعبیر گى دبور "خوب مى فروشد اما تهى است". او میوه هاى خوش آب و رنگ کشاورزى مصنوعى فرانسه را مثال مى زند که محصولاتى اند که ازحیث ظاهر عالى و از نظر مزه خالى اند.
    هنرى که با کاستن و استثنا کردن و نیز اصل فروختن، شکل بگیرد، بیشتر به سیاست دولتى شبیه است تا زندانیان بند ٣٥٠ . به آن گروه دموکراسى خواهانى شبیه است که خط قرمزشان محافظت محافظه کارانه از قضیب خودشان، یعنى امکان تداوم و تولید مثل خودشان، است. آنهایى که خط قرمزشان فرمایشات حاکم است و درعین حال خود را کنشگر برابرى و آزادى مى نمایشند.

    ...

    خنده‌دار است که ما را جوری بزرگ کرده‌اند که هی دوست داریم زندگی مردم به قبل و بعدِ یک چیزی قسمت شود. مردم دارند زندگی‌شان را می‌کنند، ما هی فکر می‌کنیم همین و تا آخرش همین؟ هی فکر می‌کنیم یک کتاب، یک فیلم یا یک نفر باید زندگی‌شان را عوض کند. باید تکان‌شان بدهد...

    تا هندوانه‌ در رودخانه‌ سرد می‌شود /نفیسه مرشدزاده/همشهری داستان

    Top of Form

    19

    چه از سیگار کنت تو بلند شود
    چه از اجاق همسایه
    سهم سینه عابران بی گناه است
    زنگ این خانه را چه مامور گاز زده باشد چه پستچی
    گیرنده ی پیغام های خوب جهان 
    پلاک دیگری است
    و آنکه چشم های کسی را نشانه گرفته
    دچار خطای دید است

    اینجا همیشه برای آدمهای بی ربط اتفاق های بی ربط می افتد
    و 
    به همین سادگی "تقدیر" آغاز می شود

    Top of Form

    3918

    متن های زیبا


    گفتم راه بیفتم توی شهر. برسم به نگاه های برق دار. همینها که خیالشان عجیب، تخت است. پیش بینی می کنند جوری که می توانی اولین نفس راحتت را بلند بکشی. دنیا را می پیچیند توی ملحفه ی سفید آرامش. قرص نگاهت می کنند و دلت قرص می شود که آخر همه چیز، محکوم است به یک صلح مسکوت. شاهد مثال بیاورند از چند دهه تاریخی که انگار با قیچی، دالبری تزیینش کرده اند. ارجاعت بدهند به حافظه ی ناقصی که خودش، خودش را پاک می کند گاهی و نور افکن بیندازند روی دردهایی که فشرده شده اند توی جان خسته و بگویند ببین! درد، درد است، باید دیده شود. باید رو باشد. باید کلمه باشد. روحت تصفیه شود، با خودت با دستهات با فکرهات آشتی کنی! دست بزنند پشت کمرت و صاف و محکم بگویند: "همین است که هستی. اصلاً همینکه هستی خوب است"! بروی و پشت سرت، بی چشمداشت، روشنی بریزند

    در دست‌های چه کسی
    اسراف می‌شوی تو
    اکنون که من
    به ذره‌ذره‌ات محتاجم؟

    - ییلماز اردوغان
    ترجمه‌ى سیامک تقى‌زاد




    ..

    صدام رفته رفته محو شد... انگار که پیچ یک رادیوی قدیمی را هی بچرخانی، شاید اولش کمی خش خش کند اما بعد دیگر چیزی نمی‌شنوی.
    شیر و نشاسته و پنی‌سیلین و آویشن و چهار دانه و بتامتازون و دگزا هم افاقه نکرد. من؟ ساکت و صامت... در سکوت تماشا می‌کنم، نمی‌توانم در بحث‌‌ها شرکت کنم( البته گاهی به نشانه‌ی اعتراض دو دستی می‌زنم توی سرم!)، نمی‌توانم هیچ آهنگی را زمزمه کنم و نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم بلوزش خوشگل است. نهایتا بتوانم روی کاغذ بنویسم و بدهم دستش که بخواند.
    خوبی نوشتن این است که صدا نمی‌خواهد، فقط حرف‌ها را می‌خواهد که بچینی‌شان کنار هم... حتی اگر صامت باشی می‌توانی بنویسی عکس‌های سیاه پروفایل‌ها چه غمی می‌اندازد به دل آدم، می‌توانی بنویسی "عشق سال‌های وبا" ی مارکز را در یک بهار خواندی و می‌توانی بنویسی که رادیوهای قدیمی چه غمی دارند!

     

    "آنکه مى خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است" اولین بار که شعر برشت را میخواندم، به این جمله که رسیدم، انگار لگدى به پشت زانویم بزنند و یا زمین از زیر پایم سٌر بخورد، تعادلم را از دست دادم. غیر از ضربانِ تندِ قلبم ، صدایى به گوشم نمى آمد . 
    کسى دنیا را pause کرده باشد،انگار
    هنوز، با وجود استفاده ى بى رویه از این جمله، وقتى از ذهنم میگذرد؛ آنکه میخندد .... قلبم همچو شکوفه هاى اواخر اسفند در مقابل سرماى بى هنگام ، یخ میزند و گوش هایم را تیز میکنم که خبر هولناک را بشنوم.
    هنوز، وقتى از ذهنم میگذرد، خنده بر لبم مى خشکد، میدانم این خبر هولناک از نفس نمى افتد ،آنى که من میخندم کسى قلبش یخ زده است، همچنانکه در برزخى که من دست و پا میزنم کس دیگرى منتظر است.

    00

    متوجیه؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشته تون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین. حرفم را باور کنین، کتاب تقدیری وجود نداره. فقط چند نشانه روی یک برگه. مقداری اطلاعات. چیزی رو که نمیشه محاسبه کرد، آزادی شماس...

    اریک امانوئل اشمیت | مهمانسرای دو دنیا | شهلا حائزی | نشر قطره | 

    چه آن هنگام زندگی میکردیم، و هر چهارتامان از آن آگاه بودیم، این بود: چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافی حین خدمت، کمی مهلت، فاصله بین دو پرانتز، یک لحظه لطافت. چند ساعتی را از بند روزمرگی برهانیم و جانانه نفسی تازه کنیم؟ زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشته ها چگونه میگسستند؟ 

    آنا گاوالدا | گریز دلپذیر | الهام دارچینیان | نشر قطره