از همین امروز ، وقتی بچههایمان به مدرسه می روند، به ایشان می گوییم :
عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط می خواهم تو خوشحال و
خوشبخت باشی .
اصلا مهم نیست که همیشه نمره ی ۲۰ بگیری
،جای ۲۰ می
توانی ۱۶ بگیری
اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.
عزیزم :از "ترین" پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که
خودت را با کسی مقایسه نکنی.
حتی نخواه خوشبختترین باشی .
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن.
همین.
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از ۱۹/۷۵ لذت نبردیم چون یکی ۲۰ شده بود.
از رانندگی با پرایدو ... لذت نبردیم چون ماشینهای مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.
از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او
، کمتر از بسیاری دیگر بود.
همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده
و دوستانمان و....
می خوام بگو یم تحت تاثیر آموزههای غلط ، بسیاری از ما فقط به "بهترین،بیشترین و بالاترین" چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم.
شاید لازم است یا بهتر بگویم وقت ان است که در آموزههای غلط تجدید نظر کنیم و تغییر جهت بد هیم ، تا حداقل اجازه ندهیم که نحسیِ "ترین" دامن بچههایمان رو بگیرد .
نویسنده: بانوی جوان و فرهیخته متین نعمت خواه
خندهدار است که ما را جوری بزرگ کردهاند که هی دوست داریم
زندگی مردم به قبل و بعدِ یک چیزی قسمت شود. مردم دارند زندگیشان را میکنند، ما
هی فکر میکنیم همین و تا آخرش همین؟ هی فکر میکنیم یک کتاب، یک فیلم یا یک نفر
باید زندگیشان را عوض کند. باید تکانشان بدهد...
تا
هندوانه در رودخانه سرد میشود /نفیسه مرشدزاده/همشهری داستان
Top of Form
19
چه
از سیگار کنت تو بلند شود
چه
از اجاق همسایه
سهم
سینه عابران بی گناه است
زنگ
این خانه را چه مامور گاز زده باشد چه پستچی
گیرنده
ی پیغام های خوب جهان
پلاک
دیگری است
و
آنکه چشم های کسی را نشانه گرفته
دچار
خطای دید است
اینجا
همیشه برای آدمهای بی ربط اتفاق های بی ربط می افتد
و
به
همین سادگی "تقدیر" آغاز می شود
Top of Form
حین مواجهه با رویدادها و موقعیت های جهان بیش از هر چیز باید پرسید «من چه می توانم انجام دهم؟»، «قدرت های من چیست؟»، «چه امکان هایی در اختیار دارم؟»، «کدام دوستانم را می توانم فرابخوانم و از کدام رفقایم می توانم کمک بگیرم؟»، «چگونه می توانم ترس هایم را مهار کنم؟»، «به چه می توانم امید ببندم؟»، و از همین دست. و این چیزی کمتر از مواجهه با موقعیت ها و رویدادها از منظر توانستن ها و قدرت های یک سوژه نیست، سوژه ای که می تواند هر کسی باشد: من، تو، دیگران. در میان «ما» اما، در عوض، حین مواجهه با وضعیت ها بیشتر قسمی میل منفعلانه به مرثیه سرایی رایج است، ناله و زاری ای که اغلب به این می ماند که توگویی داریم مهیا می شویم خود را با دست خودمان در قبر بگذاریم و فاتحۀ اول را هم خودمان بخواینیم، یکجور آمادگی همیشگی برای سوگواری ای تمام عیار به قصد وداع آبرومندانه با همۀ آنچه دارد دود می شود و به هوا می رود. یا - و این نوع دگیری از مواجهه است - شهوتی فراگیر برای بازنمایی و انتقالِ خودِ رویداد که در بهترین حالت چیزی بیش از یک «شبه کنشِ کم خاصیت» نیست. عوض اینها، اینبار محض امتحان هم شده بیایید از خود بپرسیم به اتکای همدیگر چه می توانیم انجام دهیم
گفتم راه بیفتم توی شهر.
برسم به نگاه های برق دار. همینها که خیالشان عجیب، تخت است. پیش بینی می کنند
جوری که می توانی اولین نفس راحتت را بلند بکشی. دنیا را می پیچیند توی ملحفه ی
سفید آرامش. قرص نگاهت می کنند و دلت قرص می شود که آخر همه چیز، محکوم است به یک
صلح مسکوت. شاهد مثال بیاورند از چند دهه تاریخی که انگار با قیچی، دالبری تزیینش
کرده اند. ارجاعت بدهند به حافظه ی ناقصی که خودش، خودش را پاک می کند گاهی و نور افکن بیندازند روی دردهایی که فشرده شده اند
توی جان خسته و بگویند ببین! درد، درد است، باید دیده شود. باید رو باشد. باید
کلمه باشد. روحت تصفیه شود، با خودت با دستهات با فکرهات آشتی کنی! دست بزنند پشت
کمرت و صاف و محکم بگویند: "همین است که هستی. اصلاً همینکه هستی خوب
است"! بروی و پشت سرت، بی چشمداشت، روشنی بریزند
در دستهای چه کسی
اسراف
میشوی تو
اکنون
که من
به
ذرهذرهات محتاجم؟
-
ییلماز اردوغان
ترجمهى
سیامک تقىزاد
..
صدام رفته رفته محو شد...
انگار که پیچ یک رادیوی قدیمی را هی بچرخانی، شاید اولش کمی خش خش کند اما بعد
دیگر چیزی نمیشنوی.
شیر و نشاسته و پنیسیلین
و آویشن و چهار دانه و بتامتازون و دگزا هم افاقه نکرد. من؟ ساکت و صامت... در
سکوت تماشا میکنم، نمیتوانم در بحثها شرکت کنم( البته گاهی به نشانهی اعتراض
دو دستی میزنم توی سرم!)، نمیتوانم هیچ آهنگی را زمزمه کنم و نمیتوانم به کسی
که دوستش دارم بگویم بلوزش خوشگل است. نهایتا بتوانم روی کاغذ بنویسم و بدهم دستش
که بخواند.
خوبی نوشتن این است که صدا
نمیخواهد، فقط حرفها را میخواهد که بچینیشان کنار هم... حتی اگر صامت باشی میتوانی
بنویسی عکسهای سیاه پروفایلها چه غمی میاندازد به دل آدم، میتوانی بنویسی
"عشق سالهای وبا" ی مارکز را در یک بهار خواندی و میتوانی بنویسی که
رادیوهای قدیمی چه غمی دارند!
"آنکه مى خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است" اولین بار که
شعر برشت را میخواندم، به این جمله که رسیدم، انگار لگدى به پشت زانویم بزنند و یا
زمین از زیر پایم سٌر بخورد، تعادلم را از دست دادم. غیر از ضربانِ تندِ قلبم ،
صدایى به گوشم نمى آمد .
کسى دنیا را pause کرده باشد،انگار
هنوز، با وجود استفاده ى
بى رویه از این جمله، وقتى از ذهنم میگذرد؛ آنکه میخندد .... قلبم همچو شکوفه هاى
اواخر اسفند در مقابل سرماى بى هنگام ، یخ میزند و گوش هایم را تیز میکنم که خبر
هولناک را بشنوم.
هنوز، وقتى از ذهنم
میگذرد، خنده بر لبم مى خشکد، میدانم این خبر هولناک از نفس نمى افتد ،آنى که من
میخندم کسى قلبش یخ زده است، همچنانکه در برزخى که من دست و پا میزنم کس دیگرى
منتظر است.
کوچه به کوچه, خونه به خونه
داستان از اونجائی شروع شد که من و زهره همکارم رو می گم, پاگذاشتیم تو کوچه خیابون هایی که قبلا محل عبور و زندگی مون نبود. در خونه هایی رو زدیم که هیچ وقت نرفته بودیم, اصلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که 7 ماه زندگی ام رو با اون علاقه و شوق و ذوق تو خزانه بگذرونم. محله ای تو پائین شهر تهران, تهران بزرگ. پائین تر از ترمینال جنوب که همیشه حتی وقتای مسافرت دوست نداشتم برم اونجا, محله ای بسته با مردمانی که اکثرا ترک زبان و مهاجرند اما خون گرم...
نام کوچه هایی رو که یادگرفتیم, کوچه و خیابون هایی رو که هرروز به امید انجام یه کار خوب توشون قدم گذاشتیم هیچ وقت یادم نمی ره؛ ضربعلی زاده, قاسمی, جدیدی, مردانه, گود حسین نفتی, فلکه اول خزانه, دوم خزانه, سوم خزانه و ...
هرکدوم از این خونه ها یه داستان داشتند, در هر خونه ای رو که می زدی چشم های متفاوتی در رو روت باز می کرد و منتظر می شدن که تو بگی کی هستی و برای چی رفتی دم خونه شون. کار ندارم که اصلا ما برا چی می رفتیم اونجا برا چی هر روز حتی تو زل گرمای تابستون می رفتیم و در خونه ها رو می زدیم. قصه, قصه ی محله خزانه است و من و زهره, همکارم.
کوچه ضربعلی زاده امان از این کوچه! بن بست اول یه کوچه تنگ و طولانی که بارها و بارها رفتیم توش و درب خونه مردم رو به فراخور شغلمون زدیم. بن بست اول ضربعلی زاده, 18 تا پلاک, و یه عالمه چشم منتظر و گوش شنوا. اولین خونه, یک زن و مرد میانسال اند که یه مغازه ام سر ملکشون دارند, خیلی به ما کاری نداشتن. چند باری حرفامون رو گوش کردند و یکی دوبار هم اومدن دفتر خدمات نوسازی خزانه. خونه بعدی حیاط دار بود و یک مادر و پدر پیر با پسر و عروس و نوه شون زندگی می کردند, چندان به ما محلی نمی دادند. هر بار در رو باز می کردند انگار که دارن یه چهره جدید رو می بینن و انگار نه انگار براشون همه چیز رو بارها توضیح داده بودیم, البته پسرشون بالاخره انقدر که ما پیگیری کردیم اومد دفتر و بهمون اعتماد کرد.
اما خونه بقلی باز هم یه پیرمرد و پیرزن بودند, سرزنده و شاداب و همیشه شاکی از این که چرا باید تو چنین خونه ای زندگی کنند, چرا باید بچه های بزرگشون از زندگی تو چنین جایی سرافکنده باشند, اونقدر ناراحت که حتی حاضر نباشن دوستاشون رو بیارن خونه, چشم امیدشون به ما بود. همیشه می اومدن دفتر برای پیگیری, یه پیرمرد موقر و آروم و متین با یه کلاه شاپوی قدیمی, ولی افکاری نو و آمالی بلند.
خونه ی بعدی ته یک بن بست کوتاه و نسبتا تنگ بود. خونه ای که به قول زن صاحبخونه بزرگترین متراژ رو توی اون بن بست داشت و این مایه مباهات بود. خونه قشنگی بود, یکی دوباری سرک کشیدم دیدم, کاشی هایی که رنگ آبی آسمونی داشت و خونه رو باصفا کرده بود. صاحبخونه یک مرد میانسال بود با خانم اش که اصلا مخالف اصلی رفت و اومد ما به اون کوچه بودند. به هیچ وجه دوست نداشتن همون خونه نقلی باصفا رو از دست بدن و بشینن تو آپارتمان, اونقدر احساس تعلق شدیدی به خونه داشتن که راضی کردنشون برای رضایت به این که به خاطر همسایه شون حاضر به آپارتمان نشینی بشن کار خیلی مشکلی بود. هرچند این اواخر کم کم پذیرای حرفای ما شدند.
بریم سراغ بعدی, خونه کناری هم زن و مرد جوونی بودند که از حضور ما خوشحال بودند, بچه های کوچیکی داشتند و ترجیح می دادن تو یه آپارتمان تمییز بشینن, مثل همسایه کناری شون که صاحبخونه تازه به این بن بست نقل مکان کرده بود و نظرش این بود که از سر ناچاری داره این کوچه و این خونه رو تحمل می کنه. آقای خونه, راننده شرکت واحد بود, یه مرد خوش رو و خوش برخورد که همیشه تا ما رو تو کوچه می دید باخنده ازمون استقبال می کرد.
ملک کناری یه خانم جوون همیشه در رو برامون باز می کرد با دختر حدودا 13-14 سالش که اون هم خیلی بهمون بی اعتماد بود, وای چقدر با هم سروکله زدیم تا راضی شون کنیم قبول کنند که این کاری که ما داریم انجام می دیم به نفعشون هست و بهتره پیشنهادات ما رو بپذیرن. وقتی در خونه ی پلاک 60 رو می زدیم, اکثرا کسی جوابمون رو نمی داد اما یکی دو بار زنگ رو زدیم و خانم نسبتا جوونی اومد دم در و خیلی خوب به حرفامون گوش داد. همسایه کناری همین خانم, یک خانواده جوان بودند با 3 تا بچه کوچیک, خانم خونه همیشه شاداب و خنده رو بود. معلوم بود که از زندگی اش خیلی راضیه و احساس رضایتش رو توی یه خونه 30 متری می تونستی از برق چشم هاش و حرف زدنش حس کنی. اوایل که ما می رفتیم دم خونه حامله بود و بعد از چندماهی که از رفت و اومد ما می گذشت دیدیم که بچه سومش هم دنیا اومده اما هیچ ناراحتی و غمی بابت زندگی تو این فضای کوچیک نداشتند.
بعد از این خونه, باید از پله ها می رفتیم پائین و دوباره سمت چپ یه بن بست دیگه بود, ته بن بست 4 تا خونه بودند. قصه اصلی ما هم تو زندگی همین آدمای این خونه هابود, به قول خود اهالی, خونه های ته بن بست های این طرفی. خونه اول که اصلا مستأجر زندگی می کرد و ما تو کارمون با مستأجرا کار چندانی نداشتیم. خونه کناری شون, یه خونه حیاط دار کوچیک باصفا و خیلی قدیمی بود, همیشه یه مادر مهربون و خوش رو و صبور در رو به روی ما باز می کرد که چند تا بچه جوون داشت و هر دفعه از ما استقبال زیادی می کردند. اصلا می تونم بگم یه جورایی انگیزه من و همکارم برای پیگیری به خاطر انگیزه و علاقه این خونواده به تغییر بود.
و اما همسایه این ملک, خونه ای بود که باید هرچه زودتر تخریب می شد. این خونه شرایط زندگی کردن رو نداشت, خونواده ای که توش زندگی می کردن زن و مرد جوونی بودند که با یک بچه کوچیک از سر ناچاری توی اون ملک ساکن شده بودند. بیشتر همسایه ها از این خونه تنفر داشتند و هر کسی حرف و حدیث های خودش رو می زد که اثباتشون به ما ربطی پیدا نمی کرد و دنبالش هم نبودیم. ساکنین این خونه برای ما مثل بقیه بودن و دردهاشون باید دردهای ما می بود.
وقتی از این بست برمی گشتیم, دوباره می رسیدیم به پائین همون پله هایی که گفتم. 2 تا خونه دیگه هم بودند. اولی فقط مستأجرا ساکن بودند و از ترس این که محل زندگی شون رو از دست بدن تمایل چندانی به همکاری با ما نداشتند. خونه دو طبقه ای بود و دو تا خانواده جوون توش زندگی می کردند. همسایه همین خونه, از کسانی بودند که همیشه به ما روی خوش نشون می دادن و چشماشون منتظر اومدن ما بود تا بتونیم کاری انجام بدیم. یه کار خوب.
وقتی از پله های این بن بست های تودرتو دراومدیم, سمت چپ در خونه ای رو می زدیم که گرما و صفای آدمای اون خونه به آدم انرژی و آرامش می داد. یه زن و شوهر نسبتا جوون که دنبال یه زندگی بهتر بودن به دنبال جای بهتری برای زندگی کردن. همیشه از ما پیگیری می کردن و چشم انتظار یه کار خوب بودند. و خونه آخر داستان ما, خونه اول بن بست اول ضربعلی زاده هم ختم می شد به خونواده ای که آقای خونه با گاری خودش نون حلال به خونش می آره و دغدغه ذهنی شون این بود که در صورت آپارتمان نشینی باید جایی برای گاری اونها فراهم بشه. یه پسر سرباز داشتن که گاهی جلسات رو می اومد و خانم سربه زیری که همیشه با روی خوش پذیرای ما بود.
قصه بن بست اول ضربعلی زاده, پررنگ ترین خاطره کاری من و زهره است که آرزوهای آدم های اون خونه ها کم کم شده بود آرزوهای ما و براش تا آخرین روز کاری تلاش کردیم.
اریک امانوئل اشمیت | مهمانسرای دو دنیا | شهلا حائزی | نشر قطره |
چه آن هنگام زندگی میکردیم، و هر چهارتامان از آن آگاه بودیم، این بود: چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافی حین خدمت، کمی مهلت، فاصله بین دو پرانتز، یک لحظه لطافت. چند ساعتی را از بند روزمرگی برهانیم و جانانه نفسی تازه کنیم؟ زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشته ها چگونه میگسستند؟
آنا گاوالدا | گریز دلپذیر | الهام دارچینیان | نشر قطره