البرز زاهدی درمورد علی کریمی

مه ای طولانی برای علی کریمی:

(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشم‌های تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنه‌ت یه طرف می‌رفت و بعد پاهات اون طرفی می‌چرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسی‌ها سلطان بود و سلطانی می‌کرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شماره‌ها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسه‌ت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکی‌های این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکی‌ها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایه‌ای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عرب‌های همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کره‌ای‌ها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشنده‌ت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستاره‌های آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازه‌های جدید رو فتح کنه و دل‌های جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گه‌گاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذت‌های لحظه‌ای، استارت‌های لحظه‌ای و دریبل‌های لحظه‌ای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدم‌های آینده، آدم‌های آینده‌نگری، آدم‌های نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقی‌گری. تو از جنس همه ما بودی که گه‌گاهی رویایی داریم و گه‌گاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه‌ و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعده‌ش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همه‌چیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکی‌های ایران و عصیان بچه‌های اعماق زندگی می‌کرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکت‌نشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشم‌ها خیس و لب‌ها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیش‌کش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دل‌های ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقب‌تر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچ‌جات نبود تشریفات آدم برنده‌ها. به هیچ‌جات نبود اخم و تخمِ آدم‌برنده‌های قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصله‌ت ته کشید و فقط بازی کردی. گه‌گاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گه‌گاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و له‌له نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)

بگذار لحنم را عوض کنم. ای جادوگر خاورمیانه، حالا تو هم رفتی و دوباره ما ماندیم و نیاز همیشه به معجزه، به جادو، به جادوگر و اسطوره. ای نابغه ناتمام، به اندازه تمام ناتمامی‌های یک نسل و یک سرزمین دوستت داریم. ما که فوتبال زمین تحقق رویاهایمان شد و شکست‌های جمعی را با برد‌های جمعی داخل مستطیل سبز تاخت زدیم تا همیشه حفره‌ای را درون قلب فوتبالی‌مان حمل خواهیم کرد. حفره‌ای که نبودن توست و رفتن تو و ناتمامیِ تمام آرزوهایی که با تو خوابش را دیده بودیم. ما تو را با آن دریبل‌های منحصر به فرد، با استارت‌های درجایِ شگفت‌انگیز و با تمام لذت و زیبایی به خاطر می‌آوریم. ما تو را با آن حس عصیان لحظه‌ای و عسرت و رخوت گاه‌گاهی به یاد می‌آوریم. هر چه باشد ما این حس را خوب می‌شناسیم. هر چه باشد ما فرزندان نفت و خاورمیانه‌ایم.

استتوس قبلی در ادامه ی ان

  1. یک وقتهایی حس نوشتن یک مطلبی زمانی میاید و بعد هم میرود، خلاصه که هروقت ادم دچار همان حس شد باید بنویسید واگرنه، نه تو حس نقلش را داری نه مطلب آن کاراییش را!
    این مطلبو صبح میخواستم بذارم نشد الان میذارم اونم فقط چون فکرمیکنم لازمه که گفته... باشه،
    (پس خواهشا ابتدا استتوسی که شیر کردم رو بخونید بعد کلیپ رو ببینید و بعد نوشته ی من رو بخونید)

    صبح یه کلیپی دیدم(همین که لینکشو میذارم) بعدترش این نوشته رو خوندم، میبینید؟ در تناقضند باهم ، الانم دنبال این نیستم که بگم کدومش درسته کدومش غلط...
    مسیجی که پای استتوس پایین گذاشتم رو اینجا دوباره مینویسم:

    نوشته ی خوب و قابل تاملی هست(خطاب به نوشته یی پایین)ولی من فکرمیکنم یه چیز دیگری رو هم باید اضافه کرد و اون اینه که مخصوصا پسرای امروزه کلا فقط دوس دارن حظ ببرن حظ کلامی حظ بصری ...همین ..کاملا دوست دارن توی لحظه ی حال باشن و فقط یه چیزی بگن که لذت برده باشن بدون هرگونه تعهد و مسئولیت در قبال حتی واژه هایی که به کار میبرن! این یه چیزی فراتر از اینه که ادم بگه این حرفای روزمره با حرفای زیر سقف فرق میکنه مساله دقیقا همین زیر بار مسئولیت نرفتنه که سعی میکنن صرفا با واژه ها یا...ارضا بشن و اونم زودگذر و این متاسفانه مشکل این روزهاست که قطعا فیلمهای ماهواره مثل جم و...هم بی تاثیر نیستن! و این یعنی ریشه ی نهاد خانواده سست شدن! و یا ازدواج های موقت و طلاقهای روزافزون! یعنی حتی بعد از ازدواج هم این تعهد باز تعهد باقی نمیمونه !(ربطی به قشر و طبقه ی خاصی هم ندارد)

    با توجه به کلیپ و این نوشته، معلومه که در واقع (اینجا نه واژه ی پسر رو به کار میبرم نه مرد، چون حتی درمورد مردهای متاهل هم این مساله زیاد دیده شده) درنتیجه میگم جمعیت مذکر،دقیقا میدونن درچه موقعیتی هستند ولی زیر بار مسئولیت نمیرند و اینم چیزی نیست جز هم خر رو خواستن هم خرما...نمیشه شما بگید من یه حرفی میزنم یه کاری میکنم یه حرکتی نشون میدم ولی شماها برداشت خاصی ازش نکنید! نمیتونید بگید 2*2 تا نمیشه 4تا، دقیقا وقتی یه کاری رو انجام میدید یک عملی رو ،ختم به گزاره و نتیجه ای میشه که دقیقا پاسخ به همون عمل شماست!

    درآخرم این نوشته که نمیدونم از کی هست:
    کاش بشود به واژه ها وفادار بود و همینطور هرز و هرجا از عزیزمها و دوستت دارمها استفاده نکرد، این واژه ها گنج اند، هیچ کس گنج خودش را حراج نمی کند، گنج را باید در هزار پستو پنهان کرد تا بیاید روزی که به دست صاحبش برسد. به واژه ها و معنایشان وفادار باشیم و بگذاریم که حرمت و بزرگیشان حفظ شود که اگر جایی کسی گفت و آن دیگری شنید، به اندازه سهمگین ترین توفانها و در هم کوبنده ترین زلزله ها بتواند قلب آدمهای رابطه را فرو بریزد و کیفیت خوردن یک استکان چای ساده را هزار برابر کند. احتیاط، واژه ها را دریابیم. عشقها در خطرند


    https://www.facebook.com/photo.php?v=239691772907709&set=vb.100006006632298&type=2&theater


واژه‌ی «هرزگی» برای من بار اخلاقی منفی تداعی نمی‌کند. یعنی آن‌جور که می‌گویند فلانی هرزه است. یا هرزگی می‌کند. یا هرز می‌پرد. یا از این قبیل. حتی دهخدایش هم نمی‌گوید هرزگی فقط یعنی کار بد و قبیح. می‌گوید هرزگی، ناز و کرشمه و فریب و دلربائی هم معنا می‌دهد.

من هرزگی را که می‌شنوم، یاد همان هرز خودمان می‌افتم. اتفاقن همین دهخدا می‌گوید هرز همان هرزه است؛ مخفف شده‌اش. پس وقتی کسی می‌گوید فلانی هرزه است، انگار می‌شنوم که می‌گوید فلان چیز «پیچ‌ش/سرپیچ‌ش هرز شده». که یعنی خوب جا نمی‌رود. که یعنی خوب بسته نمی‌شود؛ چکه می‌کند. یعنی چیزی که باید سر جایش باشد، نیست؛ چون جای‌ش دیگر همان جای قبلی نیست: دنده‌هایش ساییده شده، از ریخت افتاده، گشاد شده، از اندازه و قاعده درآمده. پس دیگر آن‌جایی که باید باشد، نمی‌تواند باشد. یا آن‌چیزی را که باید در خود جا بدهد، سفت در آغوش بکشد، محکم بغل کند و نگذارد رخنه و روزنه‌ای در میان‌شان باشد، که نگذارد برود، نمی‌تواند. یک‌جوری نیمه‌ی خودش را دیگر نمی‌تواند چفت خودش کند. دهخدا می‌گوید هرز یعنی بیهوده. یعنی آدم‌ات را داری، آن‌ی را که باید در او جا بگیری/در خود جا بدهی، داری، اما دیگر وجودت بیهوده است؛ هرز است. دیگر بدتر از این؟!

به گمانم آدم باید مواظب باشد هرز نشود؛ هرزه نشود. به گمانم آدم باید خودش را، آغوش‌ش را، حجم روح و جسمش را، نگه دارد برای نیمه‌اش، برای آنی که باید.

...

اى کاش جان بخواهد - جان بخواهد - معشوقِ جانىِ ما. چیزِ دیگر نخواهد؛ محبت نخواهد. توجه نخواهد. تعهد نخواهد. زمان نخواهد. فکر نخواهد. خیال نخواهد. هر روز صبح‌به‌خیر و هر شب بوسِ‌پیش‌ازخواب نخواهد. کشف بوسه‌ى بى‌هوا به وقت رویا نخواهد. اصلن رویا نخواهد. دل‌دل نخواهد. قرارِ ساعتِ چهارِ سرِ کوچه درختى نخواهد. نامه‌ى کاغذى نخواهد؛ چون این روزها با ایران‌رادیاتور کى مى‌رود توى غار، براى معشوقش نامه‌ى کاغذى بنویسد؟ مگر وایبر و تانگو و وى‌چت را ازمان گرفته‌اند که یک «مى‌میرم برات، عشقم» بنویسیم و براى صد نفر بفرستیم؟ پس لطفن چیزى جز جان نخواهد. چون ما آدم‌هایى هستیم که پاى معشوق، چیزى کمتر از جان نمى‌دهیم. آن چیزهاى دگر هم نیست دگر، هیچ مگوید، نخواهد.

دوستی داشتم که اگر بخواهم توصیفش کنم فقط می توانم بگویم شبیه ِ نیمه ی پر ِ لیوان بود!...از آن لیوان های باریک و بلند و خوش اندام!از آن هایی که بعد از هربار که می بری سمت لب هات باید یکبار بگیری شان جلوی چشم هات و خوب و طولانی نگاهشان کنی که ببینی چقدر نوشیده ای و چقدر مانده؟!...و اصلا ً چه فرقی می کرد وقتی او همیشه نیمه ی پر لیوان بود و تو می توانستی دلت به بودن های ادامه دارش خوش باشد...
نیمه ی پر هر لیوانی بودن خوب نیست!آدم باید نیمه ی پر لیوان های قدبلند و کشیده و پدرمادر دار باشد...لیوان های شفاف که نیمه ی پرشان معلوم است!...یعنی می خواهم بگویم اگر شده بروید نیمه ی خالی یکی از این لیوان ها بشوید اما خودتان را درگیر نیمه ی پر استکان های کوچک ِ لب پریده و لیوان های پافیلی ِ از مد افتاده نکنید...که این ها نیمه ی پُرشان هم بدجوری خالی ست!...
صدیقه حسینی/رشت


Hamid Malekzade 

July 18 · Edited
.


آقا راستش را بخواهید من اگر ننویسم دیوانه می شوم. اصلا تقصیر من نیست. توان این حجم از چیزهای خواستنی را دلم ندارد. این طوریست دیگر. گاهی آدم دلش می خواهد هی بریزد بیرون همه چیز را. پیش ترها توی دفترچه یادداشت کوچکی می نوشتم برای خودم. اما دیگر حوصله مواجهه شدن خودم با خودم را به تنهایی ندارم. نه این که بخواهم از شرایط گلایه ای کنم یا یک همچین چیزی. من کلا عادت ندارم غر بزنم یا نق بزنم اما واقعیتش اینست که از حرف زدن، درست مثل بوسیدن لذت می برم؛ جوان که بودم یک دوست دختری داشتم که همییشه می گفت: تو توی مرحله اورال مانده ای؛شاید خودش هم نمی دانست این دقیقا چه معنایی دارد. ولی همیشه با شیطنت اضافه می کرد: که آدم باید روح و جسمش را بدهد به دهانت؛به یکی از دوستانش هم گفته بود که: این آدم با یک تکه گوشت توی دهانش کارهای عجیبی می کند. دوستش هم وسوسه شده بود که بداند من چه کارهایی رابلدم با زبانی که انگار برای لذت بردن دیگران به من داده بودند انجام بدهم؛ اما راستش را بخواهید خودم همیشه بیشتر از کسی که فکر می کرد دارد لذت می برد لذت می بردم. گاهی اینطور می شود؛یک نفر پیدا می شود که دوست دارد خودش را به دست آدم بدهد تا آدم هرچیزی را که یادگرفته است به اون نشان بدهد و آدم فقط با زندگی کردن خودش غرق می شود توی لذتی که باید به دیگری می داد. حالا صحبت این چیزها نیست می خواستم بگویم: این غیر ایرانی ها در شکل مواجهه شان با رابطه های تنانیشان بی این که مثل بعضی از ایرانی ها- چه توی ادبیات و سینما،چه توی زندگی روزمره- شکوه دروغین به بدن و چیزهای مربوط به آن بدهند یا مثل بعضی دیگران اهریمنی را احضار کنند تا درباره چیزهای بدنی حرف بزند یک جور انسانیت رو راست را به آدم نشان می دهند. آدم نه احساس خدایی می کند وقتی می خواندشان نه احساس شیطانی؛ فقط یک جور احساس انسانی دوست داشتنی هست که به آدم منتقل می شود. درست مثل لذتی که ممکن از هر مواجه انسانی ی دیگر توی دنیا به آدم دست بدهد. حالا فرض کنید که من یک بار بتواند دوباره داستان بنویسم برای خودم. وقتی که بخواهم این چیزها را بنویسم حتما باید حواسم را جمع کنم. انگار یک جور سختی توی کار هست که از جایی توی تاریخ اجازه نمی دهد به آدم راحت بنویسد.



 یکی باید همین امشب و یا فردا سه نقطه
 یکی که مثل من دیوانهء دیوانه باشد
 و مثل من روانش پاک باشد تا سه نقطه
 یکی که لهجه اش خاکی ، مرامش آفتابی 
 صدایش آبی آرامش دریا سه نقطه
 یکی که مثل بی بی خستگی های دلم را
 بگیرد و بخواند طفلکم لا لا سه نقطه
 همیشه توی خوابم دیده ام سهم من از عشق
 انار و سیب و بعدش خانم سارا سه نقطه
 انار وسیب و سارا توی بشقاب وجودم
 و بی وقفه به ریش مردم دنیا سه نقطه
 ولی اینها همه خواب و خیال کودکانه است
 خیالات محال آدمـــــــــی تنها سه نقطه

***
دوباره پای شاعر از گلیمش چیزتز شد
 و بعدش این غزل را مرتکب شد با سه نقطه
 تمام سعی خود را کرد ، توی بیت آخر؛
 بگوید یکنفر شاید ... هنوز... اما... سه نقطه.

متن های قشنگ فیس بوکی.

به آب و رنگ و خال و خط که نه؛ راز جذابیت برای من در «تسلط» است. غلام رؤیت آنم که بر جذبه‌ی خویش مسلط است. آن کس که بدارد و بداند که چه دارد. تو بگو یک جفت چشم زیبا فقط. یا طره گیسویی پرپیج‌وتاب. یا پوستی لطیف و شفاف. یا کلماتی فریبنده وناب. یا یک‌جور خنده‌ی قشنگِ دلخواه. یا طرز خاصی از نگاه. اما بر همان که دارد آگاه است و مسلط. می‌داند که چگونه خیره شود، پلک بزند، گیسو افشان کند، سخن بگوید، بخندد.





چه‌طور می‌شود این یادداشت را خواند و گریه نکرد؟


آخرین نوشته‌ی آن‌ماری یاسر، فیلم‌ساز فلسطینی در فیس‌بوک به شعر می‌ماند، او به نقل از دوست‌ش در غزه آن لحظه‌ی کذایی را، وقتی که ارتش اسرائیل تلفن می‌کند به ساکنان غزه و مژده‌‌ی بمباران می‌دهد، این‌طور توصیف کرده:


اجازه دهید به شما بگویم که سختتر و جان‌کاه‌تر از مردن با موشک‌های اسرائیل چیست. سخت‌تر این است که تلفن که زنگ می‌زند، تلفن‌های اتوماتیک ارتش اسرائیل باشد که از شما می‌خواهد خانه و زندگی‌تان را ترک کنید، چون تا ده دقیقه‌ی دیگر بمباران می‌شود!


تصور کنید! ده دقیقه! و بعد همه‌ی تاریخچه‌‌ی زندگی شما از روی زمین پاک می‌شود! هدایایی که گرفتید، عکس بستگان و بچه‌ها (مرده یا زنده) ... دل‌بستگی‌هات ... صندلی‌ت! کتاب‌هات، مجموعه شعری که تازه خوانده‌ای ... نامه‌ی خواهر تبعیدی‌ت، یادگاری عشق‌ت، بوی تخت، یاسمن‌هایی که از پنجره‌ی اتاق آویزان هستند، گیره‌ی موهای دخترت، لباس‌ها، سجاده، طلاهای زن‌ت، پس‌اندازت ... تصور کن! همه‌ی این‌ها به آنی از جلوی چشم‌ت می‌گذرد! 


بعد می‌روی سراغ جعبه‌ی فلزی کهنه‌ای که توش شناس‌نامه‌ات را گذاشتی. دست‌آخر باید تصمیم بگیری. از خانه‌ت بیرون بروی که در این صورت هزار بار می‌میری و زنده می‌شوی یا که بمانی و یک بار برای همیشه بمیری.



یکی‌ از مسافر‌ان هلندی پرواز مالزی که امروز دچار سانحه شد، قبل از پرواز از هواپیما تصویری منتشر کرده و نوشته "اگه گم شد این عکسشه" !!!




«خدا کند انگورها برسند

 جهان مست شود 

 تلوتلو بخورند خیابان‌ها 

 به شانه‌ی هم بزنند 

 رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند 

 و محمد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند 

 و آمنه بعد از ۱۷ سال، کودکش را لمس کند.

خدا کند انگورها برسند 

 آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد 

 هندوکش دخترانش را آزاد کند.

برای لحظه‌ای 

 تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را 

 کاردها یادشان برود 

 بریدن را 

 قلم‌ها آتش را 

 آتش‌بس بنویسند 

 خدا کند کوه‌ها به هم برسند 

 دریا چنگ بزند به آسمان 

 ماهش را بدزدد 

 به می‌خانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها.

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند 

 پنجره‌‌ها 

 دیوارها را بشکنند 

 و 

 تو 

 همچنان‌که یارت را تنگ می‌بوسی 

 مرا نیز به یاد بیاوری.

محبوب من 

 محبوب دور افتاده‌ی من 

 با من بزن پیاله‌ای دیگر 

 به سلامتی باغ‌های معلق انگور»


الیاس علوى


آدم‌ها
عطرشان را با خودشان می آورند ،
جا می گذارند
و می روند‌‌ !

...

آدم‌ها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
در خواب‌هایمان می مانند‌ !

آدم‌ها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
دیروز را با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
خاطره‌هایشان را جا می گذارند
و می روند‌‌ !

آدم‌ها
روزی می آیند ،
تمام برگ‌های تقویم ، بهار می شود ...
روزی می روند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
و می روند ،
ولی
در دلتنگی هایمان‌‌ ...
شعرهایمان‌‌ ...
رویاهای خیس شبانه‌‌مان ... می مانند‌‌‌ !

جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید ...

هرتا مولر | کافه کتاب



حدس مى زنم که خواهى گریخت
التماس نمى کنم
از پى ات نمى دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من دل مى کنى...
راهت را نمى بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من جدا خواهى شد
خیلى ویران نمى شوم
از پا نمى افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!
احساس مى کنم تباه خواهى شد
و من خیلى غمگین مى شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار
فرقش را با حالا مى دانم
که فراموشم خواهى کرد
و من
اقیانوسى خواهم شد سیاه و غم انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار
هر طور شده خواهى رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار.

- عزیز نسین
ترجمه: رسول یونان


...

این که بدونی داری وقتت رو تلف کنی؛مطمءن باشی که می تونی دستت رو دراز کنی و مثلا سازت رو برداری توش فوت کنی،یا جزوه های آلمانیت رو برداری و بخونی یا بری بیست شفحه باقی مونده از هوسرل رو بخونی یا بشینی فیلم ببینی یا یه غلط دیگه ای بکنی ولی ترجیح بدی که همینطور که پات رو انداختی روی پات و سیگار می کشی به دزد زمان که لحظه هات رو ازت می بره پوزخند بزنی یعنی حالت خوب نیست.
پ.ن:
کاش دیشب توی برلین،کلن،بلفیلد،فرانکفورت یا یه شهر دیگه توی آلمان بودم. احتمالا الان تازه از خواب بعد از مستی بیدار میشدم و وسط شلوغی یه مشت رفیق،توی گرمی آغوش یه معشوق حداقل روی تختخوای که دور و برش گیلاس و بطریم افتاده بود دنبال کبریت یا فندکم می گشتم.

آقا صحنه های بعد از بازیشم سانسور شدنی نیست. دوست دختراشون رو بغل کردن. می بوسن آرژانتینیام اشک می ریزند. اینا رو واقعا سانسور می کنند بعد آدم فکر می کنه مثلا کسی شلوازش رو در آورده و کلا دارند گروپ می کنند وسط میدون. اونم کلا تا حالا به دقیقه صحنه آغوش و بغل و اینا سر جمع نداشته. واقعا چرا سانسور می کنند؟

فوتبال با هیجانش زیباست ، با هیجانش میلیونها نفر را شیفتهء خودش کرده ، با ظرافتها و زیبایی ها و شعبده های بازیکنان خلاق و تکنیکی که فوتبال را شبیه موسیقی میکنند ، شبیه نقاشی ، شبیه هنر ... و فوتبال آلمان علیرغم قابل احترام و تحسین برانگیز بودن چهار دوره آقای فوتبال دنیا شدن به نظرم فاقد تمام چیزهایی ست که گفتم لذا حتتا قهرمان شدن کلمبیا و الجزایر هم خوشحال کننده تر از جام بالای سر بردن ژرمنربات ها بود ، دیگر چه برسد به آرژانتین و هلند ... در هر حال تمام شد و رفت تا چهارسال بعد و ضیافت فوتبال در سرزمین تزارها و زنان قد بلند خوش اندام روسی ! اگر زنده بودیم باز هم طرفدار هلند خواهیم بود و احتمالن باز هم شاهد قهرمانی آلمان ! بس که همیشه عقلانیت و انضباط و دیسپلین ترتیب احساس را داده و کماکان خواهد داد ! والسلام

برون ریزی عبارتست از بیرون پاشیدن آن چه آدم احساس می کند کم ترین اهمیتی ندارد؛ برای بدست آوردن فضای بیشتری تا بتواند چیز مهم تری را پنهان کند.
دارم به این فکر می کنم که یک جورهایی این برون ریزی یک مکانیزم دفاعیست که مانند مفهوم جامعه مدنی دارد عمل می کند:یک واسطه بین مردم و هسته اصلی و مرکزی نظام سیاسی. آدم ها به طور ناآگاهانه ای آن را انتخاب می کنند. یکی از دلایل ترسیدنم از آدم هایی که به نظر می رسد توی خودشان هستند و دارند در سکوتشان کارهایی جدی می کنند،علاوه بر غیرقابل اعتماد بودن همه اشکال رازورزی،را به خوبی میشود در شانینگ دید. جایی که یک نویسنده متوسط در سکوتی که تنها با ناتوانیش پر شده است در حال پروراندن موجود وحشتناکیست که برای فاجعه آماده میشود.

قبلا گفته بودم:
این فقط منم که می تونه به خودم آسیب برنه.
پ.ن:
الان دارم کاملا می فهمم که چطور ممکنه دولت براومده از یه انقلاب با ادعاهای دموکراتیک تبدیل بشه به یه دیکتاتوری. همین طور می تونم بفهمم که چرا نفس دولت به جور سیستم طرد رو بذات با خودش داره و نمی تونه به هیچ عنوان چیز کامل و فراگیری باشه. هربار توی زندگی شخصیم از جایی آسیب می بینم شروع می کنم به مسدود کردن اون شکافی که باعث شده کسی/چیزی بتونه بهم آسیب بزنه و معمولا خیلی سخت تونستم از مرزایی که توی موضع ویران شده ساختم بگذرم. شاید چیزی شبیه به فرآیندی که اوژن یونسکو برای تبدیل شدن آدماش به کرگدن پیش بینی کرده. سعی می کنم توی لحظه تصمیم گیری به کرگدن تبدیل نشم؛همه سعیم رو می کنم و امیدوارم موفق بشم.


قهرمانی آلمان نقطه پایانی بود بر فوتبال هیاتی «بدین شماره ده (یا نه) بزنه تو گل.» فوتبالی که امثال آرژانتین، برزیل، کلمبیا و اروگوئه خوب آن را بلد بودند و به وسیله آن می خواستند جام را در قاره شان نگه دارند، اما تیمی که صبور و متحد بود، زیر توپ بزن نبود، (و اسپانیای مغرور و بی انگیزه هم نبود.) قهرمان این جام شد.
چقدر خوب شد هیگواین آن تک به تک اهدایی را بیرون زد و گرنه این جام دیگر هیچ پیامی برا...ی چون منی که عضو حزب بادم نداشت. تیمی برنامه ریزی می کند، تلاش می کند، اما آخرش یک توپ بادآورده قهرمان را تعیین می کند. پیام آن جامی که آرژانتین در آن قهرمان می شد این بود که "بنشین کنار و منتظر آن توپ بادآورده باش." برای همین شاید ما طرفدار فوتبال آمریکای جنوبی هستیم. ما کناری می نشینیم ، مسی، نایمار، سوارز یا جیمز می آیند و ما را نجات می دهند. در جهان ناعادلانه ی امروز خوشحالم چنین نشد. در جهانی که هنوز هم درسخوان ها را خرخوان و کوشاها را ماشین و روبات می خوانند، قهرمانی آلمان می تواند باد موافقی باشد بر بادبان های برافراشته ی کسانی که برای رسیدن به مقصد هنوز به تلاش یازده نفره اعتقاد دارند و نه یار دوازدهم و مهربانی داور و توپ های بادآورده. آن چیزی که جواد خیابانی به آن می گوید غیرت و جوری به آن می نازد که انگار سندش را برای تیم های امریکای جنوبی و بچه مسلمان ها زده اند را آلمانی ها نه در لفظ بلکه در بازی "شواینی" با چشم پاره و خونبار برای جهانیان به نمایش گذاشتند. در این جام به هر بازیکنی شنیدیم که گفتند شجاع، به هر کس بیشتر زیر لنگ بازیکن های حریف زد گفتند سرباز وطن (کاوانی اروگوئه یک نمونه اش بود.) حال آنکه آلمان بازیکنی درون دروازه داشت که انگار از قبل فیلم تمام این هفت بازی را به او نشان داده بودند، انگار از قبل می دانست چه توپی کجا می رود، با چنان عزم راسخی به سمت توپ می رفت که انگار همه مربیان جهان به او تعهد داده بودند که «تو آن توپ را می گیری.»
«مانوئل نویر» بیشتر از هرکسی شبیه سربازی بود که می رفت ماموریتش را انجام می داد و دوباره برمی گشت سرجایش منتظر ماموریت بعدیش می شد. شاید هر مربی دیگری دروازه بان آماده ای چون "نویر" داشت با آغوش باز در قمار ضربات پنجاه پنجاه پنالتی شرکت می کرد، به هر حال هیچ کس مربی که تیمش در ضربات پنالتی ببازد را بازنده نمی داند( این را فن خال گفت.) اما آقای خوش لباس تیمش را برای بردن فوتبالی بسته بود. او می دانست فقط تیمی روی شانسش حساب باز می کند که از باختن می ترسد و نتایج این جام جهانی ثابت کرد که این جام، جام ترسوها نبود.
من هم مثل بیشتر آرژانتینی‌ها فوتبال را طور دیگری می‌فهمم. من عاشق دیوانه‌بازی‌های پیشبینی ناپذیر انسانم توی زمین. درگیر امکانات پیش‌بینی نشده و بالقوه آدم‌ها. جنون و انرژی آزادشده یک بازیکن که محاسبات ملال‌آور تاکتیکی را فراموش کند و بزند به سیم آخر و در یک لحظه کار ناممکن را ممکن کند. مثل مارادونا وقتی با دستانش توپ را انداخت توی دروازه تیم فوتبال دشمن ملتش. مثل مسی وقتی در سه متر جا چهار بازیکن... ژرمن‌ها را مچل می‌کند. من این نظمِ آهنین و قدم به قدم گروهی را اگر همیشه هم به آن ببازیم دوست ندارم. حالم را این دودوتا چهارتایِ جمعی معطوف به موفقیت که امکانات پیش‌بینی ناپذیر زندگی را محو می‌کند، بهم می‌زند. من با دیوانه‌بازی و آن رهایی جنون‌آمیز به وجد می‌آیم. لحظه‌های جنون است که هنوز مرا عاشق فوتبال نگه داشته است نه لبخند فاتحانه‌ای که از محاسبات معطوف به پیروزی برآمده باشد. دوست دارم اگر شده لااقل در فوتبال هنوز درگیر فانتزی و جنون بمانم. حتی وقتی مسی مارادونا نیست که دست خدا داشته باشد و اعصابش که بهم بریزد توپ را بیست متر آن طرف‌تر از دروازه به بیرون بزند، هنوز شمایل اوست که برایم معنای مجسم فوتبال است. بگذار فیلیپ لام کنار سایر پیچ‌مهره‌های ماشینِ آلمانی‌ بالا و پایین بپرند و یک موفقیت ملی دیگر را به موفقیت‌ها و بردهای ملت همیشه برنده‌شان اضافه کنند. دمشان هم گرم که آدم‌های موفقیت هستند و تا ته حلقشان درگیر «اسطوره پیشرفت» و پیروزی هستند.
آن چه از این جام به یاد من می‌ماند مسی است که وقتی برای گرفتن توپ طلای بهترین بازیکن جام از پله‌ها بالا می‌رود پاهایش روی زمین فرود نمی‌آیند. هیچ‌جا را نمی‌بیند. هیچ از حضور آدم‌های به صف شده نمی‌فهمد. چشمانش به جایِ خالی یک پایان خیره مانده است.نه دست‌های درازشده به قصد دلداری را لمس می‌کند و نه توی صورت آنگلا مرکل، صدر اعظم برندگان جهان را که با ژست متمدنانه‌اش به مسی لبخند می‌زند خیره می‌شود. جام جهانی برزیل با غرور اهریمنی مسی و بغضش که هرگز نترکید در ذهن من باقی می‌ماند. باقی‌اش برای شما که امشب می‌توانید ما را چپ و راست کنید و به کری خوانیتان ادامه دهید. بهرحال برنده‌اید و وقتی که می‌برید پادشاهید...
پ.ن یک ساعت بعد از پست:
کل‌کل و بحث‌های فوتبالی اقلا نیازی به «حجیت معرفت شناسانه» ندارد. ما درباره علایقمان می‌نویسیم و با کلمات بازی می‌کنیم تا حالمان بهتر شود. فرضیه و نظریه خاصی را هم به اثبات نمی‌رسانیم. فردا هم اگر برای دوست داشتن پرسپولیس دلیل نیاوردم و نتوانستم با اتکا به قوانین فیزیک ثابت کنم که «استقلال سوراخه» پیش‌پیش از شما طرفداران استقلال حلالیت می‌طلبم.
پ.ن 2:
بعد از چند ساعت توی صفحه یکی از رفقا، این نقل قول را دیدم و حیفم آمد ضمیمه این پستش نکنم.
سزار لوییس منوتی(مربی آرژانتین در سال 1978):
«این که همه از پیروزی صحبت می‌کنند دلیلی بر این نیست که حق هم با آنهاست. من را بد درک نکنید. قصدم اصلا این نیست که شکست را افتخار و فضیلت جلوه دهم. من از شکست آزرده می‌شوم، ولی اگر علاوه بر شکست حرمت خودم را هم خدشه‌دار کنم رنج بیشتری خواهم برد. پیروزی همیشه هدف و انگیزه‌بخش ماست، اما نباید وظیفه‌امان تلقی شود.
چه اشکالی دارد؟
آیا دقت کرده‌اید که اغلب انسان‌هایی که پیروزی را وظیفه تلقی می‌کنند چه رفتاری از خود نشان می‌دهند؟ آنها کم یا بیش دچار ترس و جبن می‌شوند. ترس هم، مادر محافظه‌کاری و احتیاط است و این دو هم به میانمایگی منجر می‌شوند. یک انسان میانمایه همواره به دنبال پیروزی است، فرق هم نمی‌کند که چگونه. یک انسان بلند نظر و صاحب عزت نفس اما خواهان احترام و تشخص است.»
آخ که اگر زنی را نبوسیده باشی!
آخ که اگر موهایش را در آغوشت نبوئیده باشی،
آخ چه شود دنیا، به پشیزی نمی ارزد ... اگر زنی را دوست نداشته باشی
ﻏﻠﺘﯽ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺩﺵﺭﺍ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﯼ ﮐﻤﺮ ﻣﺮﺩ ...ﺩﻟﺶ ﻏﻨﺞ ﺯﺩ ! ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ . ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﻮ ...ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﻮﺍﺏ ، ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼﻣﺮﺩ، ﻣﺮﺩ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ! ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﺗﻨﺶ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼﺻﻮﺭﺕ ﻣﺮﺩ.ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻻﻟﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﺁﺧﺮﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ! ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﮔﻢ ﮐﺮﺩ ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻣﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ
مادر ترزا می گفت: از من نخواهید در تظاهرات ضدجنگ شرکت کنم، اما اگر تظاهراتی در حمایت از صلح داشتید، خبرم کنید.
زن دیگری که جنگ ها و مرگ های زیادی را به چشم دیده و امروز،همچنان سرشار و پرمهر،به زندگی من و ده ها نفر دیگر روشنی می بخشد می گوید: درباره چیزهایی که نمی توانم تغییرشان دهم، حرف نمی زنم.
زنها وقتی خودشان هستند، وقتی نمی خواهند شبیه مردها باشند، به روحِ زندگی نزدیکترند. زن ها خوب می دانند که باید کجا باشند، باید چه کار کنند، درباره چه حرف بزنند و درباره چه سکوت کنند.... زنها وقتی با جانِ هستی در تماس اند، می دانند که نباید از جنگ، از خشونت و از ظلم بگویند چرا که شرح مکرر این مفاهیم، یعنی بازآفرینی آن ها، و زنها می دانند که چطور با سکوت، با مهر، با نوازش و با تسکین، بزرگ ترین غم ها را به زانو در آورند.
جنگ روی زنها تأثیر ژرفی نمی گذارد چون می دانند که جهان تا بوده و هست، بی شمار جنگها به خود دیده و زنها در بحبوحه همان جنگها، عشق ورزیده اند، ازدواج کرده اند، مادر شده اند، خندیده اند، رقصیده اند و آواز خوانده اند... زنها نیازی به تجسم خشونت و تماشای تصاویر زجرآور ندارند تا غم دیگر مادران، دیگر زنان یا دیگر مردان را بفهمند؛ چون زنها یک جهان را در قلب خود دارند و این جهان کوچک، انعکاسی از همه رنج ها و شادی های دنیاست. در قلب زنان، رنج و مرگ، مرتبه ای بالاتر از شادی و عشق ندارند و همه این ها تار و پود یک پیکره اند، پیکره ای به نام زندگی. زنها می دانند که با اندوه، مرگ و مصیبت هم به مثابه شادی، عشق و تولد چگونه مواجه شوند. آنها وقتی به سرچشمه ی خِرَد زنانه متصل اند، می توانند بگذارند آنچه باید بمیرد، بمیرد و آنچه باید زندگی کند، زندگی کند؛ هم سوگواری ژرف را بلدند و هم جشن و پایکوبی را.
در آن هنگام که مردها برای دنیا تصمیم می گیرند، زنها برای آن دعا می کنند، وقتی مردها می جنگند، زنها به عشق فکر می کنند، وقتی مردها می میرند، زنها باز هم به عشق فکر می کنند. زنها نمی توانند، نمی خواهند به چیزی جز عشق فکر کنند، زنها با شهامتی ترسناک، در چشمهای جنگ و مرگ خیره می شوند، در حالی که دست های ظریف شان، هرگز از نوازش جهان باز نمی ایستد.

ترجیح میدم تیمی قهرمان جام جهانی شه که مردمش تا صبح قهرمانی بنوشند و بکشند و لاین کنند و بزنند و برقصند تا تیمی که مردمش بعد از قهرمانی دست میزنند و مسواک میکنند و میخوابند که صبح اول وقت اداره باشند

حال‌م به هم می‌خورد از این فوتبال منظم مزخرف بی‌احساس‌تان. شما روح فوتبال را کشته‌اید. یک مشت ربات از پیش برنامه‌ریزی شده که تکنیک، خلاقیت و فردیت را از فوتبال گرفته‌اید و فوتبال را از شور و حال تهی کرده‌اید. حس وقتی را دارم که فریتز کاسپارف را برد و از آن پس هیچ انسانی نتوانست از پس کامپیوتر، از پس ماشین برآید. این خشم را در سینه‌ام نگه خواهم داشت.

این کمال بی‌انصافی دوستان (که چه عرض کنم) است که جزئی‌ترین موفقیت‌های آدم را در یک جمله خلاصه می‌کنند: "دختری دیگه." اخیرا که از دهانِ دوستان ِ مدعی روشن‌فکری... هم این را فراوان می‌شنوم. دختری دیگه، لایکت می‌کنن. دختری دیگه، نویسنده‌های جدی به این خاطر می‌خوننت. یعنی بنده (و دوستان ِ زن ِ دیگرم) همه در حد یک بدن برای ارضاء آقایان تقلیل یافته‌ایم. هر چه بکوشیم هم رهایی وجود ندارد. مگر آن‌که احتمالا تصمیم بگیریم زندگی جنسی خود را یک‌سره ندید بگیریم و در اماکن عمومی من‌جمله فیس‌بوک عکس از در و دیوار و درخت و فروغ فرخ‌زاد بگذاریم جای خودمان. برای کسانی که این‌طور فکر می‌کنند ما نه نویسنده می‌شویم نه شاعر نه پزشک نه هیچ‌چیز درجه یک دیگری. ما یک چیز هستیم: بدنی برای ارضاء مردان. هر ویژگی دیگری بعد از این است. و بدبختی، صرفا از این جهت نیست که جدیت و زحمت یک انسان در سایه‌ی زن بودنش رنگ باخته است. بدبختی این است که گاهی مثلاً از نویسنده‌های جدی هم ( و از جدی منظورم واقعا جدیست، جدی در حد تیم ملی!) می‌شنوی که فلان مطلب را خوانده و دوست داشته اما "لایک"اش نکرده اند چون "می‌دونی که، اینا نشستن ببیینن تو کیو می‌خونی که برات حرف درارن". خب تا این‌جا دو هیچ به نفع مزخرف. ما یک چوب دو سر گهی هستیم تا این‌جا. غیر از این است؟ دو هیچ به نفع کسانی که هیچ چیز از شما نمی بینند جز سایز سینه‌تان و برای همین هیچ موفقیتی در هیچ زمینه‌ای نمی‌توانند برای شما متصور شوند جز احتمالا موفقیت در یک جراحی تمیز طبعا باز برای بزرگ‌تر کردن سینه‌ها.
و البته اگر تا به حال چوب سه سر گهی ندیده‌اید باید عرض کنم سر سوم این کثافت هم آن جاست که دوستان این مقوله را در نظر نمی‌گیرند که ما خودمان در جریانیم کدام دسته از به به چه چه‌های دریافت شده در واقع نه به کار، که به بدنمان است. و اما آن ها در جریان این واقعیت نیستند که بدن آدم فوقش بتواند برای مدت بسیار محدود (در اغلب موارد یک یا دو هفته) باعث شود که کسانی کار جدی آدم را هم دنبال کنند و به‌به چه چه بگویند. احتمالِ دست‌رسی و لاس و بوس و بغل که به صفر میل کند، به به و چه چه و لایک هم به صفر میل می‌کند (اگر البته به اه اه و فحش میل نکند).

بنابراین این مقوله ی "دختری دیگه" را دست کم جلوی من یکی نگویید. به اندازه‌ی کافی وقت عزیزمان صرف مراقبت از خودمان در مقابل تهاجم آقایان می‌شود. بد ترش نکنید. یا اصلا هر کار می‌خواهید بکنید، به هر حال من یکی که حاضر نیستم تمام ابعاد با صفای زندگیم را تعطیل کنم و یک راهبه‌ جدی باشم تا این تهمت‌ها بهم نچسبد.

بزرگوارانه سکوت می‌‌کنیم، صبورانه بغض مان را فرو میدهیم، محجوبانه لبخند می‌زنیم و چنان قاطعانه شانه‌هایمان را بالا می‌‌اندازیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار هیچ چیزی احساسِ بکرِ ما را خدشه دار نکرده است. انگار رنجیدن، حسِ غریبی ‌ست ، فرسنگ‌ها دور از حضورِ بی‌ گفتارِ ما. می گذاریم هرطور دلشان می‌‌خواهد در مورد ما فکر کنند. هر طور دلشان می‌خواهد با ما رفتار کنند. اجازه می دهیم خود را حق به جانب بدانند. تنها که می‌‌شویم شبیهِ یک ببرِ زخمی به دیواره‌های روحمان پنجه می‌‌کشیم و قلبمان را پر از دردِ نعره‌هایی‌ می‌کنیم که جز بر خود و تنهایی بی‌ انتهایمان بر دیگری روا نداریم . تقصیرِ ما نیست. تلخی‌ این تکرار ریشه در بی‌ پشتوانگی صداقتِ ما دارد. هنوز راهِ زیادی پیش رو داریم تا یاد بگیریم که گذشت، واژه ایست که در فرهنگِ لغات هر کسی‌ معنای خاصِ خودش را می‌‌دهد. "نیکی‌ فیروزکوهی"

علمای علوم رفتاری یک بحثی دارند به نام “توهم کنترل”. مال وقتی است که شما فکر می‌کنید روی چیزی کنترل دارید حال آن‌که تقریبا هیچ کنترلی ندارید. مثلا مطالعات متعددی نشان داده که افراد موقع تاس ریختن وقتی به جفت شش نیاز دارند تاس‌ها را محکم تر می‌ریزند و زمانی که به جفت یک نیاز دارند آن‌ها‌ را به آرامی رها می‌کنند. یا مثال کلاسیک دیگر وقتی است که باتری ریموت تلویزیون ضعیف می‌شود. این وقت‌ها اکثر ما جای تعویض باتری دکمه‌ها را محکم‌تر فشار می‌دهیم. یا مثلا وقتی عجله داریم به طور مرتب دکمه آسانسور را فشار می‌دهیم وقتی می‌دانیم هیچ تاثیری در سرعت آسانسور ندارد. حالا منظورم چیست؟ خواستم بگویم در زندگی هر آدمی چیزهایی هست که خارج از کنترل اوست و تصور این که آدمی می‌تواند آن‌ها را عوض کند صرفا توهم است. آدم باید یاد بگیرد خیلی جاها دست و پا زدن را کنار بگذارد.

باریکه ای از آفتاب صبح از میان دو لایه پرده وارد اتاق شده است و افتاده است روی کمر زن و آمده است بالاتر تا روی گونه راستش!
مرد با نوک انگشت پشت گوش زن را می خاراند، زن خودش را مچاله میکند توی شکمش، میخندد، نور پائینتر می آید! مرد دست انداخته است دور کمر زن!
تازگی میدود زیر پوست زن ...

من اسمش را مى‌گذارم شهوتِ دل سوزاندن براى خود، شاید هم فتیشِ "آه، ما قربانیانِ ابدى".
مرد جوان، دانشجوى فوق‌لیسانس است. دارد درس مى‌خواند که لابد آینده‌اش را بسازد. هرچه هست آن قدر صاحب تصمیم و پرشور هست که از شهرستان به پایتخت بیاید، دنبال آرزوهایش و همین مرد جوان، اى بسا روزى "مرواریدش را هم صید خواهد کرد".
با این همه، به قول آقاى بیهقى "فى‌الحال"، در پایتختِ شلوغِ سرها در گریبان، سقف ندارد و باز آن‌قدر خوش‌فکر و راه‌حل‌پیداکن هست که فکر کند یکى از بهترین و کم‌هزینه‌ ترین... راه‌هاى این چند سال زندگى موقت در تهرانِ گران، پذیرفتنِ سراى‌دارىِ خانه‌اى مى‌تواند باشد و چرا که نه واقعا؟ سقفى خواهد داشت و درآمد جمع و جورى و درسش را خواهد خواند و تزش را خواهد نوشت و سرافراز و مستقل، زندگى خواهد کرد.
این عکس خیلى خوب را یکى از اینستاگرامرهاى عزیز در صفحه‌اش منتشر کرده بود. جاهاى دیگر هم دیدم که با کامنت‌هایى از" آخى، طفلکى" گرفته تا "بله دیگر، پول نفت‌مان را می‌فرستند غزه و این است وضع جوانان" بازنشر شده. کامنت‌ها عالى و درخور مطالعه است حقیقتا.
کامنت‌ها را که خواندم، دلم خواست بگویم اى مردم جان، این کارى که این آقاى محترم انجام داده یا مى‌خواهد بدهد، طبیعى، هوشمندانه، شایسته‌ى احترام، بسیار عادى و بى‌نیاز از هر نوع "آخى حیوونى و بیچاره‌اى" است. دلم مى‌خواهد بگویم مردم جان، درست است که دلمان خون است ولى چیزهایى مثل گردش زمین یا سوختن ته‌دیگ و از جمله آگهى مرد دانشجوى فوق لیسانس، دیگر به آخوندها ربط ندارد. در اروپا مردم، در فصل توریسم، اتاق‌‌هاى خانه‌شان را به گردشگران غریبه اجاره مى‌دهند به خاطر ٥٠ دلار. نفت هم اصلا ندارند یا مثل ما ندارند. تقریبا هیچ دختر و پسر دانشجویى نیست که در کافه‌اى کار نکند، همزمان با درس خواندن. در و دیوار و وب‌سایت‌‌ها پر است از آگهى دانشجویان ارشد و دکترى براى شغل پرستارى بچه یا سگ و گربه. در آمریکا شوخى معروفى است که آمریکایى‌اى که دوره‌اى از عمرش را در مک‌دونالد کار نکرده باشد، آمریکایى نیست!
در ایران اگر غلبه‌ى فکرى عمومى، سراى‌دارى ِ دانشجوى فوق لیسانس را شایسته‌ى ترحم مى‌داند، گذشته از رقیق‌القلب بودنِ زیادىِ ملت و علاقه به دراما، یک دلیلش هم اتفاقا سبک فکرى همین رحم‌آوران است. سبک فکرى‌اى که در آن سراى‌دارى، سرویس دادن در کافه و رستوران، پرستارى کودک و سالمند، رفتگرى، نظافت خانگى و خیلى شغل‌هاى شریف و محترم و معقول دیگر از این دست، دون و اسباب شرمسارى و مایه‌ى تاسف است، آن وقت دلالى و بساز و بفروشى و کلاه‌بردارى "زرنگى" است و "عرضه" است و به قول فرانسوى‌ها chapeau

جام به آلمان برده شده و جشن فوتبال تمام شد.دمی همه ما از گرفتاری های زندگی خودمان دور شدیم و از غوغای داعش و غزه و....لحظه ای فکرکردیم که زندگی می تواند بهتر از این ها هم باشد ....ویاد گرفتیم که برای دیگران هورا بکشیم کسانی که نه ا ز جنس ما بودند ونه از ملیت ما ....یاد گرفتیم که دیگران را هم ببینیم .زمین شایسته شادمانی است نه این اندوه بی پایانی که آرمان گرایی و طمع کاری آدمی برجهان حاکم کرده ....برخی معترض شادمانی ما بودند و از حیله سرمایه و ...حرف می زدند ...نوشتم که حتی... در آش نذری مادربزرگ های ما هم اندکی سرمایه صرف می شود ...جشن البته جشن تلاش و تقلا و اندیشه بود.جشن آزادی ...جشن جوانی وزیبایی ساق های بلندی که گاهی از زاغه های فراموش شده محلات فقیرنشین کشورها خودشان را رسانده بودند تا رو درروی جهان قرار بگیرند ...ما با چشمان خودمان دیدیم که به جای میدان های اعدام می توان درمیدان های فوتبال بازی کرد به جای کز کردن درگوشه ای و پناه بردن به هزار مسکن موقتی می توان هورا کشید بالا و پائین پرید واز بازی های زیبای جوانان جهان لذت برد ...چه چیزی بهتر از این ؟
من البته طرفدار تیمی بودم که تلاش وکار درکشورش حرف اول را می زند ....وتمام وقت به یاد دوستم انگرید بودم که وقتی جنگ جهانی تمام شد 15 ساله بود ....یادش به خیرمی گفت فردای روز جنگ هرکس توخیابان ردمی شد یه اجربرمی داشت و می گذاشت کنار.... ان ها خیلی زود کشورشان را ساختند ....وهیچ کدام ازکشورهای اشفال گر را برای اشغال کشورشان نفرین نکردند ...ان ها می دانستند ومی دانند که کار اساسی وا صلی را خودشان باید برای کشورشان بکنند
و سال ها ازجنگ ما با عراق میگذرد خیلی از شهرها هنوز ویرانه باقی مانده اند ...چیزی ساخته نشده و ما هم چنان داریم اعراب را به خاطرحمله هزارو چهارصد سال پیششان به ایران نفرین می کنیم وامریکا را به خاطر کودتای مصدق و انگلیس را به خاطر مکر و حیله ای که دارد .وووو
آدمی که عادت کرده است خودش را قربانی نشان بدهد و دائم دنبال مقصر می گردد راه به جایی نمی برد به جای زندگی نک وناله می کند همچنین کشوری که مردمش دنبال مقصر می گردند برای ویرانی ها و......تا ابد ویران باقی می ماند
ودیگر این که درجواب دوستی که که من ازکی طرفدار فوتبال بودم از وقتی که پدرم هیجده ساله بود ودر تیم خلیج و من هنوزحتی تو شکم مامانم هم نبود ....بعله هوراشیو ....بعضیا به دنیا نیامده شوت می زنند .....

هیچ وقت یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ !
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ ...

"هاراکی موراکامی

000

خبر دارم عاشق شدی باز هم
روی تختِ خوابت دوتا بالشه
می گن تو یه آغوشِ نو دیدنت
خبرها که حــاکی از آرامشه !
می گن مشکلِ ذائقه ت حل شده
یه جورِ دیگه پخت و پز می کنی
شرابی که خــــیلی می اومد بهت !
داری رنگِ موتم عوض می کنی ...

رستاک حلاج

مطلبی از سینا چگینی

  1. نوشتن درباره فلسطین سخت است. اما این سختی از کجا می آید؟ چرا نمی‌توان درباره این جنایت آشکار براحتی چیزی نوشت در حالی که بیش از هر چیز دیگر باید درباره آن نوشت؟
    شاید به خاطر آن است که درک این فاجعه برای ما دشوار است. نه‌تنها برای ما بلکه برای خیلی افراد دیگر از جامعه بشری. بشر فراموشکار شده است. نمی‌تواند تاریخ جنایت‌ها را به خاطر بیاورد. دلیلش هم شاید به قول آن نویسنده چکی، دولت-ملت ها هستند. دول...ت-ملت ها دشمن خاطره‌اند و مولد فراموشی. علی‌الخصوص خاطره فجایع. چراکه بنیاد یگانگی میان دولت و ملت بر اساس جنایت و یکدست‌سازی است. بنابراین دولت-ملت باید جنایت کند تا دولت-ملت باشد و بلافاصله کاری کند که مردم جنایت را فراموش کنند. حال در نظر بگیرید همین دولت-ملت ها بخواهند در مقابل یک دولت-ملت جنایتکار دیگر بایستند. اول از همه خودشان را نقض کرده‌اند. دوم اینکه خود دولت-ملت را زیر سؤال برده‌اند. و سوم اینکه باید برای سرکوب دولت-ملت قبلی، دولت-ملت جدیدی برپا کنند. خوب، آن‌ها به‌ظاهر تصمیم عاقلانه‌ای می‌گیرند و کناره‌گیری می‌کنند. یا برخی از آن‌ها مداخله می‌کنند تا دولت-ملت خویش را بپا کنند.
    دشواری ماجرا همین‌جاست. مسئله فلسطین، عراق و افغانستان و حتی ایران نشان‌دهنده شکست دولت-ملت هاست. برخی دوستان می‌گویند عراق و افغانستان دولت-ملت نداشتند که به این روز افتادند. مسئله این بود که پروژه دولت-ملت سازی از اساس پروژه‌ای شکست‌خورده است. به داعش نگاه کنید. از دل یک دولت-ملت بیرون آمد. دولتی که با ملتش هرگز یکی نبود،نیست و نخواهد بود.
    دولت-ملت سازی در خاورمیانه شکست‌خورده است. اینکه مردم نسبت به فلسطین شدیداً حساس‌اند و دولت‌ها بی‌تفاوت، بزرگ‌ترین نشانه شکست پروژه دولت-ملت سازی است. مردم از دولت‌ها جلوترند و دولت‌ها دارند دنده‌عقب می‌رانند. بزرگ‌ترین مصیبت وضع فعلی این است که پتانسیل مردمی بین‌المللی بالایی برای مقابله با اسرائیل وجود دارد اما سازمان‌دهی این پتانسیل مردمی دشوار است. دلیل عمده‌اش بازهم دولت-ملت های منطقه هستند. آن‌ها قانون احترام متقابل به جنایت همدیگر را به‌خوبی رعایت می‌کنند. در این شرایط باید از هرگونه پتانسیل مردمی برای مقابله با اسرائیل استفاده کرد.
    مبارزه با اسرائیل زیر لوای دولت-ملت ها، نقض خود مبارزه است. اسرائیل را فقط می‌توان با همبستگی مردمی فراتر از دولت-ملت ها شکست داد. اگر چنین اتفاقی بیفتد،اسرائیل به‌زودی شکست خواهد خورد، به همان سرعتی که هیتلر و همه فاشیست‌ها شکست خوردند

سارا ک

مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست، با دوستهایشان می روند سفر، به ناخن هایشان لاک می زنند، مانیکور و پدیکور می کنند، می روند باشگاه ورزشی و اندامشان را روی فرم نگه می دارند؛ آن مادرها که از ته دل می خندند، بازیگوشند، عشوه گری می کنند، که همانقدر که مادرند، معشوق و همسر وکودک هم هستند.
مادرهایی که بچه ها را قال می گذارند و با پدرها یواشکی بیرون می زنند برای یک شام دونفره، آن ها که وقتی فرزندشان دیر می کند، به جای... آماده شدن برای زنگ زدن به پلیس و سرزدن به اورژانس بیمارستان ها،خوشدلانه می گویند:« بی خبری خوش خبریه!» مادرهایی که یک عمر، با یک بشقاب غذا و یک دیگ پر از دلشوره، دنبال بچه هایشان راه نمی افتند و بعدها با گفتن این جمله، یک دنیا احساس گناه را بر سر آنها آوار نمی کنند که: «من همه زندگیم رو به پای شماها ریختم!»
مادرهایی که علایق شخصی خودشان را دارند، کتاب می خوانند، نقاشی می کنند، ساز می زنند و در کهنسالی، آنقدر دوست و آشنا و تفریح برای خودشان دست و پا کرده اند که سرشار از بغض و انتظار در چاردیواری غمبار خانه ننشینند و دقیقه های تنهایی و ملال را با گله از بی مهری فرزندان رَج نزنند.... آن مادرهای کمیابی که «زندگی» می کنند و می گذارند بچه هایشان هم «زندگی» کنند، نفس بکشند، تجربه کنند، زمین بخورند و آنها، جای دلواپسی و سرزنش، با عشق، با چشمهایی که مشتاقانه می درخشند، تلاش برای برخاستن و باز افتان و خیزان به راه افتادن شان را، از دور نظاره می کنند؛ چرا که ایمان دارند «زندگی»، این قشنگ ترین هدیه ای که به فرزندانشان بخشیده اند، بی هیچ نیازی به دلواپسی آنها، بی هیچ نیازی به قربانی شدن شان، سخاوتمند و آزاد، در وجود این ماجراجویان کوچک، به رشد و بالندگی اش ادامه می دهد.

...

  1. چند سال می گذرد
    و هنوز
    انگشتانمان را
    روی گوشه گوشه ی نقشه ی شهر گرفته ایم
    خون خیلی از خیابان ها
    بند نیامده است

    روزبه سوهانی

آدمیم که با هر شرایطی هیچ وقت دوست ندارم کارم به اما و اگر بکشه، تا جایی که جون دارم و مغزم کار میکنه روی هدفم برنامه میریزم! و شکست هامو هم حتی شیرین فرض می کنم به خصوص وقتی دیدم یه جای کار خودم لنگیده و ندیده بودم!

اما وقتی کار به سکه بکشه، اگه کار به پنالتی بکشه، اگه کار جایی باشه که هیچ ارتباطی به برنامه ریزی و تلاشت نداشته باشه، حیطه اختیارت روش صفر باشه...

واقعاً اگر توی دلت نتونی دعا کنی، اگه حتی به یه چیز فرضاً دروغی پناه نبری چطور می خوای اون لحظات امید رو توی دلت زن...ده نگه داری؟
ما فارغ از هر فلسفه و علمی، فارغ از هر منطقی، لحظه های زیادی هست که هیچ چیزی در اختیار ما نیست و دستمون از همه چی کوتاهه...
لحظه هایی که یه جایی برای آویزون شدن می خوایم تا نیوفتیم، لحظه هایی که مستأصل شدیم! لحظه هایی که دنبال چیزی به اسم امید می گردیم...

من برای زندگی کردن نیاز ندارم تمام رازهای دنیا رو بدونم یا تمام نظریات راسل و هاوکینگ و ابوعلی سینا و سقراط و شریعتی رو بخوونم، اما برای زندگی کردن نیاز دارم دست کم فکر کنم حتی جایی که هیچ چیزی در اختیارم نیس یه طنابی برای نیوفتادن هست...
من امید محور زندگی می کنم، چون عادت کردم بهش




پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کم‌تر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سال‌ها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بی‌فایده بود. ذهنش نمی‌توانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادله‌ی ذهنی‌اش ساده است: ایران جایی‌ست که تمام خانواده‌اش در آن زندگی می‌کنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی‌...تواند خانواده‌اش را ببیند.

با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش می‌گفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.

حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسوی‌اش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران می‌پرسند. می‌خواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچان‌نژاد (بازیکن مورد علاقه‌اش) را با دقت دنبال می‌کند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آینده‌اش، خانواده‌اش و ریشه‌هایش سوال می‌کند و پاسخ‌ها را با دوستانش به اشتراک می‌گذارد. می‌گوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانواده‌اش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.

معجزه‌ی فوتبال غیر از این است؟



قلم‌فرسایی بی‌فایده‌ست. مهاجر نامرئی‌ست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانی‌ست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیل‌کرده و بی‌سواد، دیده نمی‌شود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایه‌اش اما همه جا هست، سنگین و غم‌آلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را می‌داند. مهاجر، در به‌ترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفی‌ست، زیرا مهاجر نمی‌ماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایه‌ا...ش ساکنِ همه‌ی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف می‌زنند، انگار مهاجرانِ همه‌ی دنیا را می‌گویند، انگار ما را می‌گویند. و وقتی مهاجری غرق می‌شود، کسی درونِ ما عزادار می‌شود. زیرا که ما سایه‌هایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایه‌هایِ ما بر همه‌ی مرزها و شهرها و کشورها افتاده‌است، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بی‌آنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلم‌فرساییِ من؟ و این‌که هر طور می‌نویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق می‌شود و زیرِ آب صدا به صدا نمی‌رسد. و وقتی مهاجری غرق می‌شود کسی درونِ ما می‌گرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایه‌ای را باخته‌ایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شده‌است، ما توانسته‌ایم، آن‌ها نتوانستند. مهاجر گونه‌ی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق می‌شود و حبابِ سرگردانی که به این کره‌ی خاکی می‌ماند کنارِ انگشتش می‌ترکد.




شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!




منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1

هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!



ترنج، گل زندگی است...
زندگی را بی پایان می کند. زندگی با ترنج، زندگی بی پایان است برای من. روزگاری با نقش ترنج در آجرکاری های ناب سلجوقی زیسته ام... روزگاری نیز به نقش ترنج زیبای فرش هریس اتاقم نگریسته ام... روزگاری شاید نمی دانسته ام که زندگی ام و زیستنم با ترنج چنان در هم خواهد آمیخت که نام زیباترین دخت دنیا را ترنج نام خواهم داد....




آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...




  1. بد شده ام...
    از وقتی شروع کردم به قربانت بروم های تایپی به دوستت دارم های اس ام اسی..
    به عاشقتم های وایبری ، ویچتی ، لاینی و....
    بد شده ام!
    از وقتی هر ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ چیزی فرستاد قلب های سرخ را روانه اﺵ ﻛﺮﺩﻡ و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردم..
    ...فرقی هم نمیکرد که باشد
    دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندم شد
    کلماتی که مقدسند
    که معجزه میکنند
    افتادﻧﺪ زیر دست و پا...
    فرقی برایم نکرد که چه کسی باشد
    از چه جنسی باشد
    فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایم کفایت کرد...!
    بد شده ام...!
    از وقتی لبخند زدم..
    و انسوی ماجرا پیچیدم و پیچاندم...
    حال خیلی هایمان خوب نیست این روزها
    عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم
    دردناک است حال و روزمان
    اﻣﺎ ﻣﻲﺩاﻧﻢ ﻛﻪ دردمان درمان دارد
    صداقت
    و شهامت
    همین.....