ازهمه جا

" اوج مردانگی دانمارکی ها در بازی با تیم ملی فوتبال ایران در سال 2003 " + ویدئو

((شاید این تصویر رو خیلی ها ندیده باشند یا خیلی ها هم دیدن اما یادشون رفته....))...

در رقابت های چهارجانبه "هنگ کنک" در سال 2003 تیم ملی فوتبال "ایران" در مقابل تیم ملی "دانمارک" قرار گرفت. در اواخر نیمه ی اول بازی "نیکبخت واحدی" با شنیدن صدای سوت که از سمت تماشاگرها بود با تصور اینکه بازی پایان یافته است توپ را داخل محوطه 18 قدم با دست بر می دارد تا به داور بدهد اما داور با دیدن این صحنه به سمت دروازه تیم ایران میاید و نقطه ی پنالتی رو نشان میدهد . کاپیتان تیم ملی دانمارک "مورتن ویگهورست" (morten Wieghorst) که متوجه حرکت غیر عمد نیکبخت میشود به سمت سرمربی تیم ملی دانمارک "مورتن پر اولسن" (Morten Per Olsen) می رود و با مشورت با او تصمیم می گیرد که ضربه ی پنالتی را به بیرون بزند . بعد از این از خود گذشتگی مورد تشویق تماشاگرها و تیم بازیکنان تیم ملی ایران قرار می گیرد. این بازی با نتیجه 1 بر 0 به سود ایران با تک گل "جوادنکونام" از روی نقطه ی پنالتی در نیمه دوم بازی به پایان می رسد ...
واقعا حرکت بسیار مردانه و بزرگی بود ....


مصرف در این منطقه، متعلق به عربستان سعودی است. در حالی که به طور متوسط زنان فرانسوی یک ریمل را طی سه ماه مصرف می‌کنند، ایرانیان آن را یک ماهه به مصرف می‌رسانند. این بازار پررونق، شرکت‌های بزرگ دنیا را سخت به طمع انداخته است.

خبرگزاری فرانسه در گزارشی در بارۀ لوازم آرایش در ایران، ظرفیت بالقوۀ این بازار را بسیار بالا می‌داند.

این گزارش گوشزد می‌کند که چون «محدودیت‌های اسلامی» فقط به صورت و دستان زنان... اجازۀ عیان شدن می‌دهد، در نتیجه لوازم آرایش صورت و دست - ناخن مصنوعی و لاک- در ایران فروش زیادی دارد.یک طراح جوان مد به اسم تینا زرین‌نام می‌گوید: «زن‌ها به محض این که صبح از خواب بیدار می‌شوند، آرایش می‌کنند». او می‌افزاید که آرایش آنان باید طوری باشد که حتماً دیده شود.

پگاه گشایشی- مدیر فروشگاه‌های زنجیره‌ای "سفیر"، یادآوری می‌کند که لوازم آرایش و عطر در اسلام ممنوع نیست.

٣٨ میلیون زن ایرانی، دومین بازار لوازم آرایش خاورمیانه و هفتمین بازار جهانی را تشکیل می‌دهند. رتبۀ اول در خاورمیانه از نظر حجم مالی بازار، متعلق به عربستان سعودی است.

به طور میانگین، زنان ایرانی یک ریمل را در یک ماه مصرف می‌کنند و زنان فرانسوی در عرض سه ماه.

مارک فرانسوی "لانکوم"، به تازگی موفق شد بعد از چند دهه غیبت، با تبلیغات نسبتاً گسترده به بازار ایران باز گردد. حدود چهارصد نفر از شخصیت‌های بانفوذ محافل تجاری و هنری ایران اخیراً به میهمانی "لانکوم" در تهران دعوت شده بودند. این شرکت لوکس فرانسوی تلاش فراوان کرده تا آگهی‌های خود را با معیارهای اسلامی تطبیق دهد.

"لانکوم"، یکی از شرکت‌های متعلق به گروه "اورئال" فرانسه است که خود نخستین شرکت لوازم آرایش جهان محسوب می‌شود.

محصولات یکی دیگر از شرکت‌های متعلق به اورئال- بخش "زیبایی" ایو سن‌لوران، نیز در ایران به فروش می‌رسد.

یکی از نمایندگان شرکت "لانکوم" به خبرگزاری فرانسه گفته است که بازار ایران در حال گسترش سریع است و مجموعاً در مقیاس چندصد میلیون دلار قرار می‌گیرد.

به نظر اهل فن، این بازار همچنان امکان رشد بسیار زیاد دارد. پگاه گشایشی می‌گوید: «مردها هم کم‌کم برای جوان ماندن به مصرف لوازم زیبایی روی می‌آورند».

خانم ویستا باور- بنیانگذار شرکت آرایشی "کاپریس"، معتقد است که هنوز برای گسترش محصولات لوکس، متوسط و رده پایین فضای زیادی هست. به گفتۀ او اگر گشایشی در وضعیت کشور به وجود آید، این بازار باز هم توسعه خواهد یافت.

خبرگزاری فرانسه می‌نویسد که مصرف زیاد این نوع محصولات در عین حال فرار از مشکلات و تنگناهای زندگی روزمره هم هست.


دست و پا نزدن :

اگر قبلا بود برای ناراحت نشدن آدم ها از خودم دست و پا می زدم.هزار جهد می کردم که ناراحتی از خودم را از اعماق دلشان بکشم بیرون و تا خنده به لبشان برنمی گشت ول کن ماجرا نبودم.اما حالا اوضاع عوض شده.انگار یک بی تفاوتی جانانه در عمق استخوانم رسوخ کرده است.از من ناراحتند و من دیگر دست و پا نمی زنم.دست و پا نمی زنم برای رفتن آدم ها.دست و پا نمی زنم برای از دست دادن موقعیت ها.دست و پا نمی زنم برای خشم ها،دوست داشتن ها،دوست نداشتن ها،دروغ ها،راست ها...آدم ها. یک بی تف...اوتی تاریخی در خونم شناور شده.می نشینم یک گوشه،آهنگ را در گوش هایم میزان می کنم و نمی شنوم.هیچ نمی شنوم.

شرط اول این روزها،دست و پا نزدن است.بر سر هیچ چیز نجنگیدن است.شرط اول نشستن در آفتاب است.پاها را دراز کردن و کشدار و رخوتناک به سیگار در تنهایی پک زدن و خیره شدن به دیوار سیمانی روبروست.این قسمت از روزنامه کسب و کار برای من تمام دنیاست.وقتی بین روز که آفتاب پخش شده ،گاهی بچه ها را می پیچونم،تنها بالا می روم و در آفتاب پخش می شوم کشدار،نرم،رخوتناک و دست و پا نمی زنم برای هیچ چیز این دنیا...این شانه بالا زدن ها قدم را محکم می کند...

تابستانه های تهران
تیر 

همه جا

  • من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
    من میخواهم آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ،
    برای خودم آرایش کنم- گاهی غلیظ، برقصم- گاه آرام ، گاه تند،

    بخندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
    برای خودم آواز بخوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فاژ بخوانم، آهنگ بزنم
    و شاد ترین آهنگ ها را گوش دهم، مسافرت بروم حتی تنهای تنها ....

    حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.
    زن یک موجود مقدس است و آزاد
  • :می پرسد:«بخشیدمش.کار درستی کردم.نه؟»
    شانه هایم را بالا می اندازم و جواب می دهم:«نمی دانم»
    جوری می گوید بخشیدمش انگار کاری جز این می توانسته انجام دهد. دارد دروغ می گوید. به خودش. به او. به همه. کَندن و رفتن جرات می خواهد و همان روز
    فهمیدم که جراتش را ندارد. آدمی هم که می ترسد برود ناگزیر است به بخشیدن و این بخششِ ناگزیر یعنی سر کردن با عذابی همیشگی. اینکه توی خلوت خودت،وقتی با خودت تنها شدی و آن حس دروغینِ غرور ناشی از بخشش قلابی ات از بین رفت، حالت از خودت به هم بخورد ک...ه چرا یک تُف توی صورتش نینداختی و نرفتی.

    ( بریده ای از رمان ساعت ویرانی)


  • در برهه ای از زندگی می فهمی آزادی! آن قدر هم که در جوانی شعارش را سر می دادی خوب و هیجان انگیز نبود! آزاد که می شوی... بار مسئولیت است که بر شانه هایت سنگینی می کند و پرسش های مبهمی از درست و غلط راه... آزاد که می شوی تنهایی را به تمامی حس می کنی... این که کسی محدودت نمی کند یا بازخواست نمی شوی یعنی شاید دیده نمی شوی! شاید بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست!
    آزاد که می شوی باید نه به یک نفر... به ده ها نفر جواب پس دهی!
    آزاد که می شوی... برای بیداری صبح گاهان نه اجبار داری و نه ...انگیزه... شب هم دل نگران نگرانی کسی نیستی...گرمی نگاهی هم شاید نه!
    آزاد که باشی وقت خطر، هنگام تهدید، وقت دلتنگی، پناه قدرتمندی نیست که رگ غیرتش برایت باد کند و به حمایتت گریبان چاک کند!
    بعد از رهایی... پس از آزادی... شاید دلت برای لحظه ای اسارت... در دست مالکی علاقه مند و عاشق تنگ شود... دلت برای آبی و دانه ای... نگاهی و نوازشی... محدودیتی و قلاده ای! دلت برای امر و نهی و راه و چاه نشان دادنی... دلت برای تنبیه و تشویقی شاید تنگ شود...
    بنده خوب است یا آزاد؟!!


همین روزها جام جهان نما...

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،

می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی

و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...

سیمین دانشور

مهم نیست که امیر قلعه‌نویی همچنان خواب باشد و بازی‌های خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچان‌نژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگه‌ها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینی‌ها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کی‌روش را یک کلاهبردار بین‌المللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی می‌شود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگی‌اش خارج شده و نظام‌مندتر از گذشته توپ می‌زند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگری‌های امثال درخشان و مایلی‌کهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبال‌مان پیش می‌رود و هم سرمان گرم می‌شود!

نوشته: رسول بهروش

خانه‌ی آن‌ها تقریبا سه کیلومتر با خانه‌ی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقه‌ی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمی‌خواستم سوار هیچ وسیله‌ای بشوم. می‌خواستم آهسته به طرف او بروم. می‌خواستم خودم را که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا می‌آمد حس کنم.
نمی‌دانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط می‌دانستم عصبی و ترسیده‌ام. با او به عنوان تاریخ راحت‌تر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را درباره‌ی او بدانم. دلم می‌خواست عکس‌های دوران کودکی‌اش را ببینم. دلم می‌خواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.


رقصی...

رقصی برای شکست

دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.

علیرضا ایرانمهر

حال...

آدمی که دوستت دارد
خیلی زودبرایت عادی می شود،
حرف هایش، دوستت دارم هایش...
و تو خیلی زود کلافه میشوی
ازبهانه هایش، اشکهایش، توقع هایش....
و چون تصور میکنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمیکنی

نگرانش نمیشوی،
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست

اما

او هم آدم است...
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود...
حسی به من می گوید
آن روز، بی اراده صدایش می زنی

اما

جوابی نمی آید...
فقط
برایت
جای پایش می ماند !

جام ...

من تکه تکه های زنی هستم امشب که بی خبر زده به جاده که برود شهرش، یک دل سیر درخت ها را آب بدهد و برگردد. زنی با یک آلبوم، یک عینک آفتابی و ماشینی لکنته که تمام بدنه اش می لرزد. یک سیگار می گذارد گوشه لبش برای اولین بار و دود که به سرفه اش می اندازد پرت می کند بیرون و داد می زند: پفیوزها! فکر می کنن من نمی دونم چه غلطی دارن می کنن. پفیوزها!

شادی خوشکار

تازه باطری شارژ شده را توی دوربین گذاشته بودم و در دست دیگرم تی‌شرت سفیدی بود که قرار بود برای شب ِ شادی بپوشم. زمان ایستاد. یکی دکمه پاز زندگی را زد. لبخندی روی لبم خشک شده بود. حقیقی روی هوا کش آمده بود. توپ تا ابد همان گونه کات‌دار ته دروازه ما قرار گرفته است. حقیقت. حقیقت تلخ، ذات زندگی است.

برای ساکنان گربه آسیا، پسران یوز نشان، کارمندان هتل خوشبختی در بهشت هستند که به ایرانی‌های غمگین از د...ه‌ها خبر بد روزانه، برای اقامتی کوتاه در سرزمین شادی خوشامد می‌گویند. حالا ما چمدان در دست و در آستانه ورود به بهشت باید برگردیم به سرزمین واقعیت‌ها و تا چهارشنبه شب و بازی با بوسنی صبر کنیم.

یکی دوباره دکمه پلی را می‌زند. دوربین را سرجایش می‌گذارم و دیگر تی‌شرت سفیدی در دستم نیست. نمی‌دانم کی سراغ جعبه‌ی قرص‌هایم رفته‌ام به دایره کوچک دیازپام سفید، در کف دست عرق کرده‌ام خیره شده‌ام. آن لبخند احمقانه هنوز روی صورتم خشکیده. از دم در بهشت و اقامت رویایی در سرزمین خوشبختی بازگشته‌ام؛ آخ که چقدر نزدیک بود. چقدر قشنگ بود آنجا. یوزها با لباس زیبای ملی لبخند زنان به استقبال‌مان آمده بودند.

بی‌خود و بی‌جهت یاد آن روزی افتادم که پسرعموهای پولدارمان در یک عصر جمعه به خانه ما آمده بودند. پدر ِ تازه از بندر رسیده، برایمان یک دستگاه سگا سوغات آورده بود. با اینکه آنها ماه‌ها پیش یکی در خانه‌شان داشتند، اما به عنوان مهمان تا آخر شب نگذاشتند من و برادرانم حتا یک‌بار لمسش کنیم. شام هم نخوردند تا مبادا ما دست به آن دسته‌های جادویی بزنیم. کاری کردند تا مادرم در میان گریه‌های برادرم، همدلانه آن جمله تاریخی‌اش را بگوید: «میگن از دهن نخورده بگیر بده به خورده». حالا هم بی‌خود و بی‌جهت یاد جمله مادرم در آن عصر جمعه دلگیر کودکی‌ام افتاده ‌بودم. شاید خدای فوتبال هم مانند مادرم فکر کرده آرژانتینی‌های همیشه پیروز، بیشتر به این برد محتاجند. چقدر بی‌رحم است این استدلال. ما که تمام مدت از راه دور نان گندم دیگران را تحسین کردیم، حق‌مان نیست تنها باری که رایحه خوشش را یک بازی کامل زیر دماغ‌مان گرفتند، در لحظه آخر بدهند دست مسی و رفقایش.

حس می‌کردم سرم اندازه توپ فوتبال شده است. با آن دیازپام کوچک سیزده ساعت خوابیده‌ام. به چهره مردم نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم چهره راننده تاکسی اخمو را با راننده تاکسی ساعت هشت شب دیشب مقایسه کنم. دیشبی شاد و خرم، چون پول خرد نداشت اسکناسم را خرد نکرد و گاز داد تا زودتر برسد خانه. اما این یکی با بی‌حوصلگی رادیو نمایش گوش می‌کند و زیر لبی به دیگر راننده‌ها فحش می‌دهد. انگار روی شهر گرد حقیقت پاشیده باشند. اینکه بهشت، جای پاپتی‌های خاورمیانه‌ای نیست. گویی نماینده ما در این زندگی امثال داعش است و القاعده. گویی یوزپلنگ‌های خسته از فرار و جنگ و تحریم‌ها را به بهشت راه نمی‌دهند.

بچه‌ای که ترسیده را سیلی می‌زنند تا ازشوک در بیاید و گریه کند؛ مثل کسی که خبر از دست دادن عزیزی را شنیده است. قیافه شهر یک شب بعد از آن گل کاکتوس‌وار مسی همین‌گونه است. حالا نطق‌ها باز شده و همه از شکل سوگواری‌شان می‌گویند؛ حتا اگر فریاد شادی در خیابان ولیعصر بوده‌ باشد. حالا حرف سالوادور است. یادم می‌آید؛ پیش از آنکه بدانم بازی آخرمان در این شهر است، نام یکی از شخصیت‌های مشهور یکی از سریال‌های فارسی‌وان بود. از مرثیه‌خوانی دور می‌شوم. یاد تام هنکس در فیلم «Castaway» می‌افتم. جایی که تصمیم می‌گیرد به جای پوسیدن در آن جزیره دور افتاده، یک کرجی بسازد و توپ والیبالش را بردارد و روی تخته پاره‌ها دراز بکشد تا شاید یک کشتی گذری پیدایش کند. از الان تا چهارشنبه روی تخته پاره امیدهایمان دراز می‌کشم و به اقیانوس می‌زنم. می‌گذارم آفتاب حقیقت هر قدر می‌خواهد بتابد تا شاید آن شب یک کشتی بزرگ ما را بیابد و وقتی با ظاهر ژولیده از نردبان پله‌‌ای بالا می‌رویم، یوزپلنگ‌ها یکی یکی با لباس تیم ملی کشورمان به استقبال‌مان بیایند. گوچی آب بدهند دست‌مان. اشکان با حوله‌ی سفید و دتمیزی که روی ساعدش انداخته، عرق‌مان را بگیرد و حقیقی نانی خوشبو در کاسه‌مان بیندازد و در نهایت کی‌روش با لباس کاپیتانی کشتی و پیپ به دندان، خوشرو و خندان چمدان ناامیدی ما را از دست‌مان بگیرد و به دریا بیندازد و بگوید: «به بهشت خوش آمدید.»

نوشته امید توشه

مفسر انگلیسی گفت آرژانتین بازی را برد ولی ایران دل ها را

باز جام جهانی

حالا دیگر ۲۴ ساعت از آن «اتفاق» به یاد ماندنی می‌گذرد و خیال می‌کنم بتوانم به دور از هیجانِ دقایق نخستین، از خوشحالی‌ام بنویسم از این باخت. حتی بیش از مساوی. و جسارت به خرج دهم و بگویم حتی بیش از بردن آرژانتین، غول فوتبال دنیا.
واقعیت این است که اقتضایِ سطحِ فوتبال ما، بردن تیمی مثل آرژانتین نیست. حتی مساوی هم نیست. البته که اگر بازی را می‌بردیم، اگر آن پنالتی مسلمِ دریغ‌شده را گل می‌کردیم یا آن ضربه‌ی سر بی‌نظیر به تور دروازه می‌نشست، من هم تمام شب گلو پاره می‌کردم و دست می‌...افشاندم و قهقهه سر می‌دادم؛ اما بابت تجربه‌ی یک اتفاق معجزه‌آسا، نه تحقق یک واقعیت انکارناپذیر. (ساده است، مقایسه کنید با پیروزی‌های والیبالی‌مان که غول‌های والیبال جهان را می‌بریم، نه با معجزه و شانس، که در یک روند واقعی، قابل پیش‌بینی و تکرارپذیر.)
برگردم به خوشحالیِ شاید عجیب و غریبم. به دقیقه‌ی ۹۲؛ شوت مسی؛ شیرجه‌ی حقیقی. بگذارید بگویم تصویر دروازه‌بان که با تمام وجود، توان و تمرکزش به سمت توپ شیرجه رفت تا ضربه‌ی بهترین بازیکن جهان را بگیرد، و نتوانست، غرورآمیزترین تصویر ملی بود که از ۸۸ به این سو به یاد دارم. تصویرِ باشکوهی از مردمانی جنگنده، شریف و با اعتماد به نفس. که می‌جنگند - تا لحظه‌ی آخر - و شکست می‌خورند، اما جز تحسین چیزی برای خودشان نمی‌خرند. آن عضلات کشیده‌ی «حقیقی» وقتی به سمت توپ دقیقه‌ی ۹۲ می‌رفت، نمایش باشکوهی از نهایتِ تلاشِ صادقانه‌ی یک «تیم» بود که «همه»شان را رو کرده‌اند. و چه باک اگر این «همه» در برابر واقعیتی انکارناپذیر به قدمت فوتبال جهان و بازیکنان بی‌نظیرش شکست بخورد؟ من تصویر این شکست را برتر از هر پیروزی قاب می‌گیرم و یک جا نگه می‌دارم. یک جا که در روزهای ناامیدی از وطن، روزهای خالی از امید اتفاق و معجزه، روزهایِ هجوم «دور ایران رو تو خط بکش» و «این وطن، وطن نشود» - که می‌دانم کم هم نخواهد بود - بتوانم دست بیندازم، برش دارم، نگاهش کنم و به یاد آن شبی که باختیم، اما «همه» بودیم و «با هم» بودیم، سرم را بالا بگیرم، مشتم را گره کنم و سرشار از این امید شوم که بلی! روزهایی هم بود که - گیرم که روی کاغذ، توی زمین، روی برگه‌ی رای، باختیم - اما شد، آن‌چه باید می‌شد.

پ.ن:
«اتفاق» : [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) با هم یکی شدن . یکی گشتن . هم‌پشتی کردن . با هم نزدیک گشتن . همدستی . همکاری . اتحاد. سازواری . مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
.

جام جهانی باز

  • اول با مساوی ریختیم خیابون
بعدش با باخت ریختیم خیابون
تو بازی بعد حذف که شدیم بازم میریزیم خیابون


مردهای سیندرلایی ما 10
آخرای مهمان مامان بعد از آنجایی که مامان در مقام مام میهن، سفره‌اش را به گستره وطن پهن کرده بود، بعد از آن لحظه حماسی که پسرک از توی کیسه...‌اش خوراکیها را در‌می‌آورد و به سس هزار جزیره مهرام که رسید انگار که خرمشهر را فتح کرده باشیم توی سینما سوت و کفی زدم که نگو، بعد از آنجایی که نسرین جان مقانلو رفته بود خودش را برای شب رویایی‌اش آراسته کند و یه "خوشکل شدی جوجو" از مردش بشنود، آخراش توی بیمارستان پارسا پیروزفر یکهو میزند زیر گریه که امروز که گذشت فردا رو چیکار کنیم؟ یکهو به سرش میزند که فردا هم دوباره برای جور کردن پول موادش باید بیفتد توی حیاط و گردو پوست بکند. یکهو کابوس اینکه رویای امشبش تمام شود. دوباره سفره خالی.
می‌دانم برای همه‌مان اتفاق خواهد افتاد. بعد از خواب آسوده دیشب دوباره ورِ ریاضیدانمان به سراغمان می‌آید که هر چیزی که دیشب بر ما سر بازی با آرژانتین گذشت رویا بود و دوباره سر خط. دوباره روشنفکرهای مشکوک، دوباره گرگهای کمین کرده به ربودن رویاهای ما. مثل آنجای کلیپ آرش که دختره زیر باران ترکش می‌کند و نمای دوربین از پشت به دختران هرزه‌ای که برای قاپ زدن آرش کمین کرده‌اند.
رمانتیک‌ترین و حماسی‌ترین استاتوسهایتان را خواندم. شادی دیشب از آن همه شما بود. همه شمایی که برای دعای باران با خود چتر برده بودید. همه شمایی که توی پیش‌بینی‌هایتان برد ایران را زده بودید. همه شمایی که برای یک شب هم که شده به قضه‌های پریان و افسانه‌ها ایمان داشتید. مملکت اینجوری جلو میرود. با یازده سیندرلامن توی زمین. و یک فیلسوف روی نیمکت.

  •   هادی بیگی نوشته:

در حافظه و تاریخ ام سراغ ندارم روزی رو که تمام زبان های دنیا و مهمتر از اونا تمام خودِ ما فقط بگویند: "من به ایران افتخار میکنم"
چند بار مگه در دنیا شکست، بالاتر از پیروزی بوده؟
در دنیایی که روباه فرمانده لشکر کفتارهاست، چقدر شانس مگر برای یوزپلنگی در آستانه انقراض میماند؟
شبکه ESPN آمریکا بارها جدول قیمت مربیان حاضر در جام جهانی رو نشون داده و میده، روزهای اول که میدیدم کیروش یکی از گرانقیمت هاست با خودم میگفتم این همه پول بابت یک مُسَکِن؟ ...
بعد بازی با نیجریه و حالا بعد نمایش غرورآفرین تیم ملی با خودم میگم کاش بماند، کاش حالا که میشود با چشم غیر مسلح هم موفقیت و امید را دید کمی نگران آینده باشند کسانی که از دستشان بر می آید. کیروش جوابش را پس داد، اما گفته بخاطر مسایل مالی مذاکراتش با ایرانی ها قطع شده و بعد جام جهانی خواهد رفت.
ما که اصلن اگر خوب هایمان را از دست ندهیم به خودمان شک میکنیم و از آنجایی که مسئولین محترم و دلسوز تاکنون عملکردی شبیه شخصیت "دیوی" در کلاه قرمزی داشته اند، اگر بگوییم ما دوستش داریم میترسم بین دو نیمه بازی بعدی با لگد از اردوی تیم ملی بندازنش بیرون.

بنابراین من اولین ایرانی هستم که میگویم "کیروش، متنفرم ازت، برای اینکه ما را به جام جهانی بردی، برای اینکه باعث شدی دنیا برای ساعاتی هم که شده ایران را تحسین کند و بخاطر بسپارد، برای اینکه فقط تو تونستی تمام ایرانی ها را در تمام دنیا از پشت گذرنامه ها و نام های عوض شده و ریش و کراوات و تحریم و تحقیر بالا بکشی و رو در روی یک پرچم بنشانی، برای اینکه من امروز هیچ چیز بدی از ایران در هیچ جای دنیا نشنیدم، برای اینکه یادم آمد چقدر رنگی بودن و شاد بودن به ایران می آید."




من هر روز می‌میرم

همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر می‌شود و رشد می‌کند. جوان می‌شویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث می‌شود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادی‌های کوچک. بعد انجام می‌شود، مهمانی تمام می‌شود، نمایشگاه برپا می‌شو...د، کتاب و یا مقاله چاپ می‌شوند، آن آدمی که آن‌قدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختی‌ها و غم و غصه‌های یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یک‌روز، نیم‌روز یا یک هفته دوام می‌آورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیش‌بینی ما پیش نرفته‌است، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشی‌های کوچک و کم مقدار و مرگ‌های بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوخته‌اند و ما با کله توی آن‌ها پرت می‌شویم، توی کیسه می‌مانیم تا کی خلاقیت‌مان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آن‌ها که بالا و پایین‌های بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون می‌آیند، تعداد مواجهه‌شان با مرگ هم بیشتر است. هم شادی‌های کوچک بیشتری را می‌چشند و هم بیشتر می‌میرند.


  • بله! من زبان ملت هستم.
    همان ها که به فوتبالت مهر «چرک» بودن زدند. همان ها که بازی خوب مقابل آرژانتین را «توهم» نامیدند. همان ها که تو و سربازانت را مسخره کردند و انتظار سه شکست را داشتند. شاید این شکست مرهمی برای همه آنها باشد...!
    ما ایرانی ها از شکست هایمان خوشحال می شویم انگار! خیلی وقت است. حالا نه جوگیرم و نه متوهم. «من یک رویایی دارم» که تو محققش کردی. تو یک «اجنبی» بودی که فقط به نام «ایران» فکر می کردی و با سربازانت برای ما «اعتبار» آوردی درحالیکه اینجا در ایران هیچ کس به این موضوع حتی فکر هم نمی کرد. ما مردم بدی هستیم. همه چیز را به مسخره گرفته ایم. حتی برنامه های جدی تو برای پرچم خودمان! گریه ام گرفته...

    متن از: علی اعلایی
  • @حسن اسکندری:
    از فوتبال ایران مچکرم برا اینکه:
    ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ : " ﺟﮕﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﭘﺎﺭﺱ، ﮔﻞ
    ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ،
    ﻧﺒﺎﺧﺘﻨﺪ ."...
    ﻣﺎﯾﮑﻞ ﺍﻭﻭﻥ : " ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ، ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﻕ
    ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ
    ﺑﻮﺩ ."
    ﺳﭗ ﺑﻼﺗﺮ : " ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﺭﮊﺍﻧﺘﯿﻦ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺮﺩ ."
    ﻟﺒﺮﻭﻥ ﺟﯿﻤﺰ ( ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺣﺮﻓﻪ ﺍﯼ ) : "
    ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﭼﺮﺍ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﭘﺮﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﭼﻮﻥ
    ﺣﻖ به حق دار نمیرسه!

  • به گوششان برسانید
    اینجا مردم تا نیمه های شب برای شکستشان پایکوبی کردند
    1. برد توی فوتبال باید سهم تیم‌هایی باشه که مردم‌شون شادی بازی می‌خوان، کشورهایی که در مواقع عادی به جرم هپی بازی می‌رن زندون، حالا مثلا آلمان ببره که چی بشه؟ والا!
      به جاش برن مترو سوار شن؛ سر وقت می‌یاد، همدیگه رو هل نمی‌دن، تهویه‌ش هم درست کار می‌کنه.

      +امضا: آدمی که باید هفت صبح بیدار شه بره متروسواری، اما هنوز نخوابیده و داره یوزپلنگ لایک می‌کنه
    1. گاهی دلم از دست خودم می‌گیرد، از این حرکت روی سطح، از این اسارت، از این‌که نشد آزاد و رها باشم... از این‌که هی بند وصل کردم به خودم، منی که گریزان بودم از بندی شدن.
      دارم فکر می‌کنم توی آرزوهام قرار بود بیست و شش سالگی کجای این دنیا باشم؟ بعد فکر می‌کنم که هر روز سهل‌تر گرفتم به خودم از روز قبل... کم‌تر کتاب خواندم، کم‌تر فیلم جدی دیدم، هی نشستم پای سریال‌های هرشبه‌ی هالیوودی، توی گروه‌های وایبری ج...وک‌ خواندم، فیس‌بوک را بالا و پایین کردم، هنوز پایان‌نامه‌ام را ندادم صحافی، دکترا شرکت نکردم، داستان‌هایم نصفه و نیمه ماندند...
      تن دادم به جریان زندگی روزمره، زندگی الکی خوشی، بزن دررویی...بد است؟ نمی‌دانم. یک زمانی‌ام تئوری‌ام این بود ول کن بابا، می‌خواهی کجا را بگیری؟ برای خودت کار کن، خوش بگذران. سریال ببین، تخمه بشکن، تا لنگ ظهر بخواب... بکن از این جهان گذران، آسان بگیر به خودت.
      آسان گرفتم که سخت نگذرد، باز هم سخت گذشت.
      حرکت روی سطح از یک جایی به بعد آدم را فرسوده می‌کند، حتی اگر کاری هم بکنی هی با خودت فکر می‌کنی این کارت هیچ‌کجا هیچ اثری ندارد.
      این حس را با خودم حمل می‌کنم، می‌آورم تسری‌اش می‌دهم به جاهای دیگر زندگی‌م، به دوستی‌هام مثلا. هی می‌نشینم فکر می‌کنم من دوست خوبی‌ام؟ بلد بودم دوستی‌هایم را از سطح بردارم ببرم به عمق؟ نمی‌دانم. بعد هی این شعر را با خودم زمزمه می‌کنم:

      گریز از میان‌مایگی آرزوی بزرگی است؟ (قیصر امین‌پور)
  • تنهایی

    از او پرسیدم هیچ وقت تنهایی به رستوران رفته؟!تنهایی پشت یک میز نشسته؟مِنو را نگاه کرده؟و در تنهایی به این فکر کرده که چه سفارش بدهد؟!
    این ها را پرسیدم تا بدانم چقدر غمگین است.
    و او گفت بارها و بارها و بارها این کار را کرده...حتی گفت همیشه ترجیح می دهد تنهایی برود رستوران...می شد فهمید که این برایش یک جور غم ِ انتخابی ست.غمی که دوستش داشت و حاضر نبود از دستش بدهد.دلم می خواست بدانم در آن لحظات که غذایش را سفارش داده و منتظر است به چه فکر می کند؟چقدر به میزهای دور و بر نگاه می ...کند؟چقدر به جمع های دونفره و چند نفره که دارند با دهان پر حرف می زنند و می خندند نگاه می کند؟به پسری که "نی" را می گذارد توی قوطی نوشابه و می گیرد سمت دختر و چیزی شبیه "بشنو از نی!بشنو از نی" در او تکرار می شود!...به دختری که دارد قاشق قاشق به پسر نزدیک تر می شود!دلم می خواست بدانم او در آن لحظات که منتظر است غذایش را بیاورند چند بار به ساعتش نگاه کرده؟چند بار به دست هایش؟چند بار صندلی اش را جا به جا کره که مثلا ً راحت تر بنشیند؟چند بار سرش را گذاشته روی میز؟!
    من هیچ وقت تنهایی به یک رستوران یا کافی شاپ نرفته ام اما دیده ام کسانی را که تنها پشت میزشان نشسته اند!دیده ام و نگاهشان نکرده ام.تنهایی ِ آدم ها دیدن ندارد اما به طرز بی رحمانه ای دیدنی ست...وقتی غذایش را می آورند و او آرام آرام مشغول خوردن می شود آرام آرام جویده می شود و تا غذایش تمام شود بارها خود را در سکوتی عمیق مرور می کند....

    صدیقه حسینی/رشت




    نوشته ای از البرز زاهدی درمورد جامعه جهانی

    1. ماجرای این دفعه ما از این قراره که بعد بازی لشکر فیسبوکی «خوشمزه»ها فرصت رو برای یه جمله مجازی غافلگیرکننده مغتنم میدونن و حق کشی رو بهونه میکنن و در به در دنبال صفحه داور توی فیسبوک میگردن که فارسی توی صفحه ش نمکی بریزن، فحشی چیزی بدن و از لایکای پای کامنتشون معشوقی بوسی چیزی بزنن به جیب. اما میبینن نیست که نیست. داور لامصب اهل فیسبوک بازی نیست. از اون طرف یه سری ایرانی متاسف و شرمنده که معمولا «...ایرونی» هستند هم(درباره فرق ایرونی و ایرانی توی پانوشت توضیح داده شده) مثل مامان بزرگی که چادر به کمر دنبال نوه ش میکنه تا پیش خواستگارا به شیرینی و میوه شبیخون نزنه و خرابکاری به بار نیاره افتادند دنبال این‌ها که مبادا آبروی آریایی بره. القصه یه آدم بامزه ای یه صفحه راه میندازه به اسم داور و لشکر بامزه های آریایی یورش میبرن به اون صفحه و پشت سرشون لشکر دلواپسان آریایی چادر به کمر و «واه واه» کنان دنبالشون که آبروی مام میهن و فرهنگ غنیِ آریایی رفت. ادمین بانمک صفحه هم هی یه پست جدید میذاره و زیرش چاقوکشی عصبانیان و دلواپسان ادامه پیدا میکنه.
      همین داستان توی صفحه آقا مسی هم در جریانه. زد و خوردها بین دو لشکر اونجا هم ادامه داره و هی جبهه دلواپسان فرهنگ غنی با کامنتای «We love You Messi. We are not Terrorist. We are America's friend. We are not arab. We have Jamshid mashayekhi» سنگر فتح میکنن و هی لشکر بامزه‌‌ها با کامنت هایی مثل «مسی جون آلومینیوم بشی» و «مسی جون میونه ت با گرز آهنی چطوره» مقاومت دلواپسان رو میشکونن. 
      دلواپسان یه فاز غلطی دارند که الان «خارج» مردم نشستن و مشغول رصد کردن «ایرونی جماعت» هستند و بامزه ها یه فاز غلط تری دارن که وسط یکی از این کامنت‌ها یه خانوم یا آقای ترگل ورگلی مسیج میزنه:«وای مردم از خنده. چقدر بامزه ای تو». ما هم قصدی نداریم فروید رو نصفه شبی بیدار کنیم و کاری به «لیبیدو»ی سرگردان کسی هم نداریم ولی تهش آب پاکی رو حیفمون میاد نریزیم روی دست طرفین درگیر که «راه نه آن است و نه این». همینطور که قبلا هم عرض کردیم دلواپسای عزیز بدونن که مایه تصویر خراب شده تون پیش فرنگیا یه کارتون پلنگ صورتی در زمان مقتضیه. بچه های لشکر بامزه ها هم باید قضیه عرضه و تقاضارو جدی بگیرن و دنبال یه «په نه په» جدید باشن و ترفندهای جدیدی واسه بامزگی اتخاذ کنند و به ترکیبات دیگه ای از نمک فکر کنند. خلاصه هیچ فاجعه یا اتفاق مهم فرهنگی نیفتاده و نمیفته و بیاین به ادامه طبل شادانه و اینا بپردازیم و این یکی دو روز رو نق نزنیم و راضی باشیم. تمرینش که ضرر نداره...
      پ.ن 1: فرق ایرانی با ایرونی رو یه نوع «اعلال» رقم میزنه. ما توی زبان پارسی یه اعلالی داریم به نام «اعلال الخارج». اینطوریه که شما وقتی از پله های هواپیما توی «خارج» که همون اروپا و آمریکاست پیاده میشی دیگه با «ایران» طرف نیستی و با «ایرون» طرفی. «ایرون» یه جایی بوده که ازش اومدی ولی دیگه ربطی به تو نداره و بیشتر ه مفهوم ذهنیه تا یه مصداق و مکان عینی. 
      پ.ن2: حکایت «جهان وطن»های آریایی باشه واسه یه دفعه دیگه...