اینجا مردم تا نیمه های شب برای شکستشان پایکوبی کردند
" اوج مردانگی دانمارکی ها در بازی با تیم ملی فوتبال ایران در سال 2003 " + ویدئو
((شاید این تصویر رو خیلی ها ندیده باشند یا خیلی ها هم دیدن اما یادشون رفته....))...
مصرف در این منطقه، متعلق به عربستان سعودی است. در حالی که به طور متوسط زنان فرانسوی یک ریمل را طی سه ماه مصرف میکنند، ایرانیان آن را یک ماهه به مصرف میرسانند. این بازار پررونق، شرکتهای بزرگ دنیا را سخت به طمع انداخته است.
خبرگزاری فرانسه در گزارشی در بارۀ لوازم آرایش در ایران، ظرفیت بالقوۀ این بازار را بسیار بالا میداند.
این گزارش گوشزد میکند که چون «محدودیتهای اسلامی» فقط به صورت و دستان زنان... اجازۀ عیان شدن میدهد، در نتیجه لوازم آرایش صورت و دست - ناخن مصنوعی و لاک- در ایران فروش زیادی دارد.یک طراح جوان مد به اسم تینا زریننام میگوید: «زنها به محض این که صبح از خواب بیدار میشوند، آرایش میکنند». او میافزاید که آرایش آنان باید طوری باشد که حتماً دیده شود.
پگاه گشایشی- مدیر فروشگاههای زنجیرهای "سفیر"، یادآوری میکند که لوازم آرایش و عطر در اسلام ممنوع نیست.
٣٨ میلیون زن ایرانی، دومین بازار لوازم آرایش خاورمیانه و هفتمین بازار جهانی را تشکیل میدهند. رتبۀ اول در خاورمیانه از نظر حجم مالی بازار، متعلق به عربستان سعودی است.
به طور میانگین، زنان ایرانی یک ریمل را در یک ماه مصرف میکنند و زنان فرانسوی در عرض سه ماه.
مارک فرانسوی "لانکوم"، به تازگی موفق شد بعد از چند دهه غیبت، با تبلیغات نسبتاً گسترده به بازار ایران باز گردد. حدود چهارصد نفر از شخصیتهای بانفوذ محافل تجاری و هنری ایران اخیراً به میهمانی "لانکوم" در تهران دعوت شده بودند. این شرکت لوکس فرانسوی تلاش فراوان کرده تا آگهیهای خود را با معیارهای اسلامی تطبیق دهد.
"لانکوم"، یکی از شرکتهای متعلق به گروه "اورئال" فرانسه است که خود نخستین شرکت لوازم آرایش جهان محسوب میشود.
محصولات یکی دیگر از شرکتهای متعلق به اورئال- بخش "زیبایی" ایو سنلوران، نیز در ایران به فروش میرسد.
یکی از نمایندگان شرکت "لانکوم" به خبرگزاری فرانسه گفته است که بازار ایران در حال گسترش سریع است و مجموعاً در مقیاس چندصد میلیون دلار قرار میگیرد.
به نظر اهل فن، این بازار همچنان امکان رشد بسیار زیاد دارد. پگاه گشایشی میگوید: «مردها هم کمکم برای جوان ماندن به مصرف لوازم زیبایی روی میآورند».
خانم ویستا باور- بنیانگذار شرکت آرایشی "کاپریس"، معتقد است که هنوز برای گسترش محصولات لوکس، متوسط و رده پایین فضای زیادی هست. به گفتۀ او اگر گشایشی در وضعیت کشور به وجود آید، این بازار باز هم توسعه خواهد یافت.
خبرگزاری فرانسه مینویسد که مصرف زیاد این نوع محصولات در عین حال فرار از مشکلات و تنگناهای زندگی روزمره هم هست.
دست و پا نزدن :
اگر قبلا بود برای ناراحت نشدن آدم ها از خودم دست و پا می زدم.هزار جهد می کردم که ناراحتی از خودم را از اعماق دلشان بکشم بیرون و تا خنده به لبشان برنمی گشت ول کن ماجرا نبودم.اما حالا اوضاع عوض شده.انگار یک بی تفاوتی جانانه در عمق استخوانم رسوخ کرده است.از من ناراحتند و من دیگر دست و پا نمی زنم.دست و پا نمی زنم برای رفتن آدم ها.دست و پا نمی زنم برای از دست دادن موقعیت ها.دست و پا نمی زنم برای خشم ها،دوست داشتن ها،دوست نداشتن ها،دروغ ها،راست ها...آدم ها. یک بی تف...اوتی تاریخی در خونم شناور شده.می نشینم یک گوشه،آهنگ را در گوش هایم میزان می کنم و نمی شنوم.هیچ نمی شنوم.
شرط اول این روزها،دست و پا نزدن است.بر سر هیچ چیز نجنگیدن است.شرط اول نشستن در آفتاب است.پاها را دراز کردن و کشدار و رخوتناک به سیگار در تنهایی پک زدن و خیره شدن به دیوار سیمانی روبروست.این قسمت از روزنامه کسب و کار برای من تمام دنیاست.وقتی بین روز که آفتاب پخش شده ،گاهی بچه ها را می پیچونم،تنها بالا می روم و در آفتاب پخش می شوم کشدار،نرم،رخوتناک و دست و پا نمی زنم برای هیچ چیز این دنیا...این شانه بالا زدن ها قدم را محکم می کند...
تابستانه های تهران
تیر
:می پرسد:«بخشیدمش.کار درستی کردم.نه؟»
شانه هایم را بالا می اندازم و جواب می دهم:«نمی دانم»
جوری می گوید بخشیدمش انگار کاری جز این می توانسته انجام دهد. دارد دروغ می گوید. به خودش. به او. به همه. کَندن و رفتن جرات می خواهد و همان روز
فهمیدم که جراتش را ندارد. آدمی هم که می ترسد برود ناگزیر است به بخشیدن و این بخششِ ناگزیر یعنی سر کردن با عذابی همیشگی. اینکه توی خلوت خودت،وقتی با خودت تنها شدی و آن حس دروغینِ غرور ناشی از بخشش قلابی ات از بین رفت، حالت از خودت به هم بخورد ک...ه چرا یک تُف توی صورتش نینداختی و نرفتی.
( بریده ای از رمان ساعت ویرانی)
در برهه ای از زندگی می فهمی آزادی! آن قدر هم که در جوانی شعارش را سر می دادی خوب و هیجان انگیز نبود! آزاد که می شوی... بار مسئولیت است که بر شانه هایت سنگینی می کند و پرسش های مبهمی از درست و غلط راه... آزاد که می شوی تنهایی را به تمامی حس می کنی... این که کسی محدودت نمی کند یا بازخواست نمی شوی یعنی شاید دیده نمی شوی! شاید بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست!
آزاد که می شوی باید نه به یک نفر... به ده ها نفر جواب پس دهی!
آزاد که می شوی... برای بیداری صبح گاهان نه اجبار داری و نه ...انگیزه... شب هم دل نگران نگرانی کسی نیستی...گرمی نگاهی هم شاید نه!
آزاد که باشی وقت خطر، هنگام تهدید، وقت دلتنگی، پناه قدرتمندی نیست که رگ غیرتش برایت باد کند و به حمایتت گریبان چاک کند!
بعد از رهایی... پس از آزادی... شاید دلت برای لحظه ای اسارت... در دست مالکی علاقه مند و عاشق تنگ شود... دلت برای آبی و دانه ای... نگاهی و نوازشی... محدودیتی و قلاده ای! دلت برای امر و نهی و راه و چاه نشان دادنی... دلت برای تنبیه و تشویقی شاید تنگ شود...
بنده خوب است یا آزاد؟!!
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...
سیمین دانشور
مهم نیست که امیر قلعهنویی همچنان خواب باشد و بازیهای خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچاننژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگهها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینیها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کیروش را یک کلاهبردار بینالمللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی میشود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگیاش خارج شده و نظاممندتر از گذشته توپ میزند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگریهای امثال درخشان و مایلیکهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبالمان پیش میرود و هم سرمان گرم میشود!
نوشته: رسول بهروش
خانهی آنها تقریبا سه کیلومتر با خانهی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقهی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمیخواستم سوار هیچ وسیلهای بشوم. میخواستم آهسته به طرف او بروم. میخواستم خودم را که قدم به قدم نزدیکتر میشدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا میآمد حس کنم.
نمیدانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط میدانستم عصبی و ترسیدهام. با او به عنوان تاریخ راحتتر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را دربارهی او بدانم. دلم میخواست عکسهای دوران کودکیاش را ببینم. دلم میخواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.
رقصی برای شکست
دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.
علیرضا ایرانمهر
آدمی که دوستت دارد
خیلی زودبرایت عادی می شود،
حرف هایش، دوستت دارم هایش...
و تو خیلی زود کلافه میشوی
ازبهانه هایش، اشکهایش، توقع هایش....
و چون تصور میکنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمیکنی
نگرانش نمیشوی،
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست
اما
او هم آدم است...
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود...
حسی به من می گوید
آن روز، بی اراده صدایش می زنی
اما
جوابی نمی آید...
فقط
برایت
جای پایش می ماند !
من تکه تکه های زنی هستم امشب که بی خبر زده به جاده که برود شهرش، یک دل سیر درخت ها را آب بدهد و برگردد. زنی با یک آلبوم، یک عینک آفتابی و ماشینی لکنته که تمام بدنه اش می لرزد. یک سیگار می گذارد گوشه لبش برای اولین بار و دود که به سرفه اش می اندازد پرت می کند بیرون و داد می زند: پفیوزها! فکر می کنن من نمی دونم چه غلطی دارن می کنن. پفیوزها!
شادی خوشکار
نوشته امید توشه
حالا دیگر ۲۴ ساعت از آن «اتفاق» به یاد ماندنی میگذرد و خیال میکنم بتوانم به دور از هیجانِ دقایق نخستین، از خوشحالیام بنویسم از این باخت. حتی بیش از مساوی. و جسارت به خرج دهم و بگویم حتی بیش از بردن آرژانتین، غول فوتبال دنیا.
واقعیت این است که اقتضایِ سطحِ فوتبال ما، بردن تیمی مثل آرژانتین نیست. حتی مساوی هم نیست. البته که اگر بازی را میبردیم، اگر آن پنالتی مسلمِ دریغشده را گل میکردیم یا آن ضربهی سر بینظیر به تور دروازه مینشست، من هم تمام شب گلو پاره میکردم و دست می...افشاندم و قهقهه سر میدادم؛ اما بابت تجربهی یک اتفاق معجزهآسا، نه تحقق یک واقعیت انکارناپذیر. (ساده است، مقایسه کنید با پیروزیهای والیبالیمان که غولهای والیبال جهان را میبریم، نه با معجزه و شانس، که در یک روند واقعی، قابل پیشبینی و تکرارپذیر.)
برگردم به خوشحالیِ شاید عجیب و غریبم. به دقیقهی ۹۲؛ شوت مسی؛ شیرجهی حقیقی. بگذارید بگویم تصویر دروازهبان که با تمام وجود، توان و تمرکزش به سمت توپ شیرجه رفت تا ضربهی بهترین بازیکن جهان را بگیرد، و نتوانست، غرورآمیزترین تصویر ملی بود که از ۸۸ به این سو به یاد دارم. تصویرِ باشکوهی از مردمانی جنگنده، شریف و با اعتماد به نفس. که میجنگند - تا لحظهی آخر - و شکست میخورند، اما جز تحسین چیزی برای خودشان نمیخرند. آن عضلات کشیدهی «حقیقی» وقتی به سمت توپ دقیقهی ۹۲ میرفت، نمایش باشکوهی از نهایتِ تلاشِ صادقانهی یک «تیم» بود که «همه»شان را رو کردهاند. و چه باک اگر این «همه» در برابر واقعیتی انکارناپذیر به قدمت فوتبال جهان و بازیکنان بینظیرش شکست بخورد؟ من تصویر این شکست را برتر از هر پیروزی قاب میگیرم و یک جا نگه میدارم. یک جا که در روزهای ناامیدی از وطن، روزهای خالی از امید اتفاق و معجزه، روزهایِ هجوم «دور ایران رو تو خط بکش» و «این وطن، وطن نشود» - که میدانم کم هم نخواهد بود - بتوانم دست بیندازم، برش دارم، نگاهش کنم و به یاد آن شبی که باختیم، اما «همه» بودیم و «با هم» بودیم، سرم را بالا بگیرم، مشتم را گره کنم و سرشار از این امید شوم که بلی! روزهایی هم بود که - گیرم که روی کاغذ، توی زمین، روی برگهی رای، باختیم - اما شد، آنچه باید میشد.
پ.ن:
«اتفاق» : [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) با هم یکی شدن . یکی گشتن . همپشتی کردن . با هم نزدیک گشتن . همدستی . همکاری . اتحاد. سازواری . مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
.
مردهای سیندرلایی ما 10
آخرای مهمان مامان بعد از آنجایی که مامان در مقام مام میهن، سفرهاش را به گستره وطن پهن کرده بود، بعد از آن لحظه حماسی که پسرک از توی کیسه...اش خوراکیها را درمیآورد و به سس هزار جزیره مهرام که رسید انگار که خرمشهر را فتح کرده باشیم توی سینما سوت و کفی زدم که نگو، بعد از آنجایی که نسرین جان مقانلو رفته بود خودش را برای شب رویاییاش آراسته کند و یه "خوشکل شدی جوجو" از مردش بشنود، آخراش توی بیمارستان پارسا پیروزفر یکهو میزند زیر گریه که امروز که گذشت فردا رو چیکار کنیم؟ یکهو به سرش میزند که فردا هم دوباره برای جور کردن پول موادش باید بیفتد توی حیاط و گردو پوست بکند. یکهو کابوس اینکه رویای امشبش تمام شود. دوباره سفره خالی.
میدانم برای همهمان اتفاق خواهد افتاد. بعد از خواب آسوده دیشب دوباره ورِ ریاضیدانمان به سراغمان میآید که هر چیزی که دیشب بر ما سر بازی با آرژانتین گذشت رویا بود و دوباره سر خط. دوباره روشنفکرهای مشکوک، دوباره گرگهای کمین کرده به ربودن رویاهای ما. مثل آنجای کلیپ آرش که دختره زیر باران ترکش میکند و نمای دوربین از پشت به دختران هرزهای که برای قاپ زدن آرش کمین کردهاند.
رمانتیکترین و حماسیترین استاتوسهایتان را خواندم. شادی دیشب از آن همه شما بود. همه شمایی که برای دعای باران با خود چتر برده بودید. همه شمایی که توی پیشبینیهایتان برد ایران را زده بودید. همه شمایی که برای یک شب هم که شده به قضههای پریان و افسانهها ایمان داشتید. مملکت اینجوری جلو میرود. با یازده سیندرلامن توی زمین. و یک فیلسوف روی نیمکت.
بنابراین من اولین ایرانی هستم که میگویم "کیروش، متنفرم ازت، برای اینکه ما را به جام جهانی بردی، برای اینکه باعث شدی دنیا برای ساعاتی هم که شده ایران را تحسین کند و بخاطر بسپارد، برای اینکه فقط تو تونستی تمام ایرانی ها را در تمام دنیا از پشت گذرنامه ها و نام های عوض شده و ریش و کراوات و تحریم و تحقیر بالا بکشی و رو در روی یک پرچم بنشانی، برای اینکه من امروز هیچ چیز بدی از ایران در هیچ جای دنیا نشنیدم، برای اینکه یادم آمد چقدر رنگی بودن و شاد بودن به ایران می آید."
من هر روز میمیرم
همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر میشود و رشد میکند. جوان میشویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث میشود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادیهای کوچک. بعد انجام میشود، مهمانی تمام میشود، نمایشگاه برپا میشو...د، کتاب و یا مقاله چاپ میشوند، آن آدمی که آنقدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختیها و غم و غصههای یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یکروز، نیمروز یا یک هفته دوام میآورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیشبینی ما پیش نرفتهاست، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشیهای کوچک و کم مقدار و مرگهای بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوختهاند و ما با کله توی آنها پرت میشویم، توی کیسه میمانیم تا کی خلاقیتمان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آنها که بالا و پایینهای بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون میآیند، تعداد مواجههشان با مرگ هم بیشتر است. هم شادیهای کوچک بیشتری را میچشند و هم بیشتر میمیرند.
از او پرسیدم هیچ وقت تنهایی به رستوران رفته؟!تنهایی پشت یک میز نشسته؟مِنو را نگاه کرده؟و در تنهایی به این فکر کرده که چه سفارش بدهد؟!
این ها را پرسیدم تا بدانم چقدر غمگین است.
و او گفت بارها و بارها و بارها این کار را کرده...حتی گفت همیشه ترجیح می دهد تنهایی برود رستوران...می شد فهمید که این برایش یک جور غم ِ انتخابی ست.غمی که دوستش داشت و حاضر نبود از دستش بدهد.دلم می خواست بدانم در آن لحظات که غذایش را سفارش داده و منتظر است به چه فکر می کند؟چقدر به میزهای دور و بر نگاه می ...کند؟چقدر به جمع های دونفره و چند نفره که دارند با دهان پر حرف می زنند و می خندند نگاه می کند؟به پسری که "نی" را می گذارد توی قوطی نوشابه و می گیرد سمت دختر و چیزی شبیه "بشنو از نی!بشنو از نی" در او تکرار می شود!...به دختری که دارد قاشق قاشق به پسر نزدیک تر می شود!دلم می خواست بدانم او در آن لحظات که منتظر است غذایش را بیاورند چند بار به ساعتش نگاه کرده؟چند بار به دست هایش؟چند بار صندلی اش را جا به جا کره که مثلا ً راحت تر بنشیند؟چند بار سرش را گذاشته روی میز؟!
من هیچ وقت تنهایی به یک رستوران یا کافی شاپ نرفته ام اما دیده ام کسانی را که تنها پشت میزشان نشسته اند!دیده ام و نگاهشان نکرده ام.تنهایی ِ آدم ها دیدن ندارد اما به طرز بی رحمانه ای دیدنی ست...وقتی غذایش را می آورند و او آرام آرام مشغول خوردن می شود آرام آرام جویده می شود و تا غذایش تمام شود بارها خود را در سکوتی عمیق مرور می کند....
صدیقه حسینی/رشت