جام ...

من تکه تکه های زنی هستم امشب که بی خبر زده به جاده که برود شهرش، یک دل سیر درخت ها را آب بدهد و برگردد. زنی با یک آلبوم، یک عینک آفتابی و ماشینی لکنته که تمام بدنه اش می لرزد. یک سیگار می گذارد گوشه لبش برای اولین بار و دود که به سرفه اش می اندازد پرت می کند بیرون و داد می زند: پفیوزها! فکر می کنن من نمی دونم چه غلطی دارن می کنن. پفیوزها!

شادی خوشکار

تازه باطری شارژ شده را توی دوربین گذاشته بودم و در دست دیگرم تی‌شرت سفیدی بود که قرار بود برای شب ِ شادی بپوشم. زمان ایستاد. یکی دکمه پاز زندگی را زد. لبخندی روی لبم خشک شده بود. حقیقی روی هوا کش آمده بود. توپ تا ابد همان گونه کات‌دار ته دروازه ما قرار گرفته است. حقیقت. حقیقت تلخ، ذات زندگی است.

برای ساکنان گربه آسیا، پسران یوز نشان، کارمندان هتل خوشبختی در بهشت هستند که به ایرانی‌های غمگین از د...ه‌ها خبر بد روزانه، برای اقامتی کوتاه در سرزمین شادی خوشامد می‌گویند. حالا ما چمدان در دست و در آستانه ورود به بهشت باید برگردیم به سرزمین واقعیت‌ها و تا چهارشنبه شب و بازی با بوسنی صبر کنیم.

یکی دوباره دکمه پلی را می‌زند. دوربین را سرجایش می‌گذارم و دیگر تی‌شرت سفیدی در دستم نیست. نمی‌دانم کی سراغ جعبه‌ی قرص‌هایم رفته‌ام به دایره کوچک دیازپام سفید، در کف دست عرق کرده‌ام خیره شده‌ام. آن لبخند احمقانه هنوز روی صورتم خشکیده. از دم در بهشت و اقامت رویایی در سرزمین خوشبختی بازگشته‌ام؛ آخ که چقدر نزدیک بود. چقدر قشنگ بود آنجا. یوزها با لباس زیبای ملی لبخند زنان به استقبال‌مان آمده بودند.

بی‌خود و بی‌جهت یاد آن روزی افتادم که پسرعموهای پولدارمان در یک عصر جمعه به خانه ما آمده بودند. پدر ِ تازه از بندر رسیده، برایمان یک دستگاه سگا سوغات آورده بود. با اینکه آنها ماه‌ها پیش یکی در خانه‌شان داشتند، اما به عنوان مهمان تا آخر شب نگذاشتند من و برادرانم حتا یک‌بار لمسش کنیم. شام هم نخوردند تا مبادا ما دست به آن دسته‌های جادویی بزنیم. کاری کردند تا مادرم در میان گریه‌های برادرم، همدلانه آن جمله تاریخی‌اش را بگوید: «میگن از دهن نخورده بگیر بده به خورده». حالا هم بی‌خود و بی‌جهت یاد جمله مادرم در آن عصر جمعه دلگیر کودکی‌ام افتاده ‌بودم. شاید خدای فوتبال هم مانند مادرم فکر کرده آرژانتینی‌های همیشه پیروز، بیشتر به این برد محتاجند. چقدر بی‌رحم است این استدلال. ما که تمام مدت از راه دور نان گندم دیگران را تحسین کردیم، حق‌مان نیست تنها باری که رایحه خوشش را یک بازی کامل زیر دماغ‌مان گرفتند، در لحظه آخر بدهند دست مسی و رفقایش.

حس می‌کردم سرم اندازه توپ فوتبال شده است. با آن دیازپام کوچک سیزده ساعت خوابیده‌ام. به چهره مردم نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم چهره راننده تاکسی اخمو را با راننده تاکسی ساعت هشت شب دیشب مقایسه کنم. دیشبی شاد و خرم، چون پول خرد نداشت اسکناسم را خرد نکرد و گاز داد تا زودتر برسد خانه. اما این یکی با بی‌حوصلگی رادیو نمایش گوش می‌کند و زیر لبی به دیگر راننده‌ها فحش می‌دهد. انگار روی شهر گرد حقیقت پاشیده باشند. اینکه بهشت، جای پاپتی‌های خاورمیانه‌ای نیست. گویی نماینده ما در این زندگی امثال داعش است و القاعده. گویی یوزپلنگ‌های خسته از فرار و جنگ و تحریم‌ها را به بهشت راه نمی‌دهند.

بچه‌ای که ترسیده را سیلی می‌زنند تا ازشوک در بیاید و گریه کند؛ مثل کسی که خبر از دست دادن عزیزی را شنیده است. قیافه شهر یک شب بعد از آن گل کاکتوس‌وار مسی همین‌گونه است. حالا نطق‌ها باز شده و همه از شکل سوگواری‌شان می‌گویند؛ حتا اگر فریاد شادی در خیابان ولیعصر بوده‌ باشد. حالا حرف سالوادور است. یادم می‌آید؛ پیش از آنکه بدانم بازی آخرمان در این شهر است، نام یکی از شخصیت‌های مشهور یکی از سریال‌های فارسی‌وان بود. از مرثیه‌خوانی دور می‌شوم. یاد تام هنکس در فیلم «Castaway» می‌افتم. جایی که تصمیم می‌گیرد به جای پوسیدن در آن جزیره دور افتاده، یک کرجی بسازد و توپ والیبالش را بردارد و روی تخته پاره‌ها دراز بکشد تا شاید یک کشتی گذری پیدایش کند. از الان تا چهارشنبه روی تخته پاره امیدهایمان دراز می‌کشم و به اقیانوس می‌زنم. می‌گذارم آفتاب حقیقت هر قدر می‌خواهد بتابد تا شاید آن شب یک کشتی بزرگ ما را بیابد و وقتی با ظاهر ژولیده از نردبان پله‌‌ای بالا می‌رویم، یوزپلنگ‌ها یکی یکی با لباس تیم ملی کشورمان به استقبال‌مان بیایند. گوچی آب بدهند دست‌مان. اشکان با حوله‌ی سفید و دتمیزی که روی ساعدش انداخته، عرق‌مان را بگیرد و حقیقی نانی خوشبو در کاسه‌مان بیندازد و در نهایت کی‌روش با لباس کاپیتانی کشتی و پیپ به دندان، خوشرو و خندان چمدان ناامیدی ما را از دست‌مان بگیرد و به دریا بیندازد و بگوید: «به بهشت خوش آمدید.»

نوشته امید توشه

مفسر انگلیسی گفت آرژانتین بازی را برد ولی ایران دل ها را
نظرات 1 + ارسال نظر
mehrab دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:05 ب.ظ http://mehrabkamali.blogsky.com

salam
webloge ghashangi darid

movafagh bashid

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد