۰منننننننننننن

گاهی دلم خانه ی مجردی میخواهد حالا اگر همان خانه ی ذهنی ام باشد که بهتر، دلم کمی فاصله از مامان و...میخواهد دلم میخواهد ساعات غذایی ام را خودم تعیین کنم بدون اینکه کسی بپرسد کی میایی بروم بیرون کارهای دلی کنم نصفه شب بروم پشت پنجره ،سروصدا کنم،غذای گوشتی نخورم،دلم میخواهد بروم پیاده روی زیر برف و باران ،دلم میخواهد امار رفت و امدم را به کسی نگویم ،هروقت هوس کردم فیلم ببینم ،اهنگ را باصدای بلند گوش کنم ،هی کسی ازم نپرسد کجایت درد میکند؟؟هی گوشت و ...نخورم ...هی کسی سربه سرم نگذارد ،نگوید فلان لباست را نپوش...

۰.۰

مامان امده نگفته ام مریض بوده ام سرمی ...روی دلم را بسته ام عضلات شکمم درد دارند کمی ! 

میگوید لباست را عوض کن  جناق سینه ات سرما میخورد نمیداند که دوس دارم و کیف میکنم و... 

 

 

روز اخری شه*رداری ایمیل داده موضوعت کلی است اگر میخواهی مقاله ات چاپ شود جزیی اش کن نمیکنم نشسته ام به جایش وبلاگ میخوانم ....در جواب ایمیل میگویم گمان نمیکردم و نمیکنم کلی باشد قرار بود توی اصل مقاله باشد جزییات ! 

اخرش هم میگویم هرچند تشخیص باشماست... 

به درک قرار نیست رودررو شویم حالا بشویم جوابش را میدهم ... 

 

بعد از مدتها کاری جواب رزومه ای امد به مامان نگفته ام کولی بازی درمیاورد ... 

امروز کلی پیاده زیر بارون و حرف با دوستی ...

یکی نوشته...(مننننننننننننن)

قدم زدیم زیر باران. کنار زاینده رود پسری گیتار می‌زد. آن طرفتر مردی آواز می‌خواند. همه زنده، همه شاد. انگار نه انگار که باران می‌بارد. به زاینده رود و آب خاکی رنگش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم وقتهایی که رود آب ندارد این شهر چطور می‌شود؟ این مردم چقدر فرق می‌کنند؟ آیا باز هم کسی کنار رود خشک آواز می‌خواند؟ کسی اینجا قدم می‌زند؟ به مردم زنده دل و خوشایند این شهر حسودیم می‌شود 

 

اگر این همه جدی نمی گرفتم خودم را، زندگی داشت راهش خودش را می رفت. زندگی توی پاییزش هم برف داشت. تهران شده بود عین عکسهای کارت پستالها! 

 

 

من بودم که زیادی خودم را جدی گرفته بودم. می خواهم به خودم یادآوری کنم که زندگی با آدمها سر شوخی دارد. مهم بودن، البته، خوشایند است اما هیچ کس آنقدرها مهم نیست که نتواند از یک روز صرفنظر کند. هیچ کس آنقدرها مهم نیست که برای شاد بودن وقت نداشته باشد. هیچ کس آنقدرها مهم نیست که نتواند برف بازی کند. من آنقدرها مهم نیستم. زندگی مهمتر است

؟

 شاه عباس از همین جایی که ما ایستاده ایم به میدان نگاه می‌کرده است. من اما منظره میدان را از پایین بیشتر دوست دارم. همان خط آسمان صافی که به تو این خیال دست می‌دهد که بیرون این میدان چیزی نیست و این میدان تنها حصار موجود در این شهر است. مرز دنیا

منننننننننننننننننن

 

یکی نوشته :نباید بذارم پسرم به خاطر شیوه زندگی من هزینه ای بده. نباید بذارم آرامشش به خاطر من مختل بشه... نباید اصرار کنم خونه بسازه. باید بذارم با آرامش قطعه های رابط خودش رو پیدا کنه و فرمون ماشین خودش رو بسازه، مثل محدثه کوچولو. برای دست شناختن دنیای اطرافش باید فرصت کنه دنیا رو از توی قایق پارویی تماشا کنه، نه با قایق تندرو

چیه؟دارم واسه دلم عزاداری میکنم

ارزش خواندن دارد!

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند.
این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : " دربـــــــــــــــــست " . نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح دادم شروع شد.

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !

مسافر : نوش جونش !

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟


مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

بادبادک

خوبی بادبادک اینه که!!!


می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده!!!


ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده !!!

...

ادم زندگیه برخی رو میبینه که چه قدر مشکل دارن ولی هرکس انگار احساس خوشبختی و ارامش نمیکنه ! 

ولی ناشکرم هستیم نمیدونم چه مرگمه! 

گلومم درد میکنه مقاله ی دوستم اکسپت شد پارتی داشت ولی من نه...

داستان

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود  نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود  مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود آن مورچه آز دهان او بیرون آمد ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفتای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج می شوم
سلیمان به مورچه گفت وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای ؟
مورچه گفت آری او می گوید
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن !