فائزه هاشمی چند روز پیش نامهای از زندان نوشته بود در ستایش از فضای بند زنان زندان اوین، که متنش را ته این پست میگذارم. چند روز بعد روزنامه رسالت با استناد به این نامه نوشت که وضع زندانهای ایران خیلی هم خوب است و مخالفان حکومت و نهادهای مدافع حقوقبشر دروغ میگویند. سیامک قادری، از خبرنگارانی که در بند ۳۵۰ زندانی است، به فائزه هاشمی جواب داده.)
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا یُؤَخِّرُهُمْ لِیَوْمٍ تَشْخَصُ فِیهِ الْأَبْصَارُ (ابراهیم آیه ۴۲)
و هرگز مپندارید که خدا از کردار ستمکاران غافل است بلکه کیفر ظالمان را به تاخیر میافکند تا آن روزی که چشمهایشان در آن روز خیره و حیران است.
به خواهر دربندم فائزه هاشمی؛
خواهر فائزه!
نامه تو جز معدود اسناد و نامههای زندانیان سیاسی بود که در فضای بسته رسانهای امروز ایران، انعکاس یافت و برای ما زندانیان که نقل هم بندیانمان را در ملاقات و شکسته بسته از زبان عزیزانمان میشنویم، مایه اعجاب و شگفتی شد.
بخشهای زیاد از نامه سرکار عالی را در سرمقاله روزنامه رسالت به قلم کاظم انبارلویی در تاریخ ۲۷/ ۰۹/ ۹۱ خواندیم و دردمندانه لحن زنده و روح مقاومت ستیز در آن را ستودیم.
غرض این نیست که به واسطه چاپ بخشهایی از آن در روزنامه مذکور قلم تخطئه بر آن بکشم ولی چند نکته کلیدی در محتوای آنکه موجب استقبال رسانههای یکه تاز از آن شد برآنم داشت تا چند سطری من باب تذکر، قلمی کنم. به طور مشخص تاکید بر آن دارم اگرچه جغرافیای اسارت امروز ما یکسان است اما تاریخ آن از آغاز تا به امروز و در طول زمان تفاوتهای بسیاری را مورد اشاره قرار میدهد.
مشخصا کاربرد عباراتی نظیر: «گزارشگری صادق»، «اینجا دمکراسی حاکم است»، «اینجا دانشگاه است»، «اینجا پر از خاطرههای زیباست»، «اینجا مدرسه عشق است»، «شهادت نامه صادق» و سپس این نتیجه گیری که گزارشهای احمد شهید سیاه نمایی و کذب است و در نهایت انتقاد از قوه قضاییه که زندان را برای ناقصان حقوق ۷۵ میلیون ایرانی به «هتل» و یا «آرمان شهری برای مجرمان» تبدیل کرده است، قلقلکم داد تا تنها تجربیات خود را در تحمل سه سال حبس در بندهای ۲۰۹، ۲۴۰ و ۳۵۰ و فقط بخشی از آن را که به چشم دیده یا به گوش شنیدهام بازگو کنم.
خواهرم! تو جلب توام با تحقیر و وحشت زن و فرزند معصوم را در مقابل دیدگان بهت زده همسایگان را نیمه شبان یا صبحگاهان فراموش کردی، یادآوری کنی. تو ماهها حرکت از سلول به دستشویی، هواخوری، حمام، اتاق بازجویی، دادسرا، دادگاه و حتی گذر از معابر شهر را با چشم بند از یاد بردهای ذکر کنی. تو فریادهای جانکاه مردان را در اتاق بازجویی روبروی بند شش بازداشتگاه ۲۰۹ از قلم انداختهای. من پاییز ۸۹ صدای فریادهای مادری را در این اتاق میشنیدم که زیر بازجویی از حال میرفت و جیغ معصومانه نوزادی را از بند یک همین ساختمان که با صدای آشنای مادر به هوا بلند میشد. تو آیا صحنه آرایی اتاق بازجویی ۲۰۹ را که دکور آن خون های دلمه شده بر دیوار و کف آن بود دیده یا وصفی از آن شنیدهای؟ تو احیانا صدای عزیزی از نزدیکانت را هنگامی که با چشم بند رو به دیوار، بازجویی پس نمیدادی نشنیدی؟
نفهمیدی که او را برای خرد کردنت و تایید سناریوهای ذهنهای بیمار بازجویان به میدان آورده بودند؟ تو تحقیر توسط بازجو و نگهبان را با پوست و استخوان و ذهن خود درک کردهای یا حتی سوزش سیلی بازجو را برگونه است؟ تو هرگز حس کردهای محتویات عفن داخل توالت استیل بازجویی بند ۲۴۰ هنگامی که سرت را به داخل آن میکنند که عنقریب وارد منافذ چشم و گوش و دهانت میشود؟ بازپرس پرونده تو آیا همراه با بازجو و کارشناس به پدر و مادر و فرزند و همسرت فحاشی کردهاند؟ تو آیا مقابل قضات معروف شعبات بدنامی چون ۲۸ و ۱۵ دادگاه انقلاب به خود جرات دادهای همه این مصیبتها را به سودای شنیدن فریاد تظلم خواهی از سوی قاضی در محضر دادگاه بیان کنی و در کمال ناباوری متهم به دروغ گویی و بهتان زنی شدهای؟
تو خواهر من، آیا زجر هم نشینی با سوداگران مواد مخدر، خیانت کاران به بیت المال، زورگیران را در اتاقهای ۱/۵*۲/۵ نیز بودهای؟ تو میدانی التماس برای یک تماس تلفنی با خانواده فقط و فقط برای اینکه اطلاع دهی نمردهای تا آنها را از رنج دربدری در بیمارستانها، پاسگاههای پلیس، پزشکی قانونی رهایی دهی و بازجویت این حق مسلم را منوط به پذیرش سناریوهای ذهن توهم زده از دشمنان خیالی کرده باشد؟
تو درخواست ملاقات با وکیل یا حتی حق امضا وکالت نامه برای داشتن وکیل غیر تسخیری را تا قبل از برگزاری جلسه دادگاه، داشتهای که هنوز هم سه سال پس از صدور حکم دیدار با وکیل برایت آرزو خواسته باشد؟
تو همراه من در جنبش اعتراضی مردم ایران؛ با مفهوم بازی «حکم تو اعدام است» و سپس بازجویی پشت بازجویی و بیدارباشهای شبانه برای شرکت در این بازی دو نفره را با بازجو درک کردهای؟
تو آیا تصویر حکم ناعادلانهای که امثال ما را به ۲، ۳، ۵، ۷ و ۱۰ سال و یا برای همیشه از دیدار عزیزانمان محروم میکند توانستهای ببینی؟ باور میکنی هستند بسیاری از هم بندیان ما که بدون داشتن وکیل، بدون رویت حکم و بدون دانستن ادله و استنادات حکم از احکام بدوی، تجدید نظر خواستهاند؟ تو آیا ماهها ممنوع الملاقات بودن را میدانی چیست؟ آیا ترا با دزدان و جنایتکاران دستبند زده و در دالان های دادگاه انقلاب، بیمارستانها، دادسراها و نزد نزدیکانت به نمایش گذاشتهاند؟ آیا حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی تحقیر و توهین ماموران معذور و منشیان وابسته به دستگاههای امنیتی شعب خاص را تجربه فرمودهاند!
آری خواهرم، بند بانوان و ۳۵۰ امروز محیط خوبی است اما راه رسیدن به این بهشت موصوف در گزارش سرکار عالی، از برزخی و دوزخی سخت میگذرد. ۳۵۰ و بند بانوان سال ۹۱ بسیار متفاوت است با همین نامها در سالهای ۸۸، ۸۹ و ۰-. در همین اتاقهایی که کاظم انبارلویی به یمن گزارش زیبای تو آنرا هتل مینامد، ده الی پانزده نفر در فضایی به اندازه درازکشیدن در کنار هم، کف خوابی کردهاند.
من از خاطرات سالهای ۸۸ تا یک سال پیش میگویم نه دورتر. از دهه شصت نمیگویم که در همین فضا فقط جا برای ایستاده خوابیدن وجود داشت.
خواهر من فائزه! هتلی که دولت کودتا برای آزادگان در بند تهیه کرده است محدود به ساختمانی قدیمی و فرسوده با اتاق ای پر جمعیت است که حداقل امکانات مورد نیاز یک انسان را فاقد است و از میان تجهیزات این هتل تنها ساختمان آن متعلق به سازمان زندان هاست. تلویزیونها، فرشها، یخچالها، وسائل پخت و پز، کولر، کتابخانه و کتابهای آن، ادوات کلاسهای آموزشی و فرهنگی توصیف شده در گزارش سرکار عالی مثل میز و صندلی، وایت بورد و استاد و دانشجو، سندش بنام زندانیانی است که از نقد جان خود و خانواده برای چند صباحی مقاومت و ایستادگی تهیه شده است.
باور کن سهم زندان از این امکانات و تسهیلات درها و دیوارها، سیمهای خاردار، قفلها، توالت های غیربهداشتی و حمامهای بیمصرف، لوله کشیهای زنگ زده و فاضلابهای مستهلک است. سهم زندانیان اما تعمیر این خرابیها، بازکردن هر هفته کانال فاضلاب قدیمی و استخراج فاضلابها با دست و انتقال آن به بیرون از زندان است و هزینه پاک سازی و نظافت هم این روزها بر عهده زندانی است.
خواهرم! سهم زندانیان از غذای زندان حمل دیگ های سنگین غذای بیکیفیت، غیرقابل استفاده به بند و سپس بازگرداندن سطل های زباله مملو از همان غذاها به بیرون است. سهم ما انواع بیماریها و جراحت های به جا مانده از دوران بازجویی که هزینه درمان آن باز هم بر گردن نحیف ما و خانوادهمان است، در این هتل یا آرمان شهر به تعبیر سرمقاله نویس روزنامه رسالت.
اما تو درست میگویی اینجا همه خوبند. از یک سطحی نسبی امکانات برخوردارند و مسائل بند را خود رتق و فتق میکنند و کلاسهای آموزشی و جلسات درس و فهم برپاست و آزادی، این اکسیر زیست، به طور نسبی در بندها جریان دارد. اما فراموش کردهای یاد آوری کنی که هزینه گزاف اصرار بر آزادی و آزادگی را دهها زندانی پرداخت کردهاند که اکنون در زندانهای قرون وسطایی در تبعید به سر میبرند و همین امروز هم برای اصرار بر استفاده از حق آزادی بیان، زندانیانی روزانه به بندهای ۲۰۹، ۲ الف، ۲۴۰ و دادسرا تردد دارند. کم نیستند هم بندیانی که به دلیل استفاده از همان آزادیهای محدودگاه مجبور به تحمل ۱، ۲، ۳ یا ۵ سال حبس اضافه هستند.
آری خواهر من، آن آزادی که در این آرمان شهر وجود دارد تاوان و بهای اسارت ماست. اگر بنا بود تن به خفقان و سکوت داد چه لزومی به زندان و اسارت. اگر این آزادی در زندان است- که هست- به بهای نقد زندگی زندانیان و صرف فرصت زیست آنها و خانواده آنان پرداخت شده است. راستی کاش چندی دست نگه میداشتی و از هم بندیان خود و همسایگان دربندت در مورد چگونگی طی دوران اسارتشان سوال میکردی! از ابوالفضل قدیانی میپرسیدی که بهای آزادی بیان خود را پس از طی دوران یک ساله حبس خود تا چند سال دیگر باید بپردازد! از تاجزاده میپرسیدی که چرا شب پرستان از انتقالش به بند عمومی وحشت دارند؟ از سعید مدنی میپرسیدی از چه دوازده ماه آزگار در بند ۲۰۹ در انفرادی نگه داشته شده، از ژیلا و بهمن میپرسیدی که نداشتن ملاقات با همسر و همراه زندگی در اسارت چه طعمی دارد. از شیوا نظرآهاری میپرسیدی که معنی سگدونی چیست؟
از کبری میپرسیدی تبعید به زندان قرچک چرا صورت گرفت؟ از خانم بنازاده میپرسیدی سوی چشمانش را در کدام گوشه زندان و کی فراموش کرده است؟ از آرش صادقی میپرسیدی چگونه مرگ ناشی از وحشت مادر در هنگام بازداشت را تحمل کرد و وقتی شکایت به قاضی برد تنها یک ماه پس از آزادیاش اکنون در کدام سیاهچال روزگار سپری میکند؟
فائزه جان، ای هم درد و هم سرنوشت من؛
آیا فرزند تو هم مانند فرزند محمدرضا مقیسه برای ایستادن بر سر آرمانهای پدرش جشن ازدواج خود را پشت دیوار اوین گرفت؟ آیا خدایی ناکرده بودند عزیزانی که در طول دوران حبس تو چشم از جهان فروبندند مثل سیدمحمد ابراهیمی و اصغر محمودیان و… ولی حتی تماس تلفنی برای تسلیت به بازماندگان را اجازه نیابند؟ آیا تو هم صدای عزیزی را از بند همسایه هر روز میشنوی و ماهها انتظار میکشی تا شاید زندانبانان نیم ساعت اجازه دیدار دو زندانی را صادر کنند!
آیا حیواناتی چون اوسط به همسر تو هم چون علیرضا رجایی پیشنهاد دادهاند از قید زندگی با یک زندانی سیاسی خودش را رها کند؟ آیا درد حصر خانگی و نبود در میان هم بندیان همفکر و همراه را مثل رهنورد، موسوی و کروبی درک کردهای؟ آیا چون نسرین ستوده، دختر دوازده سالهات را همراه با تو مجازات کردهاند؟ آری زندان سیاسی امروز یک دانشگاه است. اما اشتباه نشود این مهم به مدد و یمن حضور صدها نخبه و اندیشمند و فرهیخته این مرز و بوم فراهم آمد که ستم و جهل را برنتافتهاند.
خواهرم! من تلاشهای فائزه را، ایستادگیاش را در میادین اعتراضی ارج مینهم، عدم استفاده از امتیاز خانواده معتبرش را محترم و منصفانه میشمارم، نرفتن به مرخصیاش را گرامی میدارم و بودنش را در میان سایر زندانیان سیاسی و عقیدتی مرهمی بر جراحت تبعیض و بیعدالتی میدانم، اما آیا میدانی که برای اتهام تبلیغ علیه نظام و شرکت در تظاهرات که تو به دلیل آن مجبور به تحمل شش ماه حبس ناعادلانه شدی، هستند کسانی که باید حداقل تا شش سال در زندان بمانند!؟
فراموش نکردهای که برادرت مهدی را چگونه در طی مراحل تشخیص پزشکی و برغم دستور پزشکان از بیمارستان ربودند و به زندان بازگرداندند. درست که اینجا مدرسه عشق است، آری برای آنانی که آرمانی و هدفی دارند حتی ۲ الف، ۲۰۹ و ۲۴۰ بازداشتگاههای جهنمی که هر روز قربانی میگیرد، میتواند زیبا باشد.
آری خواهرم! تو نیمه پر لیوان را با نفسی سلیم و نگاهی مثبت بین که طبیعی یک انسان است دیدهای و شرح دادهای ولی بدان آن بخش پرلیوان نه آب که اشک چشم همسران و فرزندان زندانیان است، خون جگر زندانیان سیاسی است که آن بخش پر لیوان را لبریز کرده است. آن نیمه پر حاصل اشک دخترکان و پسرکانی است که پدرو مادر ندیده مراحل طفولیت به کودکی، نوجوانی و جوانی را طی میکنند.
خواهرم! این همه ظلم و بیعدالتی واقعی است. آنها را باید دید و همان گونه که هستند نه بیشتر و نه کمتر باید فریاد کرد تا فرزندان من و تو در کمند آن گرفتار نیایند.
این درست است که باید هیمنه نظام جور و ظلم و زندان آن را به ریشخند گرفت و آنرا مرحلهای از زیست و تکامل انسان خواند اما نباید برای ظالمانی که دستشان هنوز از خون ستارها خیس است مستمسکی فراهم آورد که گزارشهای حقوق بشری و مساعی مردان و زندان در اقصی نقاط جهان برای ارتقا وضع حقوق بشر را در این جغرافیای شب زده یکسره دروغ و باطل و سیاه نمایی بخوانند.
فراموش نکنیم در همین ۲-۳ ساله هیجده زندانی در زندانهای کشور به انحا مختلف کشته شدهاند. نمیگویم اعدام، این کشتهها نتیجه غفلت و نبود گزارشهای حقوق بشری از یک سو و جسارت و سبعیت ناشی از بیخبری است.
باری خواهر عزیزم پایدار باشی و سرافراز بمانید که سرشکستگی و ضعف شایسته آنانی است که حقوق بشر را بازی میدانند و به بهانههای مختلف آن را به ریشخند و استهزا میگیرند و درک نمیکنند حقوق بشر ناموس بشریت برای امروز و فردای انسانها است، ناموسی که به راحتی بر آن چشم نخواهیم بست.
آری خواهر من، هزاران و میلیونها چون من قدر، سرکارعالی و تلاشهای بیشائبه شما و مجاهدتهای امثال شما و کسانی که در ساختار قدرت موجود میتوانستند آسوده باشند و بهرهمند، ولی راه مسوولیت انسانی و شرعی و ملی را پذیرفتهاند، نیک میدانند، همان سان که چنان هدف را مقدس و پاک، که حاضرند بر سر آنجان فدا کنند.
سیامک قادری
زندان اوین
۲۸ آذر ۱۳۹۱
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نیز با
زوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
... وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند .
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید .
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم....
!
کاش می شد صبح زود از خواب برخیزیم و با انگیزه و علاقمند به روزی فکر کنیم که در پیش رو داریم. کاش کابوس سر کار رفتن تبدیل به شادی و هیجان انجام کار می شد. باور کنید یا نه این برنامه ی روزانه یک عده از مردم است! هر روز صبح با اشتیاق بسیار بیدار می شوند و به کارهای پیش رو فکر می کنند، آنها به آن چه انجام می دهند عشق می ورزند. ولی بیشتر مردم روزها را به عشق تعطیلی آخر هفته و جشن ها و برنامه های متنوع سپری می کنند. لطفاً شما از این دسته نباشید.اما چگونه!
۱-کودک درونتان به چه کاری علاقمند است؟ وقتی بچه بودی به چه کاری علاقمند بودی؟دلت می خواست وقتی بزرگ شدی چه کاره شوی؟ چه کاری را بهتر از همه انجام می دهی؟ به کودک درونت تلنگری بزن و به نسخه ای خالص تر و درست تر از خویشتن خویشت برس!
۲-چه کاری را حاضری مجانی و فقط به خاطر علاقه و اشتیاق خودت انجام دهی؟ اگر توانستی به جواب برسی بدان که همان کار تو را به موفقیت واقعی خواهد رساند.
۳-اگر در یک مسابقه ی بخت آزمایی برنده شوی و در عین حال بخواهی کار و کسبی برای خودت راه بیاندازی یا حتی جای دیگری سر کار بروی( بدون استفاده از پولی که برنده شده ای) انتخابت چه خواهد بود؟ یعنی در شرایطی که هیچ نیاز مالی ای نداری و همچنان می خواهی به خود و جامعه ات خدمت کنی دنبال چه کاری خواهی رفت؟
۴-زندگی رؤیاهایت چگونه است؟ زندگی ایده آلی که برای خودت ترسیم کرده ای چه مشخصاتی دارد و فکر می کنی چه موارد دیگری نیاز دارد تا کامل تر شود و در عین حال خودت را به رشد شخصیتی، روانشناختی و روحی برساند. جدی فکر کن و سعی کن به جواب برسی! زندگی روزانه در تخیلاتت چطور زندگی ای است؟ محل کار، محل زندگی، همراهانت…
بعضی از مردم می گویند، فقط به دنبال موفقیت در زندگی هستند هیجان و اشتیاق آنقدرها هم لازم نیست!
ما می گوییم نه! مطمئن باشید در کاری که شوق و اشتیاقی به آن ندارید هرگز پیروز نخواهید شد! اشتیاق مساوی با هدف است! کاری که از انجامش دچار شور و هیجان می شوید دقیقاً آن کاری است که برای انجامش خلق شده اید!
در ضمن موفقیت فقط پول نیست! خیلی بیشتر از آن است، ترکیبی است از چندین فرایند که تنها یکی از آنها پول در آوردن است!
موفقیت یعنی ارضای کامل! شامل ایجاد معنی و مفهوم در فعالیت های روزانه، رشد شخصیتی، کمک به دیگران و البته کسب درآمد.
دلیل اصلی نیاز به اشتیاق و هیجان برای انجام کار و در نهایت رسیدن به موفقیت آن است که هیچ چیزی جز آن نمی تواند راهنما و یاور ما در برخورد با موانع و مشکلات و چالش های پیش رو باشد. هیجان و اشتیاق سنگ بنای اولیه همه ی موفقیت های بزرگ و چشمگیر هستند.
وقتی هماهنگ با انگیزه هایت حرکت کنی، شناور می شوی و در جهان کل جریان می یابی نه فقط در انزوای خودت. پس بلند شو و تک تک اموری که احساس می کنی در تو هیجان و شور به پا می کنند را پیدا کن و در مسیر تعالی و رشد آن ها حرکت کن
هِی گفتن پایانِ دنیا! پایانِ دنیا! همه با هم می میریم! همه با هم می میریم! چقدر دلمون رو خوش کردیم که قراره با هم بمیریم! نشستیم تخمه شکوندیم و هندونه خوردیم و نیش هامون تا بناگوش باز بود! انگار نه انگار تا چند ساعت دیگه قراره بمیریم! به مرگ می خندیدیم! کیف هم می کردیم! حتی مادره از این ناراحت نبود که بچه اش قراره بمیره! اون هم خوشحال بود! مرگ اونقدر نزدیک بود و ما با هم دست به یکی کرده بودیم! تو چشاش زل زده بودیم و پوست تخمه تو صورتش تف می کردیم! برای یه بار هم شده می خواستیم مزه ی عدالتو بچشیم! ما همونقدر می مردیم که اون آمریکاییه می مرد! اون پولداره! اون باسواده! اون خوشگله! انتقام خیلی مزه می داد! ما همونقدر می مردیم که اونها! دیگه بیشتر از این چی می خواستیم! اما خب از اولش هم معلوم بود که همه ی اینها سرگرمی یه عده آدم خوشحاله! کی دنیا بر مدار برابری من و تو و اونها چرخیده که حالا بچرخه! حالا ته قصه با هم می میریم با هم می میریم این شد که ما مردیم و شما هنوز زنده این! هنوز دارین تخمه هاتونو می شکونین و پوستشو تو قبر ما تُف می کنین! این داستانها هم براتون دیگه بی مزه شده! دنبال داستانهای تازه تر و بامزه ترین! ما مردیم و شما دارین با اون همه دانشمندا و فیلسوفا و سیاستمدارا و بازیگراتون برنامه می ریزین چطور بیست سی سال دیگه به عمر خودتون و بچه هاتون اضافه کنین! برای هزار سال بعدی دنیا هم نقشه دارین! این وسط فقط ما اضافه بودیم! دنیا کوچیکه! جا کمه! عذا کمه! خوشی کمه! به دنیا حرجی نیست! مصبتو شکر مرگ که هنوز بی کَلَک ترینی!!