نفرت از جامعه از هلیا و با من باش...

۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.
۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهم ات را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر… ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش ک...ن، ساعت مچی مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار.
۳۰روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…
خداحافظ….

(نوامبر شیرین- پت اوکانر-

همه ما در قبال این جامعه متنفر که بین تکثر آجرهایش نفرت گذاشته ایم مسوولیم. هر بار که یک آجر از بالای این دیوار کج می افتد سر "ما" بودن ما و "انسان" بودنمان میشکند. با اینهمه باز پای این دیوار نفرت بیشتر تولید میکنیم، که مبادا بین آجرها خالی بماند. حالا یک آجر دیگر روی سر ما افتاده. به بهانه صفحه بچه پولدارهای تهران. باز سنگرها برپا شدند و از یک سو متن های پر از نفرت و کینه به سوی بچه پولدارها و از سوی دیگر پیزوری غرغرو خطاب شدن نگارندگان این متن ها از طرف بچه پولدارها. برخلا...ف تصور ما در این شلیک دوسویه ی نفرت، ما هیچ برتری ای نداریم. چرا که اگر واقعا برتری ما به فکر و قدرت تحلیل ماست متاسفانه باید بگویم بسیاری از متفکران فیسبوکی در این قضیه هم با استفاده از مفاهیم نظری و اصطلاحات پرطمطراق فقط تظاهری به تفکر و تحلیل داشتند و در عمل تنها کینه نگاری کردند.
اینهمه متنفر بودن به ما اجازه فکر و تحلیل این پدیده را نمی دهد. اگر واقعا دل ما با دیدن شکاف طبقاتی برای کودکی که بین زباله ها دنبال روزی اش میگردد میسوزد باید جامعه را به سمت عقلانیتی سوق دهیم که فقرزداست. اگر قرار بود تنفر قفلی را باز کند تا امروز هزار بار کرده بود. واقعیت تلخ آن است که تنفر همیشه قایق شکسته ای بوده که نالایق ترین های این کشور روی آن پریده اند و سواران خشمگین و بی فکر آن را به هرسو که خواسته اند کشیده اند.
چیزهایی هست که ما دوستشان نداریم. مثل تقلای روح فرسای جمعی از آدمها برای نمایش انتساب به یک طبقه تن آسا. فخرفروشی به تهی بودن از تمام آنچه جامعه از شعارهایش اشباع شده. کندن خود از دیگران به هر حیله! ستاره شدن به هر دستاویز! ما دوستشان نداریم ولی باید یاد بگیریم متنفر نشویم، فکر کنیم، بفهمیم و بعد اگر دستمان میرسید به سهم خودمان کاری کنیم

2001

000نوشته ی خوب

نامه ی دهم
آلی جان
قربانت. سخت است در سی و دو-سه سالگی کم کم بگویی خب چیزی که نمی شود و کسی که نمی آید را فراموش کن و باقی این نفس را بگذار سر چیزهای دیگر اما هیچ کدام از چیزهای دیگر نمی تواند خلوت وسیع وجود تو را پر کند. هر چقدر بیشتر آن چیزهای دیگر را پیش می کشی خلوت بیشتر می شود. ناگزیر خنده، ناگزیر خنده را انتخاب می کنی. خنده مقاومت است. خنده اینجا سیاست می شود و سیاسی می شود. تو می خندی با تمام وجود که خنده مسری است و می دانی بیشینه ی آدمها آن خلوت وسیع غم انگیز را دارند. خنده خلوت را چه کار می کند اما نمی دانی؟ کمی بی اثر شاید. مسکن. استراتژی ایرانی در برخورد با همه چیز:رفع موقتی. 
می دانی آلی دقیقن همین جا می خواهم حرف را عوض کنم و بنویسم از غنچه قوامی چیزی شنیده ای؟ از احمد بیگدلی چی؟ راستش اسکاتلند هم دارد از انگلیس جدا می شود. کلی کشور هم برای گاییدن داعش بسیج شده اند اما آن همه سر را چطور می شود شمرد که از تن جدا شدند؟ داعش فقط یک کار بزرگ کرد چند اسم - اسم چند تکه خاک -را برای همیشه در سرم حک کرد: شنگال و کوبانی...
شاید عجیب باشد این حرف اما اگر هزار سال دیگر هم حرف از نام بردن چند شهر جهان باشد من این دو اسم را به خاطر می آورم بدون فکر کردن. بدون عذاب یادآوری. عذاب یادآوری این است که مثلن ببینی دوستان خیلی راحت ده کتاب لیست می کنند که اینها اهم و اوهوم زندگی ما بوده اند و بعد سر تو قفل کند کدام کتاب؟ کدام کتاب؟ بعد آنقدر تکرار شود این سوال که ترس برت دارد مبادا من هیچ کتابی نخوانده ام. سرت خلوت شود. خلوت را نگاه کنی و بپرسی مبادا من هیچ وقت عاشق نبوده ام.
بعد که بخواهی برگردی به زمین بگویی به بودن این شهرها که یقین دارم. این خاکها هستند.همدان هست.کبودراهنگ هست.کوبانی هست...
۹۳/۶/۲۷



روزی کسی می آید
و ما را آنچنان امن و ایمن در آغوشش خواهد فشرد
که تمام پاره های دل تکه تکه مان بر هم جفت خواهد شد ...
و این بار این چینی بند زده شده بر تمام قوانین مضحک و رنگ و رو رفته دنیا پورخندی بلند خواهد زد... 
زیرا که از روز نخستش نیز زیباتر شده است..



نه جانم؛ تن و تخت تو را گرفتار نمی‌کند. کار کارِ شیربلالِ کنار پارک است در آن شب اردیبهشت. آن شیرکاکائوی داغ زیر باران جل‌جلِ میانه‌ی پاییز. یا آن چند ثانیه سکوت که بین‌تان رفت وقتِ پایین آمدن از پله‌ی پنجم ساعی. که صدای جاریِ آب دل‌هاتان را برد با خودش، جابه‌جا به‌تان برشان گرداند. عشق هزار جور تله دارد که تو را پابند کند. کار می‌گذاردش در دل جاها، چیزها. که مثل رمزتازهای دنیای جادوگری هری پاتر، هزار سال هم بگذرد، به یک اشاره، به یک لمس، تو را پرتاب کند به یک، پنج، ده، هزار سال پیش. اگر می‌خواهید دل بکنید و فراموش کنید، فراموش نکنید که جاها و چیزها روزگار دلدادگی‌تان را فراموش نکرده‌اند. 
.حسین وحدانی

...

اى کاش جان بخواهد - جان بخواهد - معشوقِ جانىِ ما. چیزِ دیگر نخواهد؛ محبت نخواهد. توجه نخواهد. تعهد نخواهد. زمان نخواهد. فکر نخواهد. خیال نخواهد. هر روز صبح‌به‌خیر و هر شب بوسِ‌پیش‌ازخواب نخواهد. کشف بوسه‌ى بى‌هوا به وقت رویا نخواهد. اصلن رویا نخواهد. دل‌دل نخواهد. قرارِ ساعتِ چهارِ سرِ کوچه درختى نخواهد. نامه‌ى کاغذى نخواهد؛ چون این روزها با ایران‌رادیاتور کى مى‌رود توى غار، براى معشوقش نامه‌ى کاغذى بنویسد؟ مگر وایبر و تانگو و وى‌چت را ازمان گرفته‌اند که یک «مى‌میرم برات، عشقم» بنویسیم و براى صد نفر بفرستیم؟ پس لطفن چیزى جز جان نخواهد. چون ما آدم‌هایى هستیم که پاى معشوق، چیزى کمتر از جان نمى‌دهیم. آن چیزهاى دگر هم نیست دگر، هیچ مگوید، نخواهد.

دوستی داشتم که اگر بخواهم توصیفش کنم فقط می توانم بگویم شبیه ِ نیمه ی پر ِ لیوان بود!...از آن لیوان های باریک و بلند و خوش اندام!از آن هایی که بعد از هربار که می بری سمت لب هات باید یکبار بگیری شان جلوی چشم هات و خوب و طولانی نگاهشان کنی که ببینی چقدر نوشیده ای و چقدر مانده؟!...و اصلا ً چه فرقی می کرد وقتی او همیشه نیمه ی پر لیوان بود و تو می توانستی دلت به بودن های ادامه دارش خوش باشد...
نیمه ی پر هر لیوانی بودن خوب نیست!آدم باید نیمه ی پر لیوان های قدبلند و کشیده و پدرمادر دار باشد...لیوان های شفاف که نیمه ی پرشان معلوم است!...یعنی می خواهم بگویم اگر شده بروید نیمه ی خالی یکی از این لیوان ها بشوید اما خودتان را درگیر نیمه ی پر استکان های کوچک ِ لب پریده و لیوان های پافیلی ِ از مد افتاده نکنید...که این ها نیمه ی پُرشان هم بدجوری خالی ست!...
صدیقه حسینی/رشت


Hamid Malekzade 

July 18 · Edited
.


آقا راستش را بخواهید من اگر ننویسم دیوانه می شوم. اصلا تقصیر من نیست. توان این حجم از چیزهای خواستنی را دلم ندارد. این طوریست دیگر. گاهی آدم دلش می خواهد هی بریزد بیرون همه چیز را. پیش ترها توی دفترچه یادداشت کوچکی می نوشتم برای خودم. اما دیگر حوصله مواجهه شدن خودم با خودم را به تنهایی ندارم. نه این که بخواهم از شرایط گلایه ای کنم یا یک همچین چیزی. من کلا عادت ندارم غر بزنم یا نق بزنم اما واقعیتش اینست که از حرف زدن، درست مثل بوسیدن لذت می برم؛ جوان که بودم یک دوست دختری داشتم که همییشه می گفت: تو توی مرحله اورال مانده ای؛شاید خودش هم نمی دانست این دقیقا چه معنایی دارد. ولی همیشه با شیطنت اضافه می کرد: که آدم باید روح و جسمش را بدهد به دهانت؛به یکی از دوستانش هم گفته بود که: این آدم با یک تکه گوشت توی دهانش کارهای عجیبی می کند. دوستش هم وسوسه شده بود که بداند من چه کارهایی رابلدم با زبانی که انگار برای لذت بردن دیگران به من داده بودند انجام بدهم؛ اما راستش را بخواهید خودم همیشه بیشتر از کسی که فکر می کرد دارد لذت می برد لذت می بردم. گاهی اینطور می شود؛یک نفر پیدا می شود که دوست دارد خودش را به دست آدم بدهد تا آدم هرچیزی را که یادگرفته است به اون نشان بدهد و آدم فقط با زندگی کردن خودش غرق می شود توی لذتی که باید به دیگری می داد. حالا صحبت این چیزها نیست می خواستم بگویم: این غیر ایرانی ها در شکل مواجهه شان با رابطه های تنانیشان بی این که مثل بعضی از ایرانی ها- چه توی ادبیات و سینما،چه توی زندگی روزمره- شکوه دروغین به بدن و چیزهای مربوط به آن بدهند یا مثل بعضی دیگران اهریمنی را احضار کنند تا درباره چیزهای بدنی حرف بزند یک جور انسانیت رو راست را به آدم نشان می دهند. آدم نه احساس خدایی می کند وقتی می خواندشان نه احساس شیطانی؛ فقط یک جور احساس انسانی دوست داشتنی هست که به آدم منتقل می شود. درست مثل لذتی که ممکن از هر مواجه انسانی ی دیگر توی دنیا به آدم دست بدهد. حالا فرض کنید که من یک بار بتواند دوباره داستان بنویسم برای خودم. وقتی که بخواهم این چیزها را بنویسم حتما باید حواسم را جمع کنم. انگار یک جور سختی توی کار هست که از جایی توی تاریخ اجازه نمی دهد به آدم راحت بنویسد.



 یکی باید همین امشب و یا فردا سه نقطه
 یکی که مثل من دیوانهء دیوانه باشد
 و مثل من روانش پاک باشد تا سه نقطه
 یکی که لهجه اش خاکی ، مرامش آفتابی 
 صدایش آبی آرامش دریا سه نقطه
 یکی که مثل بی بی خستگی های دلم را
 بگیرد و بخواند طفلکم لا لا سه نقطه
 همیشه توی خوابم دیده ام سهم من از عشق
 انار و سیب و بعدش خانم سارا سه نقطه
 انار وسیب و سارا توی بشقاب وجودم
 و بی وقفه به ریش مردم دنیا سه نقطه
 ولی اینها همه خواب و خیال کودکانه است
 خیالات محال آدمـــــــــی تنها سه نقطه

***
دوباره پای شاعر از گلیمش چیزتز شد
 و بعدش این غزل را مرتکب شد با سه نقطه
 تمام سعی خود را کرد ، توی بیت آخر؛
 بگوید یکنفر شاید ... هنوز... اما... سه نقطه.

آدم‌ها
عطرشان را با خودشان می آورند ،
جا می گذارند
و می روند‌‌ !

...

آدم‌ها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
در خواب‌هایمان می مانند‌ !

آدم‌ها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
دیروز را با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
خاطره‌هایشان را جا می گذارند
و می روند‌‌ !

آدم‌ها
روزی می آیند ،
تمام برگ‌های تقویم ، بهار می شود ...
روزی می روند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آیند
و می روند ،
ولی
در دلتنگی هایمان‌‌ ...
شعرهایمان‌‌ ...
رویاهای خیس شبانه‌‌مان ... می مانند‌‌‌ !

جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید ...

هرتا مولر | کافه کتاب



حدس مى زنم که خواهى گریخت
التماس نمى کنم
از پى ات نمى دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من دل مى کنى...
راهت را نمى بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من جدا خواهى شد
خیلى ویران نمى شوم
از پا نمى افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!
احساس مى کنم تباه خواهى شد
و من خیلى غمگین مى شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار
فرقش را با حالا مى دانم
که فراموشم خواهى کرد
و من
اقیانوسى خواهم شد سیاه و غم انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار
هر طور شده خواهى رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار.

- عزیز نسین
ترجمه: رسول یونان


...

  1. چند سال می گذرد
    و هنوز
    انگشتانمان را
    روی گوشه گوشه ی نقشه ی شهر گرفته ایم
    خون خیلی از خیابان ها
    بند نیامده است

    روزبه سوهانی

آدمیم که با هر شرایطی هیچ وقت دوست ندارم کارم به اما و اگر بکشه، تا جایی که جون دارم و مغزم کار میکنه روی هدفم برنامه میریزم! و شکست هامو هم حتی شیرین فرض می کنم به خصوص وقتی دیدم یه جای کار خودم لنگیده و ندیده بودم!

اما وقتی کار به سکه بکشه، اگه کار به پنالتی بکشه، اگه کار جایی باشه که هیچ ارتباطی به برنامه ریزی و تلاشت نداشته باشه، حیطه اختیارت روش صفر باشه...

واقعاً اگر توی دلت نتونی دعا کنی، اگه حتی به یه چیز فرضاً دروغی پناه نبری چطور می خوای اون لحظات امید رو توی دلت زن...ده نگه داری؟
ما فارغ از هر فلسفه و علمی، فارغ از هر منطقی، لحظه های زیادی هست که هیچ چیزی در اختیار ما نیست و دستمون از همه چی کوتاهه...
لحظه هایی که یه جایی برای آویزون شدن می خوایم تا نیوفتیم، لحظه هایی که مستأصل شدیم! لحظه هایی که دنبال چیزی به اسم امید می گردیم...

من برای زندگی کردن نیاز ندارم تمام رازهای دنیا رو بدونم یا تمام نظریات راسل و هاوکینگ و ابوعلی سینا و سقراط و شریعتی رو بخوونم، اما برای زندگی کردن نیاز دارم دست کم فکر کنم حتی جایی که هیچ چیزی در اختیارم نیس یه طنابی برای نیوفتادن هست...
من امید محور زندگی می کنم، چون عادت کردم بهش




پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کم‌تر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سال‌ها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بی‌فایده بود. ذهنش نمی‌توانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادله‌ی ذهنی‌اش ساده است: ایران جایی‌ست که تمام خانواده‌اش در آن زندگی می‌کنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی‌...تواند خانواده‌اش را ببیند.

با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش می‌گفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.

حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسوی‌اش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران می‌پرسند. می‌خواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچان‌نژاد (بازیکن مورد علاقه‌اش) را با دقت دنبال می‌کند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آینده‌اش، خانواده‌اش و ریشه‌هایش سوال می‌کند و پاسخ‌ها را با دوستانش به اشتراک می‌گذارد. می‌گوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانواده‌اش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.

معجزه‌ی فوتبال غیر از این است؟



قلم‌فرسایی بی‌فایده‌ست. مهاجر نامرئی‌ست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانی‌ست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیل‌کرده و بی‌سواد، دیده نمی‌شود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایه‌اش اما همه جا هست، سنگین و غم‌آلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را می‌داند. مهاجر، در به‌ترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفی‌ست، زیرا مهاجر نمی‌ماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایه‌ا...ش ساکنِ همه‌ی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف می‌زنند، انگار مهاجرانِ همه‌ی دنیا را می‌گویند، انگار ما را می‌گویند. و وقتی مهاجری غرق می‌شود، کسی درونِ ما عزادار می‌شود. زیرا که ما سایه‌هایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایه‌هایِ ما بر همه‌ی مرزها و شهرها و کشورها افتاده‌است، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بی‌آنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلم‌فرساییِ من؟ و این‌که هر طور می‌نویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق می‌شود و زیرِ آب صدا به صدا نمی‌رسد. و وقتی مهاجری غرق می‌شود کسی درونِ ما می‌گرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایه‌ای را باخته‌ایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شده‌است، ما توانسته‌ایم، آن‌ها نتوانستند. مهاجر گونه‌ی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق می‌شود و حبابِ سرگردانی که به این کره‌ی خاکی می‌ماند کنارِ انگشتش می‌ترکد.




شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!




منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1

هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!



ترنج، گل زندگی است...
زندگی را بی پایان می کند. زندگی با ترنج، زندگی بی پایان است برای من. روزگاری با نقش ترنج در آجرکاری های ناب سلجوقی زیسته ام... روزگاری نیز به نقش ترنج زیبای فرش هریس اتاقم نگریسته ام... روزگاری شاید نمی دانسته ام که زندگی ام و زیستنم با ترنج چنان در هم خواهد آمیخت که نام زیباترین دخت دنیا را ترنج نام خواهم داد....




آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...




  1. بد شده ام...
    از وقتی شروع کردم به قربانت بروم های تایپی به دوستت دارم های اس ام اسی..
    به عاشقتم های وایبری ، ویچتی ، لاینی و....
    بد شده ام!
    از وقتی هر ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ چیزی فرستاد قلب های سرخ را روانه اﺵ ﻛﺮﺩﻡ و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردم..
    ...فرقی هم نمیکرد که باشد
    دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندم شد
    کلماتی که مقدسند
    که معجزه میکنند
    افتادﻧﺪ زیر دست و پا...
    فرقی برایم نکرد که چه کسی باشد
    از چه جنسی باشد
    فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایم کفایت کرد...!
    بد شده ام...!
    از وقتی لبخند زدم..
    و انسوی ماجرا پیچیدم و پیچاندم...
    حال خیلی هایمان خوب نیست این روزها
    عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم
    دردناک است حال و روزمان
    اﻣﺎ ﻣﻲﺩاﻧﻢ ﻛﻪ دردمان درمان دارد
    صداقت
    و شهامت
    همین.....

همینطوری ها

انبوهی انسان معلق روی آب..!
برتولت برشت که خود قربانی ِ تبعید بود و عمرش را در سرگردانی گذراند می‌گوید: (نقل به مضمون)
به کجا می‌گریزی؟
نه اینجا جای ِ تو خالی خواهد بود نا آنجا کسی به استقبال تو می‌آید.
.....
پناهجویان آفریقایی/سوری
خدا می‌داند کجا !

دارم ازخودم می ترسم ! احساس می کنم زنی درمیانه این غوغا درمن شکل گرفته که منطقی است ! سال ها پیش درجواب دوستی که می گفت منطقی باش گفتم : منطقم رفته تو منطقه جاکش ها ، جاکشی یاد بگیره ....اما این روزها از خودم واهمه دارم از این که دخترک سرتق وسر به هوا دارد بای بای کنان می رود ....همه این حس ا ز" دربزرگراه گم می شوی " شروع شده ...من چه جور با این زن عبوس والدنگ کنار بیایم؟ تمام این سال ها با زندگی بازی می کرده ام ...باهمه چی بازی ....باخودم با سرنوشتم با ...اه صدای دوره گرد... پیر ...پنجره را باز میکنم ...یعنی هنوز دارد زرشک و منطق را باهم می فروشد ...زرشک وآزادی ....
امروز به تحقیق درباره " دربزرگراه گم می شوی گذشت >" گاهی خست به خرج می دهد وحرف نمی زند ...ازمن می ترسد ازهمان دخترک سر به هوای سرتق ...
گونزالس می گوید عجب تش بادی ....
درست میگوید تش باد های صحرای نودا دوروز است تمام کاکتوس ها را سوزانده اند ...کسی چه می داند پرنده ای که برای من می خواند از ترس این تش باد کجا گریخته

https://www.facebook.com/photo.php?v=10152405127549361

عالی از نظر میزان دقت و زیبایی و فرق کار ایرانی و خارجی

...

  1. بیداریم با آهنگ هایده به استقبال اولین سحر ماه رمضون میریم

    ما ازوناشیم که در کل سال کلاً 2-3 بار مسلمون میشیم، 1 بارش ماه رمضونه که به صورت رندم چند روز روزه میگیریم و نماز میخوونیم بعدش هم بر حسب قرعه یه شب میریم احیا.

    ازون ور هم یه دوری کنار هیئت های محرم میزنیم.

    ماه رمضون امسال یه چیز دیگه است، خیلی باید شکر خدا کنم، هرچقدرم آتئیست زندگی کنیم هنوز صدای اذون تو این مملکت میخوره گوشمون!

    روزه امونم با سیگاره! فتوای ما فتوای دله!
    1. سوارز و سوارز بودن به مراتب از ریوالدوی 2002 بودن بهتره.

      یادمه همیشه یک پای ثابت دفتر مدرسه بودم اما به خاطر این که توی مدارس دولتی با اختلاف بسیار زیاد بالاترین دانش آموز بودم همیشه از گناهام میگذشتن تا حدی! هر دفعه هم تنبیه و هر دفعه هم ...میگفتن تو آدم نمیشی!

      توی دبستانی درس خووندم که توی شهر از انتهای جدول سوم بود اما دانش آموز نمونه استان شدم. همون موقع به خاطر شلوغ کاری و اذیت و بی ادبی همیشه پای ثابت دفتر بودم، حتی گفتن ثبت نامت نمی کنیم که توی همون سن دبستانیم گفتم بهتر! شیلنگشو خوردم خطکشش رو خوردم حتی پس گردنی های وحشتناکی هم خوردم که یادم نمیره. همین پیش دانشگاهی دم کنکور هم 2-3 ماه کلاس دیفرانسیل رام ندادن!

      حس سوارزو درک میکنم چون تا همین 2-3 سال پیش هم حتی کمترین احساسی رو نسبت به هیچ کس و هیچ چیز مخفی نمی کردم. سوارزطور بودن یعنی سیاه تر از چیزی که هستی دیده بشی. یعنی خیلی از موفقیت هات شاید برای خیلی ها درد آور باشه و دنبال فرصت باشن تا خردت کنن تا بیش از گناهت مجازاتت کنن.

      سوارزها توی زندگی معمولاً خیلی دیر یاد میگیرن (مثل من) یا اصلاً شاید یاد نگیرن که در لحظه تصمیم نگیرن. اما دیگرانی که باهاشون برخورد میکنن همیشه متوجه هستن که چطور با تکان دادن مهره های شطرنج این آدم ها رو خرد کنن...

      به عنوان کسی که در اندازه بسیار کوچیک یک در میلیونی حس سوارز رو درک میکنم هیچ وقت سوارزهای دور و ورم رو خرد نکردم اما خود مثبت نما ها رو چرا! حتی در مسیر طرفداری هم بودن همکارانی که با بدترین وجه ممکن مارو ترک کنن و من به جای خرد کردن همیشه گفتم استراحت کن زمان بذار و فکر کن و برگرد در شرایطی که اون موقع به حضورشون نیاز بود اما موقع برگشت هرگز.

      سوارز ها برای هدفشون تمام انرژی و داشته هاشون رو میذارن وسط میدون بدون این که فکر کنن، سوارزها برای کشورشون در لحظه حتی حرکتی رو میکنن که آینده خودشونو نابود کنن اما کشورشون بره مرحله بعد، تیمشون بره مرحله بعد یا گروهشون موفق بشه.
      نه این خوب نیست، سوارز بودن رو خوب نمی دونم، اما با اون ها خیلی بهتر میشه رفتار کرد همونطور که اندک دوستان نزدیکم که خیلی چیزامو بهشون مدیونم با من رفتار کردن... سوارز بودن یعنی در لحظه بدون فکر ذوب در هدف و احساسات شدن، احساساتی که منفی نیست، یادتون باشه از صدام یا هیتلر صحبت نمیکنیم! از شیطنت های توی ذوق زننده صحبت میکنیم. شیطنت هایی که پشتشون هیچی نیست و میشه هزاران جنبه مثبت رو توشون دید.

      سوارز بعد از شنیدن حکم محرومیت در آغوش مربیش گریه کرد. اما خیلی از افراد منطقی و به قول معروف کت شلواری بعد از نابود کردن یک نفر یک لبخند هم میزنند. اون گریه نشون میده آی مردم جریمه ام کنین اما خردم نکنین.

      من سوارز ها رو جریمه میکنم، تنبیه میکنم اما خرد نمی کنم، له نمی کنم.

      پی نوشت: قصد قیاس سوارز رو با خودم نداشتم اون کسیه که درآمدش میلیون برابر منه و شهرتش میلیارد برابر و نقطه ای در برابرش محسوب میشم. فقط خواستم سبکی از اخلاق در این اسم بیان کنم. اخلاقی که خودم لمسش کردم.
      سوارز شاگرد اولیه که با 2-3 ماه کلاس راه ندادن، با 4 ماه محروم کردن، با ثبت نام نکردنش هم باز مسیرش رو میره و تک تک اهدافش رو با آر پی جی میزنه.
      از همین الآن سوارز رو آقای گل فصل آینده هر لیگی که توش شاغل میشه بدونید! حتی با چهار ماه محرومیت
      سوارزی زندگی کردن یعنی عادت به تنبیه داشتن، عادت به برجک خوردن، اما شک نکنید اونا چیزی به اسم برجک ندارن که بخوره! کار خودشونو در نهایت میکنن و شگفتیش می مونه برای تنبیه کنندگان و تماشاگرانش

    بعضی ها خیال می کنند
    دوست داشتن
    ساده است
    خیال می کنند
    باید همه چیز خوب باشد...
    تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
    اما
    من می گویم
    دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود
    که بی حوصله می شود
    که بهانه می گیرد
    که یادش می رود بگوید
    دلتنگ است
    یادش می رود
    با شیطنت بگوید
    دوستت دارم
    دوست داشتن از زمانی شروع می شود
    که خنده هایتان بغض شود
    بغض هایتان آغوش بخواهد
    و ببینید آغوشش کمرنگ است
    اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
    دوستش داشتی
    شاهکار کرده ای
    .
    ما عادت کرده ایم همه چیز را
    حاضر و آماده بخواهیم
    همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
    و ادعا هم داریم که
    دوست داریم
    که عاشقیم
    و این درست ترین
    اشتباهِ ممکن
    است.

    "عادل دانتیسم




...

آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی ِ یک نفر!!!!
.
.
....
.
.
.
.
.
.

حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!

...

داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمی‌دانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصی‌مان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسی‌مان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...

« پس‌ هر کسی‌ سنگی‌ می‌انداختند.
شبلی‌ موافقت‌ را گلی‌ انداخت‌.
حسین‌ منصور آهی‌ کرد.
گفتند: از این‌ همه‌ سنگ‌ هیچ‌ آه‌ نکردی‌، از گلی‌ آه‌ کردن‌ چه‌ معنی‌ است‌؟
گفت‌: از آن که‌ آن‌ها نمی‌دانند معذورند. از او سختم‌ می‌آید که‌ او می‌داند که‌ نمی‌باید انداخت»




یه‌وقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی می‌خواد. از اون بغل‌ها که می‌دوئی و می‌دوئی و می‌دوئی و محکم و سفت بغل می‌گیری طرفت رو. نه از این بغل‌های الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچه‌جان.
یه وقتایی به من می‌گی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت می‌ری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، می‌گی چشماتو ببند و بعد می‌دوئی طرفم.
حالا، امشب که پنج‌ساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظه‌ی اولین مواجهه‌ی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوق‌زده و شگفت‌زده و خیلی چیزای خوب زده‌م هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که می‌گی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بسته‌ی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم می‌شی، دستامو میارم جلو، تن کوچیک‌تو نگه می‌دارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
می‌ترسم آخه... می‌ترسم بیفتی، می‌ترسم به جایی بخوری، می‌ترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، می‌ترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کله‌خر عزیز مث فرفره می‌دوئی، می‌ندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین می‌شم، می‌خندی.
مهم اینه که تو هنوز نمی‌ترسی.

تولدت مبارک.


دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشی‌های موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه می‌کرد و تشویق. می‌دونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع می‌دونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل می‌زنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیه‌ای ه که ماها نداریم؛ همون روحیه‌ای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خموده‌ایم. خیلی راحت نا امید می‌شیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی می‌کنیم. خیلی راحت استتوس‌هامون متمایل میشه به همون رویه‌ای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بی‌ادبی، و بعدش جمله‌های همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچ‌کدوم از این سال‌ها نبوده، اون‌چیز واژه‌هایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکست‌ناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".



با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم



ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ




آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....

بنجامین فرانکلین

خرداد و تیر93

بازی دیشب، آیینه تمام نمای تیم ملی " ما " بود. مای ایران. مای سراسر تناقض. کشوری که فوتبالش هم مثل همه تاریخش با زد و بند پیش می رود. کشوری که برنامه ریزی و تفکر و تعقل در آن بی معنی است و جایش را باید غیرت و تعصب بگیرد. بازیکن با استعدادی که خوب برنامه ریزی و راهبری نشده و باید با تعصب خودش را جر بدهد برای مردمانی که امروز اسطوره می سازند و فردا می سوزانند. کشور صبح ها زنده باد مصدق و شب ها مرگ بر مصدق. کشور تحصیل کرده های بیکار و مدیران بی سواد. کشوری با نمایندگانی مثل فاطم...ه آلیا و رسایی. کشوری که بزرگترین مساله حاکمانش مردمان ملت هایی دیگر است.ملت دست در گردن یکدیگر و در همان حال گرم بافتن طناب دار. 
آییینه ما را چنین نشان می دهد. کج و کوله و ناجور. بازی با آرژآنتین، آیینه گولمان زد. گفت: شما می توانستید اینجور هم باشید. ولی نمی توانیم. ما همینیم. کج و کوله. 
ایراد از تیم ملی نیست که دیشب آندو بیشتر از همه توی زمین دویده. که جلال حسینی بازی های قبل امید اول تیم برای گلزنی بود! که تا دیروز زنده باد نکونام بودیم و حالا مرده بادش را دم گرفته ایم. مثل علی دایی. ایراد از ماست عزیزان من. این مای کج و کوله. این مای متناقض.

داشتم خلاصه صحبتای ضعیف ترین مربیای ایرانی و ناموفق ترین آدمای فوتبال ایران درباره کی رش رو پیش از مسابقات جام جهانی می دیدم.پرویز مظلومی، محمد مایلی کهن،امیر قلعه نوعی،مجید جلالی،مهدی رحمتی-فصل گذشته زیر سی و پنج متر گل نمی خورد- و به این فکر می کردم که هربار آدمای این شکلی علیه یه نفر حرف می زنند باید مطمءن بود که اون آدم حتما داره مسیر درستی رو می ره.
پ.ن:
1.کی روش رو دوست دارم به خاطر یه چیزی که شاید باید از نظر سیاسی-اجتماعیم به جامعه ایران تزریق بشه: کی روش رویا پردازه.... و این اجازه رو به فوتبال ایران داده که رویاپردازی کنه و برای رسیدن به رویاهاش سخت کار کنه. ما به این که دنبال رویاهامون بریم نیاز داریم. باید کنار مردممون یادبگیریم خیال پردازی رو.
الف: عشق؟ اینی که می گی مال قصه هاست حمید واقع بین باش.
ب:تغییر وضعیت سیاسی؟ این یه رویای نشدنیه حمید. واقع بین باش. به فکر یه لقمه نون باش. بچسب به موقعیتات.
ج: اخلاق؟ اینا دمده شده حمید. کلاهت رو سفت بگیر که باد نبره.
دال:صعود تیم ‫#‏ملی‬ ‫#‏فوتبال‬ توی جام چهانی ‫#‏برزیل‬؟ بی خیال حمید پونزده تا می خوریم توی سه تا بازی.
2. من دوست دارم رویاپرداز باشم و رویاهامو دنبال کنم،توی عشق،توی سیاست،توی ورزش،توی هرچیزی که ردی از "انسان"وجود داره.


می‌روید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ می‌تراشید. هفته بعد برمی‌گردید و کندو رو وارسی می‌کنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفته‌ست. اصل داستان در همین بازسازی جمعی‌ست.


علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .


 در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام

زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند

آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند


شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نق‌نقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگ‌های تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و این‌کاره‌ایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکست‌ها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.


آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت،‌ هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .


تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.


در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقه‌ی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که می‌شود، او همان کسی‌ست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقه‌ی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد می‌کشید که تیم‌ش را به جلو بخواند، وقتی دقیقه‌ی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکن‌ش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقه‌ی 90 دوربین‌ها نشان‌ش دادند که خیسی باران و عرق تن‌ش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمی‌شود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جام‌جهانی بدرخش!
دوست‌ت داریم و ممنون



دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم می‌شود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمی‌آید. عضوی که باعث می‌شود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج می‌شود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...




در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله می‌کشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
می‌خواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدوره‌ای‌ها و نوچه‌صفت‌های محیط کشتی. حسد‌شان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساس‌ترین نقطه برای داش مشتی‌ها و قلچماق‌های تهران: زن زیبای... آزاده‌اش که حقوق خود را می‌شناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنت‌های خودساخته. گولاخ‌ها، با سبیل‌ تاج هدهدی‌ می‌گفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکی‌شان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسی‌هایش پوکر بازی کند!
در عکس‌های عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشسته‌اند. نه زنده‌نام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسی‌اس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا می‌نگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا می‌خندید که سبز نافذ چشم‌هایش نیفتاده در عکس‌های سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگین‌تر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزن‌کشی، باید با زائده‌های زندگی سرشاخ می‌شد.
زورخانه، خانه‌اش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانی‌کارهایی که قداره می‌کشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعه‌آفرینی کوچه و خیابان! این نا امن‌ترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانه‌هایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینه‌های سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی‌ شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب می‌شد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخم‌مرغی نبود. تیغ در جیب نمی‌گذاشت. تفریح تختی، پیاده‌روی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشته‌هایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه می‌گذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُل‌قُل غیرت بابا شمل‌های قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم به‌هم زدنی، چگونه چپاندید افسانه‌های خانمان براندازتان را؟
کشتی‌گیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.

انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول می‌توانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریع‌تر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمی‌خواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاه‌حسینی در میان گذاشت، همان داش‌مشتی‌ها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد می‌کرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمی‌ده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانه‌ای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچه‌اش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاه‌هایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمی‌آمد. موزاییک‌های ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبری‌اش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگرد‌شان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کت‌دامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچه‌بازهای دهه چهل.

خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در ام‌القرای خطبه‌های خواب‌آور. در دیار نوحه‌هایی که کلنگ می‌کوبند تا آب‌بند چشممان را بشکافند. در کشور سوگ‌سروده‌ها، ناله‌هایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفته‌هایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله‌ خانباجی‌ها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره می‌افکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمی‌بینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسی‌ات شاخه‌های ظریفی داشت، میوه‌هایش سنگ‌های ریز.
به غلامرضا پیوسته‌ای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشم‌نواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.

سی‌ام بهمن 1346 تاج نقره‌ئی نشانده بودی روی طره‌ها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاه‌ترینِ بخت‌ها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسی‌تان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم‌ سینه‌های شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدی‌تان مبارک در محفل فرشتگان