همه جا

  • من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
    من میخواهم آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ،
    برای خودم آرایش کنم- گاهی غلیظ، برقصم- گاه آرام ، گاه تند،

    بخندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
    برای خودم آواز بخوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فاژ بخوانم، آهنگ بزنم
    و شاد ترین آهنگ ها را گوش دهم، مسافرت بروم حتی تنهای تنها ....

    حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.
    زن یک موجود مقدس است و آزاد
  • :می پرسد:«بخشیدمش.کار درستی کردم.نه؟»
    شانه هایم را بالا می اندازم و جواب می دهم:«نمی دانم»
    جوری می گوید بخشیدمش انگار کاری جز این می توانسته انجام دهد. دارد دروغ می گوید. به خودش. به او. به همه. کَندن و رفتن جرات می خواهد و همان روز
    فهمیدم که جراتش را ندارد. آدمی هم که می ترسد برود ناگزیر است به بخشیدن و این بخششِ ناگزیر یعنی سر کردن با عذابی همیشگی. اینکه توی خلوت خودت،وقتی با خودت تنها شدی و آن حس دروغینِ غرور ناشی از بخشش قلابی ات از بین رفت، حالت از خودت به هم بخورد ک...ه چرا یک تُف توی صورتش نینداختی و نرفتی.

    ( بریده ای از رمان ساعت ویرانی)


  • در برهه ای از زندگی می فهمی آزادی! آن قدر هم که در جوانی شعارش را سر می دادی خوب و هیجان انگیز نبود! آزاد که می شوی... بار مسئولیت است که بر شانه هایت سنگینی می کند و پرسش های مبهمی از درست و غلط راه... آزاد که می شوی تنهایی را به تمامی حس می کنی... این که کسی محدودت نمی کند یا بازخواست نمی شوی یعنی شاید دیده نمی شوی! شاید بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست!
    آزاد که می شوی باید نه به یک نفر... به ده ها نفر جواب پس دهی!
    آزاد که می شوی... برای بیداری صبح گاهان نه اجبار داری و نه ...انگیزه... شب هم دل نگران نگرانی کسی نیستی...گرمی نگاهی هم شاید نه!
    آزاد که باشی وقت خطر، هنگام تهدید، وقت دلتنگی، پناه قدرتمندی نیست که رگ غیرتش برایت باد کند و به حمایتت گریبان چاک کند!
    بعد از رهایی... پس از آزادی... شاید دلت برای لحظه ای اسارت... در دست مالکی علاقه مند و عاشق تنگ شود... دلت برای آبی و دانه ای... نگاهی و نوازشی... محدودیتی و قلاده ای! دلت برای امر و نهی و راه و چاه نشان دادنی... دلت برای تنبیه و تشویقی شاید تنگ شود...
    بنده خوب است یا آزاد؟!!


رقصی...

رقصی برای شکست

دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.

علیرضا ایرانمهر

حال...

آدمی که دوستت دارد
خیلی زودبرایت عادی می شود،
حرف هایش، دوستت دارم هایش...
و تو خیلی زود کلافه میشوی
ازبهانه هایش، اشکهایش، توقع هایش....
و چون تصور میکنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمیکنی

نگرانش نمیشوی،
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست

اما

او هم آدم است...
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود...
حسی به من می گوید
آن روز، بی اراده صدایش می زنی

اما

جوابی نمی آید...
فقط
برایت
جای پایش می ماند !

جام جهانی

  1. مبحث مهم شیرسماور رو که همه مطرح کردن. اون هیچى. ولى نکته ى بعد اینه که فکر کنم ملت ایران تنها ملتى باشه که بعد از باخت، اونم چنین باخت غم انگیز و دل سوزاننده و ناجوانمردانه اى، باز بریزه تو خیابون و با "تو گل بندرى، آره آره والا" وسط اتوبان قر بده. به قول آقا فردوسى پور، ما چقدر خوبیم!
  2. این احساس غرور خیلی خوبه، این همه مدت تحقیر و توهین، اما دیشب احساس تولدی دیگر داشتیم. به خدا گناه داریم، دوست داریم دیده بشیم، دنیا بفهمه ما ایرانی ها واقعن کی هستیم. شاد بودن و شاد زیستن حقمونه، دیروز از ایرانی بودنم خوشحال شدم. بعد از مدتها دوباره احساس کردم زنده ام. سالها بود فوتبال ملی رو تماشا نمیکردم، دروغ چرا ... 

بازی نیجریه را هم فقط یک نیمه دیدم. اما دیشب دو سه باری کوبیدم بر فرق سرم، احساساتم غلیان کرده بود. تا پاسی از شب هم ملت بیرون بودن، خوش بودن. از دماغ کسی هم خون نیومد ...
آقایون مسول، ما ایرانی ها دنبال عزت از دست رفته مان هستیم، فوتبال بهانه است، بفهمید.

  • 1. الان وقت «دیدی گفتم» نیست. تا چند ساعت پیش رویاپردازی احمق بودیم. ما که به کیروش بزرگ ایمان داشتیم و به یوزپلنگانی که با عقاب ها دویده اند. قرار بود اگر ببریم «ما» بودن، این حس کم‌یاب را در خاورمیانه تجربه کنیم. باختیم و بردن را تجربه کردیم. باختیم اما خیابان های ایران به تسخیر «مردم بی لبخند» در آمد که قهقهه می زدند، فریاد می زدند و «ایران ایران» می کردند. ما... ما... معجزه اتفاق نیفتاد اما ا...ین واقعیت از معجزه باشکوه تر است. این شکست تلخ از برد با معجزه باشکوه تر است.
    2. فوتبال خود زندگی است. به هیچ جایم نیست که این جمله چقدر تکراری و کلیشه ای است. فوتبال خود زندگی است با تمام تناقض هایش. ناداوری را مگر می شود در زندگی نادیده گرفت. کجا جز در فوتبال تناقض های زندگی این قدر گل درشت خودشان را بازنمایی می کنند. اندوه در کنار غرور می نشیند. شکست در کنار احساس پیروزی می نشیند. ترس بزرگ را جسارت بزرگ شکست می دهد. یاس ها و شکست های بزرگ را امیدها و آرزوهای بزرگ کنار می زنند. لحظات... لحظات سرنوشت همه چیز را رقم می زنند. لحظاتی که با حجم کوچکشان از اراده های بزرگ می گذرند. فوتبال خود زندگی است. وقتی می جنگی باشکوهی. جنگیدن حتی به شکست معنایی متناقض می دهد. تناقضی که در بطن فوتبال نهفته است. تناقضی که همه چیز زندگی را تحمل پذیر می کند.
    3. کسانی هم هستند نه هویتشان را دوست دارند نه مردمشان را. این را خودشان هم نمی دانند. تنها وقتی نفرت پراکنی می‌کنند، وقتی حس مشترک جمعی را نادیده می گیرند، وقتی به جمعیت و به مردم پوزخند می زنند شمایل شکست خورده شان را از پشت نقاب نظریه به نمایش می گذارند. آن ها از هر بهانه ای استفاده می کنند و نفرتشان را از «ایران»، از هویت خاورمیانه ای خودشان، از مردم و از تاریخ لابلای نظریه ها می پیچند و درد را اینگونه فرافکنی می کنند. حتی وقتی مهاجرت می کنند کابوس هویت رهایشان نمی کند. فحش... فحش... نفرت... خشونت... ولی ما حالمان خوب است. مغروریم و در شبی که همه کنار هم مناسک شادی جمعیمان را به جا می آوریم، آرام دستمان را پشت کمرشان می‌گذاریم و می‌گوییم: اشکالی نداره... تو هم بیا وسط... تو هم میتونی با ما عکس یادگاری بگیری... عکس بگیر و فردا دوباره برو و از همون لنز قدیمیت استفاده کن. برو توی بغل «دیگری برتر» ولی امشب شبیه مایی... امشب یکی از مایی... لبخند بزن لعنتی...

    1. این یادداشت رفیق شفیق ما فرزاد حبیب اللهی خوندنیه... فرزاد از بهترین آنالیزورها و فوتبالی نویس های حال حاضر ایرانه که درباره روش مدیریتی کیروش و کاریزمای موثرش توی این چند خط نوشته...
      درباره‌‌ی روش مدیریتی-فنیِ کیروش
      تک-صدایی در تیمِ متوسط

      هرچه متوسطِ کیفیت بازیکنان تیم پایین‌تر باشد؛ ضرورتِ تک-صدایی در رختکن بیشتر می‌شود. در رختکنِ ایرانِ 2014 بازیکنانی در کلاسِ خداداد عزیزی و علی کریمی و علی دایی و مهدوی‌کیا حضور ندارند. تیمی که توان کیفی بازیکنان‌اش بالا نیست؛ ضرورت دارد که سرمربی‌اش نگاهِ تاکتیکیِ روشن داشته باشد و تسلط‌ بر جزئیات را حفظ کند. در تیم‌های بزرگ سرمربی بخشی از... وظایف‌اش و بخشی از حضورِ خودش را به بازیکنانِ بزرگ‌اش محول می‌کند. چنانکه فرگوسن، روی کین را سرمربیِ منچستریونایتد توی زمین توصیف می‌کرد. در این مقیاس، ستاره‌ها به خود-کنترلی می‌رسند. کیفیتِ بالای نیروی انسانی، ایجادِ خود-کنترلی در میانِ نیروهای باکیفیت می‌کند. در ایران 2014 اما خود-کنترلیِ بازیکن از نظر فنی، موضوعیت ندارد. سرمربی است که بر جزئیاتِ بیرون و داخلِ زمین کنترل دارد. تک-صدایی در برخی تیم‌ های بزرگ مخرب است اما در تیم‌های کوچک، ایجادِ انسجام می‌کند. کیروش رسانه‌ها را چنان دور از تیم ملی نگه داشته که تا 30 دقیقه پیش از آغاز بازی با نیجریه، خبرنگارانِ حاضر در برزیل هم خبر دقیق از ترکیب اصلی ایران نداشتند. در ایران 1998 چنین رفتاری از سوی جلال طالبی جواب نمی‌داد. در آن تیم مهدوی‌کیا و عابدزاده و باقری و خداداد و دایی کیفیتِ کنترلِ تیم و جهت-دهی به کارِ تیم همچون کادرفنی توی زمین را داشتند. در چنین تیمی قدرت بی‌آنکه سرمربی تصمیم بگیرد؛ توزیع می‌شود. قدرت توزیع می‌شود میانِ سرمربی و چند ستاره. نتیجه این می‌شود که ستاره‌ها خود-کنترل می‌شوند و همبازیانِ خود را نیز در جریان بازی کنترل می‌کنند. ایرانِ 2014 چنین تیمی نیست و کیروش در رختکنِ ایران و حتا مقابل رسانه‌ها، به تک-صدایی رسیده است. رسانه‌ها کلماتِ ویژه از بازیکنانِ ایران نمی‌شنوند، آنچنانکه هیچ بازیکنی در جریان مسابقه تک-نوازی نمی‌کند. پرسش: این روشِ مدیریتی-فنی که کیروش در ایران اجرا کرده و می‌کند؛ روشِ مناسبی است یا نه؟
      تا امروز مناسب بوده و جواب داده است. ایران 2014 یک تیم متوسط است. در این‌جور تیم‌ها «چسبندگی» مهمتر از «فردیت» می‌شود. کلمه‌ی چسبندگی خودش برگردانِ فنی دارد؛ «برای یکدیگر بازی کردن.» وقتی تعداد دریبل‌زن‌ها و تکنیکی‌ها کم می‌شود؛ برای هم بازی کردن و پوشش دادنِ هم‌تیمی، اقتصادی‌ترین روش بازی برای نزدیک شدن به موفقیت است. در فوتبال فقرا باید به هم چسبنده بازی کنند تا سطح مقاومت‌شان برابرِ تیم‌های بزرگ بالا برود؛ آنچه اتلتیکومادرید مقابل بارسا و رئال مادرید انجام می‌داد و آنچه یونان 2004 مقابل فرانسه و پرتغال انجام داد. تاکید روی فوتبالِ دفاعی نیست؛ روی کنترلِ کاملِ رفتارِ تیم بیرون و داخلِ زمین، از سوی سرمربی است.
      در این روزها بازیکنانِ تیم ملی خود را با روشِ مدیریتی-فنی کیروش تطبیق داده‌اند. و به واسطه‌ی حضورِ یک رئیس که قدرت‌اش را توزیع نکرده؛ هم‌بسته شده‌اند. هنوز اما برخی رسانه‌ها و منتقدان به روشِ کیروش معترض هستند. برخی منتقدان حتا رفتارِ عمومیِ کیروش را توهین به جامعه‌ی فوتبالِ ایران می‌دانند. نقد، حقِ روزنامه‌نگار و کارشناس است. شاید ایران با اختلافِ گل بالا به آرژانتین ببازد. روشِ مدیریتی-فنی کیروش را اما می‌توانیم بیرون از چارچوبِ نتایج ایران در جام جهانی هم بررسی کنیم. کیروش تا امروز در جامعه‌یی که در آن اتوریته‌ی سرمربی از علم و آگاهی‌اش نمی‌آید و از رفتارِ قهری و جَنَم‌اش می‌آید؛ موفق شده تیم ملی را همبسته نگه دارد. در فرهنگِ فوتبالِ ایران وقتی خبر می‌رسد که برانکو در پایان جام جهانی دیگر سرمربی تیم نیست؛ یکی لگد به ساک پزشکی می‌زند و یکی مشت به دیوار می‌کوبد. در این فرهنگ، ما به تیمی رسیده‌ایم که دریبل‌زن ندارد، تک-نواز ندارد و سرمربی در تکنیک یا توانِ فنیِ هیچ بازیکنی جلوه‌گر نیست؛ اما تیم، خودِ سرمربی است

    استاتوس یک همزبان افغان که اشکم را درآورد و اگر هزاربار همخوان شود کم است:

    "براى همسایه ات چراغى آرزو کن... قطعا حوالى خانه ات روشن تر خواهد شد.
    -خدایا تیم همسایه ما ببرد..."


    تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
    سرمربی تیم ملی آرژانتین پس از برتری خفیف تیمش مقابل ایران خطاب به کارلوس کی روش، گفت: تبریک می گم، عجب تیمی درست کرده اید.
    تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
    به گزارش خبرنگار اعزامی ایرنا، تیم ملی فوتبال آرژانتین امشب به سختی و با تک گل لحظاتی پایانی لیونل مسی، تیم ملی ایران را با نتیجه یک بر صفر با شکست روبرو کرد.

    ...

    در پایان این دیدار آلخاندرو سابیا به سوی کی روش رفت و ضمن خسته نباشید به او گفت: واقعا تیم خوبی دارید و امیدوارم در دیدار آینده موفق باشید


    پیروزیِ شکست.
    دیشب در گرماگرم تماشای بازی ایران و آرژانتین به این جمله فکر می کردم؛
    فوتبال، بخشی از خاطرات غارت شده ی ما.

    تبانی داور با فیفا و گل مسی، شب و خیابان و شادمانی را از مردم ایران گرفت. ...
    اما سرانجام؛
    "تنها شادمانی است که باز می گردد".


    •  

    نوشته احمدرضا ابک

    یک نفر هم پیدا شود همین ظهر جمعه ای، ناغافل بیاید در خانه ات را بکوبد، وارد شود، بنشیند روی کاناپه منتظر، بگوید برو لباست را بپوش که بزنیم به چاک جاده برای ناهار. به عشوه هایت هم وقعی ننهد و چشم نازک کند و بگوید: "پاشو خودتو لوس نکن" و آنقدر تحکم داشته باشد که تو مجبور شوی تمام غمت را بگذاری همان گوشه کمد و بلند شوی بروی و دوباره آشتی کنی با بیرون، بیرونی که ماههاست خبری نداری از آن و دوباره آفتاب ببینی و بخندی و ناهار بخوری و تلفنهای لعنتی را بی جواب بگذاری و سربالایی های او...شون و لواسان را پیاده بروی و آویشن و نعنا بچینی و لبخند بزنی وقتی گلهای کوچکی را میبینی که روزگاری چیده می شدند و لای کتاب می رفتند تا خشک شوند و بعدها کنار هم بنشینند و تابلو شوند و یک گوشه بنشینی به تماشای آبهای سپید و برایت چای بریزد و بگوید "بگذر عزیز دل" و برگردی نگاهش کنی و چشمهایت را برایش روی هم بگذاری و باز کنی و دوباره سر بچرخانی به کوهها که آبهای بلند را به آغوش کشیده اند و نگاهت را بدوانی مثل اسبهای چالاک عرب تا بالای کوه و آنجا مجاور شوی و در دلت زمزمه کنی که ایها الناس، از جهان شما چند چیز را دوست می داشتم که آخرین منزل بودند برای بیتوته، آن هنگام که اندوه، بر فراز وجود ندا سر می داد که پایان جهان است: زن، کتاب، لباس خواب ساتنی که چسبیده بود به لبخندش، تسبیح هایی که دانه دانه گردآورده بودم از شهرها و خیابانها، اژدهای کوچکی که هرگز تربیت نشد و تا همیشه حسادت کرد، گلدان کوچکی که گل داد وقتی دوست داشته شدم و استانبول.



    نبودن تو
    فقط نبودن تو نیست
    نبودن خیلی چیزهاست
    کلاه روی سرمان نمی ایستد
    شعر نمی چسبد...
    پول در جیبمان دوام نمی آورد
    نمک از نان رفته
    خنکی از آب
    ما بی تو فقیر شده ایم!

    رسول یونان

    زن ...

    ﯽ ﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻩﺍﯼ
    ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ
    ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻣُﺮﺩﻩﺍﯼ.
    ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺱ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺍﺯ ﻫﻮﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﻧﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ
    ﺷﮑﻞ ﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ
    ﺳﺮﯾﻊ ! ﺍﺯ ﭼﯿﺰ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻦ
    ﻣﺜﻼ ﺭﻧﮓﻫﺎ ﻣﺜﻼ ﺭﻧﮓ ﺯﺭﺩ
    ﺳﺒﺰ، ﺍﺳﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻮﻉ ﺩﺭﺧﺖ
    ﺑﻪ ﻣﻐﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭ
    ﻓﺼﻞﻫﺎ ﺭﺍ، ﻣﺜﻼ ﺑﺮﻑ
    ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎﺵ، ﺳﺮﯾﻊ
    ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ، ﺩُﻭﺭ
    ﺑﺮﺩﺍﺭ
    ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻘﯿﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ
    ﯾﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﯾﺪ
    ﺳﺮﯾﻊ ! ﻭﮔﺮﻧﻪ
    ﻭﺍﻗﻌﺎ
    ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺖ
    ﻋﺎﺩﺕ، ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ .

    ( ﺷﻬﺮﺍﻡ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ)

     

     

    • مام راه را آرزو می کنم که امروز باشی و بتوانم ببینَمَت...
      اما!...
      از دور که تو را می بینم، راهم را کج می کنم... می ترسم که مرا ببینی

      از کنارم که رد می شوی، سرم را کج می کنم که انگارتو را ندیده ام 
      تو که مرا میبینی، نگاهت نمی کنم... می ترسم چشممان به هم بیافتد و ببینی که نمی توانم نگاهت نکنم
      حواست که نیست نگاهت نمی کنم... می ترسم ناگهان سرت را برگردانی و مرا ببینی
      بعد تو می روی...
      ومن تمام راه برگشت را گریه می کنم که تو را ندیده ام...
      و بیشتر گریه می کنم که توهم نخواستی مرا ببینی...
    • حال آدم که دست خودش نیست
      عکسی می بیند
      ترانه ای می شنود

      خطی می خواند
      اصلا هیچی هم نشده
      یکهو دلش ریش می شود.

      حالا بیا وُ درستش کن
      آدمِ دلگیر
      منطق سرش نمی شود
      برای آن ها که رفته اند
      آن ها که نیستند، می گرید
      دلتنگ می شود
      حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.

      دل که بلرزد
      دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
      این وقت ها
      انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
      تا مجال عبور پیدا کنی
      هم صبوری می خواهد هم آرامش
      که هیچکدام نیست
      آدم تصادف می کند،
      با یک اتوبوس خاطره های مست...

    متن های زیبا


    گفتم راه بیفتم توی شهر. برسم به نگاه های برق دار. همینها که خیالشان عجیب، تخت است. پیش بینی می کنند جوری که می توانی اولین نفس راحتت را بلند بکشی. دنیا را می پیچیند توی ملحفه ی سفید آرامش. قرص نگاهت می کنند و دلت قرص می شود که آخر همه چیز، محکوم است به یک صلح مسکوت. شاهد مثال بیاورند از چند دهه تاریخی که انگار با قیچی، دالبری تزیینش کرده اند. ارجاعت بدهند به حافظه ی ناقصی که خودش، خودش را پاک می کند گاهی و نور افکن بیندازند روی دردهایی که فشرده شده اند توی جان خسته و بگویند ببین! درد، درد است، باید دیده شود. باید رو باشد. باید کلمه باشد. روحت تصفیه شود، با خودت با دستهات با فکرهات آشتی کنی! دست بزنند پشت کمرت و صاف و محکم بگویند: "همین است که هستی. اصلاً همینکه هستی خوب است"! بروی و پشت سرت، بی چشمداشت، روشنی بریزند

    در دست‌های چه کسی
    اسراف می‌شوی تو
    اکنون که من
    به ذره‌ذره‌ات محتاجم؟

    - ییلماز اردوغان
    ترجمه‌ى سیامک تقى‌زاد




    ..

    صدام رفته رفته محو شد... انگار که پیچ یک رادیوی قدیمی را هی بچرخانی، شاید اولش کمی خش خش کند اما بعد دیگر چیزی نمی‌شنوی.
    شیر و نشاسته و پنی‌سیلین و آویشن و چهار دانه و بتامتازون و دگزا هم افاقه نکرد. من؟ ساکت و صامت... در سکوت تماشا می‌کنم، نمی‌توانم در بحث‌‌ها شرکت کنم( البته گاهی به نشانه‌ی اعتراض دو دستی می‌زنم توی سرم!)، نمی‌توانم هیچ آهنگی را زمزمه کنم و نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم بلوزش خوشگل است. نهایتا بتوانم روی کاغذ بنویسم و بدهم دستش که بخواند.
    خوبی نوشتن این است که صدا نمی‌خواهد، فقط حرف‌ها را می‌خواهد که بچینی‌شان کنار هم... حتی اگر صامت باشی می‌توانی بنویسی عکس‌های سیاه پروفایل‌ها چه غمی می‌اندازد به دل آدم، می‌توانی بنویسی "عشق سال‌های وبا" ی مارکز را در یک بهار خواندی و می‌توانی بنویسی که رادیوهای قدیمی چه غمی دارند!

     

    "آنکه مى خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است" اولین بار که شعر برشت را میخواندم، به این جمله که رسیدم، انگار لگدى به پشت زانویم بزنند و یا زمین از زیر پایم سٌر بخورد، تعادلم را از دست دادم. غیر از ضربانِ تندِ قلبم ، صدایى به گوشم نمى آمد . 
    کسى دنیا را pause کرده باشد،انگار
    هنوز، با وجود استفاده ى بى رویه از این جمله، وقتى از ذهنم میگذرد؛ آنکه میخندد .... قلبم همچو شکوفه هاى اواخر اسفند در مقابل سرماى بى هنگام ، یخ میزند و گوش هایم را تیز میکنم که خبر هولناک را بشنوم.
    هنوز، وقتى از ذهنم میگذرد، خنده بر لبم مى خشکد، میدانم این خبر هولناک از نفس نمى افتد ،آنى که من میخندم کسى قلبش یخ زده است، همچنانکه در برزخى که من دست و پا میزنم کس دیگرى منتظر است.

    ...

    دلتنگ یعنی
    روبروی دریا ایستاده باشی وُ 
    خاطره‌ی یک خیابان خفه‌ات کند.

    - مجتبی صنعتی

    مریم رویین تنان

    جاده همیشه همان است که بود. با همان پیچ های مارپیچ و دره های وحشی بی باک! درختهای سبز خموش، ابرهای پنبه ای نزدیک، دکه های خاک گرفته ی زنده که لواشک و دوغ صلواتی و آش آویزان کرده است پشت ویترین های نداشته اش. هوای مردد میان سردی و گرمی و بادهای خنک ناگهانی که روسری ها و کلاه ها را غافلگیر می کند مدام. شهر، در ماشین ها جریان دارد و آدمها از تونل های اصوات، همدیگر را حدس می زنند. شادیِ متکثر، روی نگاه های خیره نشسته است و غم خودش را انکار می کند. چیزی انگار در من هست که بی خوابی این ماه ها را آرام کرده است و پلکها خودشان را به هوا و شادی و بهار می سپارند و اگرنه جاده همان است که بود!

    سال 93

    دست خودم نیست؛ ذوق می کنم از شادی آدمها. خوشحال می شوم وقتی می بینم به خاطر یک پیوند، یا آمدن یک فرزند، یا دیدن یک لبخند، شادمانی می کنند و از دیگران هم می خواهند شریکشان باشند. خرسند می شوم وقتی می بینم کسی، با همه دردها و سختی های زندگی، برای خودش شادمانی های کوچک می سازد. شاد می شوم وقتی می بینم مردمی، با همه رنجها و تلخی ها که وجودشان را احاطه کرده، با همه غم ها و اندوه ها که قرن هاست همراهشان است، شبی از شبهای سال را، بزرگ می دارند و عید می نامند و در ساعتی معلوم، زلال و سرشار، برای دیگران آرزوی بهروزی و تحویل حال می کنند. بی خبر نیستم از دلشان. می دانم هنوز هم مادر جعفر، سفره هفت سینش را در قطعه ٢٩ پهن می کند هنگام تحویل سال. می دانم هنوز مادربزرگ، داغدار پیرمردی است که عیدش را رنگ ماتم زد. می دانم همسر و فرزندان بسیاری از دوستان و عزیزانم، امشب، توپ را که در کنند، اشک می ریزند و از سرازیری اوین به سوی خانه می روند که دلتنگی هایشان را در اتاق ها و آشپزخانه ها اشک کنند. می دانم بیمارستانهای سرزمینم، امشب پر می شوند از سیرها و سیب ها و سماق هایی که قرار است کنار تخت ها هفت سین شوند. می دانم جهان، چندان هم به کام مردمانش نیست. می دانم آوارگان جنگها و اشغال هایی که دولت ها ساخته اند، احتمالا تا پایان عمر روی خوش از زمانه نخواهند دید. اما این را هم می دانم که تمام آنها هم، شاد می شوند اگر بدانند شما خوشحالید و عید دارید و برایشان روزهای بهتری را آرزو می کنید. 
    دوستان خوب، یاران دیده و نادیده، رفقای دوست داشتنی، عیدتان مبارک؛ تا باد چنین بادا.
    حمیدرضا ابک