نوشته احمدرضا ابک

یک نفر هم پیدا شود همین ظهر جمعه ای، ناغافل بیاید در خانه ات را بکوبد، وارد شود، بنشیند روی کاناپه منتظر، بگوید برو لباست را بپوش که بزنیم به چاک جاده برای ناهار. به عشوه هایت هم وقعی ننهد و چشم نازک کند و بگوید: "پاشو خودتو لوس نکن" و آنقدر تحکم داشته باشد که تو مجبور شوی تمام غمت را بگذاری همان گوشه کمد و بلند شوی بروی و دوباره آشتی کنی با بیرون، بیرونی که ماههاست خبری نداری از آن و دوباره آفتاب ببینی و بخندی و ناهار بخوری و تلفنهای لعنتی را بی جواب بگذاری و سربالایی های او...شون و لواسان را پیاده بروی و آویشن و نعنا بچینی و لبخند بزنی وقتی گلهای کوچکی را میبینی که روزگاری چیده می شدند و لای کتاب می رفتند تا خشک شوند و بعدها کنار هم بنشینند و تابلو شوند و یک گوشه بنشینی به تماشای آبهای سپید و برایت چای بریزد و بگوید "بگذر عزیز دل" و برگردی نگاهش کنی و چشمهایت را برایش روی هم بگذاری و باز کنی و دوباره سر بچرخانی به کوهها که آبهای بلند را به آغوش کشیده اند و نگاهت را بدوانی مثل اسبهای چالاک عرب تا بالای کوه و آنجا مجاور شوی و در دلت زمزمه کنی که ایها الناس، از جهان شما چند چیز را دوست می داشتم که آخرین منزل بودند برای بیتوته، آن هنگام که اندوه، بر فراز وجود ندا سر می داد که پایان جهان است: زن، کتاب، لباس خواب ساتنی که چسبیده بود به لبخندش، تسبیح هایی که دانه دانه گردآورده بودم از شهرها و خیابانها، اژدهای کوچکی که هرگز تربیت نشد و تا همیشه حسادت کرد، گلدان کوچکی که گل داد وقتی دوست داشته شدم و استانبول.



نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد...
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم!

رسول یونان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد