https://www.facebook.com/photo.php?v=587676597953443
http://www.utrend.tv/v/one-second/
http://www.youtube.com/watch?v=4HeFJNuFWws
https://www.facebook.com/photo.php?v=467488953357342
http://zitana.blogfa.com/post-485.aspx
http://www.youtube.com/watch?v=joovtHGWsr8
http://new-nr.blogfa.com/post/411
https://www.facebook.com/HumansOfTehran/photos_stream#!/HumansOfTehran
پانزده اصل حاج اسماعیل دولابی:
(بسیار اخلاقی و عرفانی و مهمتر از همه روانشاسانه)
1.هر وقت در زندگی ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است.
۲.زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذکر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و… نکن و آن را سالم به بعدی برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.
۳.اگر غلام خانهزادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن، جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم.
۴. گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست. غصه ها مال گذشته و آینده است. حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه ای؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه.
۵.موت را که بپذیری، همه ی غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود. وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوی، غصه هایت کم می شود. آمادگی موت خوب است، نه زود مردن. بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنیا را در نظر کوچک می کند و آخرت را بزرگ. حضرت امیر علیه السلام فرمود:یک ساعت دنیا را به همه ی آخرت نمی دهم. آمادگی باید داشت، نه عجله برای مردن.
۶.اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیاقابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد.
۷.تربت، دفع بلا میکند و همه ی تب ها و طوفان ها و زلزله ها با یک سر سوزن از آن آرام می شود. مؤمن سرانجام تربت میشود. اگر یک مؤمن در شهری بخوابد، خداوند بلا را از آن شهر دور میکند.
۸.هر وقت غصه دار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید. غصهدار که میشوید، گویا بدنتان چین میخورد و استغفار که میکنید، این چین ها باز می شود.
۹. تا می گویم شما آدم خوبی هستید، شما می گویید خوبی از خودتان است و خودتان خوبید. خدا هم همین طور است. تا به خدا می گویید خدایا تو غفّاری، تو ستّاری، تو رحمانی و…خدا می فرماید خودت غفّاری، خودت ستّاری، خودت رحمانی و… . کار محبت همین است.
۱۰.با تکرار کردن کارهای خوب، عادت حاصل می شود. بعد عادت به عبادت منجر می شود. عبادت هم معرفت ایجاد می کند. بعد ملکات فاضله در فرد به وجود می آید و نهایتا به ولایت منجر می شود.
۱۱.خدا عبادت وعده ی بعد را نخواسته است؛ ولی ما روزی سال های بعد را هم می خواهیم، در حالی که معلوم نیست تا یک وعده ی بعد زنده باشیم.
۱۲. لبت را کنترل کن. ولو به تو سخت می گذرد، گله و شکوه نکن و از خدا خوبی بگو. حتّی به دروغ از خدا تعریف کن و این کار را ادامه بده تا کم کم بر تو معلوم شود که به راست ی خدا خوب خدایی است و آن وقت هم که به خیال خودت به دروغ از خدا تعریف می کردی، فی الواقع راست می گفتی و خدا خوب خدایی بود.
۱۳.ازهر چیز تعریف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست. اگر این نکته را رعایت کنی، از وادی امن سر در می آوری. هر وقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی، از ربت تعریف کن. بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او. هر زیبایی و خوبی که دیدی رب و پروردگارت را یاد کن، همانطور که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای دههی اول ذیحجه می فرماید: به عدد همه چیزهای عالم لا اله الا الله
۱۴.دل های مؤمنین که به هم وصل میشود، آب کُر است. وقتی به علــی علیه السّلام متّصل شد، به دریا وصل شده است...شخصِ تنها ، آب قلیل است و در تماس با نجاست نجس می شود ، ولی آب کُر نه تنها نجس نمی شود ، بلکه متنجس را هم پاک می کند."
۱۵.هر چه غیر خداست را از دل بیرون کن. در "الا"، تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزی باقی مانده، از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود. آن گاه "الله"را بگو همه ی دلت را تصرف کند.
من و زیتا کمی از دردهای مشترکمان را ریخته بودیم توی کلمه هایمان و با هم حرف زده بودیم. زیتا از گوشواره های من گفته بود و من از بی خیالی محض او.. . چند روزی گذشته بود. شب بود و باران آرام به شیشه ی پنجره ام می زد. یکهو دلم خواسته بود که گوشی ام را بردارم و به زیتا بگویم که دلم می خواهد برایم بنویسد.از خاطره ها و دردهایی که مشترک است. و زیتا پست امروز وبلاگ من را نوشت:
امروز صبح برف میآمد. بیدار شدم، توی ملافههای چارخانه، نیمخیز نشستم، به تو فکر کردم و با خودم گفتم هنوز از نیمهی دوم تیر و اولین بار ِدیدنت چیزی نگذشته.
هنوز چیز زیادی نگذشته از برگریزان غمانگیز درخت چنار مجتمعمان، از ریزش بوسهای جلوی اسمت در کانتکت موبایلم، از اولین باری که بالاخره توانستم با کلی درد توی قلبم به خودم بقبولانم که روی شمارهات بروم و دکمهی دیلیت را بزنم. دستم روی شمارهات، روی اسمت آرام و مهربان حرکت میکرد و وقتی خواستم برای همیشه از کانتکتم حذفت کنم آنقدر ظریف انگشتم را حرکت میدادم طوری که انگار داشتم شعر تازهای میگفتم.
راستی چهطور آدم یک روز قانع میشود؟ چهطور جرئتش را پیدا میکند شمارهای را برای همیشه پاک کند و بعدش برود توی پروسهی بیدرمان فراموشی. فراموش کردن. فراموش شدن؛ یادم تو را فراموش؟! تو بردی، من باختم؟ از آینده کی خبر داره؟ تو رفتهای و بحران نوشیدن چای بیتو در این خانه... حلیم سید مهدی، تجریش چهار صبح؟ پوست برنزه و لباس راهراه مشکی و قرمزت؟ راههای قرمزش بیشتر بود یا مشکی؟ بنز نقرهایتان؟ کاسکوی بیچشم و رویتان؟ کد موبایل هشت از شما بعیده؟ لباسهایی با برند آنتونیو هفتحوض... برام از شمال چی آوردی؛ شلیل گاز زده؟......
راستی چهطور یکروز میرسد که تلاش میکنم برای فراموش کردن اولین شبی که پشت چراغقرمز فرمانیه دیدمت. کمی سرت را آورده بودی جلو و نگاهمان میکردی. قبلترش از سه پسر مست در یک 206 نقرهای ترسیده بودیم و قبل از آن توی اتوبان همت، توی چشمهایم، توی آهنگهایی که داشت از ضبط پخش میشد، توی لوکیشن تمام آدمهایی که روی بیلبوردهای تبلیغاتی میخندیدند، برف باریده بود. کمی بعد تو را دیدیم. بعد از مکالمهی کوتاهمان تمام شب تا صبح را برف بارید و من توی تخت غریبهی دوستم تا صبح غلت زدم و با صدای چکچک آب حمامشان، با صدای پر زدن پرندهای در میان شاخ و برگ درختهای حیاط، با صدای زنگ بیدارباش موبایل مریض همسایهی دیوار به دیوار دوستم، با هوهوی مرغ آمینی که دور پنجرهمان میپلکید، با صدای صبح و حرکت چیزهایی که نمیدانستم چیست، چشم روی هم نگذاشتم و هنوز ساعت شش صبح نشده توی اتوبان بودم؛ دوباره... داشتم به سمت خانه میرفتم تا روی تخت خودم... توی حال خودم... با خوابهایی که فقط در خانهی خودمان سراغم میآمد چشم روی هم بگذارم.
همهچیز از آن صبح شروع شد. صبح تابستانیای که توی عرقگیرهایمان عرق میکردیم و حرف میزدیم... حرف... حرف... صبح تابستانیای که لیموناد میخوردی و جلوی آفتاب تیز آخر تیر آفتاب میگرفتی. روزهایی که عینک مِیباخ روی چشمت بود و تصورت میکردم با موهای کمی که خواهرم را یاد بابک حمیدیان انداخته بود. آن روزها فکر میکردم تاس ریختهام و جفتش یک آمده و حوصلهات را نداشتم. راستی چهطور میشود من که یک روزی حوصلهی شمارهات و صفرهای مسخرهی بازاریاش را نداشتم حالا دارم برای رفتنت عزاداری میکنم و دور از چشم بقیه توی سینهام میکوبم؟ چهطور میشود من که نمیخواستمت، من که نمیدانستمت حالا انقدر خوب میشناسمت و برای آن روزهایی که تو توی زندگیام نیستی نگرانم؟
امروز صبح برف میآمد و به زنگ صدایت فکر کردم.به شبی که از فرودگاه پایم را گذاشتم توی تهران غمآلود... چراغهای اتوبان همت بیش از اندازه اندوهبار بودند و من عقب یک سمند سفید نشسته بودم و به شمارهات که هر دو دقیقه یکبار روی گوشیام میافتاد نگاه میکردم و نمیدانستم دکمهی سبز را فشار دهم یا نه! تو را دوست داشتم و نداشتم. تورا میخواستم و نمیخواستم. همان لحظه یاد آن شبی افتادم که از مسافرت برگشته بودی و آمده بودی سر خیابان امیرابراهیمی و گفته بودی بیا یک لحظه ببینمت... و همدیگر را دیدیم و همدیگر را بوسیدیم و توی صندلی عقب نشسته بودم اما میدانستم از تو خیلی بیشتر از این فاصله، خیلی بیشتر از فاصلهی لامذهب بین دو صندلی دورم... یاد آن شب افتادم و نشسته بر صندلی عقب سمندی سفید، با اشکهای بزرگی در چشم، جوابت را دادم.
چهطور میشود آدم یک روز حریف قلبش میشود و به تمام تو میگوید خداحافظ! چهطور میشود که انقدر شجاع میشوم که اد کردنت را توی فیسبوک بیجواب میگذارم؟ چهطور میشود که ده زنگ پشت سر هَمَت را در نصفه شب آبان ماه بیجواب میگذارم؟ چهطور میشود توی ملافهی چارخانهام به اشک خودم میغلتم و میفهمم تمام راههای رسیدن به تو نه است؟ نه... نه... نه...
باید از تو بنویسم. باید انقدر بگویم تا چیزی در ذهنم از تو نماند؛ تا تمام گفتنیها را گفته باشم و بعدش فراموش شوی. باید در مورد تمام حرفهایت بنویسم. در مورد آن شبی که تا شش صبح باهم حرف زدیم و بلافاصله بعد از اینکه قطع کردیم، نشستم پشت ماشین و آمدم که ببینمت. بیا باهم یاد آن سگی بیفتیم که آن صبح در کوچههای داراباد میدوید و زوزههای دلخراش میکشید و تو گفتی صاحبش را گم کرده! بیا یاد ماشینهایی با پلاک ایران 21 بیفتیم که میخواستند به در عقب بمالند. بیا یاد ایستادنمان جلوی بیمارستان لبافینژاد بیفتیم که توی آینه پشت سرت را نگاه کردی و بعد؛ تند و خلاصه مرا بوسیدی.
دوست داشتن همینطوریست. از آنهمه تلفنی حرف زدنمان، از کال دیوریشنی که فقط تو بودی، از کال لاگ موبایلم که پر از تو بود ببین چه مانده... حالا دارم اثراتت را از زندگیام پاک میکنم. مثل اینکه وایتکس را ول کنی روی لباسهای لکه شده... وقتش است که بروی. تو که مرا نصفهونیمه، تو که مرا هر از گاهی، تو که مرا دوری و دوستی، تو که مرا هفتهای یکبار، تو که مرا جغجغهی بامزه، تو که مرا ماندن در تهران وقتی تو میروی سمنان، تو که مرا بیشربت و شام، تو که مرا بیهیچ چشمداشتی، تو که مرا بیگله از دیشب، تو که مرا با زبان کوتاه و حرفهای بریدهبریده، تو که مرا با تماسهای 1 دقیقه و 46 ثانیه، تو که مرا بیجیغ و داد و به قول خودت جیرجیر، تو که مرا دور و دیر میخواهی وقتش است که بروی.
چهطوری میشود که بعد از آنهمه عظمت بودنش، از زندگیام پاک میشود؟ چهطور میشود که پشت فرمان در پاسداران گریه میکنم و میآید کنار ماشین و هرچه بوق میزند سربرنمیگردانم؟ چهطور میشود اشکهایم را برمیدارم و از زندگیاش میروم؟ اصلن چهطور شمارهای آنهمه نزدیک، آنهمه دوست، با من غریبه میشود. طوری که میبینمش اما باورم نمیشود روزی... روزگاری آنهمه باهم بودهایم... که روزی شبها را تا صبح باهم حرف زدهایم؟ چهطور است که حالا من با همهی جسارتم، با آنهمه شجاعتم حتا جرئت ندارم یک بار دیگر، شمارهاش را بگیرم. همهی اینها به کنار؛ قلبم، قلب غمگین اندوهبارم را بالاخره چهطور راضی کردم و شمارهاش را فرستادم توی بلک لیست و نفس عمیق کشیدم؟واقعن وقتش بود خاطرههای کمرنگ بهدردنخورمان، عشق مرفه بیدرد پر از دردمان، تنها همان یک قلپ آبی که از تمام زندگی تو راحت از گلویم پایین رفت را بگذاریم کنار و بگذریم؟
تو رفتهای و سه تماس بیپاسخ از تو در بلکلیستم دیگر این قلب شکسته را مثل روز اولش عاشق نخواهد کرد.آن ا آ
نیمه شب پاییز سال نود و دو
نسرینا نوشت:
زیتای عزیز.. بابت تمام احساسی که پای این نوشته بود از تو ممنونم. من به اندازه ی تمام بی معرفتی های دنیا قلب شکسته ات را می بوسم. « دردهای مشترک » خودم و خیلی هایمان را در این یادداشت پررنگ کردم تا یادمان بماند چه حس و حال هایی ما را به هم نزدیک کرده.
دوست غریبه اى امشب براى من ایمیل زده: سلام ...بزرگیان. هیفا به ایران برنگشته . مجبورشد فرناز را در همان ترکیه دفن کند.....
یادتان نمى آید فیروز و هیفا و فرناز را؟خودمن هم فراموش کرده بودم. این گزارش را همان وقت ها نوشتم. امیدوارم دوست غریبه اشتباه کرده باشد. امشبم دیوانه واربا فرناز کوچولو گذشت.
-----
فیروز.ب مرد چهل و دوساله و پناهنده ایرانی، دهم مرداد، در شهر کایسری (قیصریه) ترکیه دختر ده ساله اش، فرناز، را با ضربه چاقو به قتل رساند. مادر خانواده،هیفا محمدعلی، به خبرنگار سایت روز در شرح این اتفاق چنین گفته است:" ساعت۱۲ ظهر آمد خانه و یکباره گیر داد که چرا غذا را روی زمین گذاشتهای، چرا سفره باز نکردهای… داد و بیداد میکرد که دیدم همسایه دم در آمده. رفتم ببینم چه میخواهد که شوهرم با چاقو دنبالم آمد. او فریاد میزد که هم بچه را میکشم هم تو را. فرار کردم و خودم را به پلیس رساندم و درخواست کمک کردم."
در روایت این تراژدی نکاتی وجود دارد که برای نزدیک شدن به جنایت به آنها اشاره می کنیم:
- هیفا دلیل قتل دخترش را تعلل پلیس کایسری دانسته که سریع عکس العمل نشان نداده اند. او گفته است:" گفتم جان بچهام در خطر است؛ اما توجهی نکردند. گفتند کسی که بخواهد بکشد نمیگوید. گفتم شوهرم مشکل روحی و روانی دارد، اما توجهی نکردند. مترجم پلیس میگفت: شما برای اینکه پرونده پناهجویی تان کامل شود و پناهندگی بگیرید بازی در میآورید و.. از ساعت ۱ که آنجا بودم تا ساعت ۷ مرا نگاهداشتند. وقتی هم حاضر شدند، وارد خانه ما بشوند دیگر دیر شده بود … پلیس ترکیه بچه ام را از من گرفت آنها اگر به حرف من گوش می کردند بچه من زنده می ماند. اگر همان موقع وارد عمل می شدند بچه ام الان نمرده بود. مرا در آنجا نگهداشتند و بعد از التماس های من گفتند که رفتیم در زدیم کسی باز نکرد. گفتم من کلید دارم. خواهش میکنم دوباره بروید. با من برویم. که رفتیم و وقتی رسیدیم دخترم بی جان بود. "
- فیروز و هیفا بهایی بوده اند و به سبب محدودیت های تازه تشدید شده حکومت ایران، به ترکیه پناهنده شده بودند. آنها هنوز موفق به گرفتن پناهندگی نشده و در انتظار مصاحبه کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در ترکیه بودند. هیفا درباره وضعیت پناهندگی خود و همسر وکودکش گفته است:" از مهرماه آمدیم. پیشتر مصاحبه شده بودیم و دو ماه و نیم دیگر وقت مصاحبه اصلی مان بود. این مدت نه اجازه کار کردن داشتیم نه وضعیت خوبی. بلاتکلیفی هم که آزاردهنده بود و همه اینها وضعیت روحی شوهرم را بدتر از قبل میکرد."
- فیروز پس از قتل فرناز، با چاقو اقدام به خودکشی کرد و هنگامی که پلیس رسید، او قصد به دار آویختن خود را داشت.
- فیروز و هیفا پیشتر هم سابقه اختلافات خانوادگی داشتند. او در این باره می گوید:» در ایران هم که نه قانون حمایتی وجود داشت و نه چیز دیگری. تازه اگر در نهایت همسرم هم طلاقم میداد بچه را به او میدادند و من ناچار به خاطر حمایت از بچه ام با این مرد زندگی می کردم که آسیبی به او نرسد.. من و همسرم از خیلی وقت پیش اختلاف داشتیم؛ در ایران هم اختلاف داشتیم و او همیشه تهدید می کرد که به دخترم آسیب میزند. من حتی تا پای طلاق هم رفتم اما طلاقم نمیداد هر کجا می رفتم سراغم می آمد و می گفت بچه را می کشم. من برای حمایت از دخترم ناچار شدم برگردم. دعوا و اذیت ها همین طور ادامه داشت."
- هیفا خواسته است که جنازه دخترش را به او بدهند تا با آن به ایران بازگردد و یا به کشور امنی منتقل شود. او به هیچ عنوان حاضر نیست دخترش را در ترکیه به خاک بسپارد.
فیروز
لحظاتی پس از فاجعه، فیروز چنان از کرده خود پشیمان شد که تن نیمه جانش را در کنار جنازه دخترش پیدا کردند. او ساعتی پس از خلق فاجعه، با از میان برداشتن خود خواست نشان دهد که در خلق این فاجعه تنها نبوده است. عذاب وجدان سریعا به سراغش آمد. آیا بقیه دست اندرکاران تراژدی هم دچار عذاب وجدان می شوند؟
فیروز یک «ابر- دیگری» بود. او در ایران به سبب اعتقادات مذهبی اش جایی در میان شهروندان نداشت. اینجا لازم نیست که از وضعیت بهایی ها دوباره گفته شود. فیروز یک دیگری سیاسی نبود. دیگری سیاسی، یک مجرم است. یعنی قانون بر او نام مجرم نهاده و درون محدوده های قانون تعریف می شود. اما فیروز حتی مجرم هم نیست. او مجرم سیاسی نیست که بخواهد تفسیری دیگر از قانون اساسی را پیش بکشد یا به نظام به سبب انحراف از قانون انتقاد بکند و به زندان برود. او اقلیت دینی هم نیست که بتواند مثل اهل سنت بگوید بر اساس آزادی های مذهبی مصرح در قانون، حق ماست که مسجدی در تهران داشته باشیم. او هیچ جایی در قانون ندارد پس در بدو امر حذف شده است. فرایندی تاریخی یا نزاع گفتمانی و سیاسی او را حذف نکرده، او از اساس حذف شده بوده است. این نوع حذف شدگی را مثل بسیاری از فرایندهای سیاسی حذف، نمی توان در درون شکاف دولت – ملت توضیح داد. همدستی زیادی بین دولت و ملت بر سر این نوع دیگری ها وجود دارد.
قانون، فیروز را از محدوده های خودش کنار گذاشته و دولت او را از خانه اش بیرون کرده است. او بار و بندیل خود را جمع می کند و از سرزمینش که دیگر چیزی نیست جز محدوده های دولت-ملت به سمت جایی دیگر کوچ می کند. یادمان نرود که یک مسافر حداکثر باری که می تواند با خود بردارد سی کیلوست. سی کیلو از همه آنچه «وطن» نامش می دهیم. آیا دولت و قانون به سبب این کار عذاب وجدان می گیرند؟
فیروز به ترکیه پناه می برد. او همچون بسیاری از پناهندگان تحقیر شدن را در رفتار دولت و قانون جدید می بیند. شاید اینجاست که می فهمد که دولت و قانون همه جا با مکانیزم حذف و تقسیم نابرابر تنیده شده است . وضعیت سخت زندگی با حداقل امکانات در کمپ ها و اردوگاه های پناهندگی، دیگری بودن اش را مازاد می کند. این فرایند تا انتهای خود پیش می رود. اوحتی برای خریدن یک نان ساده، تمام مسیر خانه تا نانوایی را باید تمرین جمله ای را بکند که از کتاب های ابتدایی آموزش زبان یاد گرفته است. اینجاست که خانه زبان را هم از دست می دهد، آن حداقلی که در ایران داشت.
دولت جدید او را در اتاق هایی جاسازی می کند و پوشه ای را دست او می دهد و می گوید منتظر باش. او حالا برای همه – و حتی برای مردم کشور میزبان- یک مظنون جدید است. مظنون به فریب دولت برای گرفتن پناهندگی. بیراه نیست که رفتار پلیس وسیستم با او تحقیر آمیز است. او در مناسبات جدید یک دروغگوی بالقوه شده است که باید برای رهایی از این ظن، سال ها پشت صف انتظار بماند و مدام مصاحبه-بازجویی پس بدهد.
به غیر از این تنگنای واقعی، فیروز در ذهن خود نیز تجربه سهمگینی را از سر می گذراند. روزی که او تصمیم گرفت از خانه اش بیرون بیاید، در تخیل اش «رهایی» را تصویر کرد. گفت، برویم و رها بشویم از این وضعیت. آمد و رها نشد. امیدهای از دست رفته یا همان جنازه های تخیل، بیش از هرچیز «میل» را نابود می کند. غریزه مرگ، درپس خاکسترهای اروس، هیبت ترسناک خود را بر ذهن و هستی فرد مسلط می کند. فیروز که درایران در درون زندگی، مدام مرگ را تجربه می کرد، در کایستری در درون مرگ، می زیست.
پلیس دولت ترکیه – با قوانین بین المللی- او را به نمره ای در پرونده تبدیل کرد؛ و با حذف او که لازمه حیات دولت است، حتی تا ساعت ها باور نکرد که او شاید فرناز را بخواهد بکشد. از اتاقش بیرون نیامد تا به او کمک کند که خنجر را فرو کند. آیا او به سبب این کار عذاب وجدان می گیرد؟
همدستان فیروز هیچگاه دچارعذاب وجدان نمی شوند. ساز وکار آنها بر خلاف فیروز، بیرون کشیدن خود از تمام این تراژدی هاست. آنها تنها تصویر فیروز را در رسانه هایشان می گذارند و کارشناسانشان را دور آن می چینند. فیروز برای آنها فرصتی است تا نشان دهند به بقیه که تا چه حد به قانون و پلیس و دولت نیاز مبرم دارند تا شر فیروز(جانی و مرتد)، گریبان شان را نگیرد. هیچ دولتی پس از همدستی اش در خلق یک تراژدی خود را حلقه آویز نمی کند. تراژدی فیروز نشان می دهد که قانون شکنی ها همبسته قوانین هستند. فیروز برای همیشه در درون این تراژدی می ماند و به آن وفادار است، اما دولت همچون «مده آ » پس از کشتن فرزندان با جادویی سحرانگیز، سوار بر ارابه ای که دو اژدهای بالدار آن را می کشند بر فراز آسمانها پرواز کرده و می گریزد.
مکانیزم های حذف و ماهیت دولت چنان قدرتمند است که هر نوع ساز وکار «رستگاری» را در خود می تواند هضم کند. یکی از اصول محوری بهائیت – مجموعه اعتقاداتی که فیروز را به دیگری تبدیل کرد- وحدت انسان هاست. در بهائیت، همه انسان ها به سبب اینکه تجلی خداوندند با یکدیگر در وحدت هستند. با اطاعت از خداوند و به رسمیت شناختن وی و خدمت به خلق خدا و عابدان درگاهش و همچنین تمرینات روحی میتوان در دیدگاه بهائیت، روح را به خداوند نزدیک کرد. ابعاد مادی زمان و مکان تنها مولفهای از عوالم بی حد و حصر خداوند محسوب میشوند و هدف اصلی آن است که از دنیای مادی بریده و به خداوند نزدیکتر شوند. در این چارچوب، جستجوی حقیقت، محکومیت انواع تبعیض، تعادل و هماهنگی بین مذهب و علم، برابری مرد و زن، نیاز به یک دولت و قوانین جهانی (سازمان ملل) و مذهب به عنوان پناهگاه همه افراد و ملل را بهاء الله به عنوان اصول مهم آئین بهائی معرفی میکند.
فیروز یک بهایی است. او فرزندش را کشت و سال ها با همسرش بدترین رفتارها را داشت. گویا مذهبی که قرار بود پناهگاه او باشد، در درون مناسبات واقعی تنها بانی رنجش شد. اینجا مساله این نیست که یک نظام رستگاری و معنوی را با یکی از معتقدانش داوری کنیم، مساله این است که به هیچ نظام رستگاری در برابر واقعیت دولت مدرن (سیستم) نمی توان چندان امیدی بست حتی اگر دینی باشد که خود را با نظم مدرن هماهنگ می بیند. دیدیم که چگونه فیروز را قوانین کمیساریای عالی پناهندگی سازمان ملل، تحقیر کرد. او حتی نتوانست با خانواده خود وحدتی داشته باشد ودر پرده آخر، حتی با خودش. فیروز نمونه ای است از فانتزی شدن رستگاری الهی. رستگاری واقعی در صف های ویزای جلوی سفارتخانه ها و جیره ماهیانه پناهندگی و ثبت نام خرید قباله اتومبیل و سالن های کنکور سراسری متجلی است. خدا بازی را تماما به دولت باخته است. بهاالله فکر می کرد که دینی می تواند بیاورد که با هماهنگی با جهان جدید، خدا را نجات دهد. اگر قرار باشد مسیح باز گردد، تنها با تنش در وضعیت موجود و نه هماهنگی با آن می توان به ایده نجات امید داشت.
هیفا
هیفا توانست از دست دولت در ایران فرار کند و به ترکیه بیاید اما هیچگاه نتوانست از دست فیروز خود را خلاص کند. او تا ساعت های آخر علاوه بر تمامی سرکوب ها رنجی اضافه را بر دوش می کشید: خانواده. دامنه های قدرتمند سرکوب دولتی، فیروز را نیز حتی در خود ادغام و او را به کارگزار خویش تبدیل کرد. نکته اینجاست که هیفا در درون اردوگاه نیز کتک می خورد.
فیروز در درون مناسبات ماندگار فرهنگی (که همچون بنفشه ها توانست با خود ببرد هرکجا که خواست) بار سنگین حذف هایش را بر بدن و زندگی هیفا حک می کرد. همچون سربازانی که دوره سخت آموزشی خود را با نوشتن یادگاری بر روی تنه درختان چنار پادگان ها ثبت می کنند. معمولا در نظام سلسله مراتب شکنجه، زن ها آن پایین ترها اند.
موضوع اما تنها در این سطح نیست. یکی از مکانیزم های مرسوم برای زنان تحت شکنجه این است که دربرابر سرکوب های خانگی، فرزندان را برای خود می کنند. در واقع مکانیزم دفاعی آنها این است که شکاف های موجود در زندگی زناشویی را با فرزندشان پُر می کنند. این یارگیری تحت لوای «اسطوره مادر» فرزند را از نظر عاطفی هر چه بیشتر از پدرش جدا می سازد. در اینجا فرزند به تنها «وسیله» قدرت زن تبدیل می شود؛ و پدر، خود را شکست خورده می بیند. اتفاقی که در اینجا رخ می دهد چیزی نیست جز جدایی عاطفی کودک از پدر با وسیله شدن اش و یا به تعبیری حذف پدر از خانواده. در این وضعیت است که مدام فرزندان در خطر گروگان گیری پدر در نزاع های خانوادگی قرار می گیرند. تحقیقات اجتماعی نشان می دهد حجم بالایی از تن دادن زن ها به شرایط ناهنجار زندگی زناشویی به این سبب است که فرزندانشان به محض مطرح شدن خواست طلاق توسط آنها در معرض گروگان گیری پدرانشان قرار می گیرند: «اگر طلاق بگیریم بچه پیش من می ماند». منطق گروگان گیری این است که فرد، چیزی را از دیگری در ازای مطالبه اش گروگان می گیرد. هیچگاه فردی چیزی از خود را گروگان نمی گیرد. کنش پدر در تهدید زن از طریق فرزندان نشان از شکافی عمیق بین کودک و پدر است؛ شکافی که زن در ایجاد آن نقش قابل توجهی داشته است.
این مکانیزم دفاعی زن، باعث تداوم سلسله مراتب حذف و سرکوب به کودک می شود. در اینجا باید کودک باری را بر دوش بکشد که هیچ نقشی در تولید آن نداشته است. گویی مادرش در ادامه منطق قبلی، بخشی از سرکوب ها را به او محول کرده است. به سبب کم بودن اطلاعات درباره این بخش از داستان فیروز وهیفا بدون اینکه بخواهیم از آنها به عنوان مصداق این مساله نام ببریم، اما نشانه هایی وجود دارد که به سبک کارآگاهان شاید بتوانیم به سرنخ ها نزدیک تر شویم. گروگان گیری فرناز توسط پدرش می تواند یکی از این سرنخ های تداوم سرکوب تا فرناز باشد. یادمان نرود که از دل تمام این دستگاه ها فرناز است که حادِّقربانی بوده است. هیفا گفته است که فیروز مدام تهدید می کرده که او و فرناز را می کشد. سوال اینجاست که چرا فرناز؟ در سرایت شکنجه به فرناز چه نیروهایی موثربوده اند؟
فرناز
مادرش خواسته جنازه اش را به جایی دیگر ببرد. او می خواهد حداقل تن مرده فرزندش را از قوانین نابرابر نجات دهد. او دوگزینه را پیش رو گذاشته است: جایی که فرناز خردسالی اش را در آنجا سپری کرده یا جایی که قرار بود آینده درخشانی را برای خود بسازد. پس تن بی جان فرناز دو دسته را به گونه ای همزمان نمایندگی می کند: آنها که پس از سال ها دوری می خواهند به خانه برگردند و آنهایی که برای فردایی بهتر به فرار از خانه می اندیشند. اینها بر روی جنازه فرناز به هم رسیده اند.
یک تسبیح سنگی از جنس سنگ حدید داشتم که همان زمانهایی که میشد اسمش را گذشت جوانی و کشته مرده سفر بودم از رو به روی حرم امام رضا خریده بودم. تا همین هفته زیر آینه ماشینم آویزان بود و با پیچ و خم جاده تاب میخورد. وقتی نور آفتاب میافتاد توی آن، نور را منشور میکرد و رنگین کمانهای کوچکی درست میشد که روی پیراهن و داشبورد ماشین میافتاد.گاهی که تنها بیرون میرفتم یا از سر کار بر میگشتم با این تسبیح و دوربین عکاسیام که روی صندلی کناری میگذاشتم و کمر بند ایمنی را میبستم دور لنز سنگینش حرف میزدم و یک طورهایی آنها را موجودات زنده دور و برم فرض میکردم. خلاصه پیوند عاطفی داشتیم، درست مثل کسانی که یک عروسک جلوی ماشین میگذرند و عروسک مثل عقب افتادهها زل میزند به طرف.
داشتم میگفتم، حالا این تسبیح با اشعه مخرب استرالیا یا قدمت تاریخی پاره شد و ریخت زمین. دو دلار دادم که توی اولین پمپ بنزین داخل ماشین را جارو کنم که بچه یک وقت اینها را قورت ندهد. به همین راحتی، یک موجود زنده، یک قطعه از وجود من کنده شد و به فراموشی سپرده شد. با همین راحتی آدمها را دور میریزم. مثل کاغذهایی که مچاله میشوند. مثل هستههای خرمای توی اداره.شاید تا همین یک ماه قبل اگر حتی یکی از لیوانهای چای من میشکست نصف روز کفری بودم که چرا این اتفاق افتاده و باید جایگزینی برای آن پیدا کنم اما حالا قبول میکنم که چیزی که رفته یا از اول میخواست برود باید حذف شود. شاید از زمانی که مادر بزرگ مرد فهمیدم نیازی به آدمهای دور و بری هم ندارم و باید عادت کنم به از دست دادنها و حذف ها. اما نمیخواستم روحم چرک نویس احساساتش را به انسانها بگوید. نمیخواستم همینها دور و برم باشند. همین.