یک تسبیح سنگی از جنس سنگ حدید داشتم که همان زمانهایی که میشد اسمش را گذشت جوانی و کشته مرده سفر بودم از رو به روی حرم امام رضا خریده بودم. تا همین هفته زیر آینه ماشینم آویزان بود و با پیچ و خم جاده تاب میخورد. وقتی نور آفتاب میافتاد توی آن، نور را منشور میکرد و رنگین کمانهای کوچکی درست میشد که روی پیراهن و داشبورد ماشین میافتاد.گاهی که تنها بیرون میرفتم یا از سر کار بر میگشتم با این تسبیح و دوربین عکاسیام که روی صندلی کناری میگذاشتم و کمر بند ایمنی را میبستم دور لنز سنگینش حرف میزدم و یک طورهایی آنها را موجودات زنده دور و برم فرض میکردم. خلاصه پیوند عاطفی داشتیم، درست مثل کسانی که یک عروسک جلوی ماشین میگذرند و عروسک مثل عقب افتادهها زل میزند به طرف.
داشتم میگفتم، حالا این تسبیح با اشعه مخرب استرالیا یا قدمت تاریخی پاره شد و ریخت زمین. دو دلار دادم که توی اولین پمپ بنزین داخل ماشین را جارو کنم که بچه یک وقت اینها را قورت ندهد. به همین راحتی، یک موجود زنده، یک قطعه از وجود من کنده شد و به فراموشی سپرده شد. با همین راحتی آدمها را دور میریزم. مثل کاغذهایی که مچاله میشوند. مثل هستههای خرمای توی اداره.شاید تا همین یک ماه قبل اگر حتی یکی از لیوانهای چای من میشکست نصف روز کفری بودم که چرا این اتفاق افتاده و باید جایگزینی برای آن پیدا کنم اما حالا قبول میکنم که چیزی که رفته یا از اول میخواست برود باید حذف شود. شاید از زمانی که مادر بزرگ مرد فهمیدم نیازی به آدمهای دور و بری هم ندارم و باید عادت کنم به از دست دادنها و حذف ها. اما نمیخواستم روحم چرک نویس احساساتش را به انسانها بگوید. نمیخواستم همینها دور و برم باشند. همین.