نفرت از جامعه از هلیا و با من باش...

۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.
۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهم ات را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر… ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش ک...ن، ساعت مچی مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار.
۳۰روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…
خداحافظ….

(نوامبر شیرین- پت اوکانر-

همه ما در قبال این جامعه متنفر که بین تکثر آجرهایش نفرت گذاشته ایم مسوولیم. هر بار که یک آجر از بالای این دیوار کج می افتد سر "ما" بودن ما و "انسان" بودنمان میشکند. با اینهمه باز پای این دیوار نفرت بیشتر تولید میکنیم، که مبادا بین آجرها خالی بماند. حالا یک آجر دیگر روی سر ما افتاده. به بهانه صفحه بچه پولدارهای تهران. باز سنگرها برپا شدند و از یک سو متن های پر از نفرت و کینه به سوی بچه پولدارها و از سوی دیگر پیزوری غرغرو خطاب شدن نگارندگان این متن ها از طرف بچه پولدارها. برخلا...ف تصور ما در این شلیک دوسویه ی نفرت، ما هیچ برتری ای نداریم. چرا که اگر واقعا برتری ما به فکر و قدرت تحلیل ماست متاسفانه باید بگویم بسیاری از متفکران فیسبوکی در این قضیه هم با استفاده از مفاهیم نظری و اصطلاحات پرطمطراق فقط تظاهری به تفکر و تحلیل داشتند و در عمل تنها کینه نگاری کردند.
اینهمه متنفر بودن به ما اجازه فکر و تحلیل این پدیده را نمی دهد. اگر واقعا دل ما با دیدن شکاف طبقاتی برای کودکی که بین زباله ها دنبال روزی اش میگردد میسوزد باید جامعه را به سمت عقلانیتی سوق دهیم که فقرزداست. اگر قرار بود تنفر قفلی را باز کند تا امروز هزار بار کرده بود. واقعیت تلخ آن است که تنفر همیشه قایق شکسته ای بوده که نالایق ترین های این کشور روی آن پریده اند و سواران خشمگین و بی فکر آن را به هرسو که خواسته اند کشیده اند.
چیزهایی هست که ما دوستشان نداریم. مثل تقلای روح فرسای جمعی از آدمها برای نمایش انتساب به یک طبقه تن آسا. فخرفروشی به تهی بودن از تمام آنچه جامعه از شعارهایش اشباع شده. کندن خود از دیگران به هر حیله! ستاره شدن به هر دستاویز! ما دوستشان نداریم ولی باید یاد بگیریم متنفر نشویم، فکر کنیم، بفهمیم و بعد اگر دستمان میرسید به سهم خودمان کاری کنیم

2001

همین طوریای این روزها

من مال نسل جنگم. نه اینکه جبهه رفته باشم ولی هنوز که به این سن رسیدم، بعد از اینهمه سال، آهنگهای اون دوران یا هر تصویری با متن جنگ، بغض آلودم میکنه. همیشه ته وجودم دلم می خواست تو خانواده امون، شهید که نه ولی حداقل یه رزمنده ای، آزاده ای چیزی داشتیم که بهش می بالیدیم...هنوز بعد از ٢٥ سال از إتمام جنگ، تمام قد جلوی هر رزمنده سابقی می ایستم و نمی دونم چرا سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم. هرگز نفهمیدم چرا...
بارها سعی کردم برای همسر سابق فرنگیم توضیح بدم که نمی تونه از من توقع داش...ته باشه آدم متعادلی باشم. کسی که تو کشوری بزرگ شده که توی یک شهر برجی تخریب میشه، مردم اون سر کشور میرند پیش مشاور روانکاو چون روحشون بهم ریخته، چطور از من توقع تعادل میتونه داشته باشه؟!! مایی که وسط کلاس آژیر می زدند و یک مدرسه، ریسه میشدند تو پناهگاه و بعد یک ربع دوباره برمیگشتند سر کلاس. انگار نه انگار.
پناهگاه که چه عرض کنم، زیر زمین مدرسه که پنجره های رو به حیاطش با گونیهای پر از خاک مثلاً أمن شده بود. دلم میخواد یه روزی به عنوان یک پروژه تحقیقی برم ته داستان رو در بیارم که کی این ایده زیرزمین پوشیده در گونی رو ارائه داده بود. پدر صلواتیا، اگر بمبی، موشکی چیزی می خورد که همه بچه موشها اون تو مغزپخت/بریون میشدند.

باز رگ اسفندیم عود کرده. اصلاً چی شد که به این وضع سگی افتادم امشب...تلفن بیسیم مادربزرگم خراب شده و داده بودم تعمیر. دو دفعه رفتم حاضر نبود. صاحب مغازه عیناً دربون درب جهنم می مونه بس که شیرین اخلاقه. امشب خود اعلی حضرت نبود و برادر کوچکش دم دکون بود. وقتی دیدم تلفن هنوز حاضر نیست تصمیم آگاهانه گرفتم که عصبانی نشم. نفس عمیقی کشیدم. صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم "این تلفن مادربزرگ منه که مریضه و نمی تونه راه بره. تنها دلخوشیش الان اینه که با این تلفن لعنتی با این و اون کمی گپ بزنه." نشستم تا درستش کرد. گویا پسرک جوان بغض ته چشمام رو دید. وقتی وارد مغازه شدم أذان پخش می کرد. یه چارپایه فکسنی برام آورد. من که نشستم صدای آروم سیاوش قمیشی فضا رو گرفت.
همه اینا یاد پدربزرگم می اندازدم که بی آزارترین موجودیه که شناختم. برای من، نوه دردونه اش، با وجودی که من نوه ارشد نبودم، پسر هم نبودم، شاید بابت اخلاق های پسرونه ام، من رو جور دیگه ای دوست داشت. وقتی همه نوه های ریز و درشت ٢٠٠ تومن عیدی میگرفتند، منو می برد توی اتاق و از لای قرآن کهنه ٥٠٠ تومن بهم میداد.
٢٠ ساله که از مرگش میگذره. بزرگترین رسالتش تو همه سالهای جنگ این بود که نذاره هیچ کوپنی از خانواده هدر بشه. تنها تقاضاش از من این بود که "بابا جان، ٠٦ نمیری؟!!" و من کوفتی که هفته ای یک بار ماشین دستم بود، من ١٩ ساله که از ١٥ سالگی اینقدر نرمه ناله زدم تا کلاس رانندگی فرستادندم تا روزی که گواهینامه گرفتم، می خواستم اون یک روز رو دور بزنم. نه که برم ٠٦
کاش می دونستم که تا آخر عمرم داغ ٠٦ رو می کشم. منی که توی بچگیم کچاپ و لوازم التحریر لوکس محسوب میشدند، کاش می دونستم که حتی الان که چرت و پرت می نویسم تنها آرزوم اینه که ببرمش ٠٦ و منتظرش وایستم تا بیاد.
الان از اون موقع هاست که فقط باید ذکر گفت.... فالله خیر الحافظ و هو الرحم الراحمین....

عسل نویی

می مغانه که از درد شور و شر، صاف است
به محتسب ندهی! قطره ای، که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است!

...

"عرفی شیرازی"

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
ﺑﺸﻨﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﻨﺪﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺟﺮﻡ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩ

...

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ
ﺑﯿﻦ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺯﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻃﻼﻕ
ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ ﺳﻮﮊﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻩ
ﮔﺮﯾﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺳﺮﺑﺎﺭ ﻋﺮﻭﺱ
ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻩ...

علی صفری

به به! ببینید و صفا کنید. آنجا در کوبانی یک نفر زندگیِ خودش را می‌گیرد که جان بقیه را نجات دهد، این‌ور دنیا، H&M که ید طولایی در بیگاری کشیدن از کودکان و کارگران کشورهای محروم دارد تا تنور داغ است بچسباند؛ که از این به بعد خانم‌های خوش‌پول گوگولیِ اروپا تنشان کنند و کلی روزهایِ نایس با هم داشته باشند. یک کیفِ برنددار هم دستشان بگیرند و به دست‌هایشان کرم بزنند. انگار نه انگار که چه تن‌هایی، چه تن‌ه...ایِ شریفی این لباس‌ها را به تن دارند. بعد یک مشت آدمِ نایسِ گوگولی هم هستند که الآن می‌فرمایند :"واااا، خو چه عیبی داره اتفاقا اینجوری به اونا هم توجه می‌شه." من نمی‌دانم این روزها از کلمه‌ی "َشرم" چه بر جای می‌ماند. من نمی‌دانم چرا خونِ آن زنان رویِ لباس‌های این ابله‌ها نمی‌دود. سرِ نفت و پول خون راه می‌اندازند و بعد، زنانِ آن‌جا را اینطور "نایس" جلوه می‌دهند. اوه مای گاد، حالا دیگر من یک تیپِ کوبانی‌ای زده‌ام و خیلی کول شده‌ام. اوه مای گاد این کار را می‌کنم تا یادِ آن زنان را گرامی بدارم. گمانم کسی اگر بخواهد برایِ کوبانی کاری کند باید یک تشت خون از خودش بگیرد و ببرد در مغازه‌هایِ اچ اند ام و بپاشد رویِ این لباس‌ها. اینطور واقعی‌تر است. البته آن وقت هم یک مشت اخلاق‌پرست پیدا می‌شوند که اوف بشوند و بگویند:"وااااااای چه خشن خووو." آیا زمانی می‌رسد که مردمِ دنیا از خواب بیدار شوند و سرمایه و صاحبانش را تقبیح کنند؟ یعنی چقدر دیگر باید کشته شوند، چقدر باید همدیگر را بجویم تا بفهمیم ما مالک داریم، صاحب داریم و از این روست که هرگز آزاد نخواهیم شد. یکی از مالکانِ ما: شرکتِ شریفِ اچ اند ام. Like

نوشته ی کتایون کشاورزی درمورد لباس های فرم زنان کوبانی درسالن های مد

تحلیل های متفاوت از بچه پولدارهای تهران

می خواستم در مورد پیج اینستاگرام" richkidsofTehran" بنویسم، که شاهین عزیز مثل همیشه پیش دستی کرد!

"در ستایش دزدى

آنها در پارتى هایى مختلط و در استخر و کنار ماشین هاى مدل بالا و با دامن هاى کوتاه بیکینى و بدن هاى برنزه و لباس ها و عینک هاى برند، ناخواسته دست به افشاى حقیقتى زده اند. حقیقت مُجاز شدن دزدى و مَجاز شدن انسان. حقیقت نفرتى که با آگهى هاى دستنوشته ى فروش کلیه، روى دیوارهاى تهران درهم تنیده است. حقیقت شباهت ماهوى و وجودى قارچ هاى سرمایه. حقیقت نتیجه ى تحریم هاى امپرا...تورى آمریکا. حقیقت فروپاشى و اضمحلال انسان مصرفى، انسان مصرف شده، انسان اسراف. آنها فرزندان سرمایه و شور تجمل و ظهور بدویت نفهم ترین بخش جامعه اند: فرزندان بازار. بازار، پیروز نهایى فشارهاى کمرشکن اقتصادى. سیرک فرزندان دلالان تازه به دوران رسیده. خبط بزرگى ست اگر بى ریشگى بادشده هاى ناشى از رانت هاى دولتى و راهزنان جریان زیرپوستى رفسنجانیسم (خصوصى سازى اسلامى) و باندبازى پابرهنگان لمپن احمدى نژادى را جداى از ساختار سیاسى/اقتصادى جهان سرمایه بپنداریم. اشتباه دقیقا از همینجا آغاز مى شود که گمان کنیم آنها صاحبان اموال خویشند، همچنان که راهزنان بزرگ جهان نیز مالکان اموال یا سود نهایى دارایى هاى ملت هاى کوچک ترند. پس پیش فرض ما این خواهد بود: ما غارت شدگان، ما رعایا، ما بى چیزان، ما بى کسان بالاى دار، ما مستمندان بى پناه که در کارخانه ها و ادارات و پشت فرمان تاکسى ها و در عمق معادن، نفس مى کشیم و ذره ذره و لحظه به لحظه مى پوسیم و جان مى کنیم، صاحبان حقیقى و حقیقت به یغما رفته هستیم. حالا که اقلیتى حاکم با زور تفنگ و تبلیغات بر سرنوشت مان اراده مى کنند، فرزندان پسآب خوارهاى بازارى در فضاى حقیقى و مجازى نیز دختران مستجعل و پسران مستعمل خود را با رنگ و لعاب و ادا و اطوار هاى نچسب چند شاهى به رخ مى کشند و فریاد بر مى آورند که ببینید هان اى اکثریت فلک زده! آى جماعت درگیر نان شب! ما را ببینید که چگونه والدین مان سخاوتمندانه سهم نصیب شده از حکومت و سپاه اقتصادیش را با فرزندانشان تقسیم مى کنند. ما را ببینید و دوباره به یاد بیاورید که شما شکست خوردگان و بى چیزان همیشگى تاریخید و ما پسآب زادگان و دلال زادگان و نوکیسگان مدرن، خانم ها و آقایان نانوشته ى شما! که شما بى چیزان و ما بى همه چیزانیم و با این حال برترى ازآن ماست. که ما وارثان سرمایه ایم و شما بردگان ما. اما اما اما ... آنگاه که در آن بزنگاه، چشمان فرودستان از زور گرسنگى خونین شود و دستان پینه بسته و زخمى کارگران ابزارآلات کار را با تفنگ و دشنه مبادله کنند، دیگر زمانى براى بازگشت نیست. و آن روزها روزهاى وحشت است و خشم و خون. ساعاتى که گویا خشونت مباح مى شود و کسى را یاراى سخن نخواهد بود. ثروت زیباست اما تنها زمانى که تقسیم شده باشد .انباشت ثروت دزدیدن آن را موجه مى کند. اگر بازپس گرفتن سهم ما از ثروت شما، نامش دزدى ست، ما دزدیم. آنچه که در دستان شماست ریشه در فلاکت چندین سال فشار و درد اقتصادى طبقات فرودست و فراموش شده دارد. تا زمان دارید به بازى و نمایش خویش در این سیرک ادامه دهید و یکدیگر را بکنید و بخورید و بیاشامید، چراکه زمان تسویه حساب فرا خواهد رسید. آنگاه که بدهکاران تاریخ، طلبکارانند."

شاهین نجفی

خب واقعا لازم است منم بگویم حالم از این "بچه پولدار های تهران" بهم می خوره؟
آن هم در شرایطی که دهها و به جرات بگویم صدها نفر را می شناسم که شایستگی فردی و کاری بسیار زیادی دارند اما از کمترین امکانات زندگی شرافتمندانه برخوردار نیستند.
آیا لزومی دارد من هم تاکید کنم که حالم از جامعه ای که هر روز هزاران نفر و میلیون ها نفر در مترو و اتوبوس هایش له می شوند تا یک نفر مازراتی چند میلیاردی سوار شود بهم می خورد؟
لازم است بگویم حالم از کسانی که در این سال ها "راست ترین" سیاست های ا...قتصادی را با شعار های کثیف و دورغین پیش بردند بهم می خورد؟
لازم است تاکید کنم حالم از کسانی بهم می خورد که تحریم ها را به مردم ایران تحمیل کردند تا میلیون ها نفر به سختی زندگی کنند تا چند تا "بچه لوسِ" همان "برادران قاچاقچی" الان برای ما پز بدهند و عکس شان را به رخ ما بکند؟
آیا لازم است تاکید کنم که این "نظم موجود" خیلی کثیف و مسخره است؟
البته فکر کنم لازم است تاکید کنم که بدترین حسی که الان دارم همین "استیصال" است. واقعا باید تاکید کنم نمی دانم چه کاری می شود کرد؟ حوصله چند تا شعار انقلابی و به ظاهر رادیکال هم ندارم. در عمل چه می شود کرد؟ لااقل امیدوارم اندکی این وضع تعدیل شود. لااقل باید در حد خودمان فشار بیاوریم که بابا جان جلوی این قاچاقچی های عزیز را بگیرید که یک شبه میلیاردر نشوند. یک سیستم مالیاتی درست وضع کنید. خدمات عمومی و بهداشت و تحصیل را رایگان کنید. ده ها کار دیگری که تجربه اش در همان کشور هی سرمایه داری مرکز هم شده است را اجرا کنید لااقل این چهره ی کثیف را اندکی اصلاح کنید.
و اما تاکید موکد دارم خواهشن از دادن انواع تز ها و نظرات مشعشع در مورد این که ما نباید به این پولدار ها حسادت کنیم و ما نباید فلان کنیم بپرهیزید. واقعا حوصله ندارم! وقتی نگاه می کنم دستکم نزدیک به 10 سال است دارم کار می کنم اما هنوز اولیه ترین نیاز ها را نتوانسته ام تامین کنم! نه من که فکر کنم هزاران و ده ها هزار و صد ها هزار و حتی میلیون ها نفر عین من این جامعه هستند.
پس سر به سرم نذارید که خیلی عصبانی هستم!

فواد شمس

شرم‌آور است البته، اما من در جوانی و جهالت دوستی داشته‌ام، که معتقد بود به یک خانواده‌ی اعیانی تعلق دارد و معتقد بود چهره‌ی آدم‌ها هم یا اعیانی است یا نه و بعد حتی معتقد بود که یک آلت تناسلی زنانه‌ی اعیانی، ویژگی‌هایی دارد. آن ویژگی‌ها را هم یک به یک می‌شمرد. دورش هم آدم‌هایی می‌نشستند که لابد توی سرشان ویژگی‌های آلت اعیانی را با آلت خودشان تطبیق می‌دادند تا ببینند کجای کارند. اشکالش این‌بود که از زندگی جنسی فاکد آپ‌ ِ آن دوستمان بیش‌تر این مستفاد می‌شد که یک آلت تناسلی اعیان...ی درست مثل یک کله‌ی اعیانی از بیرون ممکن است قشنگ به نظر برسد و چیتان پیتان کرده، اما گویا فانکشنش، چندان ربطی به این مسائل ندارد.

اما عرضم چیست؟ عرضم این است که بر من روشن است که وقتی لای برج‌های ملکوتی خیابان ِ الهیه یک نفر مازراتی یک میلیاردی ِ خرد شده‌اش را نگه داشته باشد کنار خیابان، و پلیس را دست به سر کرده باشد تا بتواند برای یک شب جمعه کنار خیابان فرشته نمایش ِ "من یک میلیارد تومن ِ به گا رفته دارم و به تخمم نیست" اجرا کند، یک حیوان ِ عاقل از کنارش رد نمی‌شود و نمی‌گوید آخی، دارندگی و برازندگی. یعنی شومبول خودش را با شومبول اعیانی مقایسه نمی‌کند که بعد خوش‌حال شود یا ناراحت. بلکه اساساً این‌ها را می‌گذارد کنار و به فانکشن ماجرا فکر می‌کند.

این است که بله... آن صفحه‌ی ریچ‌کیدز‌او‌تهران دمل بزرگی است روی صورت چروکیده‌ی آن شهر. درست همان‌طور که وال استریت هست. مکان مبارزه اما به نظر من این‌جا نیست. دو دوستی که هر دو شش‌شان گرو هشت‌شان است با هم قهر کرده‌اند که ریچ‌کیدز کار خوبی می‌کنند یا نمی‌کنند. تا جایی که من در جریانم در یک جامعه‌ی درست حسابی، احزابی هستند (یا بهتر بگویم باید باشند) که وظیفه‌‌شان این است که سر این‌چیزها بحث کنند و راست و دروغ ببافند. یعنی فعلا که وضعیت جهان تا جایی که من مطلعم در به‌ترین حالت این شکلی است. این دعوا ها و گیس و گیس‌کشی ها به نظر من باید جای دیگری حل و فصل شوند. جلوی فساد را هم جای دیگری باید گرفت. اگر هم صرفا قصدمان اطلاع رسانی است، من عمیقن معتقدم مخالفان این شکاف که چه عرض کنم، مخالفان این گسل ِ طبقاتی در ارائه‌ی متون ِ قابل ِ قبول، بدون ِ‌آن‌که تمام فشارشان روی جویدن خرخره‌ی بچه پولدارها باشد، اهمال کرده‌اند. موافقان ِ تبعیض هم که شکی نیست، می‌خواهد نژادی باشد یا طبقاتی باشد یا جنسی، ول معطلند.

دلشاد امامی

یکی ام اومده زیر همه ی پست های صفحه ی بچه پولدارهای تهران نوشته:

پیشنهاد تدریس با قیمت نازل

بنده از دانشجویان ترم دوم مهندسی شیمی ارشد گرایش کنترل دانشگاه شریف هستم...
و در کنکور ارشد 92 رتبه ام 17 شده است و دارای سابقه ی تدریس به مدت 5 سال و سابقه ی مشاوری در موسسه ی ماهان برای 1 سال هستم.

اینجانب برا تدریس کلیه دروس مورد نیاز ارشد کنکور مهندسی شیمی می توانم در خدمت دوستان در شهر های اصفهان و حومه ،قم وتهران و شهرهای حومه هستم.

نیایش دولتی

"اشخاص از آنچه در عکس می بینید از شما دورتر اند!!"

خوب به این عکس ها نگاه کنید!! نمایشی از شهوت تا لذت!! از مد و آرایش تا آهن براق!! از pool party تا sex party!! فخر می فروشند که ایها الناس!! از پایین شهر تا بالای شهر!! این ماییم!! پولدار هایی که حالا بعد یک زمان طولانی از پشت دیوار کاخ ها ،ویلا ها و از داخل اتومبیل هایمان شما حسرت خوران همیشگی را شریک شادی هایمان می کنیم،لذت ببرید!! ما بت ها،الگو ها و رهبران فکری شما هستیم!! تشویق کنید!! هورا بکشید!! تا در شادی ما شریک باشید...!!
در جامعه ای که ارزش ها به ضد ارزش!! و ضد ارزش ها به ارزش!! تبدیل شده اند اینها قهرمانان و رستگاران ما هستند!! این تفاله های رانتی که حتی نام بورژوا را هم به لجن کشیده اند،اینها استفراغ یک جامعه ی ارزش مدارند!! که در آن قرار است "حفظ ارزش ها از اوجب واجبات باشد"
بله!! نسخه این است: تا می توانید بدزدید!!بالا بکشید!! و خودتان را در این سلسله مراتب کثافت!! به مدارج بالاتر برسانید که ژان والژان ها جایشان بالای دار است!!

امیرنیک نژاد

چند نفری لینک «بچه پولدارهای تهران» را شر کرده اند. اسم جلفی ست، آنقدر جلف که تحریک می شوم توی اینستاگرام سرچش کنم. عکس ها را می بینم و تعجب می کنم از اینکه چرا بیشتر کامنت های فیسبوکی، حرف از اوق و اَه و ایش و «مرده شور هر چی بچه پولداره» می زنند. چرا اوق؟ دیدن آدم هایی که شاید از ما ثروتمندترند و ماشین های بهتری سوار می شوند اوق برانگیز است؟ دیدن آدم های به ظاهر شادی که فاقد چربی های اضافه هستند و به مقام اول دافیت در دنیای خودشان رسیده اند نفرت انگیز است؟ در پارتی و استخر ...به سر بردن دیگران حال به هم زن است؟
گیریم سلایق این «بچه پولدارهای تهران» با سلیقه ما جور در نیاید، گیریم دنیایشان شبیه دنیای ما نباشد، اما کجای نفس ثروتمند بودن اوق برانگیز است؟ دست کم در این عکس ها، آدم ها شادند. از ته دل می خندند. با اعتماد به نفسی برخاسته از اندامی شاید کم نقص و لباسی گرانقیمت، جلوی دوربین ژست گرفته اند و می خواهند بگویند زندگی خوب است. زندگی خوب است و حتماً «تابستون کوتاهه» و فلان و فلان. در این عکس ها خبری از غم و غصه نیست. خبری از پیژامه ی فرو رفته در جوراب و آفتابه خالی و لخ لخ دمپایی پلاستیکی نیست. همین «بچه پولدارهای جلف تهران» دارند می گویند که تهران آن تصویر سرخورده و غمزده سریال های ایرانی نیست. سریال هایی که گره خورده اند به بدبختی و بی پولی و بی چارگی و غم و ماتم و کفگیرهای به ته دیگ خورده. این فراری سوارها دست کم می خواهند شهر را به شکل زیباتری نشان دهند. آنها می خواهند بگویند همه چیز خوب است. دنیا خوب است، زندگی خوب است، پارتی ها برقرار است و استخرها پر آب. دست کم عده ای این شهر را زیبا می بینند. چرا دشمنشان باشیم؟

آنالی اکبری

برابری در فقر افتخاری نداره!
از عجایب زندگی در جغرافیای سرکوبی یکیش هم اینه که داشتن ثروت٬ شهرت و موقعیت اجتماعی توش اخ و پیف میشه البته تا وقتی که مال ما نباشه. یعنی طرف داره خودش رو پاره می‌کنه که پولدار و مشهور بشه یا فلان جایگاه شغلی رو به دست بیاره که خیلی هم خوبه و اصلن همه مردم دنیا برای همین چیزاست که کار و تلاش می‌کنن٬ اما تا ماشین و خونه و ساعت و جواهر آنچنانی یکی دیگه رو می‌بینه اولین چیزی که میگه جملاتی از این دسته که: «یا خودش دزده یا باباش» «پول حلال که اینجوری ...زیاد زیاد نمیاد» «ببین سرکی رو کلاه گذاشته» «ببین چندنفرو بدبخت کرده» «ببین سرش به کجا وصله»! ایضن همین داستان برای کسی که موقعیت شغلی خوبی داره یا مشهور شده و یا....
اینجا با ساختار سرمایه‌داری و طراحی کلان اون و طبقات و اقلیت‌ها و میزان کار و دستمرد و اینها کاری ندارم که قطعن امری بدیهیه و من هم می‌فهممش و اصولن مخالفش هم هستم. بحثم بر سر این تفکر زیرساختی تو اندیشه ماست که پول٬ شهرت و موقعیت فی‌ذاته چیز کثیفیه! همون چرک کف دست و امثالهم. به نظرم این نوع اندیشیدن یه جای کارش می‌لنگه. چرا ثروت بده؟ چرا موقعیت اجتماعی بده؟ مگه غیر از اینه که همه ما کار می‌کنیم تا موقعیت‌اجتماعی شغلیمون رو بالاتر ببریم و ثروت به دست بیاریم در کنار سایر دلایل. مگه غیر از اینه که هرکسی دلش می‌خواد تو خونه‌ای زندگی کنه که متناسب با سلیقشه یا لباسی بپوشه که دوست داره؟ من اینها رو فی‌نفسه بد نمی‌دونم و فکر می‌کنم اشتباه از اونجا شروع میشه که ما چیزهای به این خوبی رو بد به حساب میاریم و اونوقت وقتی دنبال محقق کردن جامعه برابر می‌ریم که همه آدما توش حق دارن خونه و سطح زندگی و شادمانی و تفریح‌های خودشون رو داشته باشن٬ مثل تجربه شوروی و یا حتی همین ایران خودمون٬ برابری رو در خط صفر یا زیر صفر جستجو می‌کنیم. نمی‌گیم همه مردم جهان یا کشورمون به سطحی برسن که بتونن شبیه به عکسایی که این‌روزا تو فیس‌بوک دست‌به‌دست میشه زندگی کنن. میریم به سمتی که اون دارایی‌ها رو از همه بگیریم تا همه تو فقر با هم برابر بشن. اینکه همه در میزان حسرت و فقدان برابر بشن. نه در دارایی و ثروت و لذت. من با این‌گونه اندیشیدن و قضاوت کردن مخالفم و به‌نظرم نکبتی که همه توش باهم برابرن افتخاری نداره که منتهای بیچارگیه. هروقت ثروت و موقعیت خوب کسی رو می‌بینم با خوشحالی برای اون٬ آرزو می‌کنم که بقیه هم بتونن به خواسته‌هاشون برسن. که روزی برابری در وفور و وسعت و لبخند باشه نه در فقر و نکبت و بدبختی.
درخاتمه هم باید بگم اینهمه تحقیر بچه‌هایی که عکساشون رو تو یه صفحه اینستاگرام گذاشتن بی‌انصافیه. خیلی از ما دوستان زیادی از این قشر داریم. خیلی‌هامون دوست‌پسر یا دوست‌دخترامون ازین قشرن. خیلیامون کلی تو مهمونی‌ها و پارتی‌ها و سفرهای اونها شرکت کردیم و لذت بردیم و به چشممون دیدیم و می‌بینم که اونا هم مثل ما آدمایی با هزاران آرزو٬ رویا و درد و رنج و خستگی یا حتی بدبختی هستن. دوستانی که خوب یا بد فرقی با ما ندارن. اینقدر بی‌رحمانه بهشون حمله نکنیم.

آینا قطبی

همینطوریا

  1. کاش اذان در کلیسا و اسکان و اطعام مسیحیان آواره در حرم امام حسین دلیل دیگری جز وحشی‌بازی‌های اسرائیل و داعش داشت. جهان زیبا بود و جنگ نبود
    1. کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و او...لین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 

      قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.

      وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 

      یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.

      اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 

      برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.

      لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 

      در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 

      1. خوشبختی در انجام کارهاییه که دوست داری انجام بدی،نه این که چیزهایی رو که میخای،داشته باشی...
        1. آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...مریم رویین تن

        1. دیدنِ تصویرِ آدم‌ها پشتِ موبایل باید خیلی دیدنی باشد.
          استاد صفدر تقی‌زاده انسانِ خیلی محترمی هستند | پای تلفن که دیگر خیلی خیلی محترم هستند | ایشان هر بار که با منزلِ ما تماس می‌گرفتند من ناخودآگاه پشتِ تلفن تعظیم می‌کردم و عرضِ ادب می‌کردم... ...
          هر بار که ایشان تماس می‌گرفتند همه اطرافیان قه قه می‌زدند زیرِ خنده | پدرم می‌گفت:"تو رو که نمی‌بینن...برای چی خم می‌شی؟" | می‌گفتم دستِ خودم نیست....ایشان خیلی محترم‌اند.

          امروز که رفته بودم گوشیِ جدید بخرم یادِ این خاطره افتادم...
          آخر موبایل شاهدِ یک صحنه‌های عجیبی‌ست...
          هر بار که با مادربزرگ تماس می‌گیرم....بغض می‌کنم | او هم بغض می‌کند | مدام سعی می‌کنم صدایم را صاف کنم و حرف بزنم و حال خود را خوب نشان بدهم | ولی فقط این گوشی‌ست که شاهدِ اشکِ من است.

          وقت‌هایی که با معشوق حرف می‌زدم | زمانی که با یک‌سری جملاتش ذوق می‌کردم | سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که ذوق کرده‌ام | ولی خیلی ریز آن پایین بشکن می‌زدم و این‌جا فقط گوشی شاهدِ بشکن زدنِ من بود.
          یا وقت‌هایی که قربان صدقه‌اش می‌رفتم و دلم نمی‌خواست بفهمد | گوشی شاهد بود که با مشت به سینه‌ام می‌کوبم و زیرِ لب قربان صدقه می‌روم.

          با تلفن صحبت کردن تنها خفا و خلوتی‌ست که در آن دیگران حضور دارند | ولی شاهدِ ما نیستند و در این‌جا تنها شاهدِ امن همین گوشی‌ست.

          این گوشی اولین گوشی‌ای بود که در مالزی خریده بودم | ابتدا یک گوشی از ایران با خودم آوردم | گوشی را در تاکسی جا گذاشتم | بعد رفتم این گوشی را خریدم...

          دوستانم همیشه با من دعوا داشتند که چرا اینباکس‌ات را خالی نمی‌کنی؟ هر بار اس‌ام‌اس می‌دهیم نمی‌رسد...
          یکی از مشکلاتم همین بود و هست | که نمی‌دانم کدام اس-ام-اس را پاک کنم تا یک اس-ام-اس جدید بیاید | چون هر کدام‌اش برایم ارزش و خاطره داشت | حتی اس‌ام‌اسی که در آن دوستی گفته‌است"ok"...

          من خیلی با اشیائی که دارم دوست می‌شوم | همیشه احساس می‌کنم جان دارند | از همین رو هر بار که می‌روم کفش بخرم صد بار دورِ پاساژ را می‌گردم | چون معتقدم کفش باید شخصیت داشته باشد و شخصیت‌اش به شخصیتِ آدم بیاید | چون قرار است مدت‌ها با هم برویم و بیاییم.
          گوشی هم به همین‌شکل... از همین‌رو هیچ‌وقت این مدلی نبودم که مدل به مدل گوشی عوض کنم...

          خوب است که اشیاء‌مان را دوست داشته باشیم | به شرطِ آن‌که آن را با آدم قاطی نکنیم | اگر سهل‌انگارانه گم‌شان کردیم و به روی‌مان نیاوردند | اگر سهل‌انگارانه خراب‌شان کردیم و صدای‌شان در نیامد | و اگر یکی بهترشان آمد و آن‌ها را گذاشتیم کنار | دلیل نمی‌شود که همین کار را با آدم‌ها بکنیم | چون ممکن است که اشیاء جان داشته باشند | ولی دل ندارند | ولی آدم هم دل دارد و هم جان و هم روح و ...

          خلاصه که گوشی جانِ عزیزم | گل خزان ندیده | بهار نو رسیده | کنون که می‌روی زین گلزار | خدا تو را نگهدار کیومرث مرزبان

        1. کتابی را که گفته بودی نخوانده‌‌ام. درست در خط دوم صفحه‌ی 26 مانده‌ام. رسیدم به‌جایی که مکالمه‌ای چنان تند و سخت بین دو نفر پیش می‌رفت که نفس ببرد، و من نمی‌دانستم به کدام باید حق بدهم. حقیقتاً نمی‌دانستم. هر دو درست می‌گفتند، هر دو صد در صد حق داشتند. ولی یکی، بزرگوارانه‌تر پیش می‌رفت. و به همین خاطر، با ضربات سنگین‌تری از طرف مقابلش روبه‌رو می‌شد. اما باز بزرگواری‌اش مانع می‌شد چیزی بگوید که دیگر...ی را برآشوبد، و این، خود، دیگری را برمی‌آشفت. و قصد ضربه‌ای سنگین‌تر می‌کرد. برایت پیغام دادم که نمی‌دانم، و از موقعیت‌های این‌چنین بیزارم. نوشتی که باید حق خودم را در نظر بگیرم. که به‌عنوان خواننده حق دارم نظر خودم را در ماجرا دخالت بدهم. چون تصمیم من هیچ تأثیری بر زندگی کسی ندارد. اشتباه بزرگ تو این است عزیز من. این‌که کدام طرف مکالمه را بگیرم و در دلم به کدام فحش بدهم یا نه، خودم را تغییر می‌دهد. و بعد از آن دیگر معلوم نیست تبدیل به چه آدمی بشوم. معلوم نیست بتوانم در صف قطار به چه کسی راه بدهم که برود، یا به کدام آدمِ کافه لبخند بزنم یا حتی نزنم، حتی موهایم را دور انگشتم بپیچم یا نه، چون من دیگر خودم نخواهم بود، طرفدارِ یک‌طرف مکالمه، و مخالفِ طرفِ دیگر خواهم بود. و این بد نیست، اما من هنوز نمی‌دانم حق با کدام است. تازه، برایت توضیح خواهم داد که چطور خودت را زیر پا گذاشته‌ای وقتی برایم نوشته‌ای: "خسته نشو، عزیز من، مراقب خودت باش و بدان که هر تغییری حساب می‌شود". پس کتاب را همان بعدازظهر گرم که بزرگ‌ترین خوشبختی بازی سایه‌ی برگ درخت و آفتاب بر دیوار کناری بود، بستم. به فنجان چای و بخارش بی‌اعتنایی نکردم و کف پایم کرم نرم‌کننده زدم. و یک دامن بلند سفید بخشیدم به کولی‌های همسایه، چون به هر حال روز خاصی بود، و آفتاب و سایه هرگز سر به سر آدم نمی‌گذارند. و حتی نشانه‌ای در کتاب نگذاشتم. به‌جایش، یک روز در تقویم را علامت زده‌ام، که بنشینم کنارِ تو، دوباره کتاب را از اول بازکنم، همه‌چیز را فراموش کنم و دوباره داستان را بخوانم. اما تو باید بدانی که خسته شده‌ام، علیرغم هر چه نوشتی، خسته شده‌ام عزیزم کتایون کشاورزی
          1. پورن مفهوم ضمنی زیادی داره.
            چیزی که بیشتر از همه برای من مهمه و منو درگیر میکنه، پورن پنهان در لایه های زندگی "دختراس". شاید به خاطر سِن و یا شاید به خاطر حجم بالای عکس/فیلمی که تو اینترنت جابه جا میشه چیزی که میبینم و هستیم، تعداد زیادی دخ...تر با اعتماد به نفس های پایین پنهانه.
            پنهان، چون این دخترا موفقن. نیس که نباشن. درس خوندن. مدرک دارن. ورزش میکنن. اجازه دارن با پسرا برن بیرون. برن اردو. برن مهمونی. اما معلقن. کافیه یه فیلم از ویکتوریاز سیکرت ببینن تا بهاتی یا آلساندرو پودرشون کنه و بریزه زمین. بارها و بارها دیدم که دخترای خوب و خوشتیپ کنار دخترای خوب و خوشتیپ دیگه وای میستن و چربی پهلوهاشونو تو دس میگیرن و دزدکی به مقایسه بدنشون با بدن طرف مشغولن. این لذت نیس. رقابت هم نیس. چیز مریضیه از جنس معلق بودن و بی برنامگی. این وسط "شوهر نکردن" و "با کسی نبودن" چیزیه که گاه به گاه دختران قابل تحسین زندگیمو یقه میکنه و ارشون موجوداتی متزلزل میسازه.
            بدون شک، بدن یه زن - در کنار شغل، مرتبه اجتماعی، تحصیلات- از محکم ترین دست آویزها برای اعتماد به نفسه. اما پورن، دختری رو عرضه میکنه که وجود نداره. نه به لحاظ حجم توده بدن. نه به لحاظ پرفرمانس و دیزایر واین گاه به گاه اعتماد به نفس همه ی دخترایی که میشناسم - من جمله خودم- رو میگیره.
            دریغ ازینکه تو کل بازی اساسا کسی ار کسی جلو تر نیس تو زندگی.فرانک توتونچی


          1. دوستی از من خواست برای خدا نامه بنویسم | اول‌اش در دلم گفتم من با خدا چکار دارم این وسط؟ ولی بعد دیدم پیشنهاد بدی هم نیست...خصوصاً که امشب گویا میهمانی‌اش هم تمام شده و نشسته روی ایوان دارد سیگار می‌کشد و بهترین زمان است برای نامه نوشتن...
            بله خدا جان...حواست با منه؟
            بچه که بودم مادربزرگ‌ام تو را به من معرفی کرد | می‌گفت خیلی آدمِ خوبی هستی | خیلی مهربانی | خیلی بخشنده‌ای | خیلی حامی‌ای | هوای بند...ه‌هایت را داری | هیچ‌کس را تنها نمی‌گذاری | می‌گفت خیلی بزرگی | آن‌قدری که در مغزِ من نمی‌گنجد ...
            از تو یک داستانی تعریف می‌کرد | می‌گفت روزی هنگامِ درد دل کردن به یک‌نفر گفتی:"من با بنده‌هایم طوری رفتار می‌کنم که احساس می‌کنند تنها بنده‌ی من هستند | ولی بنده‌های من کلی خدا دارند" | مادربزرگ‌ام می‌گفت طوری زندگی کنم که تو تنها خدای زندگی‌ام باشی.

            من خودم خیلی باهات حال می‌کردم | خیلی دوستت داشتم ...خیلی خوب بودی...خیلی مهربان بودی...
            نمی‌دانم چرا بزرگ که شدم عوض شدی | اصلاً انگار دیگر حال نداری | خسته‌ای | انگار دلت از چیزی گرفته‌است | خب اگر غمگینی و مشکلی داری بیا به خودِ من بگو | این همه پیامبر داشتی | چرا با هیچ‌کدام درد دل نکردی؟ | چند سالی‌ست انگار خوابت می‌آید... یک چشم داری دنیا را می‌پایی...

            راستی از فرشته‌هایت چه خبر؟ چرا فقط عزرائیل فعال است؟ باقی چه می‌کنند؟ می‌گفتند میکائیل روزی‌رسان است | حالا ما دست‌مان به دهن‌مان می‌رسد..شکر...ولی این‌همه آدمِ بی روزی چه می‌کنند؟

            همین جناب جبرئیل | دقیقاً الان دارد چه می‌کند؟ آن‌شب‌هایی که ما برای معشوق می‌گریستیم | کجا بود که بیاید به خوابِ معشوقِ ما و بگوید در چه حالیم؟ کجا بود؟ این‌همه صدایت کردیم...کجا بود؟

            همین اسرافیل...فقط بلد است صور بزند؟ خب اگر بیکار نشسته‌است بگو بیاید کمک کند...

            چند تا معجزه کردی و تمام شد رفت؟ فکر کردی دنیا شده گل و بلبل؟ اگر هنوز هستی | چرا دیگر کارهای بزرگ نمی‌کنی؟ | مثلاً تو اگر خدایی و خفنی ...چه از خدایی و خفنی‌ات کم می‌شود که معجزه کنی و بزنی مرزها را ور داری؟ می‌دانی چقدر آدم دل‌تنگ هستند...اصلاً می‌دانی دل‌تنگی یعنی چه؟
            خوش‌ به حالت...خدایی...قوی هستی و نمی‌دانی دل‌تنگی یعنی چه | عاشق نمی‌شوی | دوری اذیت‌ات نمی‌کند | مادربزرگ نداری که دل‌تنگ‌اش شوی...فرودگاه نرفته‌ای تا گریان از پشتِ پنجره با هواپیما بای بای کنی...سرِ مزار هم که بروی یحتمل گریه نمی‌کنی... چون قوی‌ای...ولی خب کسانی که قوی هستند در این‌جور مواقع دیگران را آرام می‌کنند...این‌کار را چرا نمی‌کنی؟

            می‌گویند کسی که این‌حرف‌ها را بزند بدبخت می‌شود | سوسک می‌شود... خب اگر راست است...تو چه خدایی هستی که جنبه‌ی انتقاد نداری؟...اگر دروغ است...چرا کسانی که این‌حرف‌ها را به دروغ از زبانِ تو و دوستانت می‌زنند را سوسک نمی‌کنی ما را راحت کنی؟
            واقعاً انقدر جدی‌ و خشکی؟ چرا چهار تا شوخی نمی‌کنی با مردم بخندیم؟ نهایتِ شوخی‌ات شده‌است خاورمیانه که خیلی شوخیِ زشتی‌ست...چه می‌شود چند آیه‌ی بامزه نازل کنی و دل مردم را شاد کنی...چیزی کم می‌شود؟

            وضع دنیا را می‌بینی؟ آن‌ور یک عده سرِ تو دارند می‌جنگند | خوشت می‌آید؟ اگر خوشت نمی‌آید | چرا یک‌هو نمی‌آیی خودت آتش‌بس اعلام کنی؟ می‌ترسی خودت را هم بگیرند و زندان بیندازند و یا بکشند؟...
            خب از اول چرا گذاشتی کار به اینجا بکشید؟

            خدا جان... من ترجیح می‌دهم تو باشی | واقعی باشی | واقعاً وجود داشته باشی | واقعاً همان بخشنده و مهربانی باشی که در بچگی می‌شناختم | باور کن این‌طوری برای من راحت‌تر است... خیلی راحت‌تر است...
            یک‌کاریش بکن...یحتمل ملائک شبکه‌های بدی را می‌بینند که این‌گونه از وضعِ دنیا بی‌خبر اند...چند فرشته بفرست که از نزدیک وضع دنیا را ببینند...گولِ این رسانه‌ها را نخور...

            ارادت
            کیومرث مرزبان
          2. چه اهمیتی دارد؟ که تلویزیون‌ها کور باشند، روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش؟ آن چیزی که اهمیت دارد این است: گورستان‌های کوبانی، تا ابد شهادت خواهند داد که در آن مختصات، زن‌ها در صف مقدم جنگیدند. جنگجویان ِ مَرد، در مقابل ِ گلوله های «داعش» نشکستند؛ اما در گورستان ها بغضشان شکست و منفجر شد. طول و عرض ِ جغرافیایی کوبانی تا ابد همچون جعبه ای سیاه، شهادت خواهد داد که شهامت، عادلانه تقسیم شد. سالمندان، اس...لحه به دست، برای آینده نوه‌هایشان سرود خواندند. و کودکان، عکس دایی و خواهر و خاله‌هایشان را در دست گرفتند. و سرود خواندند. برای جای خالی آنانی که هرگز بازنخواهند گشت.

            بگذارید تلویزیون‌ها کور باشند. روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش. گورستان‌ها اما تا ابد اعترافی را با صدای بلند تکرار و تکرار می‌کنند و می‌گویند: قلمرو ِ قبرهای من، هیچ‌گاه چنین عادلانه بین زن و مرد تقسیم‌نشده بود. در بیشتر جنگ‌ها، سهم ِ گورستان از انسان، فقط مَرد است. گورستان‌های پیرامون ِ جنگ‌ها، مردسالارند. کوبانی اما، برابری جنسیتی را در زیر ِ خاک‌ها جامه عمل پوشاند. تا فردا، دختران کوبانی، پسران کوبانی، بر روی خاک سرزمینشان، سرهایشان را بالا بگیرند و بگویند: در سرزمین ما زنانی که حقشان زندگی بود، با خون خودشان، برابری را رقم زدند. جنگیدند. کشته شدند. و با تقدیم جانشان، تا ابد برابری خواهی و حق‌خواهی را به یادگار برایمان به جا گذاشتند.

            چنین می‌گویند. دختران و پسران کوبانی. درست درحالی‌که به آرامش ِ ابدی گورستان خیره شده‌اند. و به جای خالی عزیزانشان می‌اندیشند.
          3. سامان رسول پور

البرز زاهدی درمورد علی کریمی

مه ای طولانی برای علی کریمی:

(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشم‌های تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنه‌ت یه طرف می‌رفت و بعد پاهات اون طرفی می‌چرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسی‌ها سلطان بود و سلطانی می‌کرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شماره‌ها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسه‌ت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکی‌های این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکی‌ها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایه‌ای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عرب‌های همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کره‌ای‌ها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشنده‌ت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستاره‌های آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازه‌های جدید رو فتح کنه و دل‌های جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گه‌گاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذت‌های لحظه‌ای، استارت‌های لحظه‌ای و دریبل‌های لحظه‌ای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدم‌های آینده، آدم‌های آینده‌نگری، آدم‌های نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقی‌گری. تو از جنس همه ما بودی که گه‌گاهی رویایی داریم و گه‌گاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه‌ و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعده‌ش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همه‌چیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکی‌های ایران و عصیان بچه‌های اعماق زندگی می‌کرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکت‌نشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشم‌ها خیس و لب‌ها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیش‌کش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دل‌های ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقب‌تر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچ‌جات نبود تشریفات آدم برنده‌ها. به هیچ‌جات نبود اخم و تخمِ آدم‌برنده‌های قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصله‌ت ته کشید و فقط بازی کردی. گه‌گاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گه‌گاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و له‌له نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)

بگذار لحنم را عوض کنم. ای جادوگر خاورمیانه، حالا تو هم رفتی و دوباره ما ماندیم و نیاز همیشه به معجزه، به جادو، به جادوگر و اسطوره. ای نابغه ناتمام، به اندازه تمام ناتمامی‌های یک نسل و یک سرزمین دوستت داریم. ما که فوتبال زمین تحقق رویاهایمان شد و شکست‌های جمعی را با برد‌های جمعی داخل مستطیل سبز تاخت زدیم تا همیشه حفره‌ای را درون قلب فوتبالی‌مان حمل خواهیم کرد. حفره‌ای که نبودن توست و رفتن تو و ناتمامیِ تمام آرزوهایی که با تو خوابش را دیده بودیم. ما تو را با آن دریبل‌های منحصر به فرد، با استارت‌های درجایِ شگفت‌انگیز و با تمام لذت و زیبایی به خاطر می‌آوریم. ما تو را با آن حس عصیان لحظه‌ای و عسرت و رخوت گاه‌گاهی به یاد می‌آوریم. هر چه باشد ما این حس را خوب می‌شناسیم. هر چه باشد ما فرزندان نفت و خاورمیانه‌ایم.

استتوس قبلی در ادامه ی ان

  1. یک وقتهایی حس نوشتن یک مطلبی زمانی میاید و بعد هم میرود، خلاصه که هروقت ادم دچار همان حس شد باید بنویسید واگرنه، نه تو حس نقلش را داری نه مطلب آن کاراییش را!
    این مطلبو صبح میخواستم بذارم نشد الان میذارم اونم فقط چون فکرمیکنم لازمه که گفته... باشه،
    (پس خواهشا ابتدا استتوسی که شیر کردم رو بخونید بعد کلیپ رو ببینید و بعد نوشته ی من رو بخونید)

    صبح یه کلیپی دیدم(همین که لینکشو میذارم) بعدترش این نوشته رو خوندم، میبینید؟ در تناقضند باهم ، الانم دنبال این نیستم که بگم کدومش درسته کدومش غلط...
    مسیجی که پای استتوس پایین گذاشتم رو اینجا دوباره مینویسم:

    نوشته ی خوب و قابل تاملی هست(خطاب به نوشته یی پایین)ولی من فکرمیکنم یه چیز دیگری رو هم باید اضافه کرد و اون اینه که مخصوصا پسرای امروزه کلا فقط دوس دارن حظ ببرن حظ کلامی حظ بصری ...همین ..کاملا دوست دارن توی لحظه ی حال باشن و فقط یه چیزی بگن که لذت برده باشن بدون هرگونه تعهد و مسئولیت در قبال حتی واژه هایی که به کار میبرن! این یه چیزی فراتر از اینه که ادم بگه این حرفای روزمره با حرفای زیر سقف فرق میکنه مساله دقیقا همین زیر بار مسئولیت نرفتنه که سعی میکنن صرفا با واژه ها یا...ارضا بشن و اونم زودگذر و این متاسفانه مشکل این روزهاست که قطعا فیلمهای ماهواره مثل جم و...هم بی تاثیر نیستن! و این یعنی ریشه ی نهاد خانواده سست شدن! و یا ازدواج های موقت و طلاقهای روزافزون! یعنی حتی بعد از ازدواج هم این تعهد باز تعهد باقی نمیمونه !(ربطی به قشر و طبقه ی خاصی هم ندارد)

    با توجه به کلیپ و این نوشته، معلومه که در واقع (اینجا نه واژه ی پسر رو به کار میبرم نه مرد، چون حتی درمورد مردهای متاهل هم این مساله زیاد دیده شده) درنتیجه میگم جمعیت مذکر،دقیقا میدونن درچه موقعیتی هستند ولی زیر بار مسئولیت نمیرند و اینم چیزی نیست جز هم خر رو خواستن هم خرما...نمیشه شما بگید من یه حرفی میزنم یه کاری میکنم یه حرکتی نشون میدم ولی شماها برداشت خاصی ازش نکنید! نمیتونید بگید 2*2 تا نمیشه 4تا، دقیقا وقتی یه کاری رو انجام میدید یک عملی رو ،ختم به گزاره و نتیجه ای میشه که دقیقا پاسخ به همون عمل شماست!

    درآخرم این نوشته که نمیدونم از کی هست:
    کاش بشود به واژه ها وفادار بود و همینطور هرز و هرجا از عزیزمها و دوستت دارمها استفاده نکرد، این واژه ها گنج اند، هیچ کس گنج خودش را حراج نمی کند، گنج را باید در هزار پستو پنهان کرد تا بیاید روزی که به دست صاحبش برسد. به واژه ها و معنایشان وفادار باشیم و بگذاریم که حرمت و بزرگیشان حفظ شود که اگر جایی کسی گفت و آن دیگری شنید، به اندازه سهمگین ترین توفانها و در هم کوبنده ترین زلزله ها بتواند قلب آدمهای رابطه را فرو بریزد و کیفیت خوردن یک استکان چای ساده را هزار برابر کند. احتیاط، واژه ها را دریابیم. عشقها در خطرند


    https://www.facebook.com/photo.php?v=239691772907709&set=vb.100006006632298&type=2&theater


واژه‌ی «هرزگی» برای من بار اخلاقی منفی تداعی نمی‌کند. یعنی آن‌جور که می‌گویند فلانی هرزه است. یا هرزگی می‌کند. یا هرز می‌پرد. یا از این قبیل. حتی دهخدایش هم نمی‌گوید هرزگی فقط یعنی کار بد و قبیح. می‌گوید هرزگی، ناز و کرشمه و فریب و دلربائی هم معنا می‌دهد.

من هرزگی را که می‌شنوم، یاد همان هرز خودمان می‌افتم. اتفاقن همین دهخدا می‌گوید هرز همان هرزه است؛ مخفف شده‌اش. پس وقتی کسی می‌گوید فلانی هرزه است، انگار می‌شنوم که می‌گوید فلان چیز «پیچ‌ش/سرپیچ‌ش هرز شده». که یعنی خوب جا نمی‌رود. که یعنی خوب بسته نمی‌شود؛ چکه می‌کند. یعنی چیزی که باید سر جایش باشد، نیست؛ چون جای‌ش دیگر همان جای قبلی نیست: دنده‌هایش ساییده شده، از ریخت افتاده، گشاد شده، از اندازه و قاعده درآمده. پس دیگر آن‌جایی که باید باشد، نمی‌تواند باشد. یا آن‌چیزی را که باید در خود جا بدهد، سفت در آغوش بکشد، محکم بغل کند و نگذارد رخنه و روزنه‌ای در میان‌شان باشد، که نگذارد برود، نمی‌تواند. یک‌جوری نیمه‌ی خودش را دیگر نمی‌تواند چفت خودش کند. دهخدا می‌گوید هرز یعنی بیهوده. یعنی آدم‌ات را داری، آن‌ی را که باید در او جا بگیری/در خود جا بدهی، داری، اما دیگر وجودت بیهوده است؛ هرز است. دیگر بدتر از این؟!

به گمانم آدم باید مواظب باشد هرز نشود؛ هرزه نشود. به گمانم آدم باید خودش را، آغوش‌ش را، حجم روح و جسمش را، نگه دارد برای نیمه‌اش، برای آنی که باید.

مطلبی از سینا چگینی

  1. نوشتن درباره فلسطین سخت است. اما این سختی از کجا می آید؟ چرا نمی‌توان درباره این جنایت آشکار براحتی چیزی نوشت در حالی که بیش از هر چیز دیگر باید درباره آن نوشت؟
    شاید به خاطر آن است که درک این فاجعه برای ما دشوار است. نه‌تنها برای ما بلکه برای خیلی افراد دیگر از جامعه بشری. بشر فراموشکار شده است. نمی‌تواند تاریخ جنایت‌ها را به خاطر بیاورد. دلیلش هم شاید به قول آن نویسنده چکی، دولت-ملت ها هستند. دول...ت-ملت ها دشمن خاطره‌اند و مولد فراموشی. علی‌الخصوص خاطره فجایع. چراکه بنیاد یگانگی میان دولت و ملت بر اساس جنایت و یکدست‌سازی است. بنابراین دولت-ملت باید جنایت کند تا دولت-ملت باشد و بلافاصله کاری کند که مردم جنایت را فراموش کنند. حال در نظر بگیرید همین دولت-ملت ها بخواهند در مقابل یک دولت-ملت جنایتکار دیگر بایستند. اول از همه خودشان را نقض کرده‌اند. دوم اینکه خود دولت-ملت را زیر سؤال برده‌اند. و سوم اینکه باید برای سرکوب دولت-ملت قبلی، دولت-ملت جدیدی برپا کنند. خوب، آن‌ها به‌ظاهر تصمیم عاقلانه‌ای می‌گیرند و کناره‌گیری می‌کنند. یا برخی از آن‌ها مداخله می‌کنند تا دولت-ملت خویش را بپا کنند.
    دشواری ماجرا همین‌جاست. مسئله فلسطین، عراق و افغانستان و حتی ایران نشان‌دهنده شکست دولت-ملت هاست. برخی دوستان می‌گویند عراق و افغانستان دولت-ملت نداشتند که به این روز افتادند. مسئله این بود که پروژه دولت-ملت سازی از اساس پروژه‌ای شکست‌خورده است. به داعش نگاه کنید. از دل یک دولت-ملت بیرون آمد. دولتی که با ملتش هرگز یکی نبود،نیست و نخواهد بود.
    دولت-ملت سازی در خاورمیانه شکست‌خورده است. اینکه مردم نسبت به فلسطین شدیداً حساس‌اند و دولت‌ها بی‌تفاوت، بزرگ‌ترین نشانه شکست پروژه دولت-ملت سازی است. مردم از دولت‌ها جلوترند و دولت‌ها دارند دنده‌عقب می‌رانند. بزرگ‌ترین مصیبت وضع فعلی این است که پتانسیل مردمی بین‌المللی بالایی برای مقابله با اسرائیل وجود دارد اما سازمان‌دهی این پتانسیل مردمی دشوار است. دلیل عمده‌اش بازهم دولت-ملت های منطقه هستند. آن‌ها قانون احترام متقابل به جنایت همدیگر را به‌خوبی رعایت می‌کنند. در این شرایط باید از هرگونه پتانسیل مردمی برای مقابله با اسرائیل استفاده کرد.
    مبارزه با اسرائیل زیر لوای دولت-ملت ها، نقض خود مبارزه است. اسرائیل را فقط می‌توان با همبستگی مردمی فراتر از دولت-ملت ها شکست داد. اگر چنین اتفاقی بیفتد،اسرائیل به‌زودی شکست خواهد خورد، به همان سرعتی که هیتلر و همه فاشیست‌ها شکست خوردند

گیسو...

یه مقاله ای بود از خانم روانشناس امریکایی که بحثی داشت با این مضمون که در زندگی مدرن در هر سطح طبقاتی که باشی احساس بازنده بودن داری چون از طریق رسانه ها، الگو های موفقیت پول بیشترو و مقام بالاتر و همسر زیباتر و ...چنان طراحی شده که همیشه بالادستی وجود دارد و به همین علت احساس رضایت از زندگی رخ نمی دهد و در این جامعه مدرن همه احساس بازنده بودن دارند.

تا قبل از خواندن این مقاله هم زیاد می شد که من ، خودم و بقیه آدمها را در دو دسته برنده و بازنده تقسیم کنم و حالا مدتی است که د...ر تلاشم دست از این خط کشی بردارم اما دیدن یک دوست قدیمی ماجرا را برایم تازه کرد

این رفیق ما پسر خوش قد و بالایی بود، تحصیلات خوب، خانواده خوب و برخورد خوبی داشت، هم دخترها و هم پدر های دخترها، جذب او می شدند،به شدت شرایط همسر ایده آل را داشت و پر از داستانهای این چنینی بود، بعد از بیست سال دیدمش، حالا مرد میانسال جذابی بود ، با همسر و فرزندان ، بدون شغل مشخص، با وضعیت مالی متزلزل و درگیری با همسر و خانواده اش

در این ملاقات من تمام مدت سعی می کردم ، کلمه بازنده را از ذهنم دور کنم اما هرچه او بیشتر حرف می زد این حس در من قوی تر می شد، وقتی که رفت اینقدر تمام خانه را صدای افکار نا امیدش پر کرده بود که پنجره ها را باز کردم، شمع و عود و اسفند روشن کردم و موزیک گذاشتم

و متوجه مشکل شدم، اصلا حرف جدید و کشف جدیدی نبود، شیوه تفکر ماست که وضعیتمان را معلوم می کند، بیست سال فرصت زیادی بود تا او با این افکار مسموم و کلیشه ای خود را به چنین وضعیت نامناسبی برساند:

همه آدما بدن، همه می خوان سر آدم کلاه بذارن، زنا فقط می خوان افسار مردو بگیرن، همه دوستا بی معرفتن، آدم به هیچکس نمی تونه اعتماد کنه، از همه جا منو بیرون می کنن چون آدم رکی هستم

خلاصه بحثم از این همه وراجی این بود که برنده یا بازنده بودن را رسانه و الگوهای جامعه نیست که مشخص می کنند
اون بالاخونه کذایی است

همینطوری ها

انبوهی انسان معلق روی آب..!
برتولت برشت که خود قربانی ِ تبعید بود و عمرش را در سرگردانی گذراند می‌گوید: (نقل به مضمون)
به کجا می‌گریزی؟
نه اینجا جای ِ تو خالی خواهد بود نا آنجا کسی به استقبال تو می‌آید.
.....
پناهجویان آفریقایی/سوری
خدا می‌داند کجا !

دارم ازخودم می ترسم ! احساس می کنم زنی درمیانه این غوغا درمن شکل گرفته که منطقی است ! سال ها پیش درجواب دوستی که می گفت منطقی باش گفتم : منطقم رفته تو منطقه جاکش ها ، جاکشی یاد بگیره ....اما این روزها از خودم واهمه دارم از این که دخترک سرتق وسر به هوا دارد بای بای کنان می رود ....همه این حس ا ز" دربزرگراه گم می شوی " شروع شده ...من چه جور با این زن عبوس والدنگ کنار بیایم؟ تمام این سال ها با زندگی بازی می کرده ام ...باهمه چی بازی ....باخودم با سرنوشتم با ...اه صدای دوره گرد... پیر ...پنجره را باز میکنم ...یعنی هنوز دارد زرشک و منطق را باهم می فروشد ...زرشک وآزادی ....
امروز به تحقیق درباره " دربزرگراه گم می شوی گذشت >" گاهی خست به خرج می دهد وحرف نمی زند ...ازمن می ترسد ازهمان دخترک سر به هوای سرتق ...
گونزالس می گوید عجب تش بادی ....
درست میگوید تش باد های صحرای نودا دوروز است تمام کاکتوس ها را سوزانده اند ...کسی چه می داند پرنده ای که برای من می خواند از ترس این تش باد کجا گریخته

https://www.facebook.com/photo.php?v=10152405127549361

عالی از نظر میزان دقت و زیبایی و فرق کار ایرانی و خارجی

خرداد و تیر93

بازی دیشب، آیینه تمام نمای تیم ملی " ما " بود. مای ایران. مای سراسر تناقض. کشوری که فوتبالش هم مثل همه تاریخش با زد و بند پیش می رود. کشوری که برنامه ریزی و تفکر و تعقل در آن بی معنی است و جایش را باید غیرت و تعصب بگیرد. بازیکن با استعدادی که خوب برنامه ریزی و راهبری نشده و باید با تعصب خودش را جر بدهد برای مردمانی که امروز اسطوره می سازند و فردا می سوزانند. کشور صبح ها زنده باد مصدق و شب ها مرگ بر مصدق. کشور تحصیل کرده های بیکار و مدیران بی سواد. کشوری با نمایندگانی مثل فاطم...ه آلیا و رسایی. کشوری که بزرگترین مساله حاکمانش مردمان ملت هایی دیگر است.ملت دست در گردن یکدیگر و در همان حال گرم بافتن طناب دار. 
آییینه ما را چنین نشان می دهد. کج و کوله و ناجور. بازی با آرژآنتین، آیینه گولمان زد. گفت: شما می توانستید اینجور هم باشید. ولی نمی توانیم. ما همینیم. کج و کوله. 
ایراد از تیم ملی نیست که دیشب آندو بیشتر از همه توی زمین دویده. که جلال حسینی بازی های قبل امید اول تیم برای گلزنی بود! که تا دیروز زنده باد نکونام بودیم و حالا مرده بادش را دم گرفته ایم. مثل علی دایی. ایراد از ماست عزیزان من. این مای کج و کوله. این مای متناقض.

داشتم خلاصه صحبتای ضعیف ترین مربیای ایرانی و ناموفق ترین آدمای فوتبال ایران درباره کی رش رو پیش از مسابقات جام جهانی می دیدم.پرویز مظلومی، محمد مایلی کهن،امیر قلعه نوعی،مجید جلالی،مهدی رحمتی-فصل گذشته زیر سی و پنج متر گل نمی خورد- و به این فکر می کردم که هربار آدمای این شکلی علیه یه نفر حرف می زنند باید مطمءن بود که اون آدم حتما داره مسیر درستی رو می ره.
پ.ن:
1.کی روش رو دوست دارم به خاطر یه چیزی که شاید باید از نظر سیاسی-اجتماعیم به جامعه ایران تزریق بشه: کی روش رویا پردازه.... و این اجازه رو به فوتبال ایران داده که رویاپردازی کنه و برای رسیدن به رویاهاش سخت کار کنه. ما به این که دنبال رویاهامون بریم نیاز داریم. باید کنار مردممون یادبگیریم خیال پردازی رو.
الف: عشق؟ اینی که می گی مال قصه هاست حمید واقع بین باش.
ب:تغییر وضعیت سیاسی؟ این یه رویای نشدنیه حمید. واقع بین باش. به فکر یه لقمه نون باش. بچسب به موقعیتات.
ج: اخلاق؟ اینا دمده شده حمید. کلاهت رو سفت بگیر که باد نبره.
دال:صعود تیم ‫#‏ملی‬ ‫#‏فوتبال‬ توی جام چهانی ‫#‏برزیل‬؟ بی خیال حمید پونزده تا می خوریم توی سه تا بازی.
2. من دوست دارم رویاپرداز باشم و رویاهامو دنبال کنم،توی عشق،توی سیاست،توی ورزش،توی هرچیزی که ردی از "انسان"وجود داره.


می‌روید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ می‌تراشید. هفته بعد برمی‌گردید و کندو رو وارسی می‌کنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفته‌ست. اصل داستان در همین بازسازی جمعی‌ست.


علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .


 در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام

زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند

آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند


شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نق‌نقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگ‌های تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و این‌کاره‌ایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکست‌ها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.


آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت،‌ هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .


تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.


در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقه‌ی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که می‌شود، او همان کسی‌ست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقه‌ی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد می‌کشید که تیم‌ش را به جلو بخواند، وقتی دقیقه‌ی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکن‌ش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقه‌ی 90 دوربین‌ها نشان‌ش دادند که خیسی باران و عرق تن‌ش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمی‌شود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جام‌جهانی بدرخش!
دوست‌ت داریم و ممنون



دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم می‌شود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمی‌آید. عضوی که باعث می‌شود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج می‌شود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...




در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله می‌کشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
می‌خواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدوره‌ای‌ها و نوچه‌صفت‌های محیط کشتی. حسد‌شان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساس‌ترین نقطه برای داش مشتی‌ها و قلچماق‌های تهران: زن زیبای... آزاده‌اش که حقوق خود را می‌شناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنت‌های خودساخته. گولاخ‌ها، با سبیل‌ تاج هدهدی‌ می‌گفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکی‌شان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسی‌هایش پوکر بازی کند!
در عکس‌های عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشسته‌اند. نه زنده‌نام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسی‌اس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا می‌نگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا می‌خندید که سبز نافذ چشم‌هایش نیفتاده در عکس‌های سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگین‌تر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزن‌کشی، باید با زائده‌های زندگی سرشاخ می‌شد.
زورخانه، خانه‌اش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانی‌کارهایی که قداره می‌کشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعه‌آفرینی کوچه و خیابان! این نا امن‌ترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانه‌هایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینه‌های سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی‌ شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب می‌شد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخم‌مرغی نبود. تیغ در جیب نمی‌گذاشت. تفریح تختی، پیاده‌روی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشته‌هایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه می‌گذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُل‌قُل غیرت بابا شمل‌های قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم به‌هم زدنی، چگونه چپاندید افسانه‌های خانمان براندازتان را؟
کشتی‌گیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.

انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول می‌توانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریع‌تر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمی‌خواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاه‌حسینی در میان گذاشت، همان داش‌مشتی‌ها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد می‌کرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمی‌ده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانه‌ای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچه‌اش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاه‌هایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمی‌آمد. موزاییک‌های ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبری‌اش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگرد‌شان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کت‌دامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچه‌بازهای دهه چهل.

خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در ام‌القرای خطبه‌های خواب‌آور. در دیار نوحه‌هایی که کلنگ می‌کوبند تا آب‌بند چشممان را بشکافند. در کشور سوگ‌سروده‌ها، ناله‌هایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفته‌هایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله‌ خانباجی‌ها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره می‌افکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمی‌بینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسی‌ات شاخه‌های ظریفی داشت، میوه‌هایش سنگ‌های ریز.
به غلامرضا پیوسته‌ای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشم‌نواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.

سی‌ام بهمن 1346 تاج نقره‌ئی نشانده بودی روی طره‌ها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاه‌ترینِ بخت‌ها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسی‌تان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم‌ سینه‌های شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدی‌تان مبارک در محفل فرشتگان