خرداد و تیر93

بازی دیشب، آیینه تمام نمای تیم ملی " ما " بود. مای ایران. مای سراسر تناقض. کشوری که فوتبالش هم مثل همه تاریخش با زد و بند پیش می رود. کشوری که برنامه ریزی و تفکر و تعقل در آن بی معنی است و جایش را باید غیرت و تعصب بگیرد. بازیکن با استعدادی که خوب برنامه ریزی و راهبری نشده و باید با تعصب خودش را جر بدهد برای مردمانی که امروز اسطوره می سازند و فردا می سوزانند. کشور صبح ها زنده باد مصدق و شب ها مرگ بر مصدق. کشور تحصیل کرده های بیکار و مدیران بی سواد. کشوری با نمایندگانی مثل فاطم...ه آلیا و رسایی. کشوری که بزرگترین مساله حاکمانش مردمان ملت هایی دیگر است.ملت دست در گردن یکدیگر و در همان حال گرم بافتن طناب دار. 
آییینه ما را چنین نشان می دهد. کج و کوله و ناجور. بازی با آرژآنتین، آیینه گولمان زد. گفت: شما می توانستید اینجور هم باشید. ولی نمی توانیم. ما همینیم. کج و کوله. 
ایراد از تیم ملی نیست که دیشب آندو بیشتر از همه توی زمین دویده. که جلال حسینی بازی های قبل امید اول تیم برای گلزنی بود! که تا دیروز زنده باد نکونام بودیم و حالا مرده بادش را دم گرفته ایم. مثل علی دایی. ایراد از ماست عزیزان من. این مای کج و کوله. این مای متناقض.

داشتم خلاصه صحبتای ضعیف ترین مربیای ایرانی و ناموفق ترین آدمای فوتبال ایران درباره کی رش رو پیش از مسابقات جام جهانی می دیدم.پرویز مظلومی، محمد مایلی کهن،امیر قلعه نوعی،مجید جلالی،مهدی رحمتی-فصل گذشته زیر سی و پنج متر گل نمی خورد- و به این فکر می کردم که هربار آدمای این شکلی علیه یه نفر حرف می زنند باید مطمءن بود که اون آدم حتما داره مسیر درستی رو می ره.
پ.ن:
1.کی روش رو دوست دارم به خاطر یه چیزی که شاید باید از نظر سیاسی-اجتماعیم به جامعه ایران تزریق بشه: کی روش رویا پردازه.... و این اجازه رو به فوتبال ایران داده که رویاپردازی کنه و برای رسیدن به رویاهاش سخت کار کنه. ما به این که دنبال رویاهامون بریم نیاز داریم. باید کنار مردممون یادبگیریم خیال پردازی رو.
الف: عشق؟ اینی که می گی مال قصه هاست حمید واقع بین باش.
ب:تغییر وضعیت سیاسی؟ این یه رویای نشدنیه حمید. واقع بین باش. به فکر یه لقمه نون باش. بچسب به موقعیتات.
ج: اخلاق؟ اینا دمده شده حمید. کلاهت رو سفت بگیر که باد نبره.
دال:صعود تیم ‫#‏ملی‬ ‫#‏فوتبال‬ توی جام چهانی ‫#‏برزیل‬؟ بی خیال حمید پونزده تا می خوریم توی سه تا بازی.
2. من دوست دارم رویاپرداز باشم و رویاهامو دنبال کنم،توی عشق،توی سیاست،توی ورزش،توی هرچیزی که ردی از "انسان"وجود داره.


می‌روید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ می‌تراشید. هفته بعد برمی‌گردید و کندو رو وارسی می‌کنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفته‌ست. اصل داستان در همین بازسازی جمعی‌ست.


علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .


 در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام

زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند

آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند


شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نق‌نقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگ‌های تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و این‌کاره‌ایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکست‌ها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.


آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت،‌ هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .


تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.


در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقه‌ی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که می‌شود، او همان کسی‌ست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقه‌ی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد می‌کشید که تیم‌ش را به جلو بخواند، وقتی دقیقه‌ی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکن‌ش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقه‌ی 90 دوربین‌ها نشان‌ش دادند که خیسی باران و عرق تن‌ش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمی‌شود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جام‌جهانی بدرخش!
دوست‌ت داریم و ممنون



دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم می‌شود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمی‌آید. عضوی که باعث می‌شود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج می‌شود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...




در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله می‌کشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
می‌خواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدوره‌ای‌ها و نوچه‌صفت‌های محیط کشتی. حسد‌شان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساس‌ترین نقطه برای داش مشتی‌ها و قلچماق‌های تهران: زن زیبای... آزاده‌اش که حقوق خود را می‌شناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنت‌های خودساخته. گولاخ‌ها، با سبیل‌ تاج هدهدی‌ می‌گفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکی‌شان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسی‌هایش پوکر بازی کند!
در عکس‌های عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشسته‌اند. نه زنده‌نام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسی‌اس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا می‌نگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا می‌خندید که سبز نافذ چشم‌هایش نیفتاده در عکس‌های سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگین‌تر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزن‌کشی، باید با زائده‌های زندگی سرشاخ می‌شد.
زورخانه، خانه‌اش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانی‌کارهایی که قداره می‌کشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعه‌آفرینی کوچه و خیابان! این نا امن‌ترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانه‌هایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینه‌های سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی‌ شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب می‌شد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخم‌مرغی نبود. تیغ در جیب نمی‌گذاشت. تفریح تختی، پیاده‌روی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشته‌هایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه می‌گذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُل‌قُل غیرت بابا شمل‌های قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم به‌هم زدنی، چگونه چپاندید افسانه‌های خانمان براندازتان را؟
کشتی‌گیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.

انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول می‌توانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریع‌تر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمی‌خواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاه‌حسینی در میان گذاشت، همان داش‌مشتی‌ها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد می‌کرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمی‌ده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانه‌ای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچه‌اش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاه‌هایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمی‌آمد. موزاییک‌های ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبری‌اش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگرد‌شان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کت‌دامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچه‌بازهای دهه چهل.

خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در ام‌القرای خطبه‌های خواب‌آور. در دیار نوحه‌هایی که کلنگ می‌کوبند تا آب‌بند چشممان را بشکافند. در کشور سوگ‌سروده‌ها، ناله‌هایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفته‌هایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله‌ خانباجی‌ها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره می‌افکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمی‌بینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسی‌ات شاخه‌های ظریفی داشت، میوه‌هایش سنگ‌های ریز.
به غلامرضا پیوسته‌ای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشم‌نواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.

سی‌ام بهمن 1346 تاج نقره‌ئی نشانده بودی روی طره‌ها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاه‌ترینِ بخت‌ها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسی‌تان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم‌ سینه‌های شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدی‌تان مبارک در محفل فرشتگان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد