کجاییم؟

استاد ایران‌دوست آلمانی: شما ایرانی‌ها همیشه به تاریخ‌تان می‌نازید بی‌آنکه پاسخگوی امروزتان باشید!

این مطلب جالب و تامل برانگیز رو جایی خوندم و عینا اینجا گذاشتم بنظرم حرفهای این استاد حقیقته نظر شما چیه؟

امروز یک استاد آلمانی ام که بیش ا...ز ۷۰ سال عمر دارد مرا زیادی به فکر انداخت. می گوید پیش از انقلاب بسیار به ایران سفر کرده است و بعد ازانقلاب یک بار که برای همیشه اش بس بوده! شیفته ی عمر خیام و حافظ و اصفهان و طبیعت کردستان است.

امروز بعد از ساعتی حرف از خاورمیانه و اعراب و تاریخ و پرسپولیس شد و بلاخره رو به من وعصبانیتهایم نسبت به اعراب گفت: شما ایرانی ها همیشه به تاریخ تان می بالید و این واقعن حق شماست اما هرگز با هیچ کدام از شما آشنا نشده ام که برای یک بار هم که شده ازخودتان حرف بزنید و بگویید حداقل در همین ۱۰۰ سال اخیر چه کرده اید؟

همیشه ناراضی هستید و همیشه می نالید.همیشه مقصرهایی وجود دارند که شما را از پیشرفت بازداشته اند و همیشه اعراب ۱۴۰۰ سال پیش مقصرهای اصلی این بازی هستند. اگر تمام این ۱۴۰۰ سال شما به این حال گذشته باشد دلیل حال و روز امروزتان را می فهمم. با هر کدام از شما ایرانی ها که آشنا می شوم ازتاریخ تان حرف میزنید بی آنکه پاسخگوی امروزتان باشید و همیشه می اندازید گردن دیگران یا پدرانتان.

همیشه از حمله اعراب حرف می زنید و گویی همین دیروز اتفاق افتاده است و طی این ۱۴۰۰ سال دست و پای ما برای تغییر بسته بوده است اگرچه یادتان می رود اینطور نبوده و حتا بعد از اسلام شما هنرمند و دانشمند و فیلسوفهایی که می بایست باشید بوده اید.

کمی به اوضاع خودتان چه قبل از انقلاب رضا خان چه قبل از انقلاب خمینی و چه حالا نگاه کنید .. هرگز راضی نیستید بلاخره کی می خواهید از خودتان حرفی بزنید؟ می گفت: پیش از انقلاب که به ایران می آمدم همه به نظر خوشبخت میرسیدند و این را می شد حداقل از سر و وضع و خانه زندگی ها و رقص و پایکوبیها فهمید.

ولی باز هم همه ناراضی از شاه بد می گفتند. بعد از انقلاب که آمدم اثرات مخرب جنگ را دیدم و نمی توانستم درک کنم چرا دست به کار ساختن نمی شوید. برایت متاسفم دوست عزیز که نمی توانم در این زمینه همراهت شوم!! تو را نمی گویم ولی این عقاید نژاد پرستانه درباره ی اعراب را بسیار شنیده ام.

اعراب امروز در دنیا پیشرفته تر، آبرودارتر، دوست تر،همراه تر و موفق تر هستند و من برای آن بیشتر ارزش قائل هستم تا برای مردمانی که همیشه شاکی از همگان و مغرور به آنچه که دیگر نیست یعنی تاریخ. من خوب می دانم حکومت شما خوب نیست اما خوب تر می دانم که آنها متعلق به یک کشور دیگر نیستند و جزئی از کل همان مردمان هستند.در آن کشورهیچکس به فکر ساختن نیست.

شما اگر نخبه باشید فراری، اگر بی پول باشید جنایتکار، اگر معمولی باشید سکوت کنندگان بزرگ، اگر بی سواد باشید دین دار و انقلابی و اگر ثروتمند باشید فراری از هویت واقعی تان هستید. وقتی ازاینکه اعراب پررویی می کنند و سن کشورشان به سن پدربزرگ من قد نمی دهد حرف زدم، گفت: در جلسه ای بودم که استاد جغرافیایی اهل پرتغال می خواست درباره ی هویت اصلی اعراب حوزه خلیج فارس صحبت کند. در میان حرفهایش میگوید: آنها ۷۰ سال پیش وجود نداشتند! ناگهان همه اعضای جلسه استاد جغرافیا را به سکوت وا می دارند و می گویند: اتفاقن همین نکته ی قوت است و نشان دهنده ی اینکه: اعرابی که وجود نداشتند امروز سرمایه های غرب را به هر شکل ممکن به سمت خودشان جذب می کنند و در حال سازندگی و کسب رضایت بیشتر مردمشان هستند این اتفاقن می تواند مایه ی افتخارشان باشد.

یادتان نرود که بشر همیشه در حال فتح کردن است. اگر نتوانید دفاع کنید و خودتان را نشان بدهید دیگرانی هستند که داشته های شما را ببرند و این قانون طبیعت است که حالا با پروتوکولها و کتابهای قانون بین المللی رنگ و لعاب شده! ربطی به ایرانی بودن یا عرب و غربی ندارد.

دوست عزیز اگه مطلب جالب بود برای اینکه دیگران رو هم به کمی تفکر وا داره شیر کنش ...سپاس

کجاییم؟

استاد ایران‌دوست آلمانی: شما ایرانی‌ها همیشه به تاریخ‌تان می‌نازید بی‌آنکه پاسخگوی امروزتان باشید!

این مطلب جالب و تامل برانگیز رو جایی خوندم و عینا اینجا گذاشتم بنظرم حرفهای این استاد حقیقته نظر شما چیه؟

امروز یک استاد آلمانی ام که بیش ا...ز ۷۰ سال عمر دارد مرا زیادی به فکر انداخت. می گوید پیش از انقلاب بسیار به ایران سفر کرده است و بعد ازانقلاب یک بار که برای همیشه اش بس بوده! شیفته ی عمر خیام و حافظ و اصفهان و طبیعت کردستان است.

امروز بعد از ساعتی حرف از خاورمیانه و اعراب و تاریخ و پرسپولیس شد و بلاخره رو به من وعصبانیتهایم نسبت به اعراب گفت: شما ایرانی ها همیشه به تاریخ تان می بالید و این واقعن حق شماست اما هرگز با هیچ کدام از شما آشنا نشده ام که برای یک بار هم که شده ازخودتان حرف بزنید و بگویید حداقل در همین ۱۰۰ سال اخیر چه کرده اید؟

همیشه ناراضی هستید و همیشه می نالید.همیشه مقصرهایی وجود دارند که شما را از پیشرفت بازداشته اند و همیشه اعراب ۱۴۰۰ سال پیش مقصرهای اصلی این بازی هستند. اگر تمام این ۱۴۰۰ سال شما به این حال گذشته باشد دلیل حال و روز امروزتان را می فهمم. با هر کدام از شما ایرانی ها که آشنا می شوم ازتاریخ تان حرف میزنید بی آنکه پاسخگوی امروزتان باشید و همیشه می اندازید گردن دیگران یا پدرانتان.

همیشه از حمله اعراب حرف می زنید و گویی همین دیروز اتفاق افتاده است و طی این ۱۴۰۰ سال دست و پای ما برای تغییر بسته بوده است اگرچه یادتان می رود اینطور نبوده و حتا بعد از اسلام شما هنرمند و دانشمند و فیلسوفهایی که می بایست باشید بوده اید.

کمی به اوضاع خودتان چه قبل از انقلاب رضا خان چه قبل از انقلاب خمینی و چه حالا نگاه کنید .. هرگز راضی نیستید بلاخره کی می خواهید از خودتان حرفی بزنید؟ می گفت: پیش از انقلاب که به ایران می آمدم همه به نظر خوشبخت میرسیدند و این را می شد حداقل از سر و وضع و خانه زندگی ها و رقص و پایکوبیها فهمید.

ولی باز هم همه ناراضی از شاه بد می گفتند. بعد از انقلاب که آمدم اثرات مخرب جنگ را دیدم و نمی توانستم درک کنم چرا دست به کار ساختن نمی شوید. برایت متاسفم دوست عزیز که نمی توانم در این زمینه همراهت شوم!! تو را نمی گویم ولی این عقاید نژاد پرستانه درباره ی اعراب را بسیار شنیده ام.

اعراب امروز در دنیا پیشرفته تر، آبرودارتر، دوست تر،همراه تر و موفق تر هستند و من برای آن بیشتر ارزش قائل هستم تا برای مردمانی که همیشه شاکی از همگان و مغرور به آنچه که دیگر نیست یعنی تاریخ. من خوب می دانم حکومت شما خوب نیست اما خوب تر می دانم که آنها متعلق به یک کشور دیگر نیستند و جزئی از کل همان مردمان هستند.در آن کشورهیچکس به فکر ساختن نیست.

شما اگر نخبه باشید فراری، اگر بی پول باشید جنایتکار، اگر معمولی باشید سکوت کنندگان بزرگ، اگر بی سواد باشید دین دار و انقلابی و اگر ثروتمند باشید فراری از هویت واقعی تان هستید. وقتی ازاینکه اعراب پررویی می کنند و سن کشورشان به سن پدربزرگ من قد نمی دهد حرف زدم، گفت: در جلسه ای بودم که استاد جغرافیایی اهل پرتغال می خواست درباره ی هویت اصلی اعراب حوزه خلیج فارس صحبت کند. در میان حرفهایش میگوید: آنها ۷۰ سال پیش وجود نداشتند! ناگهان همه اعضای جلسه استاد جغرافیا را به سکوت وا می دارند و می گویند: اتفاقن همین نکته ی قوت است و نشان دهنده ی اینکه: اعرابی که وجود نداشتند امروز سرمایه های غرب را به هر شکل ممکن به سمت خودشان جذب می کنند و در حال سازندگی و کسب رضایت بیشتر مردمشان هستند این اتفاقن می تواند مایه ی افتخارشان باشد.

یادتان نرود که بشر همیشه در حال فتح کردن است. اگر نتوانید دفاع کنید و خودتان را نشان بدهید دیگرانی هستند که داشته های شما را ببرند و این قانون طبیعت است که حالا با پروتوکولها و کتابهای قانون بین المللی رنگ و لعاب شده! ربطی به ایرانی بودن یا عرب و غربی ندارد.

دوست عزیز اگه مطلب جالب بود برای اینکه دیگران رو هم به کمی تفکر وا داره شیر کنش ...سپاس

روبان ابی

ایمیلهام رو چک میکردم ، خیلی وقت بود این باکسم رو باز نکرده بودم ، تک تک در فاصله میان درس خواندنم چند تایی ایمیل باز کردم و خواندم ، یکی از این ایمیل ها که از طرف همکلاسی عزیزم فرستاده شده بود و برایم جالب بود و از خواندنش لذت بردم را برای شما اینجا گذاشتم :
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس،درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد
من این روبان آبی را همراه با این روایت به شما تقدیم کردم.

لامپ کم مصرف

سلام دوستان این موضوع اخیرا برای ما هم اتفاق افتاده و متاسفانه با جاروی برقی باقیمانده های لامپ کم مصرف را جمع کردیم و حالا دیگر نمی توانیم جاروی برقی را داخل خانه نگهداریم چون علاوه بر آلودگی های ذکر شده بوی بسیار بدی از ...آن متصاعد می شود و مانده ایم که چگونه از شر این بوی بد از درون جاروی برقی خلاص شویم .
هشدار وزارت بهداشت انگلیس :در صورت شکستن لامپهای کممصرف بلافاصله اتاق را حداقل برای مدت 15 دقیقه ترک کنید . لامپهای کممصرف محتوی جیوه و سه قلم گازهای ترکیبی لابراتواری هستند که شدیدا سمی و خطرناکند و در صورت تنفس کردن آن میتواند موجب بروز میگرن ، اختلال حواس ، سقط جنین ,عدم تعادل وبسیاری عوارض دیگر شود و در کسانی که آلرژی دارند میتواند موجب التهاب شدید پوستی و تنفسی شود .
همچنین برای جمع کردن شکستهها نباید از جاروی برقی استفاده کرد ، زیرا آلودگی را در خود نگاهداشته و به اتاقهای دیگر منتقل میکند .بهتر است خرده ریزهها را با جاروی معمولی توی پاکتی ریخته و درش را بسته و هرچه زود تر از خانه خارج کنید .شاید به دور از اغراق نباشد که لامپهای کم مصرف را به یک بمب شیمیایی کوچک درون خانه ای تشبیه کرد.
این متن را برای تمام کسانی که سلامتی شان برای شما مهم است بفرستید

نوشته ای از محمد نوری زاد!

سردشت یک شهر کُرد نشین و بن بست مرزی است. هر شهر را اگر با آثار فرهنگی و جاذبه های گردشگری و معادن و محصولات نادر کشاورزی و فراورده های صنعتی اش می شناسن...د، سردشت را اما با بمباران شیمایی و مردمان آسیب دیده و بدنهای تاول زده می شناسند.

سردشت نخستین شهر مسکونی ای است درجهان که بمباران شیمیایی شده است. پرسش این که صدام چرا در زمان جنگ، بمب های شیمیایی اش را تنها و تنها بر سر مردمان کرد کشور ما و کردهای کشور خودش انداخت؟ ومثلا چرا برسرعرب های خوزستان و فارس های تهران و ترک های آذربایجان نینداخت؟ پاسخ این است: کردهای ایران نه تشکیلاتی و نه حزبی داشته اند که درداخل و خارج پیگیر این فاجعه بزرگ قرن باشد، و نه کُردها در بدنه ی نظام اسلامی ما کسی وکسانی را داشته اند که همانها زنگها را بصدا در آورد. نیز صدام می دانست کردها ازنگاه حکومت اسلامی ایران شهروند حاشیه ای اند. پس چرا صدام از نهیب و سرکوفت و غرامت خواهی و خط و نشان های مجامع بین المللی هراس کند؟ چه جایی بهتر از مناطق کُرد نشین، و چه کسانی بهتر از مردمان بی پناه کُرد برای آزمایش های چند جانبه ی بمب های شیمیایی غربیان؟

یک بعد از ظهر بیست و ششم آبان نود و دو
ورودیِ سردشت

نوشته های قشنگ!

خوب یاد گرفته ام دیگر ... زندگی گاهی ، مثل یک کودک ده ساله عاصی و سرکش است ... هیچ مبادایی ندارد . هرچه را برایش ممنوع کنی بی مهابا به آن سرک میکشد ...
سخت بگی...ری ، سخت می شود ... اصرار که میکنی انکار میکند ... پا که میفشاری ، پاهایش را قفل می کند ... گذشت که میکنی بخشنده می شود ...مومن که میشوی مامن میشود ... آرام که میشوی ، محتاط تر می شود ...

خوب یاد گرفته ام دیگر ... زندگی هیچ مبادایی ندارد ... گاهی با پای خودت میروی ... و به خواست خودت باد میشود تمام مباداهایت یکجا و ... در آسمانت وزیدن میگیرد ...
گاهی از آرزوهایت میگریزی و به ترس هایت پناه می بری ... گاهی آرامش گمشده ات را ، که سالها در دوست داشتنی ترین جاهایت نداشتی ، پشت تابلو های ورود ممنوعی که برای خودت چیده ای ، میابی ...
خوب میشناسم دیگر ، این کودک ده ساله را ... و خوب تر میدانم که باید برایش مادری کنم ...


هیلا صدیقی 
 
 
 
بعضی وقت ها احساس می کنم هزار ساله ام. انگار قرن ها از خاطرات کودکی ام گذشته، روزهایی که مادرم هنوز نمی توانست بپذیرد که موهای من بای دیفالت "فر" است! آنقدر موهایم را شانه می زد و محکم می بست که شاید فرجی بشود. روزهای بازی با دندان های لق شیری. روزهای "شب بود، ماه پشت ابر بود"، روزهای "تعلیم و تعلم عبادت است"...
اما بعضی خاطرات خیلی نزدیک هستند. به طرز ناجوانمردانه ای نزدیکند. بعضی خاطرات مرز نامریی بین کودکی و بزرگسالی هستند. مثلا همین قرص سرماخوردگی کودکان! این لامصب خیلی نزدیک است. یادم نمی آید از کی قرص سرماخوردگی بزرگسالان جایگزینش شد، همانجا باید سرحدات کودکی من بوده باشد، سر حدات فراموش شده. 
ریحان ریحانی

نوشته ها

http://atiyee.blogfa.com/post/390 

 

 

هر فعلی یک زمانی دارد و روی هر زمانی،اسمی گذاشته اند و بعد نشستند و فعل ها را براساس ِ اسم ِ زمان هایشان دسته بندی کردندچه کسانی؟ زبان شناسان ِ طفلک!حالا چرا طفلک؟ خب آدم وقتی میتواند فرضا برود درخت ها را لمس کند و در ذهنش،درخت های سفت ِ پوست پوستی را بگذارد یک گوشه و نرم های مخملی را بگذارد گوشه ای دیگر،طفلک خواهد بود اگر یک مشت فعل ِ لمس نشدنی را دسته بندی کند.دلیل ِ دسته بندی کردن هایشان؟راستش نمیدانم...آدم ها اینجوری اند دیگر.دوست دارند برای هرچیزی مرز تعیین کنند.که بعدش بگویند "خب! از آنجا تا اینجا میشود اینجوری و از اینجا تا اونجا میشود آنجوری" و بعد نفس ِ راحت بکشند که اینجوری ها و آنجوری ها را از هم جدا کردند.همین جدا شدن ها خیلی وقت ها آرامشان میکند.بگذریم...

فعل که میدانید چیست؟خب الحمدالله....زبان شناسان ِ طفلک،فعل ها را براساس ِ زمان ِ اتفاق افتادنشان به سه گروه تقسیم کردند: گذشته و حال و آینده.به حال و آینده اش کار ندارم.شما هم بهتر است فعلا به آنها کاری نداشته باشید.امروز همگی می چسبیم به گذشته.البته گفته باشم که چسبیدن به گذشته اصلا چیز ِ خوبی نیست.خیلی وقت ها باید هرچیزی را که برچسب ِ گذشته خورده روی پیشانی اش،فرستاد به دورها ،به خیلی دورها که حتی دستِ خیال هم بهشان نرسد.یک چیزی میگویم بین خودمان بماند.آدم ها خیال میکنند گذشته،گذشته.دیگر برنمیگردد.اشتباه میکنند ولی.همه گذشته ها اینطوری نیستند.بعضی هایشان یقه ات را می چسبند و تا ابد رهایت نمیکنند.بس که موذی و چسبناک و لزجند. در مواجهه با گذشته های لزج چه کار کنیم؟این گذشته های موذی و لزج و چسبناک خیلی لعنتی اند.شرح ِ ویژگی هایشان مفصل و زمان بَر است که در حوصله این بحث نمیگنجد ولی همین اندازه بدانید که خودمان گذشته ها را لزج و چسبناک و موذی میکنیم و از آنها آینه دق میسازیم و دقیقه ای صدبار نگاهشان میکنیم و زانوی غم بغل میگیریم و آه های سوزناک میکشیم.بگذریم...

فعل گذشته انواع مختلف دارد.گذشته نقلی یکی از آنهاست.گذشته نقلی یعنی فعلی که در گذشته انجام شده و خودش یا آثارش تا به الان کشیده شدند.مثلا؟ مثلا "ادیسون برق را اختراع کرده است." قبلترها اینکار را انجام داده و آثارش هنوزم که هنوز است ادامه دارد. دیگر چی؟ مثلا "من آن روز، حال ِ خوبم را از خدا خواسته ام." یعنی یک روزی در آن قبلترها "من" از خدا خواست که حالش خوب شود و این خواستن از آن روز تا به الان کشیده شده.من هرروز صبح،از خدا می خواهد که حالش خوب شود. حال ِ من خوب شد؟ نه که نشد.من فقط از خدا حال ِ خوب میخواست.اشتباهش همین بود دیگر.باید یک روز میرفت تا خودش حالش را خوب کند و بعد بجای این همه "حال ِ خوب خواستن" ، " حال ِ خوب داشتن" را میکشید به روزهای بعد.بگذریم.... "من" و دیوانه بازی هایش به ما ربطی ندارد.

گذشته نقلی فهمیدید یعنی چه؟ خب الحمدالله... حالا "تو" جان!بلند شو و از گذشته نقلی یک مثال بزن.

او رفته است و تا الان برنگشته است و  آثار ِ نبودنش همه جا هست...


* " دل ریخته" ،ترانه ای از شهیار قنبری با صدای دوست داشتنی ِ خودش

دیروز،نیم ساعت مانده به آمدن ِ تو و تو و تو،روی نیمکت ِ حیاط پشتی دانشکده،زیر نم نم بارون،نوشتمش


مهشاد هاشمی

دوست داشتن!

آدمهایی هستند که شاید کم بگویند “دوستت دارم” یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را , بهشان خرده نگیرید !

این آدمها فهمیده اند “دوستت دارم” حرمت دارد، مسئولیت دارد…

ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی، دوست داشتن واقعی را میفهمی… میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی…...

تا تو شاد باشی… آزارت نمیدهد…
دلت را نمیشکند…. به هر دری میزند که با تو نباشند…
تا دلت را نشکنند!!!!

من این دوست داشتن را می ستایم…!!

زویا پیرزاد

امین بزرگیان

پدر و مادر علی اسکندریان، یکى از کشته شدگان گروه سگهاى زرد، متن کوتاهى را منتشر کرده اند:
"ما، نادیا و محمود، والدین علی اسکندریان، تسلیت و همدردی خود را به خانواده های سروش و ارش فرازمند همچنین خانواده علی اکبر محمدی رفیعی اعلام میداریم. همکی ما شریک یک غم و درد بزرگیم و برای این عزیزان ارزوی ارامش ابدی میکنیم .علی رفیعی ، از صمیم قلب ترا بخشیدیم"
چهار خط درخشان. صدایى که مى شنوید از عمق فاجعه است. همه آن چهار کشته شده را این پدرو مادر "ما" کرده اند. حتى قاتل را استثنا نکرده اند. همه آنچیزى که او را به بیرون و به سمت اسلحه، تف کرده بود را این پدر ومادر کنار زده اند و خموده و غمگین بر جنازه فرزندشان، قاتل را نیز به درونِ ما کشانده اند. چه خوب این گروه راک ایرانى، ما را نشان دادند. زندگى پاره پاره ما را. قاتل و مقتول بودنمان را. آنها از "یک" غم حرف زده اند. آنچه این پنجاه، فقط پنجاه کلمه را برجسته مى کند همین بیان "امر مشترک" است. این استثنا نکردن، لازمه هرنوع بخشایشى است. بخشایشى در خلال شراکت بخشیدن وضعیت. نادیا و محمود با صورت هاى اشک آلودشان، راهى را در گوش همه ما زمزمه مى کنند؛ راهى براى نه قاتل بودن و نه مقتول شدن. متن درخشانى است. امیدوارم کسى پیدا نشود و بگوید، به چه حقّى بخشیده اید؟

نوشته ای از آحمدرضا آبک

اواسط دهه هفتاد قرار شد در یک شرکت خصوصی چهارپنج نفره، قالبهای فلزی و پلاستیک "فشنگی روغن" پژو ٤٠٥ را برای شرکت ساپکو (تامین قطعات ایران خودرو) بسازیم. یکی دو نمونه در اختیارمان قرار دادند و چند کپی از نقشه های قطعه. شنیده بودیم طرف فرانسوی دانش فنی تولید ٤٠٥ را به ایران فروخته و به همین خاطر خیالمان راحت بود مشکلی در مهندسی معکوس قطعه نداریم. بررسی نقشه ها اما حاکی از چیز دیگری بود. نه تنها هیچ اطلاعات دقیقی درباره آنالیز مواد به کار رفته وجود نداشت، نقشه ها نیز به نحو "هوشمندانه"ای ناقص بودند. در هر شیت نقشه، یکی دو "اندازه" به گونه ای حذف شده بودند که به هیچ وجه نمی شد با اطلاعات موجود به ابعاد دقیق قطعه رسید. حیرت انگیز بود. مراجعه به ساپکو و بررسی قطعات، حقیقت هولناکی را آشکار کرد؛ تقریبا تمام نقشه هایی که در آن چند روز بررسی کردیم ناقص بودند؛ یک کلاهبردی "مندسی شده" از شریک ثروتمندی به نام ایران؛ شریکی که با سخاوت تمام، بازار بزرگش را وقف کمپانی های فرانسوی کرده بود. ما مهندسانی تازه کار بودیم و صدایمان به جایی نرسید. تا اینکه دوسال پیش دید...م "همشهری اقتصاد" گزارشی با این مضمون منتشر کرده که شرکت پژو نقشه های ناقص به طرف ایرانی تحویل می داده است. من نمی دانم چرا مدیران سرزمین ما در آن سالها از میان تمام پیامبران جرجیس را برگزیدند و سراغ خودروسازهای فرانسوی رفتند؛ می دانم اما چون برای حرفهایم سند و مدرک ندارم رها می کنم. اما یقین دارم متولیان آن روز امور می دانند شرکتهای بسیار معتبر دیگری بودند که اگر می شد با آنها شراکت کنند، حال و روز صنعت قطعه سازی و خودروسازی ما این نبود که هست؛ تکثیر تاسف برانگیز ورشکستگی در سطوح کلان و خرد. اوایل دهه هشتاد در گزارش نشریه ای بین المللی خواندم که بازار ایران بخش عمده ای از مشکلات پژو و سیتروئن را حل کرد؛ العهده علی الراوی؛ اما امروز که موضع فرانسوی ها را در ژنو دیدم، با خودم فکر کردم آیا حجم عظیم قراردادهای ما با خودروسازان فرانسوی و شرکتهای نفتی مثل "توتال" حتی نتوانست کاری کند که امروز نه یک پشتیبان که لااقل یک رای منتقد خاموش در پنج بعلاوه یک داشته باشیم؟ ما با سرمایه هامان چه کرده ایم در این سالها؟ نکند اساسا جای دوست و دشمنمان را اشتباه گرفته ایم؟ 
 
 
 
 
*اینم یک مطلب خوب: