نوشته های قشنگ!

خوب یاد گرفته ام دیگر ... زندگی گاهی ، مثل یک کودک ده ساله عاصی و سرکش است ... هیچ مبادایی ندارد . هرچه را برایش ممنوع کنی بی مهابا به آن سرک میکشد ...
سخت بگی...ری ، سخت می شود ... اصرار که میکنی انکار میکند ... پا که میفشاری ، پاهایش را قفل می کند ... گذشت که میکنی بخشنده می شود ...مومن که میشوی مامن میشود ... آرام که میشوی ، محتاط تر می شود ...

خوب یاد گرفته ام دیگر ... زندگی هیچ مبادایی ندارد ... گاهی با پای خودت میروی ... و به خواست خودت باد میشود تمام مباداهایت یکجا و ... در آسمانت وزیدن میگیرد ...
گاهی از آرزوهایت میگریزی و به ترس هایت پناه می بری ... گاهی آرامش گمشده ات را ، که سالها در دوست داشتنی ترین جاهایت نداشتی ، پشت تابلو های ورود ممنوعی که برای خودت چیده ای ، میابی ...
خوب میشناسم دیگر ، این کودک ده ساله را ... و خوب تر میدانم که باید برایش مادری کنم ...


هیلا صدیقی 
 
 
 
بعضی وقت ها احساس می کنم هزار ساله ام. انگار قرن ها از خاطرات کودکی ام گذشته، روزهایی که مادرم هنوز نمی توانست بپذیرد که موهای من بای دیفالت "فر" است! آنقدر موهایم را شانه می زد و محکم می بست که شاید فرجی بشود. روزهای بازی با دندان های لق شیری. روزهای "شب بود، ماه پشت ابر بود"، روزهای "تعلیم و تعلم عبادت است"...
اما بعضی خاطرات خیلی نزدیک هستند. به طرز ناجوانمردانه ای نزدیکند. بعضی خاطرات مرز نامریی بین کودکی و بزرگسالی هستند. مثلا همین قرص سرماخوردگی کودکان! این لامصب خیلی نزدیک است. یادم نمی آید از کی قرص سرماخوردگی بزرگسالان جایگزینش شد، همانجا باید سرحدات کودکی من بوده باشد، سر حدات فراموش شده. 
ریحان ریحانی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد