نوشته ای از نیلوفر واعظی ...مادر پوریا...مسافر هواپیمای مالزی...

دوستان خوبم همکارای مهربونم اقوام نازنینم و کسانیکه نمیشناسمتون سلام.
از اینکه این مدت من و پوریا باعث ناراحتی و نگرانی شما شدیم معذرت میخوام. از وقتیکه بچه دار شدم فقط از خدا میخواستم که داغ بچه هامو نبینم اما خوب نشد دیگه . دیدم اونچیزیو که نباید میدیدم. خدای مهربون انگار تو خاک من کمی براده ی فولاد ریخته... من مادرم و معلومه که الان چه حالی دارم اما فقط خوشحالم که پوریا اون کاریو که میخواست کرد. خوشحالم که پوریا یک هفته ای که تو مالزی بود دیگه میخندید تمام عکساش نشون میده که شاده و برای من این از همه چی مهمتره. من تمام زندگیمو گذاشتم که پوریا و ایلیا شاد باشن و تو زندگیشون اختیار داشته باشن . دلم میخواست که میتونستم یک بار دیگه ببینمش اما خوب نشد دیگه دیدارمون به قیامت افتاد. من برای پوریا سیاه نمیپوشم و امیدوارم که دوستانش هم نپوشند . شادی و شاد بودن ارزش جون دادن داره پس رفتن پوریا رو نباید که سیاه کنیم. یه روز اومدیم و یه روز هم میریم . پوریا این سعادت رو داشت که عشق و محبت همه رو بدنبالش داشته باشه . شاید اگه طور دیگه میشد جز من کسی ناراحتش نمیشد اما الان از کل دنیا برای پوریا دعای خیر شد . از همتون ممنونم. از همه ی همدلی و همراهی که با من و پسرم کردید ممنونم. دعاهای شما همه بدرقه راه پوریا شد . براتون آرزوی شادی و سلامتی دارم و ببخشید که تک تک نمیتونم براتون بنویسم. دوستون دارم و برام دوستی با شماها خیلی ارزشمنده.

ستاره فرمانفرما(مادر مددکاری اجتماعی ایران)

زندگینامه ستاره فرمانفرمایان با عنوان 'دختری از ایران' در سال ۱۹۹۲ انتشار یافت. این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است

زهرا جمشیدی، یک سال بعد از آن که موفق به ورود به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبائی شد، تابستان سال ۱۳۷۹ در برابر پاگرد طبقه اول ساختمان اصلی دانشکده، سینه به سینه قائم مقام آن موسسه ایستاد و بی مقدمه از این جا شروع کرد که آیا درست است که شما می خواستید خانم ستاره فرمانفرمائیان را اعدام کنید.

مقام دانشگاهی نگاهی به قد و قواره دانشجوی نوجوان انداخت و گفت اعدام نه، اما انقلاب شده بود، اما می خواستیم او را زندانی کنند، می گفتیم درباری است، می دانستیم نیست اما می گفتیم ساواکی است. انقلاب شده بود، انقلاب می دانید چیست.

خانم جمشیدی پنج سال بعد دکترای خود را از دانشگاهی در پاریس گرفته است. تز دکترایش درباره ستاره فرمانفرمائیان بنیادگذار مددکاری اجتماعی در ایران است. در مقدمه کتاب خود از زنی نوشته است که نمی توانست آرام بنشیند.

او چنان که خود نوشته است شرح دیدارش با قائم مقام دانشکده را برای "ستاره خانم" نقل کرده است و او در پاسخش گفته است: "شما نقش مددکار اجتماعی را خوب بازی نکردید. مددکار باید مخاطب خود را به راهی بهتر بکشاند و زندگی بهتری به او تعارف کند. چرا به همین آقای دکتر نگفتید چقدر خوب است که شما هستید و کاری را که ستاره می خواست، دنبال می کنید. شما می دانید در همان دوره کار ما که انقلاب هم نشده بود چند بار ساواک در کار ما خرابکاری کرد، یک بار درخواست تخریب مدرسه را داده بودند و وقتی توانستم به کمک ملکه، خطر را از سر استادان و مددکاران دور کنم یک دسته گل خریدم و رفتم به دیدار رییس ساواک و گفتم آمدم تشکر کنم که چقدر به ما محبت دارید و آمدم شما واسطه شوید که یک مرکز در شهرنو درست کنیم".

جمله ای دیگر از ستاره [ بر وزن مهپاره] فرمانفرمائیان در هشتاد و پنج سالگی: "مددکار باید به هر کاری تن بدهد تا اجتماعش را بهتر کند. این آدم ها اشتباه می کنند که فکر می کنند با تغییر حکومت یا دولت و از راه سیاست باید جامعه را بهتر کرد. نه، این درست نیست. باید رفت و از ته ته جامعه شروع کرد. باید ریشه های درد را شناخت وگرنه یک روز قاجار، یک روز پهلوی یک روز هم جمهوری... در اتاق های تهران نشستن فایده ندارد. هیچ اتاقی فایده ندارد، میز آدم را تنبل می کند. باید رفت در این حلبی آبادها در جائی که پشتی ندارد نشست و از این مرد جوان پرسید چرا این قدر بچه درست می کند. باید به زن ها نه گفتن را یاد داد. باید به مرد ها یاد داد که محبت و مردانگی به سیلی نیست که به گوش زن و بچه شان می زنند. برای این کار اگر لازم است باید در مسجد نشست، اگر لازم است باید به شهرنو رفت، باید نترسی اگر تمام تنت شپش بگذارد، اگر نگذارد که نمی فهمی شپش یعنی چی. اگر روغن شیطان نمالیده باشی بر پوست کسی چه می دانی سوزش یعنی چه".

ستاره را چه کسانی ساختند

سه مرد زندگی "ستاره خانوم" را ساختند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما پدرش، دکتر جردن، اولین کسی که مددکاری را به او شناساند و دیگری مهاتما گاندی که وی در عمل شناخت. اولی به او جرات پرواز داد، دکتر جردن به او راه دانستن را آموحت و الگوی گاندی برایش در عمل همه آن جرات و غرور را معنائی مردمی بخشید. چنین بود که یکی از دخترهای کوچک فرمانفرما، چندان که سایه پدر از سرش پرید ماجراجوترین فرزند از ۳۲ نفر دختر و پسر فرمانفرما شد.

"با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگه داری کودکانی که مادرش شاغل بود، همان جا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست"

در آخرین سال های حشمت قاجار و شوکت عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در شیراز به دنیا آمد، کوچک بود که دریافت سنتی دیرپا به دخترها می گوید زودتر بزرگ شو، آداب همسری بیاموز و به خانه بخت برو و از شوهرت اطاعت کن. حتی وقتی در قلعه باشکوه فرمانفرما ساکن هستی با معلم، خیاط، راننده، آشپز، شیرینی پز و حتی محضر سرخانه... اما اگر پسر خانواده باشی می توانی مطمئن باشی که یک روز به شاه نشین فراخوانده می شوی و امر پدر ابلاغ می شود که به فرنگ بروی و آدم شوی. چه رویائی است این آدم شدن. اما چه باید کرد که تا شاهزاده زنده است این سرنوشت را نمی توان برای دخترانش در نظر داشت.

اما همین دخترها، بعدها چنان پریدند انگار مشق این پرواز را به امر فرمانفرما کرده بودند. چنان که بزرگ ترین دخترش مریم [فیروز] با خود و روزگار چنان کرد که اول زن ایرانی بود که از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفت. و در هفتاد سالگی هم زندان را خوشآمد گفت.

اما ستاره از زاویه ای کاملا دور از خواهربزرگش مریم فیروز، به زندگی نگریست و رویاهای خود را شکل داد. هر چه خواهر بزرگ مقتدر و گستاخ بود، ستاره غمخوار اما نه فقط سنگ صبور بلکه چاره ساز. او در همان روزگار شوکت فرمانفرمائی هم در قصر بزرگشان محرم خدمه و کارکنان بود و هنوز جوان بود که اجازه گرفت تا همراه همسر سفیر آمریکا در تهران [که گروهی از همسران دیپلمات های مقیم تهران را برای کارهای خیریه گرد آورده بود] به گودهای جنوب شهر برود که هزاران تن در حاشیه برکه ای از لجن و انواع بیماری ها، آن جا می لولیدند. خانم دریفوس که یک داروی زخم سر [کچلی] از آمریکا با خود آورده بود، ستاره را دستیار گرفت؛ آن دو گاه تا نیمه های شب با دستکش های سفیدی در دست به مداوای فقیران مشغول بودند.

او زمانی خود را به دکتر ساموئل جردن [بنیاد گذار مدرسه آمریکائی و دبیرستان البرز] دوست پدرش رساند تا بپرسد آیا قصد ندارد دبیرستان دخترانه دایر کند. دکتر جردن برایش گفت هنوز ایران مساعد نیست باید اول دانشکده ها و دانشکده های صنعتی و علمی دایر شود، بعد نوبت به فعالیت های اجتماعی برسد. سئوال بعدیش از دکتر جردن این بود که شنیده ام در ایالات متحده دانشکده هائی هست برای یاد دادن نحوه کمک به مردم، آمریکائی خوش به دل خندیده بود که "به شرط آن که آدم بتواند خودش را به ینگه دنیا برساند". و ینگه دنیا رویائی دور بود که هنوز صد مرد ایران برای تحصیل خود را به بدان جا نرسانده بودند.

تا ینگه دنیا

سه سال بعد وقتی در لس آنجلس در خانه دکتر جردن را کوفت، حتی برای آن مرد هم باورکردنی نبود که خودش را رسانده است. اما مگر به همین سادگی بود.

برای این که به آرزوهایش برسد باید اول از همه مواهب فرمانفرمایی می گذشت، که گذشت. با خواهر بزرگ درگیر شد، و سخن محمدولی میرزا جانشین فرمانفرما را نشنیده گذاشت و رفت چمدان کهنه دایه اش را برداشت چند تکه لباس و یک کفش راحتی دست دوز چرم مشکی در آن گذاشت و دو کتاب، یکی سرگذشت فلورانس نایتنگل. همان اول وقتی در زاهدان بی آب و علف ناگزیر شد در قهوه خانه ای بخوابد آغاز ماجرا بود. باید شش روز می ماند تا قطار هند برسد و در این فاصله، به دستیاری یک پزشک هندی، امکان اقامت در بیمارستان مختصر زاهدان را پیدا کرد.

از هندی که برای استقلال له له می زد باید می گذشت، پیروان گاندی را دید و با آن ها روزها گذراند تا خسته و از پا افتاده با چمدان کهنه دایه به بمبئی رسید و بی هدف در خیابان می رفت که یکی از خانواده بزرگ نمازی او را شناخت. در همان جا مطیع الدوله حجازی که از زمان حکومت فارس فرمانفرما را می شناخت، برایش قصه گفت. مرد نرمخو برایش گفت که اگر مداومت کند خودش قصه خواهد شد.

ستاره فرمانفرمایان (۱۳۹۱- ۱۲۹۹)

و قصه شد دختری تنها در یک کشتی فرانسوی، وقتی با اصابت موشک های ژاپنی نزدیک بود همه به کام مرگ بروند و این بار در یک کشتی آمریکائی که خواهران راهبه، زخمی ها و بیماران را از می برد. صحنه آزمایش زندگی فرارسیده بود. شش هزار نفر در کشتی و چهل و دو روز راه. وضعیت جنگی، ناله بیماران، بیماری، شب های تاریک و درد. در این میان فقط او بود که نمی خوابید تا ساحل پیدا شد. اما نیویورک نبود بلکه به بندر ملبورن استرالیا رسیده بودند.

و سرانجام ۱۳۵ روز بعد از آن که در ایستگاه راه آهن تهران، از همه چیز بریده بود توانست خود را به دکتر جردن برساند، لباس های پاره را از تن به در آورد و به دانشگاه برود تا دو سالی همان را که دوست داشت بخواند. در همه این مدت برای آن که از تهران چیزی درخواست نکند زمین شست، آشپزی کرد، مدل کلاس های نقاشی هالیوود شد. و همان جا بود که از تهران بهترین خبر رسید. دختر دایه اش برای او نوشته حالا دیگر عادی شده است که دختران همراه با چمدانی از تنقلات و سفارش نامه ها و چک های مسافرتی با بدرقه خانواده راهی تحصیلات می شوند. ستاره خانم شما راه را باز کردید.

چهار سال بعد از روزی که با دکتر جردن به دانشگاه رفت، وقتی از دانشگاه شیکاگو فوق لیسانسش را گرفت، مشاور و متخصص آموزش امور اجتماعی شده بود و از سوی دانشگاه به خاور دور سفرها کرده و با تجربه بود وقتی به استخدام سازمان ملل در آمد. ملکه عالیا در بغداد یک مدرسه خدمات اجتماعی می خواست سازمان ملل وی را فرستاد. حالا دیگر اردن و لبنان و مصر، شیخ نشین ها و کشورهای مسلمان منطقه عملش بود. در این فاصله که نبود، رضاشاه سقوط کرده، محمدرضا شاه همبازی بچگی شان پادشاه شده بود، پسرعمه اش دکتر مصدق یک نهضت بزرگ به راه انداخته بود که سرانجام با تحرک انگلیسی ها و امریکائی ها به خشونت کشیده بود. اما کشور در ریل افتاده بود.

این را در یک میهمانی در هتل التحریر کنار دجله، رییس سازمان برنامه ایران به او گفت. ابوالحسن ابتهاج اول وقتی فهمید این خانم جوان عضو هیات سازمان ملل ایرانی است به حرف آمد. پیشنهاد بازگشت به شهری بود که بی بدرقه رهایش کرد. بعد دوازده سال اینک ابتهاج به او می گفت از این مدارس در ایران لازم داریم.

مقصد: تهران

بازگشت ستاره فرمانفرمائیان در سال ۱۳۳۵ به زادگاه، برای او بدان معنا بود می تواند رویاهایش را جامعه عمل بپوشاند. تا آن زمان با کس نگفته بود که در این همه سفر که برای آموزش مددکاری اجتماعی رفت، از تایلند، چین، مالزی و هنک کونگ تا عراق، اردن، لبنان، سوریه و مصر، هر وقت در میان انبوه فقیران و بی سوادان و چادرنشینان می ماند، به ایرانی ها فکر کرده بود. با خود گفته بود چرا آن جا نیستم.

با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگه داری کودکانی که مادرش شاغل بود، همان جا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست.

وقتی اول بار به کلانتری شهرنو خبر داد که قصد دارد برای یک تحقیق همراه با دو تن از دختران دانشجویان چند شبی را در قلعه به سر برد، افسرنگهبان موکول به کسب اجازه از مقامات بالا کرد، اما ستاره تلفن روی میز کلانتری را برداشت از سپهبد نصیری رییس شهربانی خواست تا دستور بدهد. همان مامور حکومت نظامی که چند سال قبل در به در دنبال خواهر بزرگ او مریم می گشت و سایه اش را با تیر می زد.

در این دوران هر دیداری، هر حادثه ای، هر نامه ای و حضور در هر میهمانی برای ستاره فرمانفرمائیان تنها این ارزش را داشت که سنگی بر سنگ بنای کاری بنهد که می خواست. کاری برای سامان دادن به روسپی ها، برای رسیدن به خانواده معتادان، برای کنترل جمعیت، برای فراهم آوردن وسیله تحصیل نادارها و حقوق زنان. با تجربه ای که در سی و پنج سالگی اندوخته بود و همتی باورنکردنی، آن قامت نحیف از صبح می تاخت.

سیل جوادیه که در زمان خود چهره کریه پایتخت را با فقر چرکین و کشتارگاه خونینش را آشکار کرد، برای او فرصتی بود، دو هزار متر زمین رایگان گرفت و صدهزار تومان هم از کسی که تازگی ملکه کشور شده بود. انگار شهبانو را برای او رسانده بودند وقتی مرکز رفاه خانواده جوادیه را افتتاح کرد، از آن پس با کمک شهبانو چهل مرکز از آن دست در تهران و شهرستان‌‌‌ها و در محلات فقیرنشین و پرجمعیت شهرها ساخت. در این میان وقتی تحقیقش درباره روسپی گری منتشر شد، به گفته خانم فرخ روپارسا، جامعه مردسالار از شرم عرق کرد.

ستاره برای کسی گریه نمی کرد. راست یا دروغ می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت.

یک خانه ساده روستائی در گلندوک برای خود تدارک دیده بود برای دور ماندن از اشرافیت و تظاهر، خانواده و همکلاسانش را اگر می خواست برای آن که کمکی کنند، دانشکده اش را گسترش دهند، وسیله برای جلوگیری از بارداری فراهم کنند. صبح های زود در سیتغ کوه های شمال شرق تهران دیده می شد که می رفت و زیر لب حرف می زد و چند روز بعد اثرش معلوم می شد.

خانم الهه صدری از دانش آموختگان دانش مددکاری شرحی نوشته است از اولین روز در تیرماه سال ۱۳۴۹ که آگهی پذیرش دانشجو مدرسه عالی خدمات اجتماعی تهران را خواند و رفت ببنید کجاست و " خانم لاغر اندامی با موهای خاکستری و چهره‌‌‌ای بسیار مصمم و چشمانی نافذ در پشت میزی نشسته بود. به محض ورود، با لبخندی مهربان و پذیرا از من استقبال کرد. زنی کاملا بی‌‌آلایش، جدی و صبور. او مرا خطاب قرار داد و گفت که: «اگر می‌‌‌خواهی در این مرکز درس بخوانی و مددکار شوی باید بدانی که با مردمی آشنا خواهی شد که جلوی چشم تو استکان و نعلبکی‌‌‌ها را در یک کاسه آب می‌‌شویند و برایت چای می‌‌ریزند و تو باید بدون آن‌‌‌که ناراحت شوی و خم به ابرو بیاوری در اتاقی که کف آن تنها با یک زیلوی مندرس پوشانده شده، بنشینی و همراه آنان چای بنوشی و به مشکلات و دردهای آنان گوش کنی و برای حل مشکلات‌‌شان، صادقانه به آنان یاری رسانی".

"می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت"

سیستم پوسیده اداری، ناکارآمدی، فساد، نادانی، همه سد راهش بودند اما حریف ستاره فرمانفرمائیان نمی شدند. صدها تن به نیروئی که او در وجودشان کشف کرد، مددکار اجتماعی شدند، در شکل گیری سپاه دانش و بهداشت موثر بود، ده ها هزار از جوانان در آن بسترها آماده حضور در زندگی بهتر شدند.

از دو راه

و پایان این قصه دردناک است. ستاره فرمانفرمائیان و خواهرش مریم خانم، هر دو وفادار به پدر، هر دو ثناگوی او، از دو راه گذشتند تا زندگی را نه چنان که سنت می خواست بسازند. روزی که ستاره بی بدرقه در ایستگاه راه آهن تهران تمرد را به نهایت رساند مریم خانم چشم و چراغ شهر بود و در خانه مجلل خود میزبان ادبیان و شاعران و سیاست پیشه گان، روزی که ستاره به ایران برگشت خواهر بزرگ حکم اعدام گرفته و فرار کرده بود به دنیای کمونیزم. و بیست سال بعد روزی که انقلاب شد و خواهر کوچک هر آن چه را ساخته بود گذاشت و رفت، مریم خانم در هیات یک قهرمان آماده می شد تا همراه شوهرش نورالدین کیانوری با استقبال رفیقان حزب توده به کشور برگردد. آن دو خواهر هفتاد سال همدیگر را ندیدند.

مریم فیروز ۲۲ اسفند ۸۶ در تهران درگذشت و ستاره فرمانفرمائیان دوم خرداد ۱۳۹۱ در لس آنجلس، هر دو نود سالی عمر گذراندند و هر دو در راهی که رفتند پیشرو بودند و شهره شدند.

نگارنده این نوشته روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ در مدرسه علوی، در آن هیاهو که کس کس را نمی شناخت، از پنجره صدای زنی را شنید که بلند می گفت "حاج آقا زن ها مثل مرد ها ایستاده نمی توانند ب...اشند". و این صدای ستاره فرمانفرمائیان بود. دو تن از همان ها که در مدرسه اش به آنها مددکاری آموخته بود، وی را با مسلسل از پشت میزش دستگیر کرده، به مرکز انقلاب آورده بودند. اتهام جاسوسی برای آمریکا، همکاری با ساواک، تحکیم نظام طاغوتی، سفر به اسرائیل و ... و...

هنوز شهرنو که ستاره فرمانفرمائیان بر سرش آن همه عمر گذاشت در آتشی که آیت الله خلخالی بر افروخت سوخته نشده بود، هنوز کاوه گلستان آن دخترک سوخته را روی دوش نگرفته بود گریان، هنوز جنون به نهایت نرسیده بود.

فردای آن شبی که ستاره فرمانفرمائیان در حیاط کوچک کنار مدرسه علوی بر بار اموال مصادره شده و آمده از همه جا بیتوته کرد، سید احمد خمینی و سید دیگری از فرزندان آیت الله طالقانی دست به کار شدند. او نجات یافت اما مددکاران اجتماعی ایران مادرشان را از دست دادند. همان کسی که تصویرش به عنوان یکی از زنان اثرگذار جامعه آمریکا، در دانشگاه هاروارد، قرار دارد و در کتاب تاریخ آن دانشگاه از او به عنوان یکی از زنان پیشرو در علم مددکاری یاد شده است.

اما گرچه نامی از وی بر ساختمانی نیست، حتی بر آن مرکز رفاه خانواده جوادیه، اما هزاران تن مانند دکتر زهرا جمشیدی به یادش هستند، کشوری هم که به او امکان تحصیل داد و در سی و پنج سال آخر میزبانش شد، از وی به بزرگی یاد می کند.

 

(فرستنده امید مداح)

...

تک خوانی مهدیه محمدخانی 


یکم طولانیه اما پیشنها میکنم بخونید حتما

یادداشت راحت و بدون روکش بهاره رهنما

داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است....
سه سالی می شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، روکش های روی موبایل ها، شیشه ها، روکش های صندلی ماشین، روکش های روی کنترل های تلویزیون، روکش های روی لباس های کمد و... همه این روکش ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم، هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.
نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بیشتر و بهتر روی پای خودش می ایستد و این در شرایطی است که اغلب زودتر از حد تصورمان این دنیا را ترک می کنیم و آن روز مبادا هرگز نمی رسد فقط ما فرصت و جسارت خود بودن را از خودمان دریغ کرده ایم.
جسارت لذت بردن از خود حقیقی مان حتی به قیمت گاه زخمی شدن و ضربه دیدن.
روحمان را از تماس با دنیا محروم می کنیم تا روزی این لذت را به او ببخشیم که بی محابا دنیا را لمس کند، غافل از اینکه امروز همان روز است و همان روز اگر در انتظارش باشی هرگز فرانمی رسد.
میهمان من تلنگری کوچک به من زد. جلد همه وسایلی را که از ترس خش افتادن پوشانده ام، باز می کنم. دلم می خواهد اشیا هم دموکراسی را تجربه کنند. ضربه خوردن به قیمت لذت بردن از خود حقیقی. ما همه مان فکر می کنیم عمر نوح خواهیم کرد. در پس ذهن بشر همیشه همچنین باوری جا خوش کرده، خدا می داند که وقتی پرنسس دایانا مرد چقدر دستکش و کفش استفاده نشده در کمد او پیدا شد، برعکسش هم هست آدم های به ظاهر فقیری که با مرگشان کلی پول از بالش ها و لای رختخواب هایشان پیدا می شود و کلی خرت و پرت که طرف گذاشته بوده که روز مبادا از گنجه در بیاید و روز مبادا نرسیده غزل خداحافظی را سروده اند.
محافظه کاری و دوراندیشی همیشه از احساس دموکراتیک بودن (لااقل با خودم) دورم کرده. من تصمیمم را گرفته ام. همه نایلون ها و روکش ها را کنار می زنم.
من ترجیح می دهم لذت ضربه خوردن را تجربه کنم تا سلامت دور از دسترس ماندن را.
شما چطور ?
See More

نلسون ماندلا

آسمان به زمین بدهکار شد؛ انسانی را برد که تاریخ به احترامش همیشه ایستاده خواهد ماند، بی کلاه، با لبخند.

عباس معروفی
آسمان به زمین بدهکار شد؛ انسانی را برد که تاریخ به احترامش همیشه ایستاده خواهد ماند، بی کلاه، با لبخند. 

 عباس معروفی

اهداف زندگی

میخوام به مرور از اهداف زندگی بنویسم! خودمم نمیدونم به کجا میرسم! ایشاا...اصلا به جایی برسم! 

یکی میگفت  

۱)خدا باهات حال کرده افریدت! دیگه کار به بقیه ش نداشته باش! 

۲)(نهج‏البلاغه، نامه 55: «فانّ الله سبحانه قد جعل الدنیا لما بعدها و ابتلی فیها اهلها لیعلم ایّهم احسن عملاً»). خداوند انسان را در این دنیا آفریدتا انسان بتواند به کمال لایق و شایسته خود دست یابد.
۳)لذا تسلیم در برابر خدا و پیروی از هدایت‏های دینی یقینا می‏تواند انسان را در همه زوایای وجودیش به کمال برساند. پیروی کامل از خدا، که همان بندگی است، در قرآن به عنوان هدف آفرینش انسان معرفی شده است. «و ماخلقت الجن و الانس الاّ لیعبدون : و جن و انس را جز برای بندگی نیافریدم» (ذاریات / 56).
۴) کسب آمادگی برای زندگی جاوید اخروی است. دنیا محل تجارت، (نهج‏البلاغه، کلمات قصار، 131، الدنیا... مسجد احباء الله ومصلی ملائکه الله و مهبط وحی الله و متجر اولیاء الله) 

۵)هدف از زندگی انسان بازگشت به سوی خدا و لقاء الله است و راه و طریق آن بندگی او است باید دانست که از یک سو فرصت اندک است و راه بسی سخت و دشوار. پس باید در کسب معرفت و تحصیل فضائل اخلاقی و اطاعت و بندگی تمام تلاش را مبذول داشت. از سوی دیگر از لغزشها و خطاها ناامید نشد که خدای رحمان بخشنده و مهربان است و راه توبه را تا آخرین لحظات برای انسان بازگذاشته است.
۶)هدف انسانها از زندگی"بهزیستیه". 

۷)هدف از زیستن آدمی در این دنیا، بازگشت مختارانه و آزادانه او به اصل خویش است و این، عبارت است از حرکت و صعود و بازگشت به سوی خداوند و به بیان دیگر، انسان تنزل یافته، باید تلاش کند تا دوباره خود را پاک گرداند و کمالات از دست رفته، محدود شده و زیر حجاب قرار گرفته خود را باز یابد و به حقیقت اصلی خود نایل آید. 

۸)از طرفی ، ا فلاطون عشق را به عنوان یکی از مهمترین راههای معنا دار کردن زندگی می داند. از نظر او، عشق دیدن زیبایی هاست که اگر انسان این زیبایی ها را بتواند ببیند زندگی خود را معنادار ساخته است. 

۹)تنها زمانی  می توانیم خوب زندگی کنیم که به همانند دیگران که نیازهای ما را تامین می کنند ما هم خود را نسبت به بر آورده کردن نیازهای آنان مرتبط و متعهد بدانیم.