منا شعبان

تازگیا با چیزی که شاید بشه بهش گفت مَکِش سکوت،‌مواجه شدم یا مواجه شدیم،‌چیزی متمایز از مارپیچ سکوت، یه چیز مثِ جاروبرقی، چطور بعد از مدتی با مکشش چیزهایی که رو زمین افتاده رو جمع می‌کند و همچنین خاک‌هایی که مثلا تو این مدت زمانی رو فرش و موکت خوابیده رو به واسطه همون چیز میزهای ریز و درشت،جمع می‌کنه، همه آشغالا تو کیسه جمع می‌شه و در نهایت کیسه توسط جاروکننده خالی می‌شه... . حس می‌کنم با ما هم همینجوری داره رفتار میشه یا نمیدونم شایدم شبکه‌های اجتماعی و اپلیکشن‌های اجتماعی مو...بایل یه جوریایی برامون کژکارکرد (البته منظور جدا از مسایل اخلاقی و استفاده نادرست از این اپلیکشن‌هاست)داره و نقش سوپاپ اطمینان برای حکومت رو داره بازی می‌کنه. جریان‌ها و اتفاق‌ها، مخصوصا اتفاق‌های وابسته به زمان، دچار سکوت جریان اصلی رسانه‌ای می‌شن، یهو حجم عظیمی از اون اتفاقات در قالب‌های متفاوت در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک‌ گذاشته می‌شه،درواقع این حجم عظیم در مدت زمان کوتاه گاها غیرعادی و اگزجره و تاحدی منزجرکننده منتشر می‌شه تا اینکه یهو یه چیزی مث مکش سکوت اونا رو با مطالب دیگه می‌کشه و وارد تونل سکوت می‌کنه،آب‌ها از آسیاب میفته... تنها چند فعال زن و مرد در زمینه مورد نظر (دقیقا مت تیکه های ریزی که به موکت یا فرش چسبیدن و به داخل لوله جاروبرقی کشیده نمی‌شن و طی زمان زیرپا لگدکوب میشن تا به اصطلاح زمان خونه تکونی، با فشار شدید آب و کف و راهکارهایی دیگه، از موکت کنده بشن و به یک مسیر خارجی سوق داده بشن)همچنان حضور فعال دارن تا اینکه به مرور به جریان‌های خارجی و آلترناتیو برهم زنده نظم موجود، نسبت داده میشن...
البته برای حکومتی که حرکت مدنی در اون معنایی نداره و همه چیز سیاست‌زده است،‌به سرعت تنگ هر چیزی، برچسب سیاست رو میزنن و هر جریانی رو در نطفه خفه می‌کنن،‌باید هم انتظار بولد شدن کژکارکرد‌های رسانه‌های اجتماعی و مشارکتی رو داشت... .
پ.ن: غیرعادی و اگزجره رو گاها گفتم، و البته ببشتر همون پیام‌هایی که توسط وایبر و لاین منتشر می‌شه، بدون منبع و اصلا معلوم نیست سرچشمه اونا چیه و با برخی مطالب جهت‌دار و هدف‌دار قاطی می‌شه، قدرتش به اونا می‌چربه و اثر اون مطالب جهت‌دار رو کمرنگ و حتی خنثی می‌کنه،‌کمرنگ از این جهت که بمباران پیام‌های بی‌اساس ناخودآگاه حس آدمی رو دستکاری، خسته و بی‌اثر می‌کند... البته تاثیر این شبکه‌های اجتماعی تو برخی زمینه در شکستن سکوت رسانه‌ای قابل انکار نیست...

نفرت از جامعه از هلیا و با من باش...

۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.
۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهم ات را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر… ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش ک...ن، ساعت مچی مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار.
۳۰روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…
خداحافظ….

(نوامبر شیرین- پت اوکانر-

همه ما در قبال این جامعه متنفر که بین تکثر آجرهایش نفرت گذاشته ایم مسوولیم. هر بار که یک آجر از بالای این دیوار کج می افتد سر "ما" بودن ما و "انسان" بودنمان میشکند. با اینهمه باز پای این دیوار نفرت بیشتر تولید میکنیم، که مبادا بین آجرها خالی بماند. حالا یک آجر دیگر روی سر ما افتاده. به بهانه صفحه بچه پولدارهای تهران. باز سنگرها برپا شدند و از یک سو متن های پر از نفرت و کینه به سوی بچه پولدارها و از سوی دیگر پیزوری غرغرو خطاب شدن نگارندگان این متن ها از طرف بچه پولدارها. برخلا...ف تصور ما در این شلیک دوسویه ی نفرت، ما هیچ برتری ای نداریم. چرا که اگر واقعا برتری ما به فکر و قدرت تحلیل ماست متاسفانه باید بگویم بسیاری از متفکران فیسبوکی در این قضیه هم با استفاده از مفاهیم نظری و اصطلاحات پرطمطراق فقط تظاهری به تفکر و تحلیل داشتند و در عمل تنها کینه نگاری کردند.
اینهمه متنفر بودن به ما اجازه فکر و تحلیل این پدیده را نمی دهد. اگر واقعا دل ما با دیدن شکاف طبقاتی برای کودکی که بین زباله ها دنبال روزی اش میگردد میسوزد باید جامعه را به سمت عقلانیتی سوق دهیم که فقرزداست. اگر قرار بود تنفر قفلی را باز کند تا امروز هزار بار کرده بود. واقعیت تلخ آن است که تنفر همیشه قایق شکسته ای بوده که نالایق ترین های این کشور روی آن پریده اند و سواران خشمگین و بی فکر آن را به هرسو که خواسته اند کشیده اند.
چیزهایی هست که ما دوستشان نداریم. مثل تقلای روح فرسای جمعی از آدمها برای نمایش انتساب به یک طبقه تن آسا. فخرفروشی به تهی بودن از تمام آنچه جامعه از شعارهایش اشباع شده. کندن خود از دیگران به هر حیله! ستاره شدن به هر دستاویز! ما دوستشان نداریم ولی باید یاد بگیریم متنفر نشویم، فکر کنیم، بفهمیم و بعد اگر دستمان میرسید به سهم خودمان کاری کنیم

2001

همین طوریای این روزها

من مال نسل جنگم. نه اینکه جبهه رفته باشم ولی هنوز که به این سن رسیدم، بعد از اینهمه سال، آهنگهای اون دوران یا هر تصویری با متن جنگ، بغض آلودم میکنه. همیشه ته وجودم دلم می خواست تو خانواده امون، شهید که نه ولی حداقل یه رزمنده ای، آزاده ای چیزی داشتیم که بهش می بالیدیم...هنوز بعد از ٢٥ سال از إتمام جنگ، تمام قد جلوی هر رزمنده سابقی می ایستم و نمی دونم چرا سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم. هرگز نفهمیدم چرا...
بارها سعی کردم برای همسر سابق فرنگیم توضیح بدم که نمی تونه از من توقع داش...ته باشه آدم متعادلی باشم. کسی که تو کشوری بزرگ شده که توی یک شهر برجی تخریب میشه، مردم اون سر کشور میرند پیش مشاور روانکاو چون روحشون بهم ریخته، چطور از من توقع تعادل میتونه داشته باشه؟!! مایی که وسط کلاس آژیر می زدند و یک مدرسه، ریسه میشدند تو پناهگاه و بعد یک ربع دوباره برمیگشتند سر کلاس. انگار نه انگار.
پناهگاه که چه عرض کنم، زیر زمین مدرسه که پنجره های رو به حیاطش با گونیهای پر از خاک مثلاً أمن شده بود. دلم میخواد یه روزی به عنوان یک پروژه تحقیقی برم ته داستان رو در بیارم که کی این ایده زیرزمین پوشیده در گونی رو ارائه داده بود. پدر صلواتیا، اگر بمبی، موشکی چیزی می خورد که همه بچه موشها اون تو مغزپخت/بریون میشدند.

باز رگ اسفندیم عود کرده. اصلاً چی شد که به این وضع سگی افتادم امشب...تلفن بیسیم مادربزرگم خراب شده و داده بودم تعمیر. دو دفعه رفتم حاضر نبود. صاحب مغازه عیناً دربون درب جهنم می مونه بس که شیرین اخلاقه. امشب خود اعلی حضرت نبود و برادر کوچکش دم دکون بود. وقتی دیدم تلفن هنوز حاضر نیست تصمیم آگاهانه گرفتم که عصبانی نشم. نفس عمیقی کشیدم. صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم "این تلفن مادربزرگ منه که مریضه و نمی تونه راه بره. تنها دلخوشیش الان اینه که با این تلفن لعنتی با این و اون کمی گپ بزنه." نشستم تا درستش کرد. گویا پسرک جوان بغض ته چشمام رو دید. وقتی وارد مغازه شدم أذان پخش می کرد. یه چارپایه فکسنی برام آورد. من که نشستم صدای آروم سیاوش قمیشی فضا رو گرفت.
همه اینا یاد پدربزرگم می اندازدم که بی آزارترین موجودیه که شناختم. برای من، نوه دردونه اش، با وجودی که من نوه ارشد نبودم، پسر هم نبودم، شاید بابت اخلاق های پسرونه ام، من رو جور دیگه ای دوست داشت. وقتی همه نوه های ریز و درشت ٢٠٠ تومن عیدی میگرفتند، منو می برد توی اتاق و از لای قرآن کهنه ٥٠٠ تومن بهم میداد.
٢٠ ساله که از مرگش میگذره. بزرگترین رسالتش تو همه سالهای جنگ این بود که نذاره هیچ کوپنی از خانواده هدر بشه. تنها تقاضاش از من این بود که "بابا جان، ٠٦ نمیری؟!!" و من کوفتی که هفته ای یک بار ماشین دستم بود، من ١٩ ساله که از ١٥ سالگی اینقدر نرمه ناله زدم تا کلاس رانندگی فرستادندم تا روزی که گواهینامه گرفتم، می خواستم اون یک روز رو دور بزنم. نه که برم ٠٦
کاش می دونستم که تا آخر عمرم داغ ٠٦ رو می کشم. منی که توی بچگیم کچاپ و لوازم التحریر لوکس محسوب میشدند، کاش می دونستم که حتی الان که چرت و پرت می نویسم تنها آرزوم اینه که ببرمش ٠٦ و منتظرش وایستم تا بیاد.
الان از اون موقع هاست که فقط باید ذکر گفت.... فالله خیر الحافظ و هو الرحم الراحمین....

عسل نویی

می مغانه که از درد شور و شر، صاف است
به محتسب ندهی! قطره ای، که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است!

...

"عرفی شیرازی"

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
ﺑﺸﻨﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﻨﺪﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺟﺮﻡ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩ

...

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ
ﺑﯿﻦ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺯﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻃﻼﻕ
ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ ﺳﻮﮊﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻩ
ﮔﺮﯾﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺳﺮﺑﺎﺭ ﻋﺮﻭﺱ
ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻩ...

علی صفری

به به! ببینید و صفا کنید. آنجا در کوبانی یک نفر زندگیِ خودش را می‌گیرد که جان بقیه را نجات دهد، این‌ور دنیا، H&M که ید طولایی در بیگاری کشیدن از کودکان و کارگران کشورهای محروم دارد تا تنور داغ است بچسباند؛ که از این به بعد خانم‌های خوش‌پول گوگولیِ اروپا تنشان کنند و کلی روزهایِ نایس با هم داشته باشند. یک کیفِ برنددار هم دستشان بگیرند و به دست‌هایشان کرم بزنند. انگار نه انگار که چه تن‌هایی، چه تن‌ه...ایِ شریفی این لباس‌ها را به تن دارند. بعد یک مشت آدمِ نایسِ گوگولی هم هستند که الآن می‌فرمایند :"واااا، خو چه عیبی داره اتفاقا اینجوری به اونا هم توجه می‌شه." من نمی‌دانم این روزها از کلمه‌ی "َشرم" چه بر جای می‌ماند. من نمی‌دانم چرا خونِ آن زنان رویِ لباس‌های این ابله‌ها نمی‌دود. سرِ نفت و پول خون راه می‌اندازند و بعد، زنانِ آن‌جا را اینطور "نایس" جلوه می‌دهند. اوه مای گاد، حالا دیگر من یک تیپِ کوبانی‌ای زده‌ام و خیلی کول شده‌ام. اوه مای گاد این کار را می‌کنم تا یادِ آن زنان را گرامی بدارم. گمانم کسی اگر بخواهد برایِ کوبانی کاری کند باید یک تشت خون از خودش بگیرد و ببرد در مغازه‌هایِ اچ اند ام و بپاشد رویِ این لباس‌ها. اینطور واقعی‌تر است. البته آن وقت هم یک مشت اخلاق‌پرست پیدا می‌شوند که اوف بشوند و بگویند:"وااااااای چه خشن خووو." آیا زمانی می‌رسد که مردمِ دنیا از خواب بیدار شوند و سرمایه و صاحبانش را تقبیح کنند؟ یعنی چقدر دیگر باید کشته شوند، چقدر باید همدیگر را بجویم تا بفهمیم ما مالک داریم، صاحب داریم و از این روست که هرگز آزاد نخواهیم شد. یکی از مالکانِ ما: شرکتِ شریفِ اچ اند ام. Like

نوشته ی کتایون کشاورزی درمورد لباس های فرم زنان کوبانی درسالن های مد

تحلیل های متفاوت از بچه پولدارهای تهران

می خواستم در مورد پیج اینستاگرام" richkidsofTehran" بنویسم، که شاهین عزیز مثل همیشه پیش دستی کرد!

"در ستایش دزدى

آنها در پارتى هایى مختلط و در استخر و کنار ماشین هاى مدل بالا و با دامن هاى کوتاه بیکینى و بدن هاى برنزه و لباس ها و عینک هاى برند، ناخواسته دست به افشاى حقیقتى زده اند. حقیقت مُجاز شدن دزدى و مَجاز شدن انسان. حقیقت نفرتى که با آگهى هاى دستنوشته ى فروش کلیه، روى دیوارهاى تهران درهم تنیده است. حقیقت شباهت ماهوى و وجودى قارچ هاى سرمایه. حقیقت نتیجه ى تحریم هاى امپرا...تورى آمریکا. حقیقت فروپاشى و اضمحلال انسان مصرفى، انسان مصرف شده، انسان اسراف. آنها فرزندان سرمایه و شور تجمل و ظهور بدویت نفهم ترین بخش جامعه اند: فرزندان بازار. بازار، پیروز نهایى فشارهاى کمرشکن اقتصادى. سیرک فرزندان دلالان تازه به دوران رسیده. خبط بزرگى ست اگر بى ریشگى بادشده هاى ناشى از رانت هاى دولتى و راهزنان جریان زیرپوستى رفسنجانیسم (خصوصى سازى اسلامى) و باندبازى پابرهنگان لمپن احمدى نژادى را جداى از ساختار سیاسى/اقتصادى جهان سرمایه بپنداریم. اشتباه دقیقا از همینجا آغاز مى شود که گمان کنیم آنها صاحبان اموال خویشند، همچنان که راهزنان بزرگ جهان نیز مالکان اموال یا سود نهایى دارایى هاى ملت هاى کوچک ترند. پس پیش فرض ما این خواهد بود: ما غارت شدگان، ما رعایا، ما بى چیزان، ما بى کسان بالاى دار، ما مستمندان بى پناه که در کارخانه ها و ادارات و پشت فرمان تاکسى ها و در عمق معادن، نفس مى کشیم و ذره ذره و لحظه به لحظه مى پوسیم و جان مى کنیم، صاحبان حقیقى و حقیقت به یغما رفته هستیم. حالا که اقلیتى حاکم با زور تفنگ و تبلیغات بر سرنوشت مان اراده مى کنند، فرزندان پسآب خوارهاى بازارى در فضاى حقیقى و مجازى نیز دختران مستجعل و پسران مستعمل خود را با رنگ و لعاب و ادا و اطوار هاى نچسب چند شاهى به رخ مى کشند و فریاد بر مى آورند که ببینید هان اى اکثریت فلک زده! آى جماعت درگیر نان شب! ما را ببینید که چگونه والدین مان سخاوتمندانه سهم نصیب شده از حکومت و سپاه اقتصادیش را با فرزندانشان تقسیم مى کنند. ما را ببینید و دوباره به یاد بیاورید که شما شکست خوردگان و بى چیزان همیشگى تاریخید و ما پسآب زادگان و دلال زادگان و نوکیسگان مدرن، خانم ها و آقایان نانوشته ى شما! که شما بى چیزان و ما بى همه چیزانیم و با این حال برترى ازآن ماست. که ما وارثان سرمایه ایم و شما بردگان ما. اما اما اما ... آنگاه که در آن بزنگاه، چشمان فرودستان از زور گرسنگى خونین شود و دستان پینه بسته و زخمى کارگران ابزارآلات کار را با تفنگ و دشنه مبادله کنند، دیگر زمانى براى بازگشت نیست. و آن روزها روزهاى وحشت است و خشم و خون. ساعاتى که گویا خشونت مباح مى شود و کسى را یاراى سخن نخواهد بود. ثروت زیباست اما تنها زمانى که تقسیم شده باشد .انباشت ثروت دزدیدن آن را موجه مى کند. اگر بازپس گرفتن سهم ما از ثروت شما، نامش دزدى ست، ما دزدیم. آنچه که در دستان شماست ریشه در فلاکت چندین سال فشار و درد اقتصادى طبقات فرودست و فراموش شده دارد. تا زمان دارید به بازى و نمایش خویش در این سیرک ادامه دهید و یکدیگر را بکنید و بخورید و بیاشامید، چراکه زمان تسویه حساب فرا خواهد رسید. آنگاه که بدهکاران تاریخ، طلبکارانند."

شاهین نجفی

خب واقعا لازم است منم بگویم حالم از این "بچه پولدار های تهران" بهم می خوره؟
آن هم در شرایطی که دهها و به جرات بگویم صدها نفر را می شناسم که شایستگی فردی و کاری بسیار زیادی دارند اما از کمترین امکانات زندگی شرافتمندانه برخوردار نیستند.
آیا لزومی دارد من هم تاکید کنم که حالم از جامعه ای که هر روز هزاران نفر و میلیون ها نفر در مترو و اتوبوس هایش له می شوند تا یک نفر مازراتی چند میلیاردی سوار شود بهم می خورد؟
لازم است بگویم حالم از کسانی که در این سال ها "راست ترین" سیاست های ا...قتصادی را با شعار های کثیف و دورغین پیش بردند بهم می خورد؟
لازم است تاکید کنم حالم از کسانی بهم می خورد که تحریم ها را به مردم ایران تحمیل کردند تا میلیون ها نفر به سختی زندگی کنند تا چند تا "بچه لوسِ" همان "برادران قاچاقچی" الان برای ما پز بدهند و عکس شان را به رخ ما بکند؟
آیا لازم است تاکید کنم که این "نظم موجود" خیلی کثیف و مسخره است؟
البته فکر کنم لازم است تاکید کنم که بدترین حسی که الان دارم همین "استیصال" است. واقعا باید تاکید کنم نمی دانم چه کاری می شود کرد؟ حوصله چند تا شعار انقلابی و به ظاهر رادیکال هم ندارم. در عمل چه می شود کرد؟ لااقل امیدوارم اندکی این وضع تعدیل شود. لااقل باید در حد خودمان فشار بیاوریم که بابا جان جلوی این قاچاقچی های عزیز را بگیرید که یک شبه میلیاردر نشوند. یک سیستم مالیاتی درست وضع کنید. خدمات عمومی و بهداشت و تحصیل را رایگان کنید. ده ها کار دیگری که تجربه اش در همان کشور هی سرمایه داری مرکز هم شده است را اجرا کنید لااقل این چهره ی کثیف را اندکی اصلاح کنید.
و اما تاکید موکد دارم خواهشن از دادن انواع تز ها و نظرات مشعشع در مورد این که ما نباید به این پولدار ها حسادت کنیم و ما نباید فلان کنیم بپرهیزید. واقعا حوصله ندارم! وقتی نگاه می کنم دستکم نزدیک به 10 سال است دارم کار می کنم اما هنوز اولیه ترین نیاز ها را نتوانسته ام تامین کنم! نه من که فکر کنم هزاران و ده ها هزار و صد ها هزار و حتی میلیون ها نفر عین من این جامعه هستند.
پس سر به سرم نذارید که خیلی عصبانی هستم!

فواد شمس

شرم‌آور است البته، اما من در جوانی و جهالت دوستی داشته‌ام، که معتقد بود به یک خانواده‌ی اعیانی تعلق دارد و معتقد بود چهره‌ی آدم‌ها هم یا اعیانی است یا نه و بعد حتی معتقد بود که یک آلت تناسلی زنانه‌ی اعیانی، ویژگی‌هایی دارد. آن ویژگی‌ها را هم یک به یک می‌شمرد. دورش هم آدم‌هایی می‌نشستند که لابد توی سرشان ویژگی‌های آلت اعیانی را با آلت خودشان تطبیق می‌دادند تا ببینند کجای کارند. اشکالش این‌بود که از زندگی جنسی فاکد آپ‌ ِ آن دوستمان بیش‌تر این مستفاد می‌شد که یک آلت تناسلی اعیان...ی درست مثل یک کله‌ی اعیانی از بیرون ممکن است قشنگ به نظر برسد و چیتان پیتان کرده، اما گویا فانکشنش، چندان ربطی به این مسائل ندارد.

اما عرضم چیست؟ عرضم این است که بر من روشن است که وقتی لای برج‌های ملکوتی خیابان ِ الهیه یک نفر مازراتی یک میلیاردی ِ خرد شده‌اش را نگه داشته باشد کنار خیابان، و پلیس را دست به سر کرده باشد تا بتواند برای یک شب جمعه کنار خیابان فرشته نمایش ِ "من یک میلیارد تومن ِ به گا رفته دارم و به تخمم نیست" اجرا کند، یک حیوان ِ عاقل از کنارش رد نمی‌شود و نمی‌گوید آخی، دارندگی و برازندگی. یعنی شومبول خودش را با شومبول اعیانی مقایسه نمی‌کند که بعد خوش‌حال شود یا ناراحت. بلکه اساساً این‌ها را می‌گذارد کنار و به فانکشن ماجرا فکر می‌کند.

این است که بله... آن صفحه‌ی ریچ‌کیدز‌او‌تهران دمل بزرگی است روی صورت چروکیده‌ی آن شهر. درست همان‌طور که وال استریت هست. مکان مبارزه اما به نظر من این‌جا نیست. دو دوستی که هر دو شش‌شان گرو هشت‌شان است با هم قهر کرده‌اند که ریچ‌کیدز کار خوبی می‌کنند یا نمی‌کنند. تا جایی که من در جریانم در یک جامعه‌ی درست حسابی، احزابی هستند (یا بهتر بگویم باید باشند) که وظیفه‌‌شان این است که سر این‌چیزها بحث کنند و راست و دروغ ببافند. یعنی فعلا که وضعیت جهان تا جایی که من مطلعم در به‌ترین حالت این شکلی است. این دعوا ها و گیس و گیس‌کشی ها به نظر من باید جای دیگری حل و فصل شوند. جلوی فساد را هم جای دیگری باید گرفت. اگر هم صرفا قصدمان اطلاع رسانی است، من عمیقن معتقدم مخالفان این شکاف که چه عرض کنم، مخالفان این گسل ِ طبقاتی در ارائه‌ی متون ِ قابل ِ قبول، بدون ِ‌آن‌که تمام فشارشان روی جویدن خرخره‌ی بچه پولدارها باشد، اهمال کرده‌اند. موافقان ِ تبعیض هم که شکی نیست، می‌خواهد نژادی باشد یا طبقاتی باشد یا جنسی، ول معطلند.

دلشاد امامی

یکی ام اومده زیر همه ی پست های صفحه ی بچه پولدارهای تهران نوشته:

پیشنهاد تدریس با قیمت نازل

بنده از دانشجویان ترم دوم مهندسی شیمی ارشد گرایش کنترل دانشگاه شریف هستم...
و در کنکور ارشد 92 رتبه ام 17 شده است و دارای سابقه ی تدریس به مدت 5 سال و سابقه ی مشاوری در موسسه ی ماهان برای 1 سال هستم.

اینجانب برا تدریس کلیه دروس مورد نیاز ارشد کنکور مهندسی شیمی می توانم در خدمت دوستان در شهر های اصفهان و حومه ،قم وتهران و شهرهای حومه هستم.

نیایش دولتی

"اشخاص از آنچه در عکس می بینید از شما دورتر اند!!"

خوب به این عکس ها نگاه کنید!! نمایشی از شهوت تا لذت!! از مد و آرایش تا آهن براق!! از pool party تا sex party!! فخر می فروشند که ایها الناس!! از پایین شهر تا بالای شهر!! این ماییم!! پولدار هایی که حالا بعد یک زمان طولانی از پشت دیوار کاخ ها ،ویلا ها و از داخل اتومبیل هایمان شما حسرت خوران همیشگی را شریک شادی هایمان می کنیم،لذت ببرید!! ما بت ها،الگو ها و رهبران فکری شما هستیم!! تشویق کنید!! هورا بکشید!! تا در شادی ما شریک باشید...!!
در جامعه ای که ارزش ها به ضد ارزش!! و ضد ارزش ها به ارزش!! تبدیل شده اند اینها قهرمانان و رستگاران ما هستند!! این تفاله های رانتی که حتی نام بورژوا را هم به لجن کشیده اند،اینها استفراغ یک جامعه ی ارزش مدارند!! که در آن قرار است "حفظ ارزش ها از اوجب واجبات باشد"
بله!! نسخه این است: تا می توانید بدزدید!!بالا بکشید!! و خودتان را در این سلسله مراتب کثافت!! به مدارج بالاتر برسانید که ژان والژان ها جایشان بالای دار است!!

امیرنیک نژاد

چند نفری لینک «بچه پولدارهای تهران» را شر کرده اند. اسم جلفی ست، آنقدر جلف که تحریک می شوم توی اینستاگرام سرچش کنم. عکس ها را می بینم و تعجب می کنم از اینکه چرا بیشتر کامنت های فیسبوکی، حرف از اوق و اَه و ایش و «مرده شور هر چی بچه پولداره» می زنند. چرا اوق؟ دیدن آدم هایی که شاید از ما ثروتمندترند و ماشین های بهتری سوار می شوند اوق برانگیز است؟ دیدن آدم های به ظاهر شادی که فاقد چربی های اضافه هستند و به مقام اول دافیت در دنیای خودشان رسیده اند نفرت انگیز است؟ در پارتی و استخر ...به سر بردن دیگران حال به هم زن است؟
گیریم سلایق این «بچه پولدارهای تهران» با سلیقه ما جور در نیاید، گیریم دنیایشان شبیه دنیای ما نباشد، اما کجای نفس ثروتمند بودن اوق برانگیز است؟ دست کم در این عکس ها، آدم ها شادند. از ته دل می خندند. با اعتماد به نفسی برخاسته از اندامی شاید کم نقص و لباسی گرانقیمت، جلوی دوربین ژست گرفته اند و می خواهند بگویند زندگی خوب است. زندگی خوب است و حتماً «تابستون کوتاهه» و فلان و فلان. در این عکس ها خبری از غم و غصه نیست. خبری از پیژامه ی فرو رفته در جوراب و آفتابه خالی و لخ لخ دمپایی پلاستیکی نیست. همین «بچه پولدارهای جلف تهران» دارند می گویند که تهران آن تصویر سرخورده و غمزده سریال های ایرانی نیست. سریال هایی که گره خورده اند به بدبختی و بی پولی و بی چارگی و غم و ماتم و کفگیرهای به ته دیگ خورده. این فراری سوارها دست کم می خواهند شهر را به شکل زیباتری نشان دهند. آنها می خواهند بگویند همه چیز خوب است. دنیا خوب است، زندگی خوب است، پارتی ها برقرار است و استخرها پر آب. دست کم عده ای این شهر را زیبا می بینند. چرا دشمنشان باشیم؟

آنالی اکبری

برابری در فقر افتخاری نداره!
از عجایب زندگی در جغرافیای سرکوبی یکیش هم اینه که داشتن ثروت٬ شهرت و موقعیت اجتماعی توش اخ و پیف میشه البته تا وقتی که مال ما نباشه. یعنی طرف داره خودش رو پاره می‌کنه که پولدار و مشهور بشه یا فلان جایگاه شغلی رو به دست بیاره که خیلی هم خوبه و اصلن همه مردم دنیا برای همین چیزاست که کار و تلاش می‌کنن٬ اما تا ماشین و خونه و ساعت و جواهر آنچنانی یکی دیگه رو می‌بینه اولین چیزی که میگه جملاتی از این دسته که: «یا خودش دزده یا باباش» «پول حلال که اینجوری ...زیاد زیاد نمیاد» «ببین سرکی رو کلاه گذاشته» «ببین چندنفرو بدبخت کرده» «ببین سرش به کجا وصله»! ایضن همین داستان برای کسی که موقعیت شغلی خوبی داره یا مشهور شده و یا....
اینجا با ساختار سرمایه‌داری و طراحی کلان اون و طبقات و اقلیت‌ها و میزان کار و دستمرد و اینها کاری ندارم که قطعن امری بدیهیه و من هم می‌فهممش و اصولن مخالفش هم هستم. بحثم بر سر این تفکر زیرساختی تو اندیشه ماست که پول٬ شهرت و موقعیت فی‌ذاته چیز کثیفیه! همون چرک کف دست و امثالهم. به نظرم این نوع اندیشیدن یه جای کارش می‌لنگه. چرا ثروت بده؟ چرا موقعیت اجتماعی بده؟ مگه غیر از اینه که همه ما کار می‌کنیم تا موقعیت‌اجتماعی شغلیمون رو بالاتر ببریم و ثروت به دست بیاریم در کنار سایر دلایل. مگه غیر از اینه که هرکسی دلش می‌خواد تو خونه‌ای زندگی کنه که متناسب با سلیقشه یا لباسی بپوشه که دوست داره؟ من اینها رو فی‌نفسه بد نمی‌دونم و فکر می‌کنم اشتباه از اونجا شروع میشه که ما چیزهای به این خوبی رو بد به حساب میاریم و اونوقت وقتی دنبال محقق کردن جامعه برابر می‌ریم که همه آدما توش حق دارن خونه و سطح زندگی و شادمانی و تفریح‌های خودشون رو داشته باشن٬ مثل تجربه شوروی و یا حتی همین ایران خودمون٬ برابری رو در خط صفر یا زیر صفر جستجو می‌کنیم. نمی‌گیم همه مردم جهان یا کشورمون به سطحی برسن که بتونن شبیه به عکسایی که این‌روزا تو فیس‌بوک دست‌به‌دست میشه زندگی کنن. میریم به سمتی که اون دارایی‌ها رو از همه بگیریم تا همه تو فقر با هم برابر بشن. اینکه همه در میزان حسرت و فقدان برابر بشن. نه در دارایی و ثروت و لذت. من با این‌گونه اندیشیدن و قضاوت کردن مخالفم و به‌نظرم نکبتی که همه توش باهم برابرن افتخاری نداره که منتهای بیچارگیه. هروقت ثروت و موقعیت خوب کسی رو می‌بینم با خوشحالی برای اون٬ آرزو می‌کنم که بقیه هم بتونن به خواسته‌هاشون برسن. که روزی برابری در وفور و وسعت و لبخند باشه نه در فقر و نکبت و بدبختی.
درخاتمه هم باید بگم اینهمه تحقیر بچه‌هایی که عکساشون رو تو یه صفحه اینستاگرام گذاشتن بی‌انصافیه. خیلی از ما دوستان زیادی از این قشر داریم. خیلی‌هامون دوست‌پسر یا دوست‌دخترامون ازین قشرن. خیلیامون کلی تو مهمونی‌ها و پارتی‌ها و سفرهای اونها شرکت کردیم و لذت بردیم و به چشممون دیدیم و می‌بینم که اونا هم مثل ما آدمایی با هزاران آرزو٬ رویا و درد و رنج و خستگی یا حتی بدبختی هستن. دوستانی که خوب یا بد فرقی با ما ندارن. اینقدر بی‌رحمانه بهشون حمله نکنیم.

آینا قطبی

البرز زاهدی اینستاگرام بچه پولدارها


نوکیسگان نیاز به نمایش دارند. باید در غیاب سرمایه نمادینی که نسل به نسل اشراف و سرمایه‌داری سنتی با خودشان حمل کرده‌اند، آن منزلت و جایگاه را تجسد ببخشند. باید شاخصی پیدا کنند که از گذشته متوسط یا از گذشته توام با فلاکتشان متمایزشان کند. باید کاری کنند که از قبل تشخیص داده نشوند. باید باد و ورمِ رانت و فسادی که چاه‌های نفت از اعماق تاریخ برایشان بیرون کشیده است را جایی منفجر کنند. باید فکری به حالِ عکس‌های کهنه آلبوم قدیمی کنند که در قاب‌های پوسیده لابلایِ تصاویر ترک‌خورده مچاله‌شان کرده است. زبر و زرنگ‌های این سال‌ها جایی را باید پیدا کنند که خودشان را از آنان که سر دردنکرده را دستمال بسته‌اند جدا کنند. باید جایی باشد که فاتح بودنشان را ثبت کنند. این است که تصاویر را از هات‌برد سرقت می‌کنند. با دقت قلم و کاغذ در دست می‌گیرند می‌نشینند پایِ «من‌و‌تو» و «جم‌تی‌وی» و نکات لازم را یادداشت می‌کنند. چگونه باید راه بروند؟ چگونه باید غذا بخورند؟ چگونه لباس بپوشند؟ چطور عروسی بگیرند؟ از چه حیواناتی در خانه‌هایشان مراقبت کنند؟ آنان می‌خواهند تمام تصاویر را به تصرف خودشان دربیاورند و نمی‌دانند بزرگ‌ترین قربانیانِ تصاویری فتح‌نشدنی هستند چرا که فانتزی هیچ‌گاه فتح نمی‌شود. کارکرد این فانتزی‌ها سرریز سرمایه‌است به دوبی و تورنتو. باقی‌ش بقای خودتان است. 
(2)
بله! ما فاتح این روزگاریم. ما فرزندانِ سردارانِ رشیدِ فتح‌کننده خیابان‌های بی‌دفاع تهران در آن سال‌های عسرت و سخت‌نانی. ما فرزندانِ دله‌دزدهای حجره‌های تاریکی که ساعت‌های روی دیوارش با دوبی و تورنتو تنظیم شده‌است، ما مالکین شرکت‌های مولتی‌تسک صنعتی - مالی - کشاورزی که همه‌کار می‌کنیم بی‌آنکه کاری کرده باشیم باید جایی تصاویرمان را ثبت کنند. ما نیاز به سلفی با پیکره‌ای ویران داریم که انگلش شده‌ایم. ما نیاز به سلفی با این «خوشبختی» بالفعل داریم. 
(3)
اما این همه ماجرا نیست. آن‌ها همه آن فاتحان این سال‌های تباه نیستند. بسیاری از آنان در تمنای تصرف تصاویر است که دست و پا می‌زنند. بیشتر این داف‌ها و پلنگ‌های رنگارنگ، این نرینه‌های گولاخِ بدتراش‌خورده زبر و زرنگ مشتی بازنده بیشتر نیستند. این همه اصرار برای ثبت تصویری که برندگان واقعی سعی در پنهان کردنش دارند، اغلب کار بازندگانِ آرزومند این روزگارِ تباه است. 
مثلا در قابی رقت‌برانگیز در کنار استخری کوچک در باغی خارج از تهران خودشان را ثبت کنند و تصویرشان را بفرستند برای صفحه «بچه‌پولدار‌های تهران». از پورشه ای که «حاج آقا»یِ یکی از دوستان به پسرش قرض داده عکس بگیرند و کنارش بایستند و سلفی‌های یادگاری با «خوشبختی» را بفرستند روی صفحه ای که فالوئرهایش از خودشان هم بازنده‌تر هستند. اینستاگرام و سلفی بیش از آن که نمایش دهنده یک وضعیت باشد، نمایش دهنده تقلایی است برای تصرف یک وضعیت. نمایش چیزی که وجود ندارد. چیزی که درست در یک لحظه باید تصرف شود و به دست بیاید. سوژه در عکس وجود ندارد. سوژه در عکس غایب است. سوژه باید عکس خودش را بعدها تماشا کند و به توهم یک خوشبختی دلش خوش باشد. تنها واقعیتِ اسیر شده در این تصاویر چیزی جز انحطاط یک دوران نیست. آن چه به تمامی در این عکس‌ها به نمایش درآمده است یک فقدان است. فقدانِ «اصالت» و دورانی که هیچ اصالتی را برنمی‌تابد.

بازنمایی اسکیزوفرن گونه مازراتی و بنزها و ماشین های چند میلیاردی , بازنمایی pool party رفتن یاsex party و کُکها و برزی و بپاش های چند ده میلیونی شما و استخرها و باغهای میلیاردی شما، افزایش میزان آرایش (زنانه و مردانه) ، مصرف سکس و پورنو، به وجود آمدن چادر ملی ، مد ایرانی ، سینمای خانگی، پاساژ ها، ویترینها همه همه با 22 بهمن ها و با عسکهایی پروفایلهای فیس بوک ارتباط دارند.
جامعه ی ما جامعه ی نمایش است. ازآن رو که همه چیز در آن به کالا به مثابه ی تصویر و برای تصویر بدل شده است. نمایش متکی بر کالا به مثابه ی تصویر است و همه ی قدرت خود را از آن می ستاند. نمایش برای تماشاگر به اجرا در می آید و هدفش مسحور کردن و میخ کردن او در انفعال است. نمایشِ بی بدیل احساسات، افکار، افسردگی ها، سرخوردگی ها و «عشق های خنده دار» در وبلاگ های شخصی و سایت های رنگارنگ (فیس بوکهای پوچ، 85% کاربران اینتر نت در ایران عضو فیس بوک هستند و 10% اطلاعات منتشر شده در فیس بوک مفید می باشند) یا سینماهای خانگی که هر چه بزرگ تر باشند، شأن و مرتبه ی اجتماعی والای دارنده اش را بیشتر به رخ می کشند. نمایش با اپیلاسیون رابطه ی تنگاتنگی دارد، خواه از نوع بدحجابی باشد، یا جراحی بینی برای همسریابی، دوست یابی یا فقط به‌رخ‌کشیدن زیبایی و خوش تیپی و درهرحال قالب کردن کالای صورت و بدن به مشتری برای ایجاد تصویری واژگون از واقعیت، و خواه به شکل دانشگاه و مدرک برای به نمایش در آوردن فرهیختگی به مثابه ی کالایی تصویری (بر آن اضافه کنید موج روزافزون تقاضا برای رشته های هنری و نمایشی را)
هم چنین می تواند به شکل گالری های هنری برای به نمایش درآوردن اصالت هنری در جامعه ی ویترینی، نمایشگاه های رنگ و وارنگ (از جمله نمایشگاه مطبوعات برای به نمایش درآوردن ژورنالیسم ویترینی)، نمایشگاه ها و شوهای حجاب و عفاف و بسیاری دیگر باشد. در جامعه ی نمایش همه چیز به تصویر بدل می شود تا بهتر و بیشتر مصرف شود، حتی «سنت»، یعنی راه و رسمی که گذشتگان فقط آن را می زیستند اما بلد نبودند نمایشش بدهند، نیز خود به نمایشی دیگر تبدیل می-شود. بی‌جهت نیست که تقاضا برای سنت در جامعه ی ویترینیِ ما هر دم در حال افزایش است. تقاضا برای پوشیدن لباس های سنتی رنگ و وارنگ با انواع و اقسام منجوق و پولک، رستوران های سنتی، موسیقی سنتی، تقاضا برای معماری سنتی، هویت به اصطلاح سنتی و ... نیز به همان اندازه مشمول نمایش اند و از همین رو هم به سادگی با اشکال رنگ و وارنگ اولترامدرنیته قابل جمع. نمایش هر چه گسترده تر، ویترین ها عریض و طویل تر، مشتری ها بیشتر، مصرف رنگارنگ تر.
کافی است در ریخت داخلی منازل ایرانی، تابلوها و فرش ها و مبلمان و اثاثیه و دکورها، جهیزیه ها ، مهمانی ها، عروسی‌ها، مجالس ولیمه ی مکه و کربلا و بسیاری دیگر از ترکیب ها، مناسبات و مناسبت ها دقیق شویم تا فراگیری نمایش را در تمامی سطوح تصدیق کنیم. همگان در این نمایش شریک اند و همه در عین حال نظاره گر آن. بنا نیست کسی از آن عقب بماند. نمایش ایجاب می کند که همه به بازی گرفته شوند. هر کس بنا به فراخور جیب و توانش باید به بازی کثیفی که بورژوازی به راه انداخته و از آن سود سرشار می‌برد، شریک باشد. جامعه ی نمایش جامعه ای است که در آن سرمایه داری لگام‌گسیخته با تصویر به مثابه ی کالا و به انواع مختلف حکومت می کند.
دروغ نمایش در سیاست هم نمودی آشکار دارد. نمایش قدرت در قالب حضور همه جایی پلیس، نمایشِ وضع مناسب اقتصادی و سیاسی با اپیلاسیون آمار و ارقام، انتخابات نمایشی، احزاب نمایشی و....در نمایش همه چیز به تصویر بدل می شود تا بهتر و بیشتر مصرف شود. از همین رو در جامعه ی نمایش «جامعه ی مدنی» نیز نمایشی و ویترینی است.
در جامعه ی نمایش تلویزیون بزرگ ترین ویترین است. تلویزیون تجسم نمایش در نمایش و به‌تصویرکشیدن دروغ در دروغ است. برای آنها که ولع نظاره گری شان سیری ناپذیر است، برای آنها که از نمایش در واقعیت خسته اند و اشتهای سیری ناپذیرشان نمایش و تصویر بیشتری می طلبد، تلویزیون اهمیت و جایگاه بسیار ویژه-ای دارد. مشتری های «نمایش در نمایش» از تلویزیون وی .او.ای گرفته تا کانال های سخیف تلویزیونی خارج از کشور مشتری های پر و پا قرص سریال های دوزاری تلویزیون وطنی هم هستند. مهم، مصرف تصویر است، هر کجا می خواهد باشد و در هر شکل. اگر باز هم وقت زیاد آمد، ویترین های پاساژهای شهرک غرب و هزار جای دیگر در این شهر فراوان اند. در جامعه ی نمایش مهم ترین حس، بینایی است. مابقی حس ها خود را با آن تنظیم می کنند.
مصرفِ تصویر تخیلی ترین، مرموزترین، و همگانی ترین شکل مصرف است که تنها در جامعه ی نمایش شدنی است. جامعه ی نمایش در تلویزیون به اوج خود می رسد. هیستری مصرف در جامعه ی نمایش را تنها نباید در ویترین ها جست. تلویزیون بزرگ ترین شکل مصرف هیستریک در جامعه ی نمایش است.
ازهمین رو می توان ظهور «دولت نمایش» را به لحاظ تاریخی با ظهور پهلوی اول مقارن دانست. ارتش و پلیس به مثابه ی مهم ترین ویژگی های مدرنیسم پهلوی به « وضعیت عادی» حیات اجتماعی و سیاسی بدل شدند و تا به امروز سیاست و اجتماع را به زیر چکمه ی خود گرفته و در هم کوبیده اند. سیاست در جامعه نمایش با پلیس و سناریو ارتباط دارد. مثل شوهای احمدی نژاد...
ارتش و پلیس اجزای جدایی ناپذیر جامعه ی نمایش و هویت نمایشی اند. زیرا بدون پلیس، سست‌عنصریِ نمایش هر دم در آستانه ی زوال و فروپاشی قرار خواهد گرفت. نمایش به کارگردان نیاز دارد.
هویت نمایشی بنیادگرا از سکس، یکی از تصویری ترین و توهمی ترین کالاهای جامعه ی نمایش، جدایی‌ناپذیر است. بی جهت نیست که جوامع بنیادگرا بیشترین مصرف کنندگان سکس و پورنو در انواع آن‌اند. کالای سکس در جامعه ی بنیادگرا بیشترین مصرف کنندگان، مخاطبان و تماشاگران خود را می جوید. بنیادگرایی از سکس و استریپ تیز جدایی ناپذیر است.
در دولت و جامعه ی نمایش همه چیز به اقتصاد فرو کاسته می شود. سیاست بدل می شود به دغدغه برای آب و نان و مسأله ی سیاسی هم عبارت می شود از تصمیم گیری در مورد انتخاب هنر پیشه ای که آن دغدغه ی اصلی را حل کند و صرفاً ما را از شرِّ یک وضعیت نامطلوب برهاند و به وضعیتی شاید اندکی بهتر سوق برساند. در جامعه ی نمایش، ویترین ها همگی متعلق به محافظه کاری سیاسی و نولیبرالیسم اقتصادی است که دست در-دست هم خواهان ابدی شدن نمایش اند.
قسمت اعظم متن و چه بسا تمام متن متعلق به فاطمه صادقی است .

البرز زاهدی شعر مریم حیدرزاده و علی دایی

احمد شاملو درباره مریم حیدرزاده به گفتن یک جمله اکتفا کرده بود " تنها نکته قابل احترام در این خانم، نابینا بودنشان است". می‌توان حدس زد که لحن شاملو این نبوده و این چیزی بوده که از او در همان سال‌ها منتشر شده است. پیرمرد کمتر از این حرف‌ها اعصاب داشته است که اینقدر شمرده شمرده و فرهیخته، فحش به کسی بدهد. این صحبت به سالهایی برمی‌گردد که پدیده‌های "داریوش‌پریم" و "ابی‌پریم" رو شده بودند و کاست‌هایشان بازار را ترکانده بود و خشایار اعتمادی، داریوش‌پریمِ معروف، اشعاری از مریم حیدرزاده را خوانده بود و بازار را ترکانده بود و لابلای ترانه‌ها، مریم حیدرزاده با صدای زیر و تینیجری‌اش مثلا می‌خواند: " من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی( با بغض) آره می‌دونم... تو میگی خدا به همرات، من میگم ( نفس عمیق) چه تلخه حرفات" و من که سن ناقابلی داشتم و تجربه ناقصی، اصلا می‌خوردم به در و دیوار و شعرها را جز به جز روی کاغذ پیاده می‌کردم که بدهم به ساجده، دختر صد و بیست کیلویی همسایه که عاشقش شده‌ بودم و دو سه سالی از منِ 13 ساله بزرگتر بود. وقتی جواب "نه" به من داد، با خودم تنهایی راه می‌رفتم و سرم را تکان می‌دادم و مثل تمام آدم‌های به ته خط رسیده، به دور و اطرافم هم نگاه نمی‌کردم و فقط زیر لب با خودم شعر می‌خواندم. انگار که شهری از "ریلکه" را زیر لب نجوا کنم، با خودم هی تکرار می‌کردم:" من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی آره می‌دونم" و مثل کابویِ ناامید و زخمی انتهای فیلم‌های وسترن، در افق گم می‌شدم. بعدش رفته بودم خانه، شاملویِ روی میز را باز کرده بودم و تنها شعری که از شاملو را که می‌فهمیدم یعنی "پریا" را از اول تا آخر، چند بار خوانده بودم و نفهمیده بودم که حیدرزاده بیشتر حس یک نوجوان سیزده ساله را می‌فهمد که شکست خورده است تا شاملو که بیشتر وقتش را صرف سرودن "دردِ مشترک" انبوه انتلکت‌های یک جامعه کرده است. آقای شاملو برای من وقتی نداشته است.
هفت هشت سال بعد، دانشگاه بودم و وسط یکی از این میهمانی‌های دانشجویی، آن دو تا عزیزِ موقشنگ، چشم‌قشنگ، گونه‌قشنگمان، صدا قشنگ، با هم دم می‌گرفتند که " چرا خورشید می‌تابه، چرا می‌چرخه زمین... تو فقط بگو چرا، عشق من بگو همین" و من زیر چشمی به سوژه جدیدی نگاه می‌کردم که آن طرفِ سالن نشسته بود و دست می‌زد و باید به سراغش می‌رفتم و دستش را می‌گرفتم و بلندش می‌کردم. آهنگ که تمام نشده بود، داشتم آن وسط‌ها دم می‌گرفتم و داد و بیداد می‌کردم و با این دو تا برادرمان شعرِ بانوحیدرزاده را تکرار می‌کردم. "اگه عشقِ من تو نیستی..." و تمام که شد، کار خودم را تمام کرده بودم. اتفاقا اولین کتابی که به "اگه عشقِ من تو نیستی" هدیه دادم، دفتر "ابراهیم در آتش" شاملو بود. شاملو شاعرِ دورهمی نبود. شاعری نبود که با آن عشقی به فرجام برسد. ترانه‌هایش را هم که خوانندگان می‌خواندند بیشتر به کارِ زندانیانی می‌آمد که در شبِ مهتاب به آسمان نگاه می‌کنند. اما به درد درمانِ حزنِ همیشگی عاشق می‌خورد و اندوه و تنهاییِ عارض‌شده بر عشاق را کلماتش می‌فهمید. اما مگر زندگی تنها در همین لحظات حزن‌آلود بود که خلاصه شده بود. مگر رابطه عاشقانه را تنها همین انزوای دردناک شکل داده است. مگر خود شاملو تا به حال عروسی نرفته است و نخواسته تا وسط میدان قرِ کمر بدهد و همان لحظه منتظرِ صدای شهرام شب‌پره نمانده است؟ اگر بگویید نه، باید بگویم خیلی در باغِ زندگی خصوصی غول‌های مورد علاقه خود نبوده‌اید. ما برای لحظات ساده زندگی‌مان، همان لحظات مبتذلی که محذوفان همیشگی شعر و ادبیات و حماسه هستند و بیشتر عمرِ ما را، بیشتر دلخوشی‌ها و تسکین‌های ما را شکل داده‌اند، نیاز به شاعران و خوانندگان و ترانه‌های ساده خودمان هستیم. ما همان‌قدر به صدای زخم‌دارِ فرهاد نیاز داریم، به صدای شنگِ شهرام شب‌پره محتاجیم تا جنونمان را وسط میدانِ رقص، مدیریت کند.
همه انسان‌های روی زمین، در هر سطحی از بینش و دانش، با هر منتالیته‌ و هر جهان‌بینی، بیشتر ساعات عمرشان را مانند یکدیگر می‌گذرانند. احتیاجاتشان یکی است و نیازهایشان به یک صورت برطرف می‌شود. شاید کیفیت رفع نیازها متفاوت باشد، اما جنس و ماهیتش ثابت است. در لابلای سبکی و سنگینی تحمل‌ناپذیر هستی، همانقدر که به ترانه ساده و احمقانه، ضعیف و دم‌دستی مریم جیدرزاده احتیاج پیدا می‌کنیم تا کسی را که دوست داریم از جایش بلند کنیم، برقصیم، به یکدیگر نزدیک شویم، همانقدر در اوج بی‌قراری‌های نهاد ناآرام که ملول از روزمرگی‌های یکنواخت و پوچ شده است، به کلمات شاملو نیاز داریم که " از مهتابی به کوچه تاریک خم می‌شوم و به جای همه نومیدان زمین می‌گریم... آه من حرام شده‌ام"... ما برای زیستن، محکوم به تجربه دائمی موقعیت‌های معلق هستیم. موقعیت‌هایی معلق بین روزمرگی جانفرسا و انزوای جانفرساتر، بین ابتذال و خلاقیت، بین سبکی و سنگینی، بین مشتاقی و مهجوری و بین مریم حیدرزاده و احمد شاملو... جایی این میانه‌هاست که زیستن محقق می‌شود.



نه! او هرگز نفهمید که قهرمان کسی است که درست در یک لحظه درست آن کار درست را انجام می‌دهد. انگار محکومش کرده باشند به یک «نابهنگامی» مستمر.این بود که هیچ‌وقت نفهمید به موقع رسیدن یعنی چه؟ به موقع تمام کردن چیست؟ کجا باید تمامش کنی؟ کجا باید ترتیبش را بدهی؟ کجا باید توپ را استپ کنی؟ کجا باید دستانت را تکان دهی تا تعویضت کنند؟ کجا باید گل‌هایت را خرج کنی؟ کجا باید از خیر آرزوهایت بگذری؟ کجای زمان باید کفش‌هایت را آویزان کنی؟ کجای زمان است که باید بفهمی موعد خداحافظی رسیده است؟ کجا باید کلمات را بکشی و حتی استرس جمله را روی کدام کلمه باید فرود بیاوری؟ حتی نفهمید کجا باید بخندی و کجا باید جدی باشی؟ کجا باید گردنت را تکان بدهی؟ کجا باید از «داستایوفسکی» استفاده کنی. او هیچوقت نفهمید باید در کجای زمان بایستد. همیشه در مختصات ساعت‌ها گم شده بود. 
کریمی اشتباه می‌کرد. کسی که در زمان گم شده باشد و معنای زود رسیدن و «دیر رسیدن» را نفهمد، هرگز خدا بغلش نکرده است. یک قهرمان هرگز نمی‌تواند زود برسد یا دیر. باید جای درست را برای کار درستش پیدا کند. مثل عاشقی است که اگر بنای وصال دارد باید درست سر موقع رسیده باشد. مجال دیر کردن ندارد قهرمان. مجال دیر رسیدن ندارد قهرمان. این سرنوشت «علی دایی» است که پشتکار داشته باشد، استعداد داشته باشد، ضریب هوشی بالایی داشته باشد اما از درک منطق زمان ناتوان باشد. سرنوشتش است که فارغ التحصیل بهترین دانشگاه مملکت باشد، بهترین گلزن جهان شود، یکی از بزرگ‌ترین ثروتمندان ایران باشد و قامت رعنا داشته باشد و با این حال هرگز، هرگز یک قهرمان نباشد. علی دایی یک نابهنگامی بزرگ است. کسی که فرجامی جز سقوط ندارد حتی اگر سیاهه‌ای از موفقیت‌ها را برابر اسمش نوشته باشند.
UnlikeUnlike ·  · 

نوشته سحرطلوعی

    بیایید ترانه skyfall ادل را برای علی دایی بخوانیم؛ This is the end... اصلا بیایید این ترانه را تکثیر کنیم و بفرستیم برایش. هر کدام از ما هواداران پرسپولیس بی حرف اضافه بی توهین. شاید شهریار فوتبال ایران به خودش آید و از میدان مربی گری کنار بکشد. شاید غرورش کمی خش بردارد و به روزهای اوجش بازگردد و مجاب شود علی دایی بازیکن تومنی صنار با علی دایی مربی فرق دارد. آن بازیکنی که به توپ هرگونه ضربه می زد ( کمی اغراق آمیز ) اما مقصدش درون چارچوب بود بی آنکه مدام ذکر بگوید و مدام غر ب...زند، حالا کنار زمین و در کسوت مربی کاری جز مدام ذکر گفتن و غر زدن و به این و آن پریدن ندارد. کاش آن ذهن مستدل و منطقی مهندسها به کمکش بیاید و با یک دو دوتا چهارتای ساده متقاعدش کند دایی - مربی سوء تفاهمی بیش نیست. سوء تفاهمی است که به جنگ با اعتبارات یک بازیکن حرفه ای، سختکوش و موفق آمده است. سوء تفاهمی که کمر به نابودی محبوب ترین تیم فوتبال یک کشور بسته است. سوء تفاهمی که هر هفته باعث عصبیت و ناامیدی می شود و هیچ. سوء تفاهمی که مانع می شود دایی بفهمد استفاده از بازیکنان صرفا جوان در تیمی مثل پرسپولیس جوابگو نیست. شاید این ترانه یادش بیاورد او دانش آموخته یکی از تاکتیکی ترین دانشگاه های این کشور است. دایی دانشجوی شریف قطعا واحدهایش را با ذکر یا زهرا پاس نکرده است. او درس خوانده و از پس امتحانات سخت شریف برآمده، البته که اعتقاداتش به او کمک کرده است. باید همراه این ترانه خاطره مشهور فرگوسن را هم ضمیمه کنیم. همان که سر الکس برای پیروزی در زمین فوتبال یک بار روی خدا حساب کرده و دست آخر متوجه شده این خدا، خدای تیم مقابل هم هست. بیایید یادش بیاوریم او در این چند سال مربی گری دستاورد قابل اعتنایی نداشته است. بیایید روشنش کنیم آنها که او را لباس مربی گری پوشاندند و روی نیمکت تیم ملی نشاندند و به نیمکت تیمی چون پرسپولیس آوردند، در حقش رفاقت نکرده اند. آنها فقط یک اعتبار بین المللی را به بازی گرفته اند. همین.

عالی

تنها و تنها در یک صورت می توانید یک زن را در عرض ثانیه ای بشکنید و خرد کنید. اینکه دقیقا تمام حرفهایی که به او زده اید را بدون جا انداختن یک واو به نفر بعدی بگویید. هرگز این کار را با یک زن نکنید. از زندگی اش بیرون بروید. تنهایش بگذارید، این ها را تاب خواهد آورد. اما بخشش کلماتی که متعلق به او بودند را به دیگری نمی تواند تاب بیاورد. برای ابراز عشق به دیگری کلماتی دیگر بیابید...
ارام روانشاد

به سلامتی شما رفقا. به سلامتی زن حامله‌ای که دارد از کوچه رد می‌شود. به سلامتی بچه اش. به سلامتی گربه‌ای که دیروز هرچقدر بچه‌ها با سنگ زدنش نمُرد. به سلامتی اسید معده. اسید معده‌ی کسی که شمار روزهای غذا نخوردنش از چهل می‌گذرد. به سلامتی خمپاره‌های عمل نکرده, آجرهای پرتاب نشده. به سلامتی آن دوست زود‌ رنجمان. به سلامتی کلیه های فروشی. به سلامتی گنجشکی که صبح ها صوتَ‌ش با تصویر چند قاصدکِ معلق توی حیاط ترکیب می‌شود. به سلامتی شما رفقا. به سلامتی آتشی که این روزها میان کوه‌ها روشن است اما از دور دیده نمی‌شود. به سلامتی دیده نشدنش.

فرزاد پارسایی


  1. من نمی دانم چرا وقتی می خواهند ما را تحت تاثیر قرار دهند از کشته شدن نوزادها و بچه ها در غزه حرف می زنند و تصاویر آنها را نشانمان می دهند. مردهای میان سال را چرا نشانمان نمی دهند. زنهای میان سال را چرا نمی بینیم آنها که با یک عمر خاطره، آرز...وهای تباه شده، تجربیات پیروز یا شکست خورده، دردها و رنج ها زندگی شان نصفه کاره می ماند و می میرند. بچه ها همیشه فرصت دارند رنج ها را فراموش کنند، و اگر در کودکی بمیرند چیزی جز یک بدن تازه و ذهنی نوپا را زیر خاک نمی گذارند. من وقتی شش ماهه بودم فتقم می ترکد و به دلایلی یک روز کامل طول می کشد که عملم کنند. مادرم و فامیل هایم گه گاه برایم گفته اند در آن یک روز چه دردی کشیدم و آنها چه رنجی را تحمل کردند اما من حتی لحظه ای از آن درد احتمالا عظیم را به یاد ندارم ولی حالا وقتی دستم را با چاقو می برم روزگارم سیاه می شود و این سیه روزی هیچ وقت از یادم نمی رود حتی اگر نود سال عمر کنم. مردن بچه ها غم انگیز است. کیست که دیدن کودکی در خون او را نرنجاند. کشته شدن هر انسانی –حتی گناه کار- دردناک است اما به خدا مردن میان سال ها از همه دردناک تر است. با مردن آنها یک زندگی چند ده ساله که می توانسته مفهوم بی عدالتی، سرزمین مادری، مبارزه و خیانت را درک کند خاک می شود. تنی که دست کم یک بار از اعماق وجودش عاشق شده چال می شود. من برای میان سالها اشک می ریزم. برای پدرها و مادرها، خواهرها و برادرها، پسرخاله ها و دوست های خانوادگی. برای مجردهای بی کس و کار. برای تن های زمخت و بی قواره؛ شکم های گنده و باسن های از شکل افتاده. برای موهای خاکستری و چروک های ناچیز زیر چشمها.

    پینوشت: این عکس را فقط برای جلب توجه گذاشته ام واِلا این دلقک های زیبا رو، این دانشجویان سال اول بازیگری و بشردوستان عدالت خواه هیچ دردی از غزه دوا نکرده اند و نمی کنند
مهام میقانی عالی

البرز زاهدی

شب آخر بود. لابلای میهمان‌های خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچه‌ها آمدند تا بدرقه‌ام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جامانده‌ها بودم و نه به فکر بردنی‌های کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همه‌چیز را بی‌رحمانه تر می‌کند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بی‌فیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقه‌ام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.

هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمع‌آزاد سر بعضی از کلاس‌های ما هم می‌نشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگی‌مان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم می‌رسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگی‌هایی که گاهی اوقات کشنده می‌شد. دور و نزدیک شدن‌های متوالی. فکر می‌کرد و گاهی هم «تیکه»اش را می‌انداخت. لمپنی در درون البرز زندگی می‌کند. البرز میان ساحت‌های مختلف سرگردان است و من هم فکر می‌کردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شب‌نشینی‌های چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدن‌های تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همه‌چیز برعکس شده است. من برگشته‌ام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او می‌خواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملال‌آور این سال‌ها را اینجا نادیده می‌گیرم. در همین شب‌های سیگار تا صبح بارها بحثش را کرده‌ایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمی‌فهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آن‌ها که چس‌ناله می‌کنند و غر می‌زنند و «اگر راست می‌گویند بسم الله... برگردند همین خراب‌شده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمده‌اند. ذهنیت دوگانه‌ساز عقیم، ذهنیت ساده‌سازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیت‌ها درنمی‌یابد و به دنبال ساده‌ترین جواب می‌گردد. حالا همه‌چیز برایم پیچیده‌تر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که می‌توانم برای آدم‌ها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهب‌ترین تجربه‌ها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدم‌هایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطره‌بازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم می‌شود حرف‌ها هم ته می‌کشند. این سرنوشت تمام معاشرت‌های از راه دور است که تاریخ شخصی‌ و صمیمیتش آرام آرام از دست می‌رود.

(4)
من برای بدرقه‌اش به فرودگاه نمی‌روم. برای بدرقه هیچ‌کس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکان‌ها را با آدم‌ها به یاد می‌آورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدم‌ها دود می‌شوند و به هوا می‌روند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود می‌آیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسب‌تر و افشاگرانه‌تر از این شعر شاملو به ذهنم نمی‌رسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن‌چین با برگ‌ها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد





  1. حالا عدد نمی‌دهیم. هشتصد نفر، هزار نفر، هزار و پانصد نفر؟ اینش مهم نیست. لابد ما شاگردان ممتاز و نمونه لایه های فوقانی طبقه متوسط هستیم که این شانس را داشته‌ایم تا گلو خودمان را مسلح کنیم به کالاهای فرهنگی یا آنقدر غبغبمان ورم کند که ادای آدم‌های فربه را دربیاوریم. همه با یکی دو واسطه تهش با یکدیگر آشنا درمی‌آییم. اسم ده نفر از معاشرین اطراف را که ببریم حتما سه چهار نفری مشترک از آب درمی‌آیند. «م...ا بی شماریم»ی هزار نفری که هی در کافه‌ها، گالری‌ها، دورهمی‌های آخر هفته و میهمانی‌های خارج شهر به هم برخورد می‌کنیم و می‌توانیم تا خود صبح درباره طوفان‌هایی که در فنجان‌های قهوه و پروفایل‌های فیسبوک برپاست حرف بزنیم.
    ما که از ترس فراموش شدن، از ترس بی‌شکوهیمان هر کدام طبلی به خودمان آویختیم و برندهای مختلف عرصه عمومی را مصرف کردیم تا به ترکیب اصلی تیم چندصد نفره «بچه معروف»های برخوردارشده از منزلت و اعتبار بپیوندیم.
    ما شاگرد ممتازهایِ دانشگاه‌رفته ای بودیم که به زندگی در اندرونی محکوممان کرده بودند. با پس‌گردنی ما را از «عرصه عمومی» به پستوهای مجازی راندند و بعد به زیرزمین هولمان دادند و دیوارهای باریک و فرسوده ایدئولوژی و قدرت، هنوز از گردن‌های ما کلفت‌تر بود. از خیابان‌ها سقوط کردیم به کنج خانه‌ها. از «شهر» و از هر آن چه زندگی جمعی را ممکن می‌کردد رانده شدیم به جزیره‌های کوچک چند نفره. شهر شد ازدحامی مجازی لبریز از عکس‌ها و ژست‌ها. خواستیم شهر را در پستوهای کوچک بازتولید کنیم. خانه به مثابه «بار»، کافه به مثابه خیابان، گالری به مثابه دیوار. ما به هیچ نقاب و هیچ فیگوری رحم نکردیم. گاهی روشنفکر شدیم و گاهی آرتیست‌های مولتی‌آرت چندمنظوره و گاهی همه با هم، همه در هم. ناظرینی بی‌رحم بودیم. قاضیانی که تا وقتی در معرض دیدن قرار ندارند بی‌رحم‌ترین جلادان تاریخند و هنگامی که پروژکتور «برادر بزرگ» رویشان بیفتد می‌شوند بزرگ‌ترین قربانیان جهان. بهمن فرسی نداشتیم که «شب یک شب دو»ی ما را بنویسد و ترتیبمان را در یکی از همین بالماسکه‌ها بدهد. اگر هم داشتیم لابد اینقدر منصف می‌شد که هم‌ذات‌پنداری بیشتری با ما داشته باشد و بداند که ما پیش از آن که بجنبیم، لابلای چرخ‌دنده‌های تاریخ له شده بودیم و آن جوکِ وصفِ حال را تهش ضمیمه کند. مجبور بودیم. مجبور. می‌فهمی؟
    پ.ن: توضیحش حتما در کامنت‌ها لازم می‌شود که این یک روایت است. حجیت معرفت‌شناسانه ندارد. مواجهه ای فردی است با موقعیتی جمعی... تحلیل نیست. توصیف و توضیح آکادمیک و پارادایمیک و ... هم نیست
  •  اینطور باشه خوبه ولی برای تبدیل شدن به یه موضوع تبیینی باید مداقه بیشتری توی مفاهیم و کلمات بشه. مثلا شخصا این درگیری ذهنی رو دارم و توی معاشرت با دوستان و رفقا هم این چند وقت مطرح بوده که این حجم «عرضه» هنری و نظری توی ایران و بعد از سال 88 رو چطوری میشه تبیین کرد.

همینطوریا

  1. کاش اذان در کلیسا و اسکان و اطعام مسیحیان آواره در حرم امام حسین دلیل دیگری جز وحشی‌بازی‌های اسرائیل و داعش داشت. جهان زیبا بود و جنگ نبود
    1. کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و او...لین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 

      قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.

      وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 

      یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.

      اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 

      برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.

      لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 

      در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 

      1. خوشبختی در انجام کارهاییه که دوست داری انجام بدی،نه این که چیزهایی رو که میخای،داشته باشی...
        1. آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...مریم رویین تن

        1. دیدنِ تصویرِ آدم‌ها پشتِ موبایل باید خیلی دیدنی باشد.
          استاد صفدر تقی‌زاده انسانِ خیلی محترمی هستند | پای تلفن که دیگر خیلی خیلی محترم هستند | ایشان هر بار که با منزلِ ما تماس می‌گرفتند من ناخودآگاه پشتِ تلفن تعظیم می‌کردم و عرضِ ادب می‌کردم... ...
          هر بار که ایشان تماس می‌گرفتند همه اطرافیان قه قه می‌زدند زیرِ خنده | پدرم می‌گفت:"تو رو که نمی‌بینن...برای چی خم می‌شی؟" | می‌گفتم دستِ خودم نیست....ایشان خیلی محترم‌اند.

          امروز که رفته بودم گوشیِ جدید بخرم یادِ این خاطره افتادم...
          آخر موبایل شاهدِ یک صحنه‌های عجیبی‌ست...
          هر بار که با مادربزرگ تماس می‌گیرم....بغض می‌کنم | او هم بغض می‌کند | مدام سعی می‌کنم صدایم را صاف کنم و حرف بزنم و حال خود را خوب نشان بدهم | ولی فقط این گوشی‌ست که شاهدِ اشکِ من است.

          وقت‌هایی که با معشوق حرف می‌زدم | زمانی که با یک‌سری جملاتش ذوق می‌کردم | سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که ذوق کرده‌ام | ولی خیلی ریز آن پایین بشکن می‌زدم و این‌جا فقط گوشی شاهدِ بشکن زدنِ من بود.
          یا وقت‌هایی که قربان صدقه‌اش می‌رفتم و دلم نمی‌خواست بفهمد | گوشی شاهد بود که با مشت به سینه‌ام می‌کوبم و زیرِ لب قربان صدقه می‌روم.

          با تلفن صحبت کردن تنها خفا و خلوتی‌ست که در آن دیگران حضور دارند | ولی شاهدِ ما نیستند و در این‌جا تنها شاهدِ امن همین گوشی‌ست.

          این گوشی اولین گوشی‌ای بود که در مالزی خریده بودم | ابتدا یک گوشی از ایران با خودم آوردم | گوشی را در تاکسی جا گذاشتم | بعد رفتم این گوشی را خریدم...

          دوستانم همیشه با من دعوا داشتند که چرا اینباکس‌ات را خالی نمی‌کنی؟ هر بار اس‌ام‌اس می‌دهیم نمی‌رسد...
          یکی از مشکلاتم همین بود و هست | که نمی‌دانم کدام اس-ام-اس را پاک کنم تا یک اس-ام-اس جدید بیاید | چون هر کدام‌اش برایم ارزش و خاطره داشت | حتی اس‌ام‌اسی که در آن دوستی گفته‌است"ok"...

          من خیلی با اشیائی که دارم دوست می‌شوم | همیشه احساس می‌کنم جان دارند | از همین رو هر بار که می‌روم کفش بخرم صد بار دورِ پاساژ را می‌گردم | چون معتقدم کفش باید شخصیت داشته باشد و شخصیت‌اش به شخصیتِ آدم بیاید | چون قرار است مدت‌ها با هم برویم و بیاییم.
          گوشی هم به همین‌شکل... از همین‌رو هیچ‌وقت این مدلی نبودم که مدل به مدل گوشی عوض کنم...

          خوب است که اشیاء‌مان را دوست داشته باشیم | به شرطِ آن‌که آن را با آدم قاطی نکنیم | اگر سهل‌انگارانه گم‌شان کردیم و به روی‌مان نیاوردند | اگر سهل‌انگارانه خراب‌شان کردیم و صدای‌شان در نیامد | و اگر یکی بهترشان آمد و آن‌ها را گذاشتیم کنار | دلیل نمی‌شود که همین کار را با آدم‌ها بکنیم | چون ممکن است که اشیاء جان داشته باشند | ولی دل ندارند | ولی آدم هم دل دارد و هم جان و هم روح و ...

          خلاصه که گوشی جانِ عزیزم | گل خزان ندیده | بهار نو رسیده | کنون که می‌روی زین گلزار | خدا تو را نگهدار کیومرث مرزبان

        1. کتابی را که گفته بودی نخوانده‌‌ام. درست در خط دوم صفحه‌ی 26 مانده‌ام. رسیدم به‌جایی که مکالمه‌ای چنان تند و سخت بین دو نفر پیش می‌رفت که نفس ببرد، و من نمی‌دانستم به کدام باید حق بدهم. حقیقتاً نمی‌دانستم. هر دو درست می‌گفتند، هر دو صد در صد حق داشتند. ولی یکی، بزرگوارانه‌تر پیش می‌رفت. و به همین خاطر، با ضربات سنگین‌تری از طرف مقابلش روبه‌رو می‌شد. اما باز بزرگواری‌اش مانع می‌شد چیزی بگوید که دیگر...ی را برآشوبد، و این، خود، دیگری را برمی‌آشفت. و قصد ضربه‌ای سنگین‌تر می‌کرد. برایت پیغام دادم که نمی‌دانم، و از موقعیت‌های این‌چنین بیزارم. نوشتی که باید حق خودم را در نظر بگیرم. که به‌عنوان خواننده حق دارم نظر خودم را در ماجرا دخالت بدهم. چون تصمیم من هیچ تأثیری بر زندگی کسی ندارد. اشتباه بزرگ تو این است عزیز من. این‌که کدام طرف مکالمه را بگیرم و در دلم به کدام فحش بدهم یا نه، خودم را تغییر می‌دهد. و بعد از آن دیگر معلوم نیست تبدیل به چه آدمی بشوم. معلوم نیست بتوانم در صف قطار به چه کسی راه بدهم که برود، یا به کدام آدمِ کافه لبخند بزنم یا حتی نزنم، حتی موهایم را دور انگشتم بپیچم یا نه، چون من دیگر خودم نخواهم بود، طرفدارِ یک‌طرف مکالمه، و مخالفِ طرفِ دیگر خواهم بود. و این بد نیست، اما من هنوز نمی‌دانم حق با کدام است. تازه، برایت توضیح خواهم داد که چطور خودت را زیر پا گذاشته‌ای وقتی برایم نوشته‌ای: "خسته نشو، عزیز من، مراقب خودت باش و بدان که هر تغییری حساب می‌شود". پس کتاب را همان بعدازظهر گرم که بزرگ‌ترین خوشبختی بازی سایه‌ی برگ درخت و آفتاب بر دیوار کناری بود، بستم. به فنجان چای و بخارش بی‌اعتنایی نکردم و کف پایم کرم نرم‌کننده زدم. و یک دامن بلند سفید بخشیدم به کولی‌های همسایه، چون به هر حال روز خاصی بود، و آفتاب و سایه هرگز سر به سر آدم نمی‌گذارند. و حتی نشانه‌ای در کتاب نگذاشتم. به‌جایش، یک روز در تقویم را علامت زده‌ام، که بنشینم کنارِ تو، دوباره کتاب را از اول بازکنم، همه‌چیز را فراموش کنم و دوباره داستان را بخوانم. اما تو باید بدانی که خسته شده‌ام، علیرغم هر چه نوشتی، خسته شده‌ام عزیزم کتایون کشاورزی
          1. پورن مفهوم ضمنی زیادی داره.
            چیزی که بیشتر از همه برای من مهمه و منو درگیر میکنه، پورن پنهان در لایه های زندگی "دختراس". شاید به خاطر سِن و یا شاید به خاطر حجم بالای عکس/فیلمی که تو اینترنت جابه جا میشه چیزی که میبینم و هستیم، تعداد زیادی دخ...تر با اعتماد به نفس های پایین پنهانه.
            پنهان، چون این دخترا موفقن. نیس که نباشن. درس خوندن. مدرک دارن. ورزش میکنن. اجازه دارن با پسرا برن بیرون. برن اردو. برن مهمونی. اما معلقن. کافیه یه فیلم از ویکتوریاز سیکرت ببینن تا بهاتی یا آلساندرو پودرشون کنه و بریزه زمین. بارها و بارها دیدم که دخترای خوب و خوشتیپ کنار دخترای خوب و خوشتیپ دیگه وای میستن و چربی پهلوهاشونو تو دس میگیرن و دزدکی به مقایسه بدنشون با بدن طرف مشغولن. این لذت نیس. رقابت هم نیس. چیز مریضیه از جنس معلق بودن و بی برنامگی. این وسط "شوهر نکردن" و "با کسی نبودن" چیزیه که گاه به گاه دختران قابل تحسین زندگیمو یقه میکنه و ارشون موجوداتی متزلزل میسازه.
            بدون شک، بدن یه زن - در کنار شغل، مرتبه اجتماعی، تحصیلات- از محکم ترین دست آویزها برای اعتماد به نفسه. اما پورن، دختری رو عرضه میکنه که وجود نداره. نه به لحاظ حجم توده بدن. نه به لحاظ پرفرمانس و دیزایر واین گاه به گاه اعتماد به نفس همه ی دخترایی که میشناسم - من جمله خودم- رو میگیره.
            دریغ ازینکه تو کل بازی اساسا کسی ار کسی جلو تر نیس تو زندگی.فرانک توتونچی


          1. دوستی از من خواست برای خدا نامه بنویسم | اول‌اش در دلم گفتم من با خدا چکار دارم این وسط؟ ولی بعد دیدم پیشنهاد بدی هم نیست...خصوصاً که امشب گویا میهمانی‌اش هم تمام شده و نشسته روی ایوان دارد سیگار می‌کشد و بهترین زمان است برای نامه نوشتن...
            بله خدا جان...حواست با منه؟
            بچه که بودم مادربزرگ‌ام تو را به من معرفی کرد | می‌گفت خیلی آدمِ خوبی هستی | خیلی مهربانی | خیلی بخشنده‌ای | خیلی حامی‌ای | هوای بند...ه‌هایت را داری | هیچ‌کس را تنها نمی‌گذاری | می‌گفت خیلی بزرگی | آن‌قدری که در مغزِ من نمی‌گنجد ...
            از تو یک داستانی تعریف می‌کرد | می‌گفت روزی هنگامِ درد دل کردن به یک‌نفر گفتی:"من با بنده‌هایم طوری رفتار می‌کنم که احساس می‌کنند تنها بنده‌ی من هستند | ولی بنده‌های من کلی خدا دارند" | مادربزرگ‌ام می‌گفت طوری زندگی کنم که تو تنها خدای زندگی‌ام باشی.

            من خودم خیلی باهات حال می‌کردم | خیلی دوستت داشتم ...خیلی خوب بودی...خیلی مهربان بودی...
            نمی‌دانم چرا بزرگ که شدم عوض شدی | اصلاً انگار دیگر حال نداری | خسته‌ای | انگار دلت از چیزی گرفته‌است | خب اگر غمگینی و مشکلی داری بیا به خودِ من بگو | این همه پیامبر داشتی | چرا با هیچ‌کدام درد دل نکردی؟ | چند سالی‌ست انگار خوابت می‌آید... یک چشم داری دنیا را می‌پایی...

            راستی از فرشته‌هایت چه خبر؟ چرا فقط عزرائیل فعال است؟ باقی چه می‌کنند؟ می‌گفتند میکائیل روزی‌رسان است | حالا ما دست‌مان به دهن‌مان می‌رسد..شکر...ولی این‌همه آدمِ بی روزی چه می‌کنند؟

            همین جناب جبرئیل | دقیقاً الان دارد چه می‌کند؟ آن‌شب‌هایی که ما برای معشوق می‌گریستیم | کجا بود که بیاید به خوابِ معشوقِ ما و بگوید در چه حالیم؟ کجا بود؟ این‌همه صدایت کردیم...کجا بود؟

            همین اسرافیل...فقط بلد است صور بزند؟ خب اگر بیکار نشسته‌است بگو بیاید کمک کند...

            چند تا معجزه کردی و تمام شد رفت؟ فکر کردی دنیا شده گل و بلبل؟ اگر هنوز هستی | چرا دیگر کارهای بزرگ نمی‌کنی؟ | مثلاً تو اگر خدایی و خفنی ...چه از خدایی و خفنی‌ات کم می‌شود که معجزه کنی و بزنی مرزها را ور داری؟ می‌دانی چقدر آدم دل‌تنگ هستند...اصلاً می‌دانی دل‌تنگی یعنی چه؟
            خوش‌ به حالت...خدایی...قوی هستی و نمی‌دانی دل‌تنگی یعنی چه | عاشق نمی‌شوی | دوری اذیت‌ات نمی‌کند | مادربزرگ نداری که دل‌تنگ‌اش شوی...فرودگاه نرفته‌ای تا گریان از پشتِ پنجره با هواپیما بای بای کنی...سرِ مزار هم که بروی یحتمل گریه نمی‌کنی... چون قوی‌ای...ولی خب کسانی که قوی هستند در این‌جور مواقع دیگران را آرام می‌کنند...این‌کار را چرا نمی‌کنی؟

            می‌گویند کسی که این‌حرف‌ها را بزند بدبخت می‌شود | سوسک می‌شود... خب اگر راست است...تو چه خدایی هستی که جنبه‌ی انتقاد نداری؟...اگر دروغ است...چرا کسانی که این‌حرف‌ها را به دروغ از زبانِ تو و دوستانت می‌زنند را سوسک نمی‌کنی ما را راحت کنی؟
            واقعاً انقدر جدی‌ و خشکی؟ چرا چهار تا شوخی نمی‌کنی با مردم بخندیم؟ نهایتِ شوخی‌ات شده‌است خاورمیانه که خیلی شوخیِ زشتی‌ست...چه می‌شود چند آیه‌ی بامزه نازل کنی و دل مردم را شاد کنی...چیزی کم می‌شود؟

            وضع دنیا را می‌بینی؟ آن‌ور یک عده سرِ تو دارند می‌جنگند | خوشت می‌آید؟ اگر خوشت نمی‌آید | چرا یک‌هو نمی‌آیی خودت آتش‌بس اعلام کنی؟ می‌ترسی خودت را هم بگیرند و زندان بیندازند و یا بکشند؟...
            خب از اول چرا گذاشتی کار به اینجا بکشید؟

            خدا جان... من ترجیح می‌دهم تو باشی | واقعی باشی | واقعاً وجود داشته باشی | واقعاً همان بخشنده و مهربانی باشی که در بچگی می‌شناختم | باور کن این‌طوری برای من راحت‌تر است... خیلی راحت‌تر است...
            یک‌کاریش بکن...یحتمل ملائک شبکه‌های بدی را می‌بینند که این‌گونه از وضعِ دنیا بی‌خبر اند...چند فرشته بفرست که از نزدیک وضع دنیا را ببینند...گولِ این رسانه‌ها را نخور...

            ارادت
            کیومرث مرزبان
          2. چه اهمیتی دارد؟ که تلویزیون‌ها کور باشند، روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش؟ آن چیزی که اهمیت دارد این است: گورستان‌های کوبانی، تا ابد شهادت خواهند داد که در آن مختصات، زن‌ها در صف مقدم جنگیدند. جنگجویان ِ مَرد، در مقابل ِ گلوله های «داعش» نشکستند؛ اما در گورستان ها بغضشان شکست و منفجر شد. طول و عرض ِ جغرافیایی کوبانی تا ابد همچون جعبه ای سیاه، شهادت خواهد داد که شهامت، عادلانه تقسیم شد. سالمندان، اس...لحه به دست، برای آینده نوه‌هایشان سرود خواندند. و کودکان، عکس دایی و خواهر و خاله‌هایشان را در دست گرفتند. و سرود خواندند. برای جای خالی آنانی که هرگز بازنخواهند گشت.

            بگذارید تلویزیون‌ها کور باشند. روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش. گورستان‌ها اما تا ابد اعترافی را با صدای بلند تکرار و تکرار می‌کنند و می‌گویند: قلمرو ِ قبرهای من، هیچ‌گاه چنین عادلانه بین زن و مرد تقسیم‌نشده بود. در بیشتر جنگ‌ها، سهم ِ گورستان از انسان، فقط مَرد است. گورستان‌های پیرامون ِ جنگ‌ها، مردسالارند. کوبانی اما، برابری جنسیتی را در زیر ِ خاک‌ها جامه عمل پوشاند. تا فردا، دختران کوبانی، پسران کوبانی، بر روی خاک سرزمینشان، سرهایشان را بالا بگیرند و بگویند: در سرزمین ما زنانی که حقشان زندگی بود، با خون خودشان، برابری را رقم زدند. جنگیدند. کشته شدند. و با تقدیم جانشان، تا ابد برابری خواهی و حق‌خواهی را به یادگار برایمان به جا گذاشتند.

            چنین می‌گویند. دختران و پسران کوبانی. درست درحالی‌که به آرامش ِ ابدی گورستان خیره شده‌اند. و به جای خالی عزیزانشان می‌اندیشند.
          3. سامان رسول پور