شب آخر بود. لابلای میهمانهای خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچهها آمدند تا بدرقهام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جاماندهها بودم و نه به فکر بردنیهای کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همهچیز را بیرحمانه تر میکند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بیفیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقهام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.
هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمعآزاد سر بعضی از کلاسهای ما هم مینشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگیمان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم میرسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگیهایی که گاهی اوقات کشنده میشد. دور و نزدیک شدنهای متوالی. فکر میکرد و گاهی هم «تیکه»اش را میانداخت. لمپنی در درون البرز زندگی میکند. البرز میان ساحتهای مختلف سرگردان است و من هم فکر میکردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شبنشینیهای چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدنهای تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همهچیز برعکس شده است. من برگشتهام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او میخواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملالآور این سالها را اینجا نادیده میگیرم. در همین شبهای سیگار تا صبح بارها بحثش را کردهایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمیفهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آنها که چسناله میکنند و غر میزنند و «اگر راست میگویند بسم الله... برگردند همین خرابشده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمدهاند. ذهنیت دوگانهساز عقیم، ذهنیت سادهسازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیتها درنمییابد و به دنبال سادهترین جواب میگردد. حالا همهچیز برایم پیچیدهتر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که میتوانم برای آدمها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهبترین تجربهها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدمهایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطرهبازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم میشود حرفها هم ته میکشند. این سرنوشت تمام معاشرتهای از راه دور است که تاریخ شخصی و صمیمیتش آرام آرام از دست میرود.
(4)
من برای بدرقهاش به فرودگاه نمیروم. برای بدرقه هیچکس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکانها را با آدمها به یاد میآورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدمها دود میشوند و به هوا میروند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود میآیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسبتر و افشاگرانهتر از این شعر شاملو به ذهنم نمیرسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخهها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخنچین با برگها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد
حالا عدد نمیدهیم. هشتصد نفر، هزار نفر، هزار و پانصد نفر؟ اینش مهم نیست. لابد ما شاگردان ممتاز و نمونه لایه های فوقانی طبقه متوسط هستیم که این شانس را داشتهایم تا گلو خودمان را مسلح کنیم به کالاهای فرهنگی یا آنقدر غبغبمان ورم کند که ادای آدمهای فربه را دربیاوریم. همه با یکی دو واسطه تهش با یکدیگر آشنا درمیآییم. اسم ده نفر از معاشرین اطراف را که ببریم حتما سه چهار نفری مشترک از آب درمیآیند. «م...ا بی شماریم»ی هزار نفری که هی در کافهها، گالریها، دورهمیهای آخر هفته و میهمانیهای خارج شهر به هم برخورد میکنیم و میتوانیم تا خود صبح درباره طوفانهایی که در فنجانهای قهوه و پروفایلهای فیسبوک برپاست حرف بزنیم.
ما که از ترس فراموش شدن، از ترس بیشکوهیمان هر کدام طبلی به خودمان آویختیم و برندهای مختلف عرصه عمومی را مصرف کردیم تا به ترکیب اصلی تیم چندصد نفره «بچه معروف»های برخوردارشده از منزلت و اعتبار بپیوندیم.
ما شاگرد ممتازهایِ دانشگاهرفته ای بودیم که به زندگی در اندرونی محکوممان کرده بودند. با پسگردنی ما را از «عرصه عمومی» به پستوهای مجازی راندند و بعد به زیرزمین هولمان دادند و دیوارهای باریک و فرسوده ایدئولوژی و قدرت، هنوز از گردنهای ما کلفتتر بود. از خیابانها سقوط کردیم به کنج خانهها. از «شهر» و از هر آن چه زندگی جمعی را ممکن میکردد رانده شدیم به جزیرههای کوچک چند نفره. شهر شد ازدحامی مجازی لبریز از عکسها و ژستها. خواستیم شهر را در پستوهای کوچک بازتولید کنیم. خانه به مثابه «بار»، کافه به مثابه خیابان، گالری به مثابه دیوار. ما به هیچ نقاب و هیچ فیگوری رحم نکردیم. گاهی روشنفکر شدیم و گاهی آرتیستهای مولتیآرت چندمنظوره و گاهی همه با هم، همه در هم. ناظرینی بیرحم بودیم. قاضیانی که تا وقتی در معرض دیدن قرار ندارند بیرحمترین جلادان تاریخند و هنگامی که پروژکتور «برادر بزرگ» رویشان بیفتد میشوند بزرگترین قربانیان جهان. بهمن فرسی نداشتیم که «شب یک شب دو»ی ما را بنویسد و ترتیبمان را در یکی از همین بالماسکهها بدهد. اگر هم داشتیم لابد اینقدر منصف میشد که همذاتپنداری بیشتری با ما داشته باشد و بداند که ما پیش از آن که بجنبیم، لابلای چرخدندههای تاریخ له شده بودیم و آن جوکِ وصفِ حال را تهش ضمیمه کند. مجبور بودیم. مجبور. میفهمی؟
پ.ن: توضیحش حتما در کامنتها لازم میشود که این یک روایت است. حجیت معرفتشناسانه ندارد. مواجهه ای فردی است با موقعیتی جمعی... تحلیل نیست. توصیف و توضیح آکادمیک و پارادایمیک و ... هم نیست