نفرت از جامعه از هلیا و با من باش...

۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.
۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهم ات را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر… ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش ک...ن، ساعت مچی مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار.
۳۰روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…
خداحافظ….

(نوامبر شیرین- پت اوکانر-

همه ما در قبال این جامعه متنفر که بین تکثر آجرهایش نفرت گذاشته ایم مسوولیم. هر بار که یک آجر از بالای این دیوار کج می افتد سر "ما" بودن ما و "انسان" بودنمان میشکند. با اینهمه باز پای این دیوار نفرت بیشتر تولید میکنیم، که مبادا بین آجرها خالی بماند. حالا یک آجر دیگر روی سر ما افتاده. به بهانه صفحه بچه پولدارهای تهران. باز سنگرها برپا شدند و از یک سو متن های پر از نفرت و کینه به سوی بچه پولدارها و از سوی دیگر پیزوری غرغرو خطاب شدن نگارندگان این متن ها از طرف بچه پولدارها. برخلا...ف تصور ما در این شلیک دوسویه ی نفرت، ما هیچ برتری ای نداریم. چرا که اگر واقعا برتری ما به فکر و قدرت تحلیل ماست متاسفانه باید بگویم بسیاری از متفکران فیسبوکی در این قضیه هم با استفاده از مفاهیم نظری و اصطلاحات پرطمطراق فقط تظاهری به تفکر و تحلیل داشتند و در عمل تنها کینه نگاری کردند.
اینهمه متنفر بودن به ما اجازه فکر و تحلیل این پدیده را نمی دهد. اگر واقعا دل ما با دیدن شکاف طبقاتی برای کودکی که بین زباله ها دنبال روزی اش میگردد میسوزد باید جامعه را به سمت عقلانیتی سوق دهیم که فقرزداست. اگر قرار بود تنفر قفلی را باز کند تا امروز هزار بار کرده بود. واقعیت تلخ آن است که تنفر همیشه قایق شکسته ای بوده که نالایق ترین های این کشور روی آن پریده اند و سواران خشمگین و بی فکر آن را به هرسو که خواسته اند کشیده اند.
چیزهایی هست که ما دوستشان نداریم. مثل تقلای روح فرسای جمعی از آدمها برای نمایش انتساب به یک طبقه تن آسا. فخرفروشی به تهی بودن از تمام آنچه جامعه از شعارهایش اشباع شده. کندن خود از دیگران به هر حیله! ستاره شدن به هر دستاویز! ما دوستشان نداریم ولی باید یاد بگیریم متنفر نشویم، فکر کنیم، بفهمیم و بعد اگر دستمان میرسید به سهم خودمان کاری کنیم

2001

همین طوریای این روزها

من مال نسل جنگم. نه اینکه جبهه رفته باشم ولی هنوز که به این سن رسیدم، بعد از اینهمه سال، آهنگهای اون دوران یا هر تصویری با متن جنگ، بغض آلودم میکنه. همیشه ته وجودم دلم می خواست تو خانواده امون، شهید که نه ولی حداقل یه رزمنده ای، آزاده ای چیزی داشتیم که بهش می بالیدیم...هنوز بعد از ٢٥ سال از إتمام جنگ، تمام قد جلوی هر رزمنده سابقی می ایستم و نمی دونم چرا سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم. هرگز نفهمیدم چرا...
بارها سعی کردم برای همسر سابق فرنگیم توضیح بدم که نمی تونه از من توقع داش...ته باشه آدم متعادلی باشم. کسی که تو کشوری بزرگ شده که توی یک شهر برجی تخریب میشه، مردم اون سر کشور میرند پیش مشاور روانکاو چون روحشون بهم ریخته، چطور از من توقع تعادل میتونه داشته باشه؟!! مایی که وسط کلاس آژیر می زدند و یک مدرسه، ریسه میشدند تو پناهگاه و بعد یک ربع دوباره برمیگشتند سر کلاس. انگار نه انگار.
پناهگاه که چه عرض کنم، زیر زمین مدرسه که پنجره های رو به حیاطش با گونیهای پر از خاک مثلاً أمن شده بود. دلم میخواد یه روزی به عنوان یک پروژه تحقیقی برم ته داستان رو در بیارم که کی این ایده زیرزمین پوشیده در گونی رو ارائه داده بود. پدر صلواتیا، اگر بمبی، موشکی چیزی می خورد که همه بچه موشها اون تو مغزپخت/بریون میشدند.

باز رگ اسفندیم عود کرده. اصلاً چی شد که به این وضع سگی افتادم امشب...تلفن بیسیم مادربزرگم خراب شده و داده بودم تعمیر. دو دفعه رفتم حاضر نبود. صاحب مغازه عیناً دربون درب جهنم می مونه بس که شیرین اخلاقه. امشب خود اعلی حضرت نبود و برادر کوچکش دم دکون بود. وقتی دیدم تلفن هنوز حاضر نیست تصمیم آگاهانه گرفتم که عصبانی نشم. نفس عمیقی کشیدم. صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم "این تلفن مادربزرگ منه که مریضه و نمی تونه راه بره. تنها دلخوشیش الان اینه که با این تلفن لعنتی با این و اون کمی گپ بزنه." نشستم تا درستش کرد. گویا پسرک جوان بغض ته چشمام رو دید. وقتی وارد مغازه شدم أذان پخش می کرد. یه چارپایه فکسنی برام آورد. من که نشستم صدای آروم سیاوش قمیشی فضا رو گرفت.
همه اینا یاد پدربزرگم می اندازدم که بی آزارترین موجودیه که شناختم. برای من، نوه دردونه اش، با وجودی که من نوه ارشد نبودم، پسر هم نبودم، شاید بابت اخلاق های پسرونه ام، من رو جور دیگه ای دوست داشت. وقتی همه نوه های ریز و درشت ٢٠٠ تومن عیدی میگرفتند، منو می برد توی اتاق و از لای قرآن کهنه ٥٠٠ تومن بهم میداد.
٢٠ ساله که از مرگش میگذره. بزرگترین رسالتش تو همه سالهای جنگ این بود که نذاره هیچ کوپنی از خانواده هدر بشه. تنها تقاضاش از من این بود که "بابا جان، ٠٦ نمیری؟!!" و من کوفتی که هفته ای یک بار ماشین دستم بود، من ١٩ ساله که از ١٥ سالگی اینقدر نرمه ناله زدم تا کلاس رانندگی فرستادندم تا روزی که گواهینامه گرفتم، می خواستم اون یک روز رو دور بزنم. نه که برم ٠٦
کاش می دونستم که تا آخر عمرم داغ ٠٦ رو می کشم. منی که توی بچگیم کچاپ و لوازم التحریر لوکس محسوب میشدند، کاش می دونستم که حتی الان که چرت و پرت می نویسم تنها آرزوم اینه که ببرمش ٠٦ و منتظرش وایستم تا بیاد.
الان از اون موقع هاست که فقط باید ذکر گفت.... فالله خیر الحافظ و هو الرحم الراحمین....

عسل نویی

می مغانه که از درد شور و شر، صاف است
به محتسب ندهی! قطره ای، که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است!

...

"عرفی شیرازی"

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
ﺑﺸﻨﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﻨﺪﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺟﺮﻡ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩ

...

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ
ﺑﯿﻦ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺯﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻃﻼﻕ
ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ ﺳﻮﮊﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻩ
ﮔﺮﯾﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺳﺮﺑﺎﺭ ﻋﺮﻭﺱ
ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻩ...

علی صفری

به به! ببینید و صفا کنید. آنجا در کوبانی یک نفر زندگیِ خودش را می‌گیرد که جان بقیه را نجات دهد، این‌ور دنیا، H&M که ید طولایی در بیگاری کشیدن از کودکان و کارگران کشورهای محروم دارد تا تنور داغ است بچسباند؛ که از این به بعد خانم‌های خوش‌پول گوگولیِ اروپا تنشان کنند و کلی روزهایِ نایس با هم داشته باشند. یک کیفِ برنددار هم دستشان بگیرند و به دست‌هایشان کرم بزنند. انگار نه انگار که چه تن‌هایی، چه تن‌ه...ایِ شریفی این لباس‌ها را به تن دارند. بعد یک مشت آدمِ نایسِ گوگولی هم هستند که الآن می‌فرمایند :"واااا، خو چه عیبی داره اتفاقا اینجوری به اونا هم توجه می‌شه." من نمی‌دانم این روزها از کلمه‌ی "َشرم" چه بر جای می‌ماند. من نمی‌دانم چرا خونِ آن زنان رویِ لباس‌های این ابله‌ها نمی‌دود. سرِ نفت و پول خون راه می‌اندازند و بعد، زنانِ آن‌جا را اینطور "نایس" جلوه می‌دهند. اوه مای گاد، حالا دیگر من یک تیپِ کوبانی‌ای زده‌ام و خیلی کول شده‌ام. اوه مای گاد این کار را می‌کنم تا یادِ آن زنان را گرامی بدارم. گمانم کسی اگر بخواهد برایِ کوبانی کاری کند باید یک تشت خون از خودش بگیرد و ببرد در مغازه‌هایِ اچ اند ام و بپاشد رویِ این لباس‌ها. اینطور واقعی‌تر است. البته آن وقت هم یک مشت اخلاق‌پرست پیدا می‌شوند که اوف بشوند و بگویند:"وااااااای چه خشن خووو." آیا زمانی می‌رسد که مردمِ دنیا از خواب بیدار شوند و سرمایه و صاحبانش را تقبیح کنند؟ یعنی چقدر دیگر باید کشته شوند، چقدر باید همدیگر را بجویم تا بفهمیم ما مالک داریم، صاحب داریم و از این روست که هرگز آزاد نخواهیم شد. یکی از مالکانِ ما: شرکتِ شریفِ اچ اند ام. Like

نوشته ی کتایون کشاورزی درمورد لباس های فرم زنان کوبانی درسالن های مد

البرز زاهدی شعر مریم حیدرزاده و علی دایی

احمد شاملو درباره مریم حیدرزاده به گفتن یک جمله اکتفا کرده بود " تنها نکته قابل احترام در این خانم، نابینا بودنشان است". می‌توان حدس زد که لحن شاملو این نبوده و این چیزی بوده که از او در همان سال‌ها منتشر شده است. پیرمرد کمتر از این حرف‌ها اعصاب داشته است که اینقدر شمرده شمرده و فرهیخته، فحش به کسی بدهد. این صحبت به سالهایی برمی‌گردد که پدیده‌های "داریوش‌پریم" و "ابی‌پریم" رو شده بودند و کاست‌هایشان بازار را ترکانده بود و خشایار اعتمادی، داریوش‌پریمِ معروف، اشعاری از مریم حیدرزاده را خوانده بود و بازار را ترکانده بود و لابلای ترانه‌ها، مریم حیدرزاده با صدای زیر و تینیجری‌اش مثلا می‌خواند: " من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی( با بغض) آره می‌دونم... تو میگی خدا به همرات، من میگم ( نفس عمیق) چه تلخه حرفات" و من که سن ناقابلی داشتم و تجربه ناقصی، اصلا می‌خوردم به در و دیوار و شعرها را جز به جز روی کاغذ پیاده می‌کردم که بدهم به ساجده، دختر صد و بیست کیلویی همسایه که عاشقش شده‌ بودم و دو سه سالی از منِ 13 ساله بزرگتر بود. وقتی جواب "نه" به من داد، با خودم تنهایی راه می‌رفتم و سرم را تکان می‌دادم و مثل تمام آدم‌های به ته خط رسیده، به دور و اطرافم هم نگاه نمی‌کردم و فقط زیر لب با خودم شعر می‌خواندم. انگار که شهری از "ریلکه" را زیر لب نجوا کنم، با خودم هی تکرار می‌کردم:" من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی آره می‌دونم" و مثل کابویِ ناامید و زخمی انتهای فیلم‌های وسترن، در افق گم می‌شدم. بعدش رفته بودم خانه، شاملویِ روی میز را باز کرده بودم و تنها شعری که از شاملو را که می‌فهمیدم یعنی "پریا" را از اول تا آخر، چند بار خوانده بودم و نفهمیده بودم که حیدرزاده بیشتر حس یک نوجوان سیزده ساله را می‌فهمد که شکست خورده است تا شاملو که بیشتر وقتش را صرف سرودن "دردِ مشترک" انبوه انتلکت‌های یک جامعه کرده است. آقای شاملو برای من وقتی نداشته است.
هفت هشت سال بعد، دانشگاه بودم و وسط یکی از این میهمانی‌های دانشجویی، آن دو تا عزیزِ موقشنگ، چشم‌قشنگ، گونه‌قشنگمان، صدا قشنگ، با هم دم می‌گرفتند که " چرا خورشید می‌تابه، چرا می‌چرخه زمین... تو فقط بگو چرا، عشق من بگو همین" و من زیر چشمی به سوژه جدیدی نگاه می‌کردم که آن طرفِ سالن نشسته بود و دست می‌زد و باید به سراغش می‌رفتم و دستش را می‌گرفتم و بلندش می‌کردم. آهنگ که تمام نشده بود، داشتم آن وسط‌ها دم می‌گرفتم و داد و بیداد می‌کردم و با این دو تا برادرمان شعرِ بانوحیدرزاده را تکرار می‌کردم. "اگه عشقِ من تو نیستی..." و تمام که شد، کار خودم را تمام کرده بودم. اتفاقا اولین کتابی که به "اگه عشقِ من تو نیستی" هدیه دادم، دفتر "ابراهیم در آتش" شاملو بود. شاملو شاعرِ دورهمی نبود. شاعری نبود که با آن عشقی به فرجام برسد. ترانه‌هایش را هم که خوانندگان می‌خواندند بیشتر به کارِ زندانیانی می‌آمد که در شبِ مهتاب به آسمان نگاه می‌کنند. اما به درد درمانِ حزنِ همیشگی عاشق می‌خورد و اندوه و تنهاییِ عارض‌شده بر عشاق را کلماتش می‌فهمید. اما مگر زندگی تنها در همین لحظات حزن‌آلود بود که خلاصه شده بود. مگر رابطه عاشقانه را تنها همین انزوای دردناک شکل داده است. مگر خود شاملو تا به حال عروسی نرفته است و نخواسته تا وسط میدان قرِ کمر بدهد و همان لحظه منتظرِ صدای شهرام شب‌پره نمانده است؟ اگر بگویید نه، باید بگویم خیلی در باغِ زندگی خصوصی غول‌های مورد علاقه خود نبوده‌اید. ما برای لحظات ساده زندگی‌مان، همان لحظات مبتذلی که محذوفان همیشگی شعر و ادبیات و حماسه هستند و بیشتر عمرِ ما را، بیشتر دلخوشی‌ها و تسکین‌های ما را شکل داده‌اند، نیاز به شاعران و خوانندگان و ترانه‌های ساده خودمان هستیم. ما همان‌قدر به صدای زخم‌دارِ فرهاد نیاز داریم، به صدای شنگِ شهرام شب‌پره محتاجیم تا جنونمان را وسط میدانِ رقص، مدیریت کند.
همه انسان‌های روی زمین، در هر سطحی از بینش و دانش، با هر منتالیته‌ و هر جهان‌بینی، بیشتر ساعات عمرشان را مانند یکدیگر می‌گذرانند. احتیاجاتشان یکی است و نیازهایشان به یک صورت برطرف می‌شود. شاید کیفیت رفع نیازها متفاوت باشد، اما جنس و ماهیتش ثابت است. در لابلای سبکی و سنگینی تحمل‌ناپذیر هستی، همانقدر که به ترانه ساده و احمقانه، ضعیف و دم‌دستی مریم جیدرزاده احتیاج پیدا می‌کنیم تا کسی را که دوست داریم از جایش بلند کنیم، برقصیم، به یکدیگر نزدیک شویم، همانقدر در اوج بی‌قراری‌های نهاد ناآرام که ملول از روزمرگی‌های یکنواخت و پوچ شده است، به کلمات شاملو نیاز داریم که " از مهتابی به کوچه تاریک خم می‌شوم و به جای همه نومیدان زمین می‌گریم... آه من حرام شده‌ام"... ما برای زیستن، محکوم به تجربه دائمی موقعیت‌های معلق هستیم. موقعیت‌هایی معلق بین روزمرگی جانفرسا و انزوای جانفرساتر، بین ابتذال و خلاقیت، بین سبکی و سنگینی، بین مشتاقی و مهجوری و بین مریم حیدرزاده و احمد شاملو... جایی این میانه‌هاست که زیستن محقق می‌شود.



نه! او هرگز نفهمید که قهرمان کسی است که درست در یک لحظه درست آن کار درست را انجام می‌دهد. انگار محکومش کرده باشند به یک «نابهنگامی» مستمر.این بود که هیچ‌وقت نفهمید به موقع رسیدن یعنی چه؟ به موقع تمام کردن چیست؟ کجا باید تمامش کنی؟ کجا باید ترتیبش را بدهی؟ کجا باید توپ را استپ کنی؟ کجا باید دستانت را تکان دهی تا تعویضت کنند؟ کجا باید گل‌هایت را خرج کنی؟ کجا باید از خیر آرزوهایت بگذری؟ کجای زمان باید کفش‌هایت را آویزان کنی؟ کجای زمان است که باید بفهمی موعد خداحافظی رسیده است؟ کجا باید کلمات را بکشی و حتی استرس جمله را روی کدام کلمه باید فرود بیاوری؟ حتی نفهمید کجا باید بخندی و کجا باید جدی باشی؟ کجا باید گردنت را تکان بدهی؟ کجا باید از «داستایوفسکی» استفاده کنی. او هیچوقت نفهمید باید در کجای زمان بایستد. همیشه در مختصات ساعت‌ها گم شده بود. 
کریمی اشتباه می‌کرد. کسی که در زمان گم شده باشد و معنای زود رسیدن و «دیر رسیدن» را نفهمد، هرگز خدا بغلش نکرده است. یک قهرمان هرگز نمی‌تواند زود برسد یا دیر. باید جای درست را برای کار درستش پیدا کند. مثل عاشقی است که اگر بنای وصال دارد باید درست سر موقع رسیده باشد. مجال دیر کردن ندارد قهرمان. مجال دیر رسیدن ندارد قهرمان. این سرنوشت «علی دایی» است که پشتکار داشته باشد، استعداد داشته باشد، ضریب هوشی بالایی داشته باشد اما از درک منطق زمان ناتوان باشد. سرنوشتش است که فارغ التحصیل بهترین دانشگاه مملکت باشد، بهترین گلزن جهان شود، یکی از بزرگ‌ترین ثروتمندان ایران باشد و قامت رعنا داشته باشد و با این حال هرگز، هرگز یک قهرمان نباشد. علی دایی یک نابهنگامی بزرگ است. کسی که فرجامی جز سقوط ندارد حتی اگر سیاهه‌ای از موفقیت‌ها را برابر اسمش نوشته باشند.
UnlikeUnlike ·  · 

000

خبر دارم عاشق شدی باز هم
روی تختِ خوابت دوتا بالشه
می گن تو یه آغوشِ نو دیدنت
خبرها که حــاکی از آرامشه !
می گن مشکلِ ذائقه ت حل شده
یه جورِ دیگه پخت و پز می کنی
شرابی که خــــیلی می اومد بهت !
داری رنگِ موتم عوض می کنی ...

رستاک حلاج

...

داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمی‌دانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصی‌مان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسی‌مان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...

« پس‌ هر کسی‌ سنگی‌ می‌انداختند.
شبلی‌ موافقت‌ را گلی‌ انداخت‌.
حسین‌ منصور آهی‌ کرد.
گفتند: از این‌ همه‌ سنگ‌ هیچ‌ آه‌ نکردی‌، از گلی‌ آه‌ کردن‌ چه‌ معنی‌ است‌؟
گفت‌: از آن که‌ آن‌ها نمی‌دانند معذورند. از او سختم‌ می‌آید که‌ او می‌داند که‌ نمی‌باید انداخت»




یه‌وقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی می‌خواد. از اون بغل‌ها که می‌دوئی و می‌دوئی و می‌دوئی و محکم و سفت بغل می‌گیری طرفت رو. نه از این بغل‌های الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچه‌جان.
یه وقتایی به من می‌گی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت می‌ری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، می‌گی چشماتو ببند و بعد می‌دوئی طرفم.
حالا، امشب که پنج‌ساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظه‌ی اولین مواجهه‌ی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوق‌زده و شگفت‌زده و خیلی چیزای خوب زده‌م هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که می‌گی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بسته‌ی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم می‌شی، دستامو میارم جلو، تن کوچیک‌تو نگه می‌دارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
می‌ترسم آخه... می‌ترسم بیفتی، می‌ترسم به جایی بخوری، می‌ترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، می‌ترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کله‌خر عزیز مث فرفره می‌دوئی، می‌ندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین می‌شم، می‌خندی.
مهم اینه که تو هنوز نمی‌ترسی.

تولدت مبارک.


دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشی‌های موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه می‌کرد و تشویق. می‌دونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع می‌دونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل می‌زنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیه‌ای ه که ماها نداریم؛ همون روحیه‌ای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خموده‌ایم. خیلی راحت نا امید می‌شیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی می‌کنیم. خیلی راحت استتوس‌هامون متمایل میشه به همون رویه‌ای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بی‌ادبی، و بعدش جمله‌های همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچ‌کدوم از این سال‌ها نبوده، اون‌چیز واژه‌هایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکست‌ناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".



با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم



ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ




آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....

بنجامین فرانکلین

سال 93

دست خودم نیست؛ ذوق می کنم از شادی آدمها. خوشحال می شوم وقتی می بینم به خاطر یک پیوند، یا آمدن یک فرزند، یا دیدن یک لبخند، شادمانی می کنند و از دیگران هم می خواهند شریکشان باشند. خرسند می شوم وقتی می بینم کسی، با همه دردها و سختی های زندگی، برای خودش شادمانی های کوچک می سازد. شاد می شوم وقتی می بینم مردمی، با همه رنجها و تلخی ها که وجودشان را احاطه کرده، با همه غم ها و اندوه ها که قرن هاست همراهشان است، شبی از شبهای سال را، بزرگ می دارند و عید می نامند و در ساعتی معلوم، زلال و سرشار، برای دیگران آرزوی بهروزی و تحویل حال می کنند. بی خبر نیستم از دلشان. می دانم هنوز هم مادر جعفر، سفره هفت سینش را در قطعه ٢٩ پهن می کند هنگام تحویل سال. می دانم هنوز مادربزرگ، داغدار پیرمردی است که عیدش را رنگ ماتم زد. می دانم همسر و فرزندان بسیاری از دوستان و عزیزانم، امشب، توپ را که در کنند، اشک می ریزند و از سرازیری اوین به سوی خانه می روند که دلتنگی هایشان را در اتاق ها و آشپزخانه ها اشک کنند. می دانم بیمارستانهای سرزمینم، امشب پر می شوند از سیرها و سیب ها و سماق هایی که قرار است کنار تخت ها هفت سین شوند. می دانم جهان، چندان هم به کام مردمانش نیست. می دانم آوارگان جنگها و اشغال هایی که دولت ها ساخته اند، احتمالا تا پایان عمر روی خوش از زمانه نخواهند دید. اما این را هم می دانم که تمام آنها هم، شاد می شوند اگر بدانند شما خوشحالید و عید دارید و برایشان روزهای بهتری را آرزو می کنید. 
دوستان خوب، یاران دیده و نادیده، رفقای دوست داشتنی، عیدتان مبارک؛ تا باد چنین بادا.
حمیدرضا ابک

انتقاد از مردم

 

انتقـــــــــــام از مـــــــــــردم؟
--------------------------------
آنچه این روزها در کشورمان اتفاق می افتد، تأسف هر انسانی را بر می انگیزد. وضعیت زندانیان سیاسی و عقیدتی، به ویژه دراویش محترم گنابادی، تبعید زندانیان به مناطق بدآب و هوا مانند آنچه با دکتر سعید مدنی کردند، صدور احکام سنگین از سر کینه جویی مانند هفت سال حبس برای مریم شفیعی پور، ضرب و شتم منتقدان دلسوز کشور همچون محمد نوری زاد، تنها نمونه های شناخته شده تری است از آنچه در روزهای اخیر شاهدش بوده ایم. این در حالی است که فرا رسیدن موج جدید گرانی هایی که به علت کسری بودجه حاصل از بی بند و باری دولت های نهم و دهم پدید آمده، انتقادهای بی پایه نسبت به گفتگوهای هسته ای که حاصل سیاست های غلط هشت سال اخیر است، و احضارهای پیاپی وزرای دولت یازدهم به مجلس، صحنه سیاسی و اجتماعی کشور را مه آلودتر از همیشه ساخته است. به راستی این همه کارشکنی و خشونت ورزی با چه انگیزه ای صورت می گیرد؟

اگر نیت نهفته در پشت این اعمال و رفتار اقتدارگرایان این است که به رأی مردم در انتخابات اخیر، که بیش از هر چیز (به همراه میلیون ها نفر که در انتخابات شرکت نکردند) یک «نه» بزرگ بود به شیوه اداره مملکت طی سیاه ترین دوره ای که کشور به خود دیده، دهان کجی کرده باشند، چه ضرورتی برای این کارها وجود دارد در حالی که مردم ما پیش از این، و از جمله در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ و حوادث پس از آن، بی اعتنایی مراکز پنهان و آشکار قدرت به آراء و خواست اکثریت را بارها به چشم دیده و با گوشت و خون و استخوان احساس کرده اند.

اگر قصد اقتداگرایان، محدود ساختن دائره تغییراتی است که دولت یازدهم بر اساس مطالبات مردم در پی تحقق آن است، اراده عمومی شهروندان صبور و نجیب ایران زمین برای تحول در وضعیت کنونی و ساختن کشوری آباد بر ویرانه ای که حاصل سیاست های مخرب دولتی که با شعار عدالت، ساده زیستی و پاکدستی، ثروت های ملی را به یغما برد و «بیت المال» را به «مال البیت» تبدیل کرد، استوارتر از آن است که هیچ دولتمردی را به عقب نشینی از مطالبات مشروع شان مجاز بداند.

اگر نمایش سیاست داغ و درفش برای اخلال در روند خروج ایران از انزوای بین المللی است، مگر این گونه اقدامات جز قطورتر ساختن پرونده حقوق بشری کشور و زمینه سازی برای بالا بردن هزینه ها در عرصه سیاست خارجی چه سودی در بر دارد؟ هزینه هایی که بار سنگین آن، سال هاست بر دوش مردم کوچه و بازارست و نه مسئولان غیرپاسخگویی که همواره در فضای گلخانه ای خود اسیر توهمات خوبشند.

ای کاش به جای نگرانی بابت فضای فرهنگی کشور، لختی درنگ می شد در کردار و رفتار سپاه، که از پاسداری از انقلاب به پاسداری از منافع خود گرویده، نیم نگاهی می شد به روزنامه کیهان و صدا و سیمایی که هم آبرو بر باد ده هستند و هم بی آبرو، تذکری داده می شد به روحانیت حکومتی که در شرایط سخت اقتصادی که مردم کوچه و بازار دست به گریبان تأمین نیازهای اولیه زندگی شان هستند هیچ محدودیتی برای بودجه خود را بر نمی تابد، و ترتیبی داده می شد که دستگاه های زیر نظر رهبری هم به شفافیت مالی در برابر دستگاه های حسابرسی و بازرسی کشور تن در می دادند. آقایان! از مردم انتقام نگیرید. اکثریت مردم، شیوه نگاه و عمل شما برای اداره کشور را نمی پسندند.
کلمه-سیدکاظم قمی

خواهشا امضا کنید

درخواست پرویز پرستویی از مردم ایران: به فکر سربازان گروگان گرفته شده باشید / آن همه آدم به احمدی‌نژاد رای دادند که بعد هشت سال عذاب بکشند...
______________________________
پرویز پرستویی می‌گوید دردناک است که از میان هفتاد میلیون نفر هنوز ۲۰۰ هزار نفر بیانیه حمایت از مرزبانان ایرانی را امضا کرده‌اند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، پرویز پرستویی بازیگر سینما با گفتن این جمله و تبریک به سال نو به مردم ایران از انتظارش برای جمع‌آوری امضاء در کمپین حمایت از سربازان اسیر ایرانی می‌گوید.

این نخستین باری نیست که پرویز پرستویی، پیگیر یک موضوع ملی است. پیش از این نیز او بارها و بارها در پی روز اتفاقات و حوادث ملی، آستین‌هایش را بالا زده تا گرهی از کار گشوده شود.

حالا هم نوبت مرزبانان اسیر ایرانی است که دوباره این بازیگر کهنه‌کار را به روی صحنه بیاورد. چند روز پیش هنرمندان در بیانیه‌ای حمایت خود را از مرزبانان اسیر ایرانی اعلام کردند و بنا شد که با راه انداختن یک کمپین، و جمع‌آوری یک میلیون امضای ایرانیان، سازمان ملل مستقیما وارد ماجرا شود.

این بیانیه که برای امضای روی سایت موزه صلح تهران قرار داده شده اما تا به حال توانسته فقط ۲۰۰ هزار امضا جمع کند.

پرستویی می‌گوید: «سال نو را به مردم ایران تبریک می‌گویم و امیدوارم سالی پربار و پربرکت داشته‌ باشند اما یادشان باشد که این آرامش به یمن حضور همین سربازان مرزی است که بی‌جیره و مواجب از مرزهای کشور دفاع می‌کنند.»

هنوز آن رایی که باید تامین شود، تامین نشده. نماینده سازمان ملل هفته آینده به ایران می‌آید و قرار است این امضاها توسط او به سازمان ملل ارجاع شود تا این سازمان هم وارد عمل شود.

پرستویی می‌گوید: «از قول من به مردم بگویید بهرحال شب عید است. همه در کوچه و بازار دنبال رخت و لباس برای بچه‌های‌مان هستیم. سربازهای‌مان به مرخصی می‌آیند ولی ۵ سرباز ما در وضعیت نامعلومی به سر می‌برند.»

پرویز پرستویی به همراه هنرمندان، اهالی فرهنگ و رسانه و ورزشکاران، تنها به یک میلیون رای نیاز دارند: «بیش از ۷۰ میلیون نفر ایرانی هستیم، از بین این همه ما تنها به یک میلیون امضا نیاز داریم که صحت اقامه دعوی خود را ثابت کنیم. من از مردم خواهش می‌کنم، شب عیدی، به یاد بی‌گناه‌ترین افراد این جامعه باشند.»

او ادامه می‌دهد:‌ «اگر این سربازها جزو نیروی انتظامی، نظامیِ و … بودند یا مثلا دیپلمات بودند می‌توانستیم وظیفه پیگیری کارشان را به خود آن نهاد مربوط بدانیم ولی اینها سربازند. سرباز همین آب و خاک. می‌توانستند از خانواده من باشند یا خانواده شما.»

پرستویی منتظر آن خیزش ملی است که گاهی اوقات در مردم ایران بروز پیدا می‌کند: «آن همه آدم به احمدی‌نژاد رای دادند که بعد هشت سال عذاب بکشند. بعد از آن ما هرگز تصور نمی‌کردیم مردم برای رای دادن از خانه‌های‌شان بیرون بیایند ولی غیرت مردمی و غرور ملی که جریحه‌دار شده بود کاری کرد که مردم برای سرنوشت مملکت یک بار دیگر به پای صندوق‌های رای بیایند. حالا در این دولت تدبیر و امید، یادتان باشد که ۵ نفر از این هفتاد و اندی میلیون نفر در اسارت ایادی ریگی در پاکستان به سر می‌برند. پس این ملت ایران کجایند؟»

او همچنین می‌گوید: «در این شب عید که همه مشغول خریدن هفت‌سین و چیدن آن و ۱۳ روز تعطیلی‌یی هستند که در طولش تازه باید با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارند، کمی هم به یاد آن سربازان بی‌نام و بی‌توقعی باشند که نه حقوقی داشتند نه تامینی، و فقط برای انجام وظیفه و پاسداری از مرزهای ایران به چنین روزی افتادند.»

همه شما می‌توانید برای پیوستن به این کمپین و امضای بیانیه حمایت از مرزبانان ایرانی، به سایت موزه صلح تهران به آدرس ttp://www.tehranpeacemuseum.org/index.php/fa/ بروید و در این کار خیر شرکت کنید.
کمپین درخواست از هنرمندان برای شکستن سکوت
۲۱ اسفند, ۱۳۹۲


http://www.petitions24.com/free_iranian_soldiers


بچه ها خواهشا برید این لینک و رای بدید فقط تا امشب وقت داریم برای ازادی 5سربازززز

میخ‌هایی بر تابوت «تحصیلات تکمیلی»

ناصر فکوهی
th.jpg
اگر بخواهم تنها یک واژه برای تشریح این وضعیت بگویم، خواهم گفت: فاجعه! فاجعه چه برای کسانی که هم‌اکنون در کالبد نظام آموزش عالی ما حضور دارند و چه کسانی که در آینده به آن وارد می‌شوند.با نگاهی به سؤالات و نحوه‌ی برگزاری کنکور درمی‎یابیم که ما هنوز تفاوت رسیدن به درجه‌ی «دکترا» و مثلاً ورود به دبستان و دبیرستان را تشخیص نمی‌دهیم.

فرهنگ امروز/زهرا رستگار: ناصر فکوهی همواره تاکید داشته است که در قبال کاستی‌ها و کژروی‌های آموزش عالی سکوت نکرده و نخواهد کرد. این‌بار هم به بهانه برگزاری چهارمین آزمون نیمه متمرکز دکتری که در روز جمعه ۱۶ اسفند برگزار شد به سراغ او رفتیم تا برخی آمار و ارقام رسمی اعلام شده از سوی سازمان سنجش را که حاکی از افزایش ولع و عطش جامعه نسبت به ورود به مقطع تحصیلی دکتری است، را برای‌مان تحلیل کند که در ادامه می‌خوانید:

با توجه به آمار رسمی اعلام شده مبنی بر حدود ۲۴۰ هزار متقاضی ورود به مقطع دکتری و همین طور پذیرش سالانه ۱۰ هزار دانشجوی دکتری، این‌همه میل و تشنگی به دکتری را شما مثبت یا منفی ارزیابی می‌کنید؟ نظر و تبیین شما در این مورد چیست؟

اگر بخواهم تنها یک واژه برای تشریح این وضعیت بگویم، خواهم گفت: فاجعه! فاجعه چه برای کسانی که هم‌اکنون در کالبد نظام آموزش عالی ما حضور دارند و چه کسانی که در آینده به آن وارد می‌شوند. نظامی که هیچ اهمیت و اعتباری برای خود قائل نشود و مثل صاحب‌خانه‎ای که چوب حراج بر هرچه از در و دیوارهای بقایای این خانه‌ی نحیف باقی مانده است، بزند، آن هم برای اینکه آدم‎هایی این در و دیوارها را بخرند که یا نسبت به داشتن این مدرک متوهم هستند و یا از آن بدتر قصد سوءاستفاده از آن را برای معاملات و موقعیت‎های اجتماعی خود دارند.

فاجعه، از آن نظر که با نگاهی به سؤالات و نحوه‌ی برگزاری کنکور درمی‎یابیم که ما هنوز تفاوت رسیدن به درجه‌ی «دکترا» و مثلاً ورود به دبستان و دبیرستان را تشخیص نمی‌دهیم. سؤالات تستی، سؤالاتی برای به دام انداختن دانشجویان و یا به انحراف کشاندن آن‌ها و صرفاً طراحی شده برای متخصصان حرفه‎ای تست زدن است. در شرایطی که ما باید با تمام توان خود در فکر بازسازی دانشگاه‎های خود باشیم تا آن‌ها را از وضعیت اسف‌باری که هر روز یکی از مسئولین از آن شکایت می‎کند، دربیاوریم، شاهد آن هستیم که کنکور دکترا که نفس آن را نیز می‎توان به سادگی زیر سؤال برد با رویکردی غیرتخصصی بدون توجه به الزامات رشته‎های مختلف و به شیوه‎ای برگزار می‎شود که بدون شک نمی‎توان انتظار داشت به نتیجه‎ای حتی نزدیک به حد مطلوب برسد. در این کنکورها واقعاً به دنبال چه چیزی هستیم؟ اندازه‎گیری میزان قدرت حافظه‌ی دانشجویان؟ میزان هشیاری آن‌ها در گریز از دام‎های تست‌زنی؟ و تازه بگذریم که این قدم اول در هفت‌خوانی است که داوطلب باید طی کند تا بتواند به صندلی دکترا در دانشگاهی برسد و وقتی ۵ یا ۶ سال بعد از آن برمی‎خیزد هیچ ضمانتی نباشد، نه کاری برایش وجود داشته باشد و نه حتی اینکه به درجه‌ی بالاتری از دانش رسیده باشد.

بارها گفته‎ام که برای آنکه بتوانیم از این موقعیت بیرون بیاییم باید نوسازی اساسی در نظام دانشگاهی خود بکنیم، این نظام مربوط به حداقل ۵۰ سال پیش است. نظام دانشگاهی به‌خصوص در رده‎های بالای آن یعنی دکترا باید کاملاً استادمحور باشد؛ یعنی دانشجویان بر اساس پروژه‌های مشخص و تخصصی اساتید انتخاب شوند و در همکاری و همگامی با آن‌ها وارد نظام اجتماعی و حرفه‌ای و علمی شوند و نه آنکه مثل بخت‌آزمایی با تست‌زنی و این قبیل برنامه‎ها وارد نظامی شوند که در آن نیز همه چیز بر اساس کلاس و درس و مشق و حفظ کردن تنظیم شده است و در نهایت هیچ تخصصی به آن‌ها نمی‎دهد، ضمن آنکه گروهی از آن‌ها نیز پس از فارغ‌التحصیلی به‌عنوان «استاد» باز وارد این سیستم شوند و همین کار را با دیگران در دوری باطل، تکرار کنند.

در یک کلام این «تشنگی علمی» یا از سر ناچاری است یا برای سوءاستفاده و در هر دو حالت، شکل و محتوایی آسیب‌زده و آسیب‌زا دارد. کشوری که در چشم‌اندازهای خود رسیدن به موقعیت‎های بالای دانشگاهی در منطقه را در سال‎هایی نه‌چندان دور دارد، بدون شک ما در حال طی کردن راه غلط هستیم. مسئولان باید با سیاست‌گذاری‌های درست امکان دهند که مدارک دانشگاهی در شکل و محتوا ارزش بیشتری پیدا کنند و بنابراین، این همه تقاضا برای مدارک بالا وجود نداشته باشد. درعین‌حال با اصلاح اساسی نظام دانشگاهی آن را از این وضعیت که همه معترفند رو به سوی یک خودکشی جمعی می‎رود، بازدارند.

 

با توجه به پذیرش ۱۰ هزار دانشجوی دکتری، چه نیازی در کشور به این‌همه فارغ‌التحصیل دکتری داریم، حال از این فارغالتحصیلان چه چیزی می‌خواهیم یا چه انتظاری داریم؟

مدت‎ها است که به همان دلایل که در بالا گفتم رابطه‌ی میان بازار کار با دانشگاه قطع شده است؛ یعنی ما دانشجو تربیت نمی‎کنیم که مشغول کار شود، بلکه صرفاً تربیت می‌کنیم که مدرکی به دست آن‌ها بدهیم و آن‌ها هم در سیستم اجتماعی آن را به رخ دیگران بکشند و البته در سال‎های آینده هرچه کمتر و کمتر می‏‎توانند این کار را انجام دهند؛ چون با این شیوه‌ی تولید انبوه دکتر، ارزش این مدرک در کمتر از ۱۰ سال به سطح کارشناسی ارشد امروز و در سال‎های بعد در حد کارشناسی نزول خواهد کرد. هرچند گروهی معتقدند که این روند می‎تواند در درازمدت به دلیل پایان دادن به ارزش مدرک، مؤلفه‌های دیگری مانند دانش تخصصی و فعالیت‎های حرفه‎ای به شاخص‎هایی جدی‎تر برای یافتن کار تبدیل شوند. من شخصاً در این مورد چندان خوش‎بین نیستم، مگر برای کسانی که خود برای پیشرفت خویش برنامه‎ریزی کرده باشند به‌خصوص در رشته‎های علوم انسانی. درست است که در رشته‎های علوم طبیعی مانند پزشکی این اتفاق عملاً رخ داده است؛ یعنی امروز تعداد بی‎شمار پزشکان متخصص که اعتباری ندارند از عوامل مؤثر در موفقیت و نفوذ بیشتر پزشکانی شده‎اند که دارای دانش تخصصی و مهارت زیاد هستند. اما علوم اجتماعی و انسانی متفاوت است؛ زیرا تخریب کار یک کنشگر به‌سرعت مشخص نمی‎شود و ممکن است ما ناچار باشیم بهای سنگینی برای آن بدهیم که در یک فرایند آزمون و خطا بتوانیم متخصصان ماهر و غیرماهر را از یکدیگر تمییز دهیم.

بنابراین، فکر می‎کنم هرچه زودتر به کنکور، به‌طورکلی و به کنکور دکترا در شکلی که در حال حاضر دارد، پایان دهیم و از تعداد دانشجویان بکاهیم و در انتخاب هیئت علمی نیز بیشتر معیارهای علمی را رعایت کنیم تا سایر معیارها شانس بیشتری برای جلوگیری از روند تخریب نظام آموزش عالی داشته باشند. برای این کار نیاز به اراده‌ی سختی وجود دارد، همچنین نیاز به یک توهم‌زدایی عمومی و اصلاحاتی در سطح جامعه و ارزش‎های آن داریم. چرا برخلاف تمام کشورهای توسعه‌یافته برای ما هنوز «دکتر» و «مهندس» بودن ارزش‎های اجتماعی هستند و نه تنها این عناوین را پیش از اسم افراد می‎آوریم بلکه عناوین خودساخته‎ای مانند «پروفسور» هم درست کرده‎ایم که باز هم بیشتر مدرک را یک سرمایه‌ی اجتماعی اعلام کنیم. چه کسی دیده است که در کشورهای توسعه‌یافته کسی خود را دکتر و مهندس و پروفسور خطاب کند؟ چرا نباید به همه‌ی افراد و همه‌ی مشاغل آبرومند احترام گذاشت و در علم هم مبنا را نه مدرک افراد، بلکه میزان دخالت اجتماعی و تخصصی آن‎ها که با کارها و سخنان و فعالیت‎های اجتماعی‎شان مشخص می‎شود، بدانیم؟

 ما واقعاً در حال تیشه زدن به ریشه‎های فرهنگ خود هستیم که یکی از قدیمی‎ترین و پرارزش‎ترین فرهنگ‎های جهان است. بسیاری از علوم و رشته‎ها چه در حوزه‌ی انسانی و چه در حوزه‌ی علوم دقیقه ریشه‌ی خود را از فرهنگ اسلامی و ایرانی در دوران شکوفایی‎شان می‎گیرند، حال باید پرسید چرا ما چکش به دست گرفته‎ایم و برای محکم‌کاری در اینکه جسم بی‎جان تحصیلات تکمیلی‎مان از جا برنخیزد با فرایندهایی چون کنکور دکترا، تابوت آن را چنین میخ‌کوبی می‎کنیم تا مبادا درش گشوده شود و جسد بیرون بیاید؟

نوشته ای ار ریحان ریحانی

یکی از عجیب ترین اشیاء برای من، شءی است به نام "صلوات شمار". یک دستگاه کوچک با دکمه و مانیتوری کوچک. دکمه را یک بار فشار می دهی و مانیتور عدد یک را نشان می دهد، بیست بار فشار می دهی و مانیتور عدد بیست را نشان می دهد، هزار بار و مانیتور عدد هزار را. بارها از خودم پرسیدم که آیا این شیء می تواند زیبا باشد؟ دستگاهی که ذکر را می شمارد چطور می تواند زیبا باشد؟ مگر نفس ذکر گفتن، غرق شدن و گم شدن و فارغ شدن نیست؟ پس این شهوت شمارش، شهوت بالا بردن ارقام از کجا می آید؟ واقعیت این است ک...ه ایدوءولوژی برای خودش ابزار می سازد و دست به تولید انبوه می زند و از بازگشت سرمایه اش مطمءن است چون پیشاپیش می داند که بازار عبادت کننده گان، گرسنه ی دریافت پاداش است. مارکت دین، پر از انبوه عبادت کنندگانی است که در انجام امور خیر (آنچه در دین به عنوان امر خیر به رسمیت شناخته شده و توصیه شده ولاغیر) از هم سبقت می گیرند و مجاهدت می ورزند و البته منتظر دریافت پاداش وعده داده شده هستند، از این رو ممکن است حساب و کتاب صلوات هایی که فرستاده اند و تسبیح هایی که گفته اند از دستشان خارج شود و در سیستم پاداش دهی، اختلال ایجاد کند. آنها فلان کار را انجام می دهند چون ثواب دارد و از انجام فلان کار اجتناب می ورزند چون تاب عقاب ندارند. بنگاه های دینی، گاهی حتی ثواب را پیش خرید می کنند! هزاران صلوات نذر می کنند و در مقیاس گسترده برای مردم پیامک می فرستند که مثلا: "سهم شما دو هزار صلوات!" بازار خوب، رقابت و خلاقیت ایجاد می کند، به همین دلیل است که کتاب "صد صلوات" خیلی سریع به چاپ هفتاد و سوم می رسد، وبسایت "نذری یاب" افتتاح می شود، رکعت شمار و علم و کتل چینی وارد بازار می شوند، کارت دعوت های رنگارنگ و مختلف برای مهمانی های بعد از سفر حج طراحی و چاپ می شوند و الی ماشالله. انگار چیزی در این میان جا به جا شده است، چیزی که به نظر می رسد "میزان تاثیر دین بر امور دنیوی و امور دنیوی بر دین" باشد.
احتمالا لازم به توضیح نیست که این یادداشت، همه ی مؤمنان را شامل نمی شود.