بیاید به هم یاد بدیم از فیسبوک استفاده مفید بکنیم گروه از هموطنان قرار گذاشتند در روز ۲۵ آذر برای کمک به تمیز بودن محیط زیست و هوای شهرهای بزرگ ایران دست به یک حرکت دسته جمعی و همگانی بزنند
کار سختی نیست بیایید یک روز به احترام سالخوردگان و فرزندان و خواهران و برادران کوچک خودمان این روز از ا...ستفاده از وسایل نقلیه تا حد امکان خوداری کنیم و به محل کار پیاده یا با دوچرخه بریم
بیایید یک روز تا توان دارید از استفاده ماشین خوداری کنید فکر نمیکنم یک روز تاثیری در زندگی شما بگذاره ولی میتونه کمک بزرگی برای رفع آلودگی هوا و کمک به محیط زیست خودمون باشه
توجه داشته باشید این یک برنامه سیاسی نیست و ربطی به گروه و دسته و یا هیچ حزب سیاسی نداره یک کار انسانی گروهی برای کمک به محیطیست که در آن زندگی میکنیم
خواهش زیادی نیست این مطلب و خبر رو به هر صورتی که دوست دارید به اشتراک بگذارید نیت لایک گرفتن و عضو گروه زیاد کردن نیست بلکه نیت کمک به پاکی و سلامتی هموطنان در سراسر ایران عزیز میباشد
ما آدمهای فتح بودیم. شکست مرگمان بود اما برای بعد از فتحمان هم برنامه ای نداشتیم. حالا چه فتح سرسختانی که تا واپسین نفس می جنگیدند، چه فتح مهربانانی که هم از نخست آمده بودند تا فتح شوند. شیپورهای تسلیم را که می نواختند، کار ما تمام شده بود. آنها گمان می کردند این شروع حکومت ماست. آماده می شدند تا از پس آن همه ستیز، روزگار آرامش را تجربه کنند. غافل از اینکه ما سلحشوران غمگینی بودیم که هر آغازی پایانمان بود. رسم فرمانروایی را به ما نیاموخته بودند و رسم "اکتفا" کردن و ماندن را. هرچه آموخته بودیم تنها رویای "سیطره" بود و هراس "بردگی". فتح می کردیم که فتح نشویم. پیروز می شدیم که شکست نخوریم. هزاره ها و سده ها آمدند و رفتند. "فتح خویی" اما سینه به سینه و جان به جان در ما جاری بود. کشورگشایی بی معنا شد ولی ما دست بر نداشتیم از فتح هایمان؛ افتادیم به جان آدمها، عشق ها، رابطه ها؛ با آنها همان کردیم که با سرزمین ها می کردیم. یا "خدایگان" بودیم یا "بنده"؛ همین. هیچ تعریف دیگری از ارتباط نداشتیم. "مردم کراسی" که اختراع شد، تلاش کردیم "برابری" و "همزیستی" را جایگزین "سیطره" و "غلبه" کنیم؛ نشد؛ نتوانستیم؛ نیاموخته بودیم. ما آدمهای فتح بودیم و هراسناک از بردگی. در قاموس ما هر رابطه ای ترجمان مستقیم ارتباط خدایگان و بنده بود؛ یکی فرادست یکی فرودست؛ یکی بالاتر یکی پایین تر؛ یکی حاکم یکی محکوم. اتفاقا همین بود دلیل فتح خویی ما شاید. خدایگان باشی یا بنده، فرقی نمی کند؛ تنها رویایت فتح دیگر است و یگانه کابوست امتداد رابطه. جهان جدید و رابطه های تازه، آدمیان تازه ای می خواستند که ما نبودیم. مرکب و سلاحمان تغییر کرده بود؛ خودمان اما همان بودیم که بودیم؛ سلحشوران غمگینی که هر آغازی پایانمان بود
نوشته ای از احمدرضا آبک!
ناپلئون بناپارت:
اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند تمام دنیا را فتح میکردم...
آدولف هیتلر:...
اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند
صد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی میشد.
پبامبر اعظم(ص):
روزی مردانی از سرزمین پارس به دور ترین نقطه ی علم خواهند رسید .
بن لادن:
اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کنند
در سرزمین پارس به کاوش بپرداز .
اسکندر :
اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش را قربانی کند.بدان که آن مرد اهل امپراطوری پارس است
من هرگز کسانی را که در 25 خرداد سال 88 در پی زندگی شخصی شان بوده اند، درک نکرده ام چه کسانی آن روز، در آن اتمسفر گیرای مست کننده که بوی عطر و عرق در هم پیچیده ب...ود، غایب بودند؟ کجا بودند؟ زمین می خریدند؟ ملک معامله می کردند؟ شیشه ماشین شان را دودی می کردند؟ سر سفره عقد نشسته بودند؟ در خانه سریال تماشا می کردند؟ به گالری رفته بودند؟ سفر زیارتی داشتند و چمدان می بستند؟ تور یک روزه جنگل ابر رفته بودند؟ منتظر بودند تا ساعت از 6 بگذرد و "اضافه کار" بگیرند؟ در مراسم قرعه کشی "یک دستگاه خودروی نفیس" شرکت کرده بودند؟ "خبرهای خوب-خبر های بد" را تقسیم بندی می کردند؟ سینما بودند؟ پارک؟ کافه؟ کجا؟ کجا بودند؟ نمی دانستند کودتا شده؟ نمی دانستند غیاب شان، مقوم "راه نهایی مسئله مردم" خواهد بود؟ نمی دانستند راست قامتان تاریخ در آستانه اند؟ نمی دانستند احمد زید آبادی را برده اند که نیاورند؟ نه! نمی دانستند هنوز هم نمی دانند آنها فقط زبان دولت ها را می فهمند ساعت شان را با ساعت دولت ها کوک می کنند مسیرشان را دولت ها تعیین می کنند منتظرند ببیند "بین التعطیلین" می شود یا نه؟ بن شهروند می دهند یا نه؟ عیدی می دهند یا نه؟ مالیات بر ارزش افزوده زیاد می شود یا نه؟ "مجوز" می دهند یا نه؟ مذاکره می کنند یا نه؟ مشی اعتدال پیش می گیرند یا نه؟ آنها خبر را تنها زمانی می خوانند که دولت ها تایید اش کرده باشند: زمان اعلام تعطیلی مدارس به خاطر بارش برف یا زمان اعلام ظفرمندانه" پاک کردن میهن از لوث وجود عناصر نا مطلوب" ... غایبان 25 خرداد 88، همان غایبان ِ انقلاب 57 اند، غایبان ِ 30 تیر و غایبان ِ همه تاریخ همان ها که اسم "کمون"، "پتروگراد"،"تیان آن من"، "تقسیم"، "التحریر"، "ریو"، "غزه"،"سینتگما"، "پلازا" و ... را هرگز نشنیده اند غایبانی که تا به حال اسم "مردم" حتی به گوش شان هم نخورده است
این متنی هست که توی فیس بوک خوندم!
برای منصور خضرایی منش و سحرش: مدتهاست سعی می کنم گذرم به خیابان ولی عصر نیفتد؛ حتی این یک سالی که در مسیر دفترم قرار گرفته. دلم می گیرد وقتی از آنجا می گذرم. "زاینده رود" تهران، درست از همان روزی خشک شد که یک طرفه اش کردند و درونش بی آر تی کشیدند که زودتر برسند به مقصدشان؛ هم شهروندان و هم آنها که اصولا باید زودتر برسند. اما بی آر تی، زندگی را از خیابان ما گرفت؛ و آب را از زاینده رودمان. چند روز پیش، حوالی غروب، مجبور شدم فاصله عباس آباد تا ونک را طی کنم. باور نمی کنید اما در اکثر قریب به اتفاق مغازه ها حتی یک مشتری هم نبود. همان مغازه هایی که روزگاری مردم صف می کشیدند پشت درش و تفریح جذابی بودند برای عاشقانی که ولی عصر را برگزیده بودند برای قدم زدن، تا لختی بایستند و خستگی از تن به در کنند با تماشای ویترینها. این روزها حتی دیگر کسی در پیاده روهای ولی عصر هم قدم نمی زند. آدمها از ولی عصر کوچ کرده اند؛ مثل پرنده ها که از شهر. تنها اتوبوس های غول پیکرند که می تازند. خاک مرگ پاشیده اند روی این خیابان. تاریخ و فرهنگ تهران، تبدیل شده به پیست مسابقه ا...توبوس هایی که قرار است بوق کشان، راه آهن تا تجریش را گز کنند. امروز صبح، رامین نوشت یکی از همین اتوبوسها، سحر خانم، همسر منصور عزیز را روانه بیمارستان کرده. حال سحر اصلا خوب نیست. استخوان هایش خرد شده اند و هنوز به هوش نیامده. دوستانش همه آشفته و بی تابند. مثل همین متن که جملاتش چفت هم نمی شوند از بغض. تقریبا هفته ای نیست که یکی از این اتفاقها نیفتد در خیابان ولی عصر. در خیابانی که روزی زندگی بود، اشتیاق بود، فریاد بود، لبخند بود و از همه مهمتر شاهرگ حیات بود و نبض شهر در دستش. حالا من مانده ام که چگونه یک تصمیم ساده، تبعاتی چنین هولناک می تواند داشته باشد. سحرهای ما تا کی باید زیر غرش اتوبوس ها له شوند؟ تاوان ورشکستگی آن همه شهروندی که آنجا سرمایه گذاری کرده بودند و حالا به خاک سیاه نشسته اند را چه کسی می دهد؟ ما تهرانی ها چه می توانیم بکنیم برای ولی عصرمان؛ مثل اصفهانی ها برای زاینده رود؛ مثل جنوبی ها برای کارون؟ دردمان مشترک است. رود و خیابان را از ما نگرفته اند؛ زندگی را از ما گرفته اند.
حمیدرضا آبک
زندگی، برای من همین یک لحظه ی سرشارشدن است؛ انکار نمی کنم که فارسی، زبان شیرینی است؛ زبان سعدی و حافظ را نمی توانم نادیده بگیرم؛ مسحورشان شده ام و سرشارم کرده اند از همه حس های ناب و زیبا اما شنیدن یک شعر کُردی، چیز دیگری است؛ چیزی که تا دو یا چندزبانه نباشی نمی توانی بفهمی اش چون در غیر این صورت حس زبان مادری، محلی از اعراب نخواهد داشت. شعر صرفا ترکیبی از واژه ها و توصیفات بدیع نیست؛ شعر، خودِ فرهنگ و هویت یک ملت است؛ فکر و ذکر و آمال و ا...فسوس های یک ملت و قوم است؛ شاید به این دلیل است که هیچ چیزی به اندازه یک شعر کُردی نمی تواند سرشارم کند و به کرنش وادرام کند در برابر همه آنانی که فرصت زاده شدن و زیستن را به من دادند؛ تا کُرد زاده شوم و از همه چیزش لذت ببرم. دروغ محض است اینکه می توان شعری را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کرد؛ روح شعر و دنیاهای نهان شعر را نمی توان به زبان مقصد وارد کرد؛
مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!...و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جُک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!!
مادر ِ من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی ماده ای که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس" زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید...مرا ببخش
از موزه ها، از تکه پاره های له و لورده ی تاریخ، از هویتهای تقلبی، از رکود زیستن در گذشته، از افتخارات متکی به یک کوزه ی شکننده، به یک سکه ی مسی...از گشتن و خیره شدن به اجسام بی جان پشت ویترین، از تاریخچه های درخشان ضمیمه به آنها، از رویاهای عتیقه ای تحریف شده، از جنگهای ادامه دار بر سر مالکیت یک شیء، از پزهای دمده ی تاریخی و از هر چه که گذشته را چه خوشایند و چه ناخوشایند مثل پتک بکوبد به مغز آشفته ی حال یا ذهن نامعلوم آینده، خسته ایم...
مریم روئین تن