نوشته احمدرضا ابک

یک نفر هم پیدا شود همین ظهر جمعه ای، ناغافل بیاید در خانه ات را بکوبد، وارد شود، بنشیند روی کاناپه منتظر، بگوید برو لباست را بپوش که بزنیم به چاک جاده برای ناهار. به عشوه هایت هم وقعی ننهد و چشم نازک کند و بگوید: "پاشو خودتو لوس نکن" و آنقدر تحکم داشته باشد که تو مجبور شوی تمام غمت را بگذاری همان گوشه کمد و بلند شوی بروی و دوباره آشتی کنی با بیرون، بیرونی که ماههاست خبری نداری از آن و دوباره آفتاب ببینی و بخندی و ناهار بخوری و تلفنهای لعنتی را بی جواب بگذاری و سربالایی های او...شون و لواسان را پیاده بروی و آویشن و نعنا بچینی و لبخند بزنی وقتی گلهای کوچکی را میبینی که روزگاری چیده می شدند و لای کتاب می رفتند تا خشک شوند و بعدها کنار هم بنشینند و تابلو شوند و یک گوشه بنشینی به تماشای آبهای سپید و برایت چای بریزد و بگوید "بگذر عزیز دل" و برگردی نگاهش کنی و چشمهایت را برایش روی هم بگذاری و باز کنی و دوباره سر بچرخانی به کوهها که آبهای بلند را به آغوش کشیده اند و نگاهت را بدوانی مثل اسبهای چالاک عرب تا بالای کوه و آنجا مجاور شوی و در دلت زمزمه کنی که ایها الناس، از جهان شما چند چیز را دوست می داشتم که آخرین منزل بودند برای بیتوته، آن هنگام که اندوه، بر فراز وجود ندا سر می داد که پایان جهان است: زن، کتاب، لباس خواب ساتنی که چسبیده بود به لبخندش، تسبیح هایی که دانه دانه گردآورده بودم از شهرها و خیابانها، اژدهای کوچکی که هرگز تربیت نشد و تا همیشه حسادت کرد، گلدان کوچکی که گل داد وقتی دوست داشته شدم و استانبول.



نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد...
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم!

رسول یونان

نوشته ای از طناز...جای فکردارد واقعا

یک روزگاری بود، نه‌چندان دور، زمان یاهومسنجر و بعد سیصد و شصت و اورکات مثلن، که استفاده‌کنندگان از این ابزارها و شبکه‌های اجتماعی، توی پیله‌ی خودشان بودند. حریم خصوصی‌شان حرمت داشت. دیوار سیمانی بود. حتا اسم‌ها اسم واقعی نبود و اگر بود، فامیلی نداشت و اگر داشت، عکسی درکار نبود. نمی‌دانم بقیه هم این حال را یادشان مانده یا نه ولی من یادم هست، خوب هم یادم هست که آن موقع اطلاعات خصوصی، حتا در حد اسم یا یک عکس کوچک را به سختی با دیگران قسمت می‌کردیم. اصلن عجیب بود اگر پروفایلی با ...اسم کامل و عکس و مشخصات پیدا می‌کردیم. فکر می‌کردیم حتمن یک جای کار ایراد دارد. یک حسی بود توی همه، حس عدم امنیت شاید، یا هر چیز دیگر، که باعث می‌شد کسی دلش نخواهد بقیه بدانند چه می‌کند و چه شکلی است. الان ولی، درست برعکس است. همه عطش دارند که هرکاری می‌کنند به بقیه هم بگویند. نکند کسی خبردار نشود دیشب مهمانی بوده‌اند. نکند کسی نداند امروز ناهار استیک خورده‌اند با دورچین پوره‌ی کره‌ای و لوبیاسبز بخارپز. نکند دیگران نفهمند کفش جدید خریده‌اند. این میل به افشا کردن خود، این شهوت گزارش کردن هر لحظه و اتفاق زندگی، این عریان شدن بی‌پروا از کجا آمد؟ چی شد که حریم‌های خصوصی پودر شدند؟ مگر ما همان آدم‌هایی نیستیم که دست‌بالا ده دوازده سال پیش می‌ترسیدیم عکس‌مان را بفرستیم برای آدمی که یک سال بود باهاش چت می‌کردیم؟ چه اتفاقی افتاده که آدم‌هایی که نهایت تلاش‌شان را می‌کردند تا کمترین میزان اطلاعات شخصی‌شان توی دنیای مجازی درز کند، الان دارند لحظه‌لحظه و ریزبه‌ریز جزییات و کلیات زندگی‌شان را توی هزارجا نمایش می‌دهند نکند چیزی از چشم کسی پوشیده بماند؟ چی شد که اینجوری شد؟

سعید زینالی کجاست؟



از دوستان خواهش می کنم این مطلب را به اشتراک بگذارند تا صدای مادر سعید زینالی خانم (اکرم نقابی ) باشیم ، این تنها کاری است که از دستمون بر میاد. 

اکرم نقابی مادر سعید زینالی در گفتگوی تلفنی با مسیح علی نژاد روزنامه نگار می گوید؛ همه تلاشم را کردم که با هیات پارلمانی اروپا که به ایران آمد دیدار کنم ولی نتوانستم، اینبار هم همه تلاشم را کردم که با خانم
 کاترین اشتون که در تهران هستند دیدار کنم ولی باز هم نتوانستم، خدا شاهد است که دارم دیوانه می شوم ، من پانزده سال است که از فرزندم خبر ندارم خواهش می کنم کسانی که می توانند صدای مرا به گوش خانم اشتون برسانند، کمکم کنند، از مادران شهدای جنگ کمک می خواهم که صدای مرا بشنوند تا همانگونه که پلاک بچه های شان را به آنها تحویل داده اند حداقل استخوان بچه مرا هم به من بدهند. چرا مسولان صدای مرا نمی شنوند؟

سعید زینالی دانشجویی ۲۳ ساله ای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی پانزده سال است که برای گرفتن نشانه ای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال استخوان می گردی.
مادر سعید زینالی در سال ۸۸ خودش نیز به همراه دخترش بازداشت شد و دو ماه را در بند ۲۰۹ زندان اوین سپری کرد و سپس با قید وثیقه آزاد شده.

نوشته ای از افشین پرورش

هنرستان صدا و سیمای باغ فردوس بودم که دیکتاتور بزرگ «آقای پدر» نامم را در رشته ی ریاضی دبیرستان تازه تاسیس پیام شهید نیاوران نوشت. مدرسه ای نوساز با دیوارهای بلند چهارمتری که جز زندان به چیز دیگری شبیه نبود.مدیر دبیرستان سعید دانشی بازجوی معروف اوین بود که همیشه مسلح به کلت کمری بود و وسیله ی نقلیه اش یک موتور هوندا هزار... ناظم هم مردی بود قد بلند و تنومند به نام قدرتی با مو و ریش آب هویجی... مخوف تر و بی رحم تر از این دو را شاید فقط در فیلمهای ژانر وحشت بتوانی بیابی... بازار ضرب و شتم و توهین و تحقیر داغ... صدایمان هم به جایی نمی رسید. خانواده های مثلا دلسوز بدنبال پر کردن جیب معلمها برای کلاسهای خصوصی و آمادگی برای کنکور سه سال بعد بودند و انگار نه انگار که فرزندانشان در جایی بدتر از زندان تحصیل می کنند. خایه مالی و پاچه خاری مدیر و ناظم که کارهمیشگی شان بود... در این میان قدرتی به شکار مشغول .. بچه های خوش بر رو را شکار می کرد و مستقیم به ضرب کتک به نمازخانه می برد.. همه می دانستیم چه بر سر اینها می رود
حرفهایمان را هیچ کس باور نمی کرد. به معلمها شکایت می بردیم می خندیدند یا اینکه می گفتند ربطی به ما ندارد. 
تا اینکه قرعه به نام یکی از دوستان صمیمی من افتاد. نامش؟ بماند... زنگ تفریح از نمازخانه که درآمد نای راه رفتن نداشت. خونریزی کرده بود.
نای حرف زدن هم... گریه می کرد
با خشم تمام به دفتر رفتم و فریاد کشیدم بر سر آقای مدیر
سیلی اول کارم را ساخت و دیگر نفهمیدم چه بر من گذشت. 
چشم که باز کردم مازیار بالای سرم و با بغض به من نگاه می کرد جرات دست زدن به من را نداشت.. زیر لب گفت افشین خوبی؟
منتظر جواب نشد و سریع دوید سمت حیاط.. مزه ی خون سوزش پوست صورت و شانه ها و سینه و شکمم را هنوز بخاطر دارم... یادم نمی آید که چه گذشت بر من ولی بعد از ظهر همان روز جلسه ی اولیا و مربیان بود و آقایان مشغول مزخرف گویی از برای گدایی و کمک گرفتن از والدین دانش آموزان.. بدون در زدن وارد سالن شدم.. با سر و صورت متورم و کبود و خونی که کماکان از بینی ام جاری بود..
یادم نیست چه می گفتم هوار می کشیدم
هر آنچه که باید گفتم
پوزخندها و تکه پرانیهای پدر و مادرها را یادم نمی رود... همانها که بچه هایشان مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند هر روز.. همانها که فرزندانشان خوراک قربانی شهوت آقایان بودند به من می خندیدند... دست آخر یکی از آنها برخاست و مرا به زور از سالن بیرون برد و یک سیلی و فحش که پسرک لات و بی همه چیز! چه 
کسی تو را به این مدرسه ی نمونه با کادر مدیریتی و تحصیلی عالی راه داده..؟ 
پدرم؟ هاها... از روی صندلیش تکان نخورد
بغضم ترکید و از مدرسه زدم بیرون
از تلفن عمومی سر کامرانیه به آن دوست زنگ زدم. مادرش گفت مریض است خوابیده. به درخانه شان رفتم... دیدمش.. کاش... در وجودش چیزی مرده بود
بوی مرگ میداد...
حرفهایم را نمی شنید.. گریه هم نمی کرد مات مبهوت...
حرفی نداشتیم بزنیم. همه چیز در سکوت گذشت 
از خانه بیرون زدم وراهی خانه ی خودمان شدم.. راهی جهنم
پدر که دستش خسته شد از سیلی های پیاپی خفقان گرفت و کپه ی مرگش را گذاشت به مادر جریان را گفتم... گفت صبح اول وقت میرویم آموزش و پرورش تجریش.. شکایت می کنیم... بیچاره اش می کنیم. به زندان می اندازیمش....بامداد روز بعد... تا اسم دبیرستان را آوردیم آقای رییس آموزش و پرورش گفت بقیه اش را نگویید که زورمان به ایشان نمی رسد و به زودی جای من خواهد نشست و پشتش گرم است و اطلاعاتی است و خلاصه هرچه شده بی خیال.. فراموش کنید.. بچه اند بزرگ می شوند فراموش می کنند...
فراموش می کنند... 
فراموش می کنند
فراموش...
من دیگر به آن مدرسه برنگشتم. اخراج
آن دوست را هم دیگر ندیدم.. گم شد خانواده اش هم دیگر ردی از او پیدا نکردند
از نوابغی که در آن مدرسه تحصیل می کردند کمتر کسی به دانشگاه راه پیدا کرد و اکثرا تن به اعتیاد سپردند و... والدین آن قربانیان هنوز در گند وجود متعفنشان سرخوشانه می زیند و تازه طلبکارند از فرزندانشان... فرزندانی که به دست خودشان به قربانگاه فرستادند....
سعید دانشی با حفظ سمت به ریاست آموزش و پرورش منطقه ی یک تهران رسید... ناظم متجاوز قصه ی ما همینک مدیر همان دبیرستان است.

اینها را گفتم بخاطر لینک زیر که خبر از شکایت خانواده های قربانیان دانش آموز از 
ناظم یک مدرسه را می دهد
http://www.entekhab.ir/fa/news/164827

محسن قشقایی زاده

محسن قشقایی زاده، زندانی سیاسی محبوس در بند ۳۵۰ در اعتراض به عدم رسیدگی به درخواست اش مبنی بر پی گیری ناپدید شدن مادرش از روز سه شنبه ۲۰ خرداد اعلام اعتصاب غذا کرده است.

به گزارش کلمه، محسن قشقایی زاده طی سه هفته گذشته از وضعیت مادر خود بی اطلاع بوده و به گفته خانواده زندانیان سیاسی خانم طوطی سلطانی آخرین بار چهار هفته پیش (دوشنبه ۲۹ اردیبهشت) پس از ملاقات با فرزندش از سالن ملاقات زندان اوین خارج شده و دیگر خبری از او در دست نیست.

بر اساس این گزارش، این زندانی سیاسی که کفیل مادرش و عهده دار سرپرستی اوست، طی این مدت بارها از طریق مسئولان زندان و دادستانی خواستار پی گیری وضعیت مادرش بوده و درخواست کرده با توجه به اینکه مجموع حبس اش تنها شش ماه بوده و اکنون سه ماه از این مدت باقی مانده است، با مرخصی برای تعیین تکلیف مادرش موافقت کنند. این درخواست تاکنون بی پاسخ مانده است.

محسن قشقایی زاده، از بازداشت شدگان سرای اهل قلم در سال ۹۱، نهم آبان ماه ۱۳۹۱ به همراه گروه دیگری از حاضران در جلسه سرای اهل قلم بازداشت شده و مدت ۲۰ روز را در بند امنیتی ۲۰۹ زندان اوین گذرانده بود، چندی بعد به دو سال حبس تعزیری محکوم شد.

با این حال دادگاه تجدید نظر با نقض رای پیرعباسی قاضی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب، یک سال و نیم از این مدت را به حال تعلیق در آورد و قشقایی زاده از اواخر فروردین ماه سال جاری برای گذراندن شش ماه حبس تعزیری خود در بند ۳۵۰ اوین بازداشت است

زن ...

ﯽ ﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻩﺍﯼ
ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ
ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻣُﺮﺩﻩﺍﯼ.
ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺱ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻫﻮﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻧﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ
ﺷﮑﻞ ﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ
ﺳﺮﯾﻊ ! ﺍﺯ ﭼﯿﺰ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻦ
ﻣﺜﻼ ﺭﻧﮓﻫﺎ ﻣﺜﻼ ﺭﻧﮓ ﺯﺭﺩ
ﺳﺒﺰ، ﺍﺳﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻮﻉ ﺩﺭﺧﺖ
ﺑﻪ ﻣﻐﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭ
ﻓﺼﻞﻫﺎ ﺭﺍ، ﻣﺜﻼ ﺑﺮﻑ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎﺵ، ﺳﺮﯾﻊ
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ، ﺩُﻭﺭ
ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻘﯿﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﯾﺪ
ﺳﺮﯾﻊ ! ﻭﮔﺮﻧﻪ
ﻭﺍﻗﻌﺎ
ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺖ
ﻋﺎﺩﺕ، ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ .

( ﺷﻬﺮﺍﻡ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ)

 

 

  • مام راه را آرزو می کنم که امروز باشی و بتوانم ببینَمَت...
    اما!...
    از دور که تو را می بینم، راهم را کج می کنم... می ترسم که مرا ببینی

    از کنارم که رد می شوی، سرم را کج می کنم که انگارتو را ندیده ام 
    تو که مرا میبینی، نگاهت نمی کنم... می ترسم چشممان به هم بیافتد و ببینی که نمی توانم نگاهت نکنم
    حواست که نیست نگاهت نمی کنم... می ترسم ناگهان سرت را برگردانی و مرا ببینی
    بعد تو می روی...
    ومن تمام راه برگشت را گریه می کنم که تو را ندیده ام...
    و بیشتر گریه می کنم که توهم نخواستی مرا ببینی...
  • حال آدم که دست خودش نیست
    عکسی می بیند
    ترانه ای می شنود

    خطی می خواند
    اصلا هیچی هم نشده
    یکهو دلش ریش می شود.

    حالا بیا وُ درستش کن
    آدمِ دلگیر
    منطق سرش نمی شود
    برای آن ها که رفته اند
    آن ها که نیستند، می گرید
    دلتنگ می شود
    حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.

    دل که بلرزد
    دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
    این وقت ها
    انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
    تا مجال عبور پیدا کنی
    هم صبوری می خواهد هم آرامش
    که هیچکدام نیست
    آدم تصادف می کند،
    با یک اتوبوس خاطره های مست...

زیرپوست شهر

زیر پوست شهر خراب تر، غم انگیز تر و فاجعه بار تر از این آمارها و این خبرهاست. خبرها و آمارهایی که به آنان که نمی خواهند بدانند و نباید بدانند نمی رسد تا خواب آرمان گرایی های آسمانی شان آشفته نشود. انبوه سقط جنین در ایران کک به تنبان کسی نمی اندازد. امام جمعه ای را معترض نمی کند. برای اسلام خطر نمی شود. ستون های انقلاب را نمی لرزاند. کسی را نگران و دلواپس نمی کند جز خدایی که روزی انتقام این سقط های بی پروا را خواهد گرفت. از هر کسی که سهمی در آن داشته باشد. همین
http://...khabaronline.ir/detail/359233/society/health
از متن : انجام سالانه بیش 250 هزار سقط جنین غیر قانونی در کشور

در حال حاضر آمارهای رسمی ارائه شده از سوی وزارت بهداشت سالانه بیش از 6 هزار سقط جنین قانونی در کشور انجام می شود. اما نکته بسیار مهم در این رابطه سهم بالای سقط جنین های غیر قانونی یا به اصطلاح زیرزمینی است. به طوریکه سالانه بیش از 250 هزار سقط جنین غیر قانونی در کشور انجام می شود که در مقایسه با سقط جنین های قانونی، 40 برابر بیشتر است.

محمد اسماعیل مطلق رئیس دفتر سلامت خانواده وزارت بهداشت در بهمن ماه سال 1392 اعلام کرد: حدود 100 هزار مرده‌زایی داریم. هرچند آمارها متفاوت است، اما به طور متوسط حدود 250 هزار سقط جنین در سال گزارش می‌شود که البته اینها مربوط به سقط‌های غیرقانونی است در حالی که حدود 6 هزار سقط جنین قانونی در سال انجام می‌شود. 

کنسرت شاهین از دید امین بزرگیان

تقلبى و کیچ بودن کنسرت کانادا نه به لخت شدن، که به میزان لخت نشدن نجفى بازمى گردد. اینکه باچه منطقى او خودش را از بقیه گروه مستثنى کرده و کاملاً برهنه نشده است.... مسأله همه آنچیزهایى است که موجب این فاصله گذارى، کاستن و کم بودن شده است به طورى که او هم بتواند جلب توجه کند و هم با استثنا کردن خودش از قضیبِ شخصیتش محافظت نماید.
شخصیت نمایشى، کسى است که با فراخواندن هرآنچه که به کارش بیاید مثل زندانیان، موسوى، نایک، ندا، اپل و از همه مهمتر "هنر" جلب تماشاچى کند و دقیقاً در همان لحظه با کاستن، کم گذاشتن و استثنا کردن یعنى همان منطق "انبار کردن" در اقتصاد، نوعى رادیکالیسم عقیم و نمایشى را عرضه کند. به تعبیر گى دبور "خوب مى فروشد اما تهى است". او میوه هاى خوش آب و رنگ کشاورزى مصنوعى فرانسه را مثال مى زند که محصولاتى اند که ازحیث ظاهر عالى و از نظر مزه خالى اند.
هنرى که با کاستن و استثنا کردن و نیز اصل فروختن، شکل بگیرد، بیشتر به سیاست دولتى شبیه است تا زندانیان بند ٣٥٠ . به آن گروه دموکراسى خواهانى شبیه است که خط قرمزشان محافظت محافظه کارانه از قضیب خودشان، یعنى امکان تداوم و تولید مثل خودشان، است. آنهایى که خط قرمزشان فرمایشات حاکم است و درعین حال خود را کنشگر برابرى و آزادى مى نمایشند.

شادی

گالوپ: ایران دومین کشور غمگین جهان است

چرا احساس شادی نمی کنیم؟

نظرسنجی موسسه گالوپ می‌گوید که ایرانیان دومین مردم ناشاد در دنیا هستند.

...

بنا به گزارش منتشر شده از این نظرسنجی، عراق نخستین کشور جهان در این فهرست است.

بعد از عراق و ایران، کشورهای مصر، یونان و سوریه قرار دارند.

موسسه گالوپ این نظرسنجی را در ۱۳۸ کشور جهان در سال ۲۰۱۳ انجام داده است.

در این نظرسنجی از افراد پرسیده بودند آیا در روز قبل از نظرسنجی آنها احساس عصبانیت زیاد، فشار روحی، غم، درد جسمی و نگرانی داشته‌اند یا نه.

جواب‌های مثبت به این سوال‌ها را با هم جمع کرده‌اند و از روی آن نتیجه گرفته‌اند که مردم کدام کشورها بیشتر از بقیه ناشاد هستند.

گالوپ در خبری که از این نظرسنجی منتشر کرده، به ایرانیان “حق” داده تا احساس شادی نکنند.

گالوپ از “بی‌کاری، نرخ بالای تورم و تحریم‌های جهانی” به عنوان دلایلی نام برده که از نظر این موسسه می‌تواند در احساس نکردن شادی مردم ایران موثر بوده باشند.

منبع: بی بی سی فارسی

حقیقت

مارک زوکربرگ، موسس فیس بوک، در دادگاهی ست که بر علیه او و شرکتش تشکیل شده است)
وکیل: آقای زوکربرگ، حواستون به من هست؟
مارک زوکربرگ: نه!
وکیل: شما فکر میکنین من مستحق این بی توجهی شما هستم؟
مارک زوکربرگ: بله؟...
وکیل: آیا شما فکر میکنین که من مستحق این بی توجهی شما هستم؟
مارک زوکربرگ: من مجبور بودم قبل از اینکه این دادگاه شروع بشه سوگند یاد کنم که فقط حقیقت رو میگم و اصلا دلم نمی خواد سوگند خودم رو بشکونم. در نتیجه من از نظر قانونی مجبور هستم که به سئوال شما جواب «بله» بدم.
وکیل: بسیار خب. پس شما فکر میکنین که من مستحق این بی توجهی شما هستم.
مارک زوکربرگ: اون چیزی که من بهش فکر می کنم اینه که موکلین شما میخوان برای اینکه بلندقد بنظر بیان، بیان روی شونه های من بشینن. اینا این حق رو دارن که شانس خودشون رو امتحان کنن، اما هیچ الزامی وجود نداره که من اینجا بشینم و به دروغهای شما گوش کنم. فقط یه بخشی از حواس من به شماست، یه بخش خیلی خیلی کوچیک. تمام حواس من به اینه که برگردم به دفتر فیس بوک، جایی که من و همکارام کارایی میکنیم که هیچ کس توی این اتاق، از جمله و مخصوصا موکلین شما، چه از لحاظ عقل و شعور، چه از لحاظ خلاقیت، توان انجامش رو ندارن. (کمی مکث می کند) تونستم جواب سئوال مودبانهء شما رو محترنامه و با دقت کافی بدم؟؟