نوشته ای از افشین پرورش

هنرستان صدا و سیمای باغ فردوس بودم که دیکتاتور بزرگ «آقای پدر» نامم را در رشته ی ریاضی دبیرستان تازه تاسیس پیام شهید نیاوران نوشت. مدرسه ای نوساز با دیوارهای بلند چهارمتری که جز زندان به چیز دیگری شبیه نبود.مدیر دبیرستان سعید دانشی بازجوی معروف اوین بود که همیشه مسلح به کلت کمری بود و وسیله ی نقلیه اش یک موتور هوندا هزار... ناظم هم مردی بود قد بلند و تنومند به نام قدرتی با مو و ریش آب هویجی... مخوف تر و بی رحم تر از این دو را شاید فقط در فیلمهای ژانر وحشت بتوانی بیابی... بازار ضرب و شتم و توهین و تحقیر داغ... صدایمان هم به جایی نمی رسید. خانواده های مثلا دلسوز بدنبال پر کردن جیب معلمها برای کلاسهای خصوصی و آمادگی برای کنکور سه سال بعد بودند و انگار نه انگار که فرزندانشان در جایی بدتر از زندان تحصیل می کنند. خایه مالی و پاچه خاری مدیر و ناظم که کارهمیشگی شان بود... در این میان قدرتی به شکار مشغول .. بچه های خوش بر رو را شکار می کرد و مستقیم به ضرب کتک به نمازخانه می برد.. همه می دانستیم چه بر سر اینها می رود
حرفهایمان را هیچ کس باور نمی کرد. به معلمها شکایت می بردیم می خندیدند یا اینکه می گفتند ربطی به ما ندارد. 
تا اینکه قرعه به نام یکی از دوستان صمیمی من افتاد. نامش؟ بماند... زنگ تفریح از نمازخانه که درآمد نای راه رفتن نداشت. خونریزی کرده بود.
نای حرف زدن هم... گریه می کرد
با خشم تمام به دفتر رفتم و فریاد کشیدم بر سر آقای مدیر
سیلی اول کارم را ساخت و دیگر نفهمیدم چه بر من گذشت. 
چشم که باز کردم مازیار بالای سرم و با بغض به من نگاه می کرد جرات دست زدن به من را نداشت.. زیر لب گفت افشین خوبی؟
منتظر جواب نشد و سریع دوید سمت حیاط.. مزه ی خون سوزش پوست صورت و شانه ها و سینه و شکمم را هنوز بخاطر دارم... یادم نمی آید که چه گذشت بر من ولی بعد از ظهر همان روز جلسه ی اولیا و مربیان بود و آقایان مشغول مزخرف گویی از برای گدایی و کمک گرفتن از والدین دانش آموزان.. بدون در زدن وارد سالن شدم.. با سر و صورت متورم و کبود و خونی که کماکان از بینی ام جاری بود..
یادم نیست چه می گفتم هوار می کشیدم
هر آنچه که باید گفتم
پوزخندها و تکه پرانیهای پدر و مادرها را یادم نمی رود... همانها که بچه هایشان مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند هر روز.. همانها که فرزندانشان خوراک قربانی شهوت آقایان بودند به من می خندیدند... دست آخر یکی از آنها برخاست و مرا به زور از سالن بیرون برد و یک سیلی و فحش که پسرک لات و بی همه چیز! چه 
کسی تو را به این مدرسه ی نمونه با کادر مدیریتی و تحصیلی عالی راه داده..؟ 
پدرم؟ هاها... از روی صندلیش تکان نخورد
بغضم ترکید و از مدرسه زدم بیرون
از تلفن عمومی سر کامرانیه به آن دوست زنگ زدم. مادرش گفت مریض است خوابیده. به درخانه شان رفتم... دیدمش.. کاش... در وجودش چیزی مرده بود
بوی مرگ میداد...
حرفهایم را نمی شنید.. گریه هم نمی کرد مات مبهوت...
حرفی نداشتیم بزنیم. همه چیز در سکوت گذشت 
از خانه بیرون زدم وراهی خانه ی خودمان شدم.. راهی جهنم
پدر که دستش خسته شد از سیلی های پیاپی خفقان گرفت و کپه ی مرگش را گذاشت به مادر جریان را گفتم... گفت صبح اول وقت میرویم آموزش و پرورش تجریش.. شکایت می کنیم... بیچاره اش می کنیم. به زندان می اندازیمش....بامداد روز بعد... تا اسم دبیرستان را آوردیم آقای رییس آموزش و پرورش گفت بقیه اش را نگویید که زورمان به ایشان نمی رسد و به زودی جای من خواهد نشست و پشتش گرم است و اطلاعاتی است و خلاصه هرچه شده بی خیال.. فراموش کنید.. بچه اند بزرگ می شوند فراموش می کنند...
فراموش می کنند... 
فراموش می کنند
فراموش...
من دیگر به آن مدرسه برنگشتم. اخراج
آن دوست را هم دیگر ندیدم.. گم شد خانواده اش هم دیگر ردی از او پیدا نکردند
از نوابغی که در آن مدرسه تحصیل می کردند کمتر کسی به دانشگاه راه پیدا کرد و اکثرا تن به اعتیاد سپردند و... والدین آن قربانیان هنوز در گند وجود متعفنشان سرخوشانه می زیند و تازه طلبکارند از فرزندانشان... فرزندانی که به دست خودشان به قربانگاه فرستادند....
سعید دانشی با حفظ سمت به ریاست آموزش و پرورش منطقه ی یک تهران رسید... ناظم متجاوز قصه ی ما همینک مدیر همان دبیرستان است.

اینها را گفتم بخاطر لینک زیر که خبر از شکایت خانواده های قربانیان دانش آموز از 
ناظم یک مدرسه را می دهد
http://www.entekhab.ir/fa/news/164827

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد