زن ...

ﯽ ﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻩﺍﯼ
ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ
ﺑﯽﺁﻥﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻣُﺮﺩﻩﺍﯼ.
ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺱ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻫﻮﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻧﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ
ﺷﮑﻞ ﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ
ﺳﺮﯾﻊ ! ﺍﺯ ﭼﯿﺰ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻦ
ﻣﺜﻼ ﺭﻧﮓﻫﺎ ﻣﺜﻼ ﺭﻧﮓ ﺯﺭﺩ
ﺳﺒﺰ، ﺍﺳﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻮﻉ ﺩﺭﺧﺖ
ﺑﻪ ﻣﻐﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭ
ﻓﺼﻞﻫﺎ ﺭﺍ، ﻣﺜﻼ ﺑﺮﻑ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎﺵ، ﺳﺮﯾﻊ
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ، ﺩُﻭﺭ
ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻘﯿﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﯾﺪ
ﺳﺮﯾﻊ ! ﻭﮔﺮﻧﻪ
ﻭﺍﻗﻌﺎ
ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺖ
ﻋﺎﺩﺕ، ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ .

( ﺷﻬﺮﺍﻡ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ)

 

 

  • مام راه را آرزو می کنم که امروز باشی و بتوانم ببینَمَت...
    اما!...
    از دور که تو را می بینم، راهم را کج می کنم... می ترسم که مرا ببینی

    از کنارم که رد می شوی، سرم را کج می کنم که انگارتو را ندیده ام 
    تو که مرا میبینی، نگاهت نمی کنم... می ترسم چشممان به هم بیافتد و ببینی که نمی توانم نگاهت نکنم
    حواست که نیست نگاهت نمی کنم... می ترسم ناگهان سرت را برگردانی و مرا ببینی
    بعد تو می روی...
    ومن تمام راه برگشت را گریه می کنم که تو را ندیده ام...
    و بیشتر گریه می کنم که توهم نخواستی مرا ببینی...
  • حال آدم که دست خودش نیست
    عکسی می بیند
    ترانه ای می شنود

    خطی می خواند
    اصلا هیچی هم نشده
    یکهو دلش ریش می شود.

    حالا بیا وُ درستش کن
    آدمِ دلگیر
    منطق سرش نمی شود
    برای آن ها که رفته اند
    آن ها که نیستند، می گرید
    دلتنگ می شود
    حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.

    دل که بلرزد
    دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
    این وقت ها
    انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
    تا مجال عبور پیدا کنی
    هم صبوری می خواهد هم آرامش
    که هیچکدام نیست
    آدم تصادف می کند،
    با یک اتوبوس خاطره های مست...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد