احمد شاملو درباره مریم حیدرزاده به گفتن یک جمله اکتفا کرده بود " تنها نکته قابل احترام در این خانم، نابینا بودنشان است". میتوان حدس زد که لحن شاملو این نبوده و این چیزی بوده که از او در همان سالها منتشر شده است. پیرمرد کمتر از این حرفها اعصاب داشته است که اینقدر شمرده شمرده و فرهیخته، فحش به کسی بدهد. این صحبت به سالهایی برمیگردد که پدیدههای "داریوشپریم" و "ابیپریم" رو شده بودند و کاستهایشان بازار را ترکانده بود و خشایار اعتمادی، داریوشپریمِ معروف، اشعاری از مریم حیدرزاده را خوانده بود و بازار را ترکانده بود و لابلای ترانهها، مریم حیدرزاده با صدای زیر و تینیجریاش مثلا میخواند: " من میگم خیلی دیوونهم، تو میگی( با بغض) آره میدونم... تو میگی خدا به همرات، من میگم ( نفس عمیق) چه تلخه حرفات" و من که سن ناقابلی داشتم و تجربه ناقصی، اصلا میخوردم به در و دیوار و شعرها را جز به جز روی کاغذ پیاده میکردم که بدهم به ساجده، دختر صد و بیست کیلویی همسایه که عاشقش شده بودم و دو سه سالی از منِ 13 ساله بزرگتر بود. وقتی جواب "نه" به من داد، با خودم تنهایی راه میرفتم و سرم را تکان میدادم و مثل تمام آدمهای به ته خط رسیده، به دور و اطرافم هم نگاه نمیکردم و فقط زیر لب با خودم شعر میخواندم. انگار که شهری از "ریلکه" را زیر لب نجوا کنم، با خودم هی تکرار میکردم:" من میگم خیلی دیوونهم، تو میگی آره میدونم" و مثل کابویِ ناامید و زخمی انتهای فیلمهای وسترن، در افق گم میشدم. بعدش رفته بودم خانه، شاملویِ روی میز را باز کرده بودم و تنها شعری که از شاملو را که میفهمیدم یعنی "پریا" را از اول تا آخر، چند بار خوانده بودم و نفهمیده بودم که حیدرزاده بیشتر حس یک نوجوان سیزده ساله را میفهمد که شکست خورده است تا شاملو که بیشتر وقتش را صرف سرودن "دردِ مشترک" انبوه انتلکتهای یک جامعه کرده است. آقای شاملو برای من وقتی نداشته است.
هفت هشت سال بعد، دانشگاه بودم و وسط یکی از این میهمانیهای دانشجویی، آن دو تا عزیزِ موقشنگ، چشمقشنگ، گونهقشنگمان، صدا قشنگ، با هم دم میگرفتند که " چرا خورشید میتابه، چرا میچرخه زمین... تو فقط بگو چرا، عشق من بگو همین" و من زیر چشمی به سوژه جدیدی نگاه میکردم که آن طرفِ سالن نشسته بود و دست میزد و باید به سراغش میرفتم و دستش را میگرفتم و بلندش میکردم. آهنگ که تمام نشده بود، داشتم آن وسطها دم میگرفتم و داد و بیداد میکردم و با این دو تا برادرمان شعرِ بانوحیدرزاده را تکرار میکردم. "اگه عشقِ من تو نیستی..." و تمام که شد، کار خودم را تمام کرده بودم. اتفاقا اولین کتابی که به "اگه عشقِ من تو نیستی" هدیه دادم، دفتر "ابراهیم در آتش" شاملو بود. شاملو شاعرِ دورهمی نبود. شاعری نبود که با آن عشقی به فرجام برسد. ترانههایش را هم که خوانندگان میخواندند بیشتر به کارِ زندانیانی میآمد که در شبِ مهتاب به آسمان نگاه میکنند. اما به درد درمانِ حزنِ همیشگی عاشق میخورد و اندوه و تنهاییِ عارضشده بر عشاق را کلماتش میفهمید. اما مگر زندگی تنها در همین لحظات حزنآلود بود که خلاصه شده بود. مگر رابطه عاشقانه را تنها همین انزوای دردناک شکل داده است. مگر خود شاملو تا به حال عروسی نرفته است و نخواسته تا وسط میدان قرِ کمر بدهد و همان لحظه منتظرِ صدای شهرام شبپره نمانده است؟ اگر بگویید نه، باید بگویم خیلی در باغِ زندگی خصوصی غولهای مورد علاقه خود نبودهاید. ما برای لحظات ساده زندگیمان، همان لحظات مبتذلی که محذوفان همیشگی شعر و ادبیات و حماسه هستند و بیشتر عمرِ ما را، بیشتر دلخوشیها و تسکینهای ما را شکل دادهاند، نیاز به شاعران و خوانندگان و ترانههای ساده خودمان هستیم. ما همانقدر به صدای زخمدارِ فرهاد نیاز داریم، به صدای شنگِ شهرام شبپره محتاجیم تا جنونمان را وسط میدانِ رقص، مدیریت کند.
همه انسانهای روی زمین، در هر سطحی از بینش و دانش، با هر منتالیته و هر جهانبینی، بیشتر ساعات عمرشان را مانند یکدیگر میگذرانند. احتیاجاتشان یکی است و نیازهایشان به یک صورت برطرف میشود. شاید کیفیت رفع نیازها متفاوت باشد، اما جنس و ماهیتش ثابت است. در لابلای سبکی و سنگینی تحملناپذیر هستی، همانقدر که به ترانه ساده و احمقانه، ضعیف و دمدستی مریم جیدرزاده احتیاج پیدا میکنیم تا کسی را که دوست داریم از جایش بلند کنیم، برقصیم، به یکدیگر نزدیک شویم، همانقدر در اوج بیقراریهای نهاد ناآرام که ملول از روزمرگیهای یکنواخت و پوچ شده است، به کلمات شاملو نیاز داریم که " از مهتابی به کوچه تاریک خم میشوم و به جای همه نومیدان زمین میگریم... آه من حرام شدهام"... ما برای زیستن، محکوم به تجربه دائمی موقعیتهای معلق هستیم. موقعیتهایی معلق بین روزمرگی جانفرسا و انزوای جانفرساتر، بین ابتذال و خلاقیت، بین سبکی و سنگینی، بین مشتاقی و مهجوری و بین مریم حیدرزاده و احمد شاملو... جایی این میانههاست که زیستن محقق میشود.