البرز زاهدی درمورد علی کریمی

مه ای طولانی برای علی کریمی:

(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشم‌های تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنه‌ت یه طرف می‌رفت و بعد پاهات اون طرفی می‌چرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسی‌ها سلطان بود و سلطانی می‌کرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شماره‌ها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسه‌ت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکی‌های این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکی‌ها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایه‌ای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عرب‌های همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کره‌ای‌ها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشنده‌ت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستاره‌های آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازه‌های جدید رو فتح کنه و دل‌های جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گه‌گاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذت‌های لحظه‌ای، استارت‌های لحظه‌ای و دریبل‌های لحظه‌ای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدم‌های آینده، آدم‌های آینده‌نگری، آدم‌های نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقی‌گری. تو از جنس همه ما بودی که گه‌گاهی رویایی داریم و گه‌گاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه‌ و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعده‌ش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همه‌چیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکی‌های ایران و عصیان بچه‌های اعماق زندگی می‌کرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکت‌نشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشم‌ها خیس و لب‌ها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیش‌کش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دل‌های ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقب‌تر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچ‌جات نبود تشریفات آدم برنده‌ها. به هیچ‌جات نبود اخم و تخمِ آدم‌برنده‌های قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصله‌ت ته کشید و فقط بازی کردی. گه‌گاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گه‌گاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و له‌له نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)

بگذار لحنم را عوض کنم. ای جادوگر خاورمیانه، حالا تو هم رفتی و دوباره ما ماندیم و نیاز همیشه به معجزه، به جادو، به جادوگر و اسطوره. ای نابغه ناتمام، به اندازه تمام ناتمامی‌های یک نسل و یک سرزمین دوستت داریم. ما که فوتبال زمین تحقق رویاهایمان شد و شکست‌های جمعی را با برد‌های جمعی داخل مستطیل سبز تاخت زدیم تا همیشه حفره‌ای را درون قلب فوتبالی‌مان حمل خواهیم کرد. حفره‌ای که نبودن توست و رفتن تو و ناتمامیِ تمام آرزوهایی که با تو خوابش را دیده بودیم. ما تو را با آن دریبل‌های منحصر به فرد، با استارت‌های درجایِ شگفت‌انگیز و با تمام لذت و زیبایی به خاطر می‌آوریم. ما تو را با آن حس عصیان لحظه‌ای و عسرت و رخوت گاه‌گاهی به یاد می‌آوریم. هر چه باشد ما این حس را خوب می‌شناسیم. هر چه باشد ما فرزندان نفت و خاورمیانه‌ایم.

مطلبی از سینا چگینی

  1. نوشتن درباره فلسطین سخت است. اما این سختی از کجا می آید؟ چرا نمی‌توان درباره این جنایت آشکار براحتی چیزی نوشت در حالی که بیش از هر چیز دیگر باید درباره آن نوشت؟
    شاید به خاطر آن است که درک این فاجعه برای ما دشوار است. نه‌تنها برای ما بلکه برای خیلی افراد دیگر از جامعه بشری. بشر فراموشکار شده است. نمی‌تواند تاریخ جنایت‌ها را به خاطر بیاورد. دلیلش هم شاید به قول آن نویسنده چکی، دولت-ملت ها هستند. دول...ت-ملت ها دشمن خاطره‌اند و مولد فراموشی. علی‌الخصوص خاطره فجایع. چراکه بنیاد یگانگی میان دولت و ملت بر اساس جنایت و یکدست‌سازی است. بنابراین دولت-ملت باید جنایت کند تا دولت-ملت باشد و بلافاصله کاری کند که مردم جنایت را فراموش کنند. حال در نظر بگیرید همین دولت-ملت ها بخواهند در مقابل یک دولت-ملت جنایتکار دیگر بایستند. اول از همه خودشان را نقض کرده‌اند. دوم اینکه خود دولت-ملت را زیر سؤال برده‌اند. و سوم اینکه باید برای سرکوب دولت-ملت قبلی، دولت-ملت جدیدی برپا کنند. خوب، آن‌ها به‌ظاهر تصمیم عاقلانه‌ای می‌گیرند و کناره‌گیری می‌کنند. یا برخی از آن‌ها مداخله می‌کنند تا دولت-ملت خویش را بپا کنند.
    دشواری ماجرا همین‌جاست. مسئله فلسطین، عراق و افغانستان و حتی ایران نشان‌دهنده شکست دولت-ملت هاست. برخی دوستان می‌گویند عراق و افغانستان دولت-ملت نداشتند که به این روز افتادند. مسئله این بود که پروژه دولت-ملت سازی از اساس پروژه‌ای شکست‌خورده است. به داعش نگاه کنید. از دل یک دولت-ملت بیرون آمد. دولتی که با ملتش هرگز یکی نبود،نیست و نخواهد بود.
    دولت-ملت سازی در خاورمیانه شکست‌خورده است. اینکه مردم نسبت به فلسطین شدیداً حساس‌اند و دولت‌ها بی‌تفاوت، بزرگ‌ترین نشانه شکست پروژه دولت-ملت سازی است. مردم از دولت‌ها جلوترند و دولت‌ها دارند دنده‌عقب می‌رانند. بزرگ‌ترین مصیبت وضع فعلی این است که پتانسیل مردمی بین‌المللی بالایی برای مقابله با اسرائیل وجود دارد اما سازمان‌دهی این پتانسیل مردمی دشوار است. دلیل عمده‌اش بازهم دولت-ملت های منطقه هستند. آن‌ها قانون احترام متقابل به جنایت همدیگر را به‌خوبی رعایت می‌کنند. در این شرایط باید از هرگونه پتانسیل مردمی برای مقابله با اسرائیل استفاده کرد.
    مبارزه با اسرائیل زیر لوای دولت-ملت ها، نقض خود مبارزه است. اسرائیل را فقط می‌توان با همبستگی مردمی فراتر از دولت-ملت ها شکست داد. اگر چنین اتفاقی بیفتد،اسرائیل به‌زودی شکست خواهد خورد، به همان سرعتی که هیتلر و همه فاشیست‌ها شکست خوردند

...

  1. چند سال می گذرد
    و هنوز
    انگشتانمان را
    روی گوشه گوشه ی نقشه ی شهر گرفته ایم
    خون خیلی از خیابان ها
    بند نیامده است

    روزبه سوهانی

آدمیم که با هر شرایطی هیچ وقت دوست ندارم کارم به اما و اگر بکشه، تا جایی که جون دارم و مغزم کار میکنه روی هدفم برنامه میریزم! و شکست هامو هم حتی شیرین فرض می کنم به خصوص وقتی دیدم یه جای کار خودم لنگیده و ندیده بودم!

اما وقتی کار به سکه بکشه، اگه کار به پنالتی بکشه، اگه کار جایی باشه که هیچ ارتباطی به برنامه ریزی و تلاشت نداشته باشه، حیطه اختیارت روش صفر باشه...

واقعاً اگر توی دلت نتونی دعا کنی، اگه حتی به یه چیز فرضاً دروغی پناه نبری چطور می خوای اون لحظات امید رو توی دلت زن...ده نگه داری؟
ما فارغ از هر فلسفه و علمی، فارغ از هر منطقی، لحظه های زیادی هست که هیچ چیزی در اختیار ما نیست و دستمون از همه چی کوتاهه...
لحظه هایی که یه جایی برای آویزون شدن می خوایم تا نیوفتیم، لحظه هایی که مستأصل شدیم! لحظه هایی که دنبال چیزی به اسم امید می گردیم...

من برای زندگی کردن نیاز ندارم تمام رازهای دنیا رو بدونم یا تمام نظریات راسل و هاوکینگ و ابوعلی سینا و سقراط و شریعتی رو بخوونم، اما برای زندگی کردن نیاز دارم دست کم فکر کنم حتی جایی که هیچ چیزی در اختیارم نیس یه طنابی برای نیوفتادن هست...
من امید محور زندگی می کنم، چون عادت کردم بهش




پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کم‌تر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سال‌ها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بی‌فایده بود. ذهنش نمی‌توانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادله‌ی ذهنی‌اش ساده است: ایران جایی‌ست که تمام خانواده‌اش در آن زندگی می‌کنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی‌...تواند خانواده‌اش را ببیند.

با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش می‌گفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.

حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسوی‌اش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران می‌پرسند. می‌خواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچان‌نژاد (بازیکن مورد علاقه‌اش) را با دقت دنبال می‌کند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آینده‌اش، خانواده‌اش و ریشه‌هایش سوال می‌کند و پاسخ‌ها را با دوستانش به اشتراک می‌گذارد. می‌گوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانواده‌اش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.

معجزه‌ی فوتبال غیر از این است؟



قلم‌فرسایی بی‌فایده‌ست. مهاجر نامرئی‌ست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانی‌ست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیل‌کرده و بی‌سواد، دیده نمی‌شود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایه‌اش اما همه جا هست، سنگین و غم‌آلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را می‌داند. مهاجر، در به‌ترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفی‌ست، زیرا مهاجر نمی‌ماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایه‌ا...ش ساکنِ همه‌ی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف می‌زنند، انگار مهاجرانِ همه‌ی دنیا را می‌گویند، انگار ما را می‌گویند. و وقتی مهاجری غرق می‌شود، کسی درونِ ما عزادار می‌شود. زیرا که ما سایه‌هایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایه‌هایِ ما بر همه‌ی مرزها و شهرها و کشورها افتاده‌است، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بی‌آنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلم‌فرساییِ من؟ و این‌که هر طور می‌نویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق می‌شود و زیرِ آب صدا به صدا نمی‌رسد. و وقتی مهاجری غرق می‌شود کسی درونِ ما می‌گرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایه‌ای را باخته‌ایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شده‌است، ما توانسته‌ایم، آن‌ها نتوانستند. مهاجر گونه‌ی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق می‌شود و حبابِ سرگردانی که به این کره‌ی خاکی می‌ماند کنارِ انگشتش می‌ترکد.




شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!




منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1

هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!



ترنج، گل زندگی است...
زندگی را بی پایان می کند. زندگی با ترنج، زندگی بی پایان است برای من. روزگاری با نقش ترنج در آجرکاری های ناب سلجوقی زیسته ام... روزگاری نیز به نقش ترنج زیبای فرش هریس اتاقم نگریسته ام... روزگاری شاید نمی دانسته ام که زندگی ام و زیستنم با ترنج چنان در هم خواهد آمیخت که نام زیباترین دخت دنیا را ترنج نام خواهم داد....




آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...




  1. بد شده ام...
    از وقتی شروع کردم به قربانت بروم های تایپی به دوستت دارم های اس ام اسی..
    به عاشقتم های وایبری ، ویچتی ، لاینی و....
    بد شده ام!
    از وقتی هر ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ چیزی فرستاد قلب های سرخ را روانه اﺵ ﻛﺮﺩﻡ و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردم..
    ...فرقی هم نمیکرد که باشد
    دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندم شد
    کلماتی که مقدسند
    که معجزه میکنند
    افتادﻧﺪ زیر دست و پا...
    فرقی برایم نکرد که چه کسی باشد
    از چه جنسی باشد
    فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایم کفایت کرد...!
    بد شده ام...!
    از وقتی لبخند زدم..
    و انسوی ماجرا پیچیدم و پیچاندم...
    حال خیلی هایمان خوب نیست این روزها
    عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم
    دردناک است حال و روزمان
    اﻣﺎ ﻣﻲﺩاﻧﻢ ﻛﻪ دردمان درمان دارد
    صداقت
    و شهامت
    همین.....

گیسو...

یه مقاله ای بود از خانم روانشناس امریکایی که بحثی داشت با این مضمون که در زندگی مدرن در هر سطح طبقاتی که باشی احساس بازنده بودن داری چون از طریق رسانه ها، الگو های موفقیت پول بیشترو و مقام بالاتر و همسر زیباتر و ...چنان طراحی شده که همیشه بالادستی وجود دارد و به همین علت احساس رضایت از زندگی رخ نمی دهد و در این جامعه مدرن همه احساس بازنده بودن دارند.

تا قبل از خواندن این مقاله هم زیاد می شد که من ، خودم و بقیه آدمها را در دو دسته برنده و بازنده تقسیم کنم و حالا مدتی است که د...ر تلاشم دست از این خط کشی بردارم اما دیدن یک دوست قدیمی ماجرا را برایم تازه کرد

این رفیق ما پسر خوش قد و بالایی بود، تحصیلات خوب، خانواده خوب و برخورد خوبی داشت، هم دخترها و هم پدر های دخترها، جذب او می شدند،به شدت شرایط همسر ایده آل را داشت و پر از داستانهای این چنینی بود، بعد از بیست سال دیدمش، حالا مرد میانسال جذابی بود ، با همسر و فرزندان ، بدون شغل مشخص، با وضعیت مالی متزلزل و درگیری با همسر و خانواده اش

در این ملاقات من تمام مدت سعی می کردم ، کلمه بازنده را از ذهنم دور کنم اما هرچه او بیشتر حرف می زد این حس در من قوی تر می شد، وقتی که رفت اینقدر تمام خانه را صدای افکار نا امیدش پر کرده بود که پنجره ها را باز کردم، شمع و عود و اسفند روشن کردم و موزیک گذاشتم

و متوجه مشکل شدم، اصلا حرف جدید و کشف جدیدی نبود، شیوه تفکر ماست که وضعیتمان را معلوم می کند، بیست سال فرصت زیادی بود تا او با این افکار مسموم و کلیشه ای خود را به چنین وضعیت نامناسبی برساند:

همه آدما بدن، همه می خوان سر آدم کلاه بذارن، زنا فقط می خوان افسار مردو بگیرن، همه دوستا بی معرفتن، آدم به هیچکس نمی تونه اعتماد کنه، از همه جا منو بیرون می کنن چون آدم رکی هستم

خلاصه بحثم از این همه وراجی این بود که برنده یا بازنده بودن را رسانه و الگوهای جامعه نیست که مشخص می کنند
اون بالاخونه کذایی است

نوشته ای از امین بزرگیان

بازیکنان الجزایر جایزه شان را به مردم غزه تقدیم کردند." 
در ظاهر امر کارى است قابل تقدیر. دفاع از مردمى که تا عناق حیات و ممات شان دست نئوآپارتاید اسرائیل است و صبح و شب شان را یا با سوت خمپاره یا با مارش نظامى حماس سر مى کنند و در این میان زندگى واقعی شان را از دست مى دهند، کار خوبى است. اما باید بنظرم زمینه contexte را براى درک بهتر وضعیت پیش کشید. الجزایرى ها سال هاست که در نظام تک حزبى و شبه فاشیستى بوتفلیقه زندگى مى کنند. مکانیسم بوتفلیقه براى ما آشناست. توسعه مدرنیزاسی...ون و توامان سرکوب سیاسى. یکى از محورى ترین نیازمندى هاى این شیوه اعمال حکومت "دشمن" سازى با اتکا بر نوعى ذات انگارى(اسنشیالیسم) قومى و مذهبى است. "ما باید پیشرفت کنیم تا پوزه فلان و فلان را به خاک بمالیم". ته این فراروایت ناسیونالیسمى با اتکا بر عربیت بوده که با نادیده گرفتن وضعیت دموکراسی در داخل بطور مداوم با چیزى بیرونى-دراینجا اسرائیل- خود را بازسازى کرده است. چیزى که روشنفکران الجزایر مدام گفته اند. باید به این مکانیزم تاخت. سیاهى کنش و رفتار دولت اسرائیل چنانچه تبدیل به ابزارى براى حذف کردن و نابود کردن جامعه مدنى بشود، از محتواى رهایى بخش خود خالى شده و با چیز دیگرى انباشته مى گردد. بوتفلیقه نزدیک سی سال است که در انتخابات فرمایشی رییس جمهور مى شود و در عین حال، مساله فلسطین را براى تنظیماتش پیش مى کشد. این سواستفاده سیستماتیک از محرومان و زجر کشیدگان چیزى دست کم از مکانیسم هاى فاشیستى ندارد و باید بدان شک کرد. ما ماشین هاى تایید و نفى نیستیم. 
نوعى بهره گیرى در میان است. بهره گیرى اى که هدفش ساختن یک کلیت جعلى و توخالى -عربیت در برابر اسرائیل- براى پر کردن حفره جامعه مدنى است. حمله به اسرائیل متضمن آزادگى است. 
ترجیح من این بود که بازیکنان الجزایر در عین حمایت از مردم غزه، این سیکل معیوب را می شکستند. دست بندهاى سبز بازیکنان ایران و هدیه دادن پیراهن هایشان به خانواده هاى کشته شدگان جنبش سبز را بخاطر مى آورید؟
پی نوشت:
از برکات تعطیلى ٤ جولاى گذاشتن دو تا استتوس پشت سر هم است:))

...

داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمی‌دانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصی‌مان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسی‌مان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...

« پس‌ هر کسی‌ سنگی‌ می‌انداختند.
شبلی‌ موافقت‌ را گلی‌ انداخت‌.
حسین‌ منصور آهی‌ کرد.
گفتند: از این‌ همه‌ سنگ‌ هیچ‌ آه‌ نکردی‌، از گلی‌ آه‌ کردن‌ چه‌ معنی‌ است‌؟
گفت‌: از آن که‌ آن‌ها نمی‌دانند معذورند. از او سختم‌ می‌آید که‌ او می‌داند که‌ نمی‌باید انداخت»




یه‌وقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی می‌خواد. از اون بغل‌ها که می‌دوئی و می‌دوئی و می‌دوئی و محکم و سفت بغل می‌گیری طرفت رو. نه از این بغل‌های الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچه‌جان.
یه وقتایی به من می‌گی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت می‌ری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، می‌گی چشماتو ببند و بعد می‌دوئی طرفم.
حالا، امشب که پنج‌ساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظه‌ی اولین مواجهه‌ی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوق‌زده و شگفت‌زده و خیلی چیزای خوب زده‌م هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که می‌گی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بسته‌ی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم می‌شی، دستامو میارم جلو، تن کوچیک‌تو نگه می‌دارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
می‌ترسم آخه... می‌ترسم بیفتی، می‌ترسم به جایی بخوری، می‌ترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، می‌ترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کله‌خر عزیز مث فرفره می‌دوئی، می‌ندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین می‌شم، می‌خندی.
مهم اینه که تو هنوز نمی‌ترسی.

تولدت مبارک.


دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشی‌های موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه می‌کرد و تشویق. می‌دونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع می‌دونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل می‌زنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیه‌ای ه که ماها نداریم؛ همون روحیه‌ای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خموده‌ایم. خیلی راحت نا امید می‌شیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی می‌کنیم. خیلی راحت استتوس‌هامون متمایل میشه به همون رویه‌ای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بی‌ادبی، و بعدش جمله‌های همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچ‌کدوم از این سال‌ها نبوده، اون‌چیز واژه‌هایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکست‌ناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".



با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم



ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ




آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....

بنجامین فرانکلین

خرداد و تیر93

بازی دیشب، آیینه تمام نمای تیم ملی " ما " بود. مای ایران. مای سراسر تناقض. کشوری که فوتبالش هم مثل همه تاریخش با زد و بند پیش می رود. کشوری که برنامه ریزی و تفکر و تعقل در آن بی معنی است و جایش را باید غیرت و تعصب بگیرد. بازیکن با استعدادی که خوب برنامه ریزی و راهبری نشده و باید با تعصب خودش را جر بدهد برای مردمانی که امروز اسطوره می سازند و فردا می سوزانند. کشور صبح ها زنده باد مصدق و شب ها مرگ بر مصدق. کشور تحصیل کرده های بیکار و مدیران بی سواد. کشوری با نمایندگانی مثل فاطم...ه آلیا و رسایی. کشوری که بزرگترین مساله حاکمانش مردمان ملت هایی دیگر است.ملت دست در گردن یکدیگر و در همان حال گرم بافتن طناب دار. 
آییینه ما را چنین نشان می دهد. کج و کوله و ناجور. بازی با آرژآنتین، آیینه گولمان زد. گفت: شما می توانستید اینجور هم باشید. ولی نمی توانیم. ما همینیم. کج و کوله. 
ایراد از تیم ملی نیست که دیشب آندو بیشتر از همه توی زمین دویده. که جلال حسینی بازی های قبل امید اول تیم برای گلزنی بود! که تا دیروز زنده باد نکونام بودیم و حالا مرده بادش را دم گرفته ایم. مثل علی دایی. ایراد از ماست عزیزان من. این مای کج و کوله. این مای متناقض.

داشتم خلاصه صحبتای ضعیف ترین مربیای ایرانی و ناموفق ترین آدمای فوتبال ایران درباره کی رش رو پیش از مسابقات جام جهانی می دیدم.پرویز مظلومی، محمد مایلی کهن،امیر قلعه نوعی،مجید جلالی،مهدی رحمتی-فصل گذشته زیر سی و پنج متر گل نمی خورد- و به این فکر می کردم که هربار آدمای این شکلی علیه یه نفر حرف می زنند باید مطمءن بود که اون آدم حتما داره مسیر درستی رو می ره.
پ.ن:
1.کی روش رو دوست دارم به خاطر یه چیزی که شاید باید از نظر سیاسی-اجتماعیم به جامعه ایران تزریق بشه: کی روش رویا پردازه.... و این اجازه رو به فوتبال ایران داده که رویاپردازی کنه و برای رسیدن به رویاهاش سخت کار کنه. ما به این که دنبال رویاهامون بریم نیاز داریم. باید کنار مردممون یادبگیریم خیال پردازی رو.
الف: عشق؟ اینی که می گی مال قصه هاست حمید واقع بین باش.
ب:تغییر وضعیت سیاسی؟ این یه رویای نشدنیه حمید. واقع بین باش. به فکر یه لقمه نون باش. بچسب به موقعیتات.
ج: اخلاق؟ اینا دمده شده حمید. کلاهت رو سفت بگیر که باد نبره.
دال:صعود تیم ‫#‏ملی‬ ‫#‏فوتبال‬ توی جام چهانی ‫#‏برزیل‬؟ بی خیال حمید پونزده تا می خوریم توی سه تا بازی.
2. من دوست دارم رویاپرداز باشم و رویاهامو دنبال کنم،توی عشق،توی سیاست،توی ورزش،توی هرچیزی که ردی از "انسان"وجود داره.


می‌روید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ می‌تراشید. هفته بعد برمی‌گردید و کندو رو وارسی می‌کنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفته‌ست. اصل داستان در همین بازسازی جمعی‌ست.


علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .


 در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام

زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند

آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند


شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نق‌نقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگ‌های تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و این‌کاره‌ایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکست‌ها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.


آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت،‌ هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .


تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.


در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقه‌ی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که می‌شود، او همان کسی‌ست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقه‌ی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد می‌کشید که تیم‌ش را به جلو بخواند، وقتی دقیقه‌ی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکن‌ش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقه‌ی 90 دوربین‌ها نشان‌ش دادند که خیسی باران و عرق تن‌ش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمی‌شود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جام‌جهانی بدرخش!
دوست‌ت داریم و ممنون



دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم می‌شود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمی‌آید. عضوی که باعث می‌شود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج می‌شود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...




در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله می‌کشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
می‌خواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدوره‌ای‌ها و نوچه‌صفت‌های محیط کشتی. حسد‌شان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساس‌ترین نقطه برای داش مشتی‌ها و قلچماق‌های تهران: زن زیبای... آزاده‌اش که حقوق خود را می‌شناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنت‌های خودساخته. گولاخ‌ها، با سبیل‌ تاج هدهدی‌ می‌گفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکی‌شان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسی‌هایش پوکر بازی کند!
در عکس‌های عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشسته‌اند. نه زنده‌نام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسی‌اس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا می‌نگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا می‌خندید که سبز نافذ چشم‌هایش نیفتاده در عکس‌های سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگین‌تر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزن‌کشی، باید با زائده‌های زندگی سرشاخ می‌شد.
زورخانه، خانه‌اش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانی‌کارهایی که قداره می‌کشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعه‌آفرینی کوچه و خیابان! این نا امن‌ترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانه‌هایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینه‌های سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی‌ شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب می‌شد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخم‌مرغی نبود. تیغ در جیب نمی‌گذاشت. تفریح تختی، پیاده‌روی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشته‌هایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه می‌گذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُل‌قُل غیرت بابا شمل‌های قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم به‌هم زدنی، چگونه چپاندید افسانه‌های خانمان براندازتان را؟
کشتی‌گیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.

انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول می‌توانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریع‌تر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمی‌خواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاه‌حسینی در میان گذاشت، همان داش‌مشتی‌ها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد می‌کرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمی‌ده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانه‌ای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچه‌اش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاه‌هایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمی‌آمد. موزاییک‌های ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبری‌اش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگرد‌شان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کت‌دامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچه‌بازهای دهه چهل.

خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در ام‌القرای خطبه‌های خواب‌آور. در دیار نوحه‌هایی که کلنگ می‌کوبند تا آب‌بند چشممان را بشکافند. در کشور سوگ‌سروده‌ها، ناله‌هایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفته‌هایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله‌ خانباجی‌ها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره می‌افکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمی‌بینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسی‌ات شاخه‌های ظریفی داشت، میوه‌هایش سنگ‌های ریز.
به غلامرضا پیوسته‌ای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشم‌نواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.

سی‌ام بهمن 1346 تاج نقره‌ئی نشانده بودی روی طره‌ها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاه‌ترینِ بخت‌ها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسی‌تان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم‌ سینه‌های شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدی‌تان مبارک در محفل فرشتگان

هنوز جام ...

آنا... زور همیشه مرا به خنده می اندازد. می توان بیرحم بود. می توان بر همه چیز حکومت کرد، ولی اشکال کار همینجاست . تو همواره، حاکم سطوح هستی و هرگز ، هرگز نخواهی توانست راهی بر پشت پلک های مردُمت بیابی، درست همان جائی که پایه های نردبام ات را موریانه می جَوَد.

نامه پنجاه و هفت - آنیتا

فردا شب تیم ملی فوتبال کشورمان که حالا اغلب فوتبال دوستان دنیا که خبرهای اینترنتی را دنبال می کنند می دانند ما به آن «تیم ملی» team melli می گوییم شاید حساس ترین بازی تاریخ خود را برگزار می کند. احساسی که در تمام مدت تماشای بازی تیم ملی و آرژانتین آزارم می داد فردا هم شاید بسیار قوی تر برمی گردد. می دانستم تک تک آن لحظات خاطره ای خواهند بود که تا پایان عمرم فراموشم نمی شود: «خاطره ی روزی که تیم م...لی با آرژانتین بازی می کرد.» می دانستم دارم یک خاطره را زندگی می کنم اما چون پایانش را نمی دانستم کلافه شده بودم. مدام با خودم می گفتم یک نیمه گذشت. صفر، صفر؟! هفتاد دقیقه گذشت. قرار است بازی مساوی شود؟! نود دقیقه تمام شد. بازی مساوی.... شاید وقتی ما پیر شده باشیم آرژانتین دیگر صاحب بهترین بازیکنان دنیا نباشد. شاید یک تیم معمولی شده باشد مثل اغلب تیم های دیگر. اصلا شاید ما یکی از بهترین تیم های دنیا شده باشیم اما قطعا یادمان نمی رود برای بچه هایی که بازی ما با آرژانتین را ندیده اند از چهره های نگران، مغموم و آزُرده ی مسی، هیگویان، آگوئِرو و دیگران بگوییم. وقتی بازی را می دیدم گمان نمی کردم که قرار است این خاطره را با این تعداد از هموطنانم شریک باشم. یک ساعتی از بازی گذشته بود که متوجه شدم مردم آن چیزی را که در زمین اتفاق افتاده بود به خوبی دیده اند. چون مسئله اصلا خود ِ فوتبال نبوده است که فقط علاقه مندان به این ورزش را جذب کرده باشد. باید گفت که ما عاشق این تیم شده ایم. تیمی که جوان و آینده دار نیست، کم ستاره ترین تیم تاریخ فوتبال ایران است و اعضایش هیچ وقت بت های محبوب دخترانمان نبوده اند. امیرحسین صادقی، جواد نکونام، خسرو حیدری، مسعود شجاعی، جلال حسینی و آندرانیک تیموریان یکی دو سال پایان عمر ورزشی خودشان را می گذرانند. پولادی، دژاگه، قوچان نژاد و منتظری جوان های بیست و دو سه ساله ای نیستند که برای راه پیدا کردن به اروپا توی زمین جان کنده باشند. آنها حتی بیست و پنج شش ساله هم نیستند. کاری که بازی تیم ملی و آرژانتین با ما کرد چیزی نیست که به سادگی فراموشمان شود. یک عمر به خودمان گفته ایم که ما آدم های احساساتی ای هستیم که هیچ وقت نمی توانیم فوتبال تاکتیکی و منظمی داشته باشیم اما حالا با پایان هفته ی دوم بازی ها بدون حتی یک رای مخالف از جانب کارشناسان فیفا منظم ترین تیم جام نام گرفته ایم. کمتر از نیم ساعت بعد از بازی، زیر پل سیدخندان زن و مرد با هر سن و سال و سر و وضعی که سالها بدون اینکه به هم توجه کرده باشند از کنار هم گذشته اند و در خانه های نزدیک به هم زندگی کرده اند، یک صدا شعار می دادند: «مِسی، مادرتو! مسی، مادرتو!» شکی نداریم که این شعار نابه جا و خنده دار است. اما شاید فقط این شعار بتواند نشان دهد که ما همه چیز را دیدیم و آن بازی با ما چه کرد. من علاقه ای به میهن پرستی ندارم اما این طور مواقع انگار به هیچ طریقی نمی شود مفهوم میهن را نادیده گرفت. ما خوشتیپ ترین تیم ِ جام شده ایم که لزوما افتخاری به حساب نمی آید. خودمان می دانیم ملت چندان زیبارویی نیستیم. بازیکنان ایتالیایی، هلندی، ارگوئه ای، انگلیسی و ...نمرده بودند که از روی ناچاری مردم دنیا ما را انتخاب کرده باشند. مردان ِ تیم ملی ما دنیا را یاد مردهای قدیمی انداخته اند: موهای سیاه ِ براق، گونه های برآمده از سختکوشی، پوست های آفتاب سوخته از ساعت ها تمرین و تلاش و تن های رعنا که در خبرسازترین لباس جام جا گرفته اند. با آن لباس جانوری را که خودمان در آستانه ی انقراض قرارش داده ایم را به دنیا شناسانده ایم و بازیکنانمان را به او شبیه دانسته ایم. وقتی دیماریا موقع تعویض شدنش جوراب هایش را پایین می داد و با استوک هایش ور می رفت تا کمی از وقت را بگیرد نمی دانست غرور را به ملتی برمی گرداند که مدت هاست خودش دیگر انتظار چندانی از خودش ندارد؛ پس اصلا اهمیت ندارد که ما به آنها باخته ایم. هیچ وقت این طور برای رفتن به جمع شانزده تیم پایانی شانس نداشته ایم اما به گمان من صعود کردن یا نکردن آخرین چیزی است که در بازی فردا اهمیت دارد. مهم این است که «تیم ملی» بتواند با آن نظم ِ ریاضت مندانه اش یک بار دیگر دلمان را ببرد. چون ما به خوبی می دانیم اینکه خودمان به تنبلی و راحت طلبی ِ ملی خودمان اعتقاد راسخ داشته باشیم چه قدر می تواند دردناک باشد گرچه شاید ظاهرمان اصلا این اندوه را نشان ندهد و خودمان را سرگرم دورویی ها و عافیت طلبی های یومیه نشان دهیم. چون حالا که از اهمیت خودمان در قلب های آنها آگاه شده ایم نمی توانیم –نمی خواهیم – که بار بزرگی به دوششان بگذاریم. افتخاری که به آن احتیاج داشتیم همین بیداری همگانی بود؛ حالا آیا برد و باخت می تواند جای این بیداری را بگیرد؟ وقتی بازی شنبه شب تمام شد، پولادی در اوج جدیت با مسی دست داد. مسی که خیال می کرد پولادی جلو آمده تا لباس او را بگیرد با دست به نکونام اشاره کرد که مثلا به او لباسم را قول داده ام. پولادی به او توجه نکرد. حالا او خودش به بازیکنی تبدیل شده بود که داشتن لباس مسی برایش افتخار به حساب نمی آمد. آن شب هیچ کس لباس مسی را نخواست. «تیم ملی» هر آنچه در توانش بوده به ما داده، پس بیایید با خیال راحت بازی چهارشنبه را نگاه کنیم چون اعدادی که آخر بازی جلوی پرچم تیم ها می گذارند از بازی آرژانتین به بعد دیگر برای ما معنی ندارد.

نس

آدمایی هستن که خیلی وجود ندارن. نمیگم خوبن یا بد ،
چگالی وجودشون بالاست .
اصلا یه امضا هستن برا خودشون . افکار، حرف زدن، رفتار،تن صدا
و هر جزئی از و جودشون امضا داره . اینا به شدت خودشون هستن یعنی
تا خودشون نباشن اینطور خاص و امضادار نمیشن که ! ...
حضورشون پررنگ و خواستنیه . رد پا حک میکنن روی دل و جونت .
بس که بلدن باشن ........ !!!
این آدما رو هر وقت به تورت خورد باید قدر بدونی .
دنیا پر از دیگر یهای بی امضایی ست که شیب منحنی حضورشون ،
همیشه ثابته ...



اشرف بروجردی معاون وزارت کشور دولت اصلاحات و فعال زنان :
رویکرد فعلی در قبال شادی و نشاط جوانان و دختران ما ، نیازمند اصلاح و بازنگری است . نسبت دادن اتهام غیر منصفانه " تبعیت از فرهنگ غربی " به زنان ؛ آن هم برای دیدن یک مسابفه ورزشی ملی ، مدت هاست کارکرد خود را از دست داده و بهانه ای بیش نیست .



مرور برخی واکنش‌ها به بازی ایران آرژانتین یک‌روز قبل از بازی آخر با بوسنی
***
توییت‌های رسانه‌ها و شخصیت‌های ورزشی و سیاسی جهان در واکنش به بازی ایران و آرژانتین به گزارش سایت انتخاب:
ایوان مک‌کنا خبرنگار برگزیده ورزشی جهان در سال 2012: ما همگی دیگر طرفدار ایرانیم.
رادیو لایو آمریکا: داور بازی ایران و آرژانتین زیر بمباران انتقاد ایرانی‌ها قرار گرفته است....
فاکس ساکر آمریکا: لیونل مسی قلب ایران را شکست.
پائول جانسون معاون سردبیر گاردین انگلیس: ایران فوق‌العاده بود اما بدشانس هم بود.
ولی نصر مشاور سابق اوباما و رئیس دانشکده مطالعات بین‌المللی دانشگاه جان هاپپکینز آمریکا: ایران می‌توانست از شر آرژانتین و یک داور بد جان سالم به در ببرد اما نمی‌توانست از مسی مصون باشد.
کتال کلی ستون‌نویس ورزشی روزنامه گلوب اند میل کانادا: در دو ساعت بازی ایران و آرژانتین همه ما عاشق این تیم و جادوی جام جهانی شدیم.
ملیسا اتحاد خبرنگار شبکه الجزیره انگلیسی: ایران باخت اما عالی بازی کرد.
گری لوئیس نماینده سازمان ملل در ایران: ‪#‎Iran‬ باورکردنی نیست. صدای بوق‌ها داره هی بلندتر میشه: انگار بازی رو برده باشیم! حس عالیِ بودن در ‪#‎Tehran‬. چه خوب می شد اگر کسی به بچه‌های ‪#‎TeamMelli‬ درباره عکس‌العمل پرهیجان در #Tehran نسبت به عملکرد تاریخی‌شون خبر می‌داد!
سی ان ان: مسی در لحظه‌های پایانی قلب ایرانیان را شکست. حیف شد.
الکس توماس مجری ورزشی شبکه سی ان ان: باوجود باخت ایران اما باید گفت که همچنان این کشور اعتبار و احترام زیادی برای خود به دست آورد.
چاینا دیلی: مسی آرژانتین را از تساوی در برابر ایران جسور نجات داد.
آناپ کافل سردبیر واشنگتن‌پست: ممکن است آرژانتین بازی را برده باشد اما ایرانی‌ها دل‌های ما را ربودند. بازی ایران عالی بود.




رقصی...

رقصی برای شکست

دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.

علیرضا ایرانمهر