مواجه

 

حین مواجهه با رویدادها و موقعیت های جهان بیش از هر چیز باید پرسید «من چه می توانم انجام دهم؟»، «قدرت های من چیست؟»، «چه امکان هایی در اختیار دارم؟»، «کدام دوستانم را می توانم فرابخوانم و از کدام رفقایم می توانم کمک بگیرم؟»، «چگونه می توانم ترس هایم را مهار کنم؟»، «به چه می توانم امید ببندم؟»، و از همین دست. و این چیزی کمتر از مواجهه با موقعیت ها و رویدادها از منظر توانستن ها و قدرت های یک سوژه نیست، سوژه ای که می تواند هر کسی باشد: من، تو، دیگران. در میان «ما» اما، در عوض، حین مواجهه با وضعیت ها بیشتر قسمی میل منفعلانه به مرثیه سرایی رایج است، ناله و زاری ای که اغلب به این می ماند که توگویی داریم مهیا می شویم خود را با دست خودمان در قبر بگذاریم و فاتحۀ اول را هم خودمان بخواینیم، یکجور آمادگی همیشگی برای سوگواری ای تمام عیار به قصد وداع آبرومندانه با همۀ آنچه دارد دود می شود و به هوا می رود. یا - و این نوع دگیری از مواجهه است - شهوتی فراگیر برای بازنمایی و انتقالِ خودِ رویداد که در بهترین حالت چیزی بیش از یک «شبه کنشِ کم خاصیت» نیست. عوض اینها، اینبار محض امتحان هم شده بیایید از خود بپرسیم به اتکای همدیگر چه می توانیم انجام دهیم

کیانا

کوچه به کوچه, خونه به خونه 
داستان از اونجائی شروع شد که من و زهره همکارم رو می گم, پاگذاشتیم تو کوچه خیابون هایی که قبلا محل عبور و زندگی مون نبود. در خونه هایی رو زدیم که هیچ وقت نرفته بودیم, اصلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که 7 ماه زندگی ام رو با اون علاقه و شوق و ذوق تو خزانه بگذرونم. محله ای تو پائین شهر تهران, تهران بزرگ. پائین تر از ترمینال جنوب که همیشه حتی وقتای مسافرت دوست نداشتم برم اونجا, محله ای بسته با مردمانی که اکثرا ترک زبان و مهاجرند اما خون گرم...
نام کوچه هایی رو که یادگرفتیم, کوچه و خیابون هایی رو که هرروز به امید انجام یه کار خوب توشون قدم گذاشتیم هیچ وقت یادم نمی ره؛ ضربعلی زاده, قاسمی, جدیدی, مردانه, گود حسین نفتی, فلکه اول خزانه, دوم خزانه, سوم خزانه و ...
هرکدوم از این خونه ها یه داستان داشتند, در هر خونه ای رو که می زدی چشم های متفاوتی در رو روت باز می کرد و منتظر می شدن که تو بگی کی هستی و برای چی رفتی دم خونه شون. کار ندارم که اصلا ما برا چی می رفتیم اونجا برا چی هر روز حتی تو زل گرمای تابستون می رفتیم و در خونه ها رو می زدیم. قصه, قصه ی محله خزانه است و من و زهره, همکارم. 
کوچه ضربعلی زاده امان از این کوچه! بن بست اول یه کوچه تنگ و طولانی که بارها و بارها رفتیم توش و درب خونه مردم رو به فراخور شغلمون زدیم. بن بست اول ضربعلی زاده, 18 تا پلاک, و یه عالمه چشم منتظر و گوش شنوا. اولین خونه, یک زن و مرد میانسال اند که یه مغازه ام سر ملکشون دارند, خیلی به ما کاری نداشتن. چند باری حرفامون رو گوش کردند و یکی دوبار هم اومدن دفتر خدمات نوسازی خزانه. خونه بعدی حیاط دار بود و یک مادر و پدر پیر با پسر و عروس و نوه شون زندگی می کردند, چندان به ما محلی نمی دادند. هر بار در رو باز می کردند انگار که دارن یه چهره جدید رو می بینن و انگار نه انگار براشون همه چیز رو بارها توضیح داده بودیم, البته پسرشون بالاخره انقدر که ما پیگیری کردیم اومد دفتر و بهمون اعتماد کرد. 
اما خونه بقلی باز هم یه پیرمرد و پیرزن بودند, سرزنده و شاداب و همیشه شاکی از این که چرا باید تو چنین خونه ای زندگی کنند, چرا باید بچه های بزرگشون از زندگی تو چنین جایی سرافکنده باشند, اونقدر ناراحت که حتی حاضر نباشن دوستاشون رو بیارن خونه, چشم امیدشون به ما بود. همیشه می اومدن دفتر برای پیگیری, یه پیرمرد موقر و آروم و متین با یه کلاه شاپوی قدیمی, ولی افکاری نو و آمالی بلند. 
خونه ی بعدی ته یک بن بست کوتاه و نسبتا تنگ بود. خونه ای که به قول زن صاحبخونه بزرگترین متراژ رو توی اون بن بست داشت و این مایه مباهات بود. خونه قشنگی بود, یکی دوباری سرک کشیدم دیدم, کاشی هایی که رنگ آبی آسمونی داشت و خونه رو باصفا کرده بود. صاحبخونه یک مرد میانسال بود با خانم اش که اصلا مخالف اصلی رفت و اومد ما به اون کوچه بودند. به هیچ وجه دوست نداشتن همون خونه نقلی باصفا رو از دست بدن و بشینن تو آپارتمان, اونقدر احساس تعلق شدیدی به خونه داشتن که راضی کردنشون برای رضایت به این که به خاطر همسایه شون حاضر به آپارتمان نشینی بشن کار خیلی مشکلی بود. هرچند این اواخر کم کم پذیرای حرفای ما شدند. 
بریم سراغ بعدی, خونه کناری هم زن و مرد جوونی بودند که از حضور ما خوشحال بودند, بچه های کوچیکی داشتند و ترجیح می دادن تو یه آپارتمان تمییز بشینن, مثل همسایه کناری شون که صاحبخونه تازه به این بن بست نقل مکان کرده بود و نظرش این بود که از سر ناچاری داره این کوچه و این خونه رو تحمل می کنه. آقای خونه, راننده شرکت واحد بود, یه مرد خوش رو و خوش برخورد که همیشه تا ما رو تو کوچه می دید باخنده ازمون استقبال می کرد. 
ملک کناری یه خانم جوون همیشه در رو برامون باز می کرد با دختر حدودا 13-14 سالش که اون هم خیلی بهمون بی اعتماد بود, وای چقدر با هم سروکله زدیم تا راضی شون کنیم قبول کنند که این کاری که ما داریم انجام می دیم به نفعشون هست و بهتره پیشنهادات ما رو بپذیرن. وقتی در خونه ی پلاک 60 رو می زدیم, اکثرا کسی جوابمون رو نمی داد اما یکی دو بار زنگ رو زدیم و خانم نسبتا جوونی اومد دم در و خیلی خوب به حرفامون گوش داد. همسایه کناری همین خانم, یک خانواده جوان بودند با 3 تا بچه کوچیک, خانم خونه همیشه شاداب و خنده رو بود. معلوم بود که از زندگی اش خیلی راضیه و احساس رضایتش رو توی یه خونه 30 متری می تونستی از برق چشم هاش و حرف زدنش حس کنی. اوایل که ما می رفتیم دم خونه حامله بود و بعد از چندماهی که از رفت و اومد ما می گذشت دیدیم که بچه سومش هم دنیا اومده اما هیچ ناراحتی و غمی بابت زندگی تو این فضای کوچیک نداشتند. 
بعد از این خونه, باید از پله ها می رفتیم پائین و دوباره سمت چپ یه بن بست دیگه بود, ته بن بست 4 تا خونه بودند. قصه اصلی ما هم تو زندگی همین آدمای این خونه هابود, به قول خود اهالی, خونه های ته بن بست های این طرفی. خونه اول که اصلا مستأجر زندگی می کرد و ما تو کارمون با مستأجرا کار چندانی نداشتیم. خونه کناری شون, یه خونه حیاط دار کوچیک باصفا و خیلی قدیمی بود, همیشه یه مادر مهربون و خوش رو و صبور در رو به روی ما باز می کرد که چند تا بچه جوون داشت و هر دفعه از ما استقبال زیادی می کردند. اصلا می تونم بگم یه جورایی انگیزه من و همکارم برای پیگیری به خاطر انگیزه و علاقه این خونواده به تغییر بود. 
و اما همسایه این ملک, خونه ای بود که باید هرچه زودتر تخریب می شد. این خونه شرایط زندگی کردن رو نداشت, خونواده ای که توش زندگی می کردن زن و مرد جوونی بودند که با یک بچه کوچیک از سر ناچاری توی اون ملک ساکن شده بودند. بیشتر همسایه ها از این خونه تنفر داشتند و هر کسی حرف و حدیث های خودش رو می زد که اثباتشون به ما ربطی پیدا نمی کرد و دنبالش هم نبودیم. ساکنین این خونه برای ما مثل بقیه بودن و دردهاشون باید دردهای ما می بود. 
وقتی از این بست برمی گشتیم, دوباره می رسیدیم به پائین همون پله هایی که گفتم. 2 تا خونه دیگه هم بودند. اولی فقط مستأجرا ساکن بودند و از ترس این که محل زندگی شون رو از دست بدن تمایل چندانی به همکاری با ما نداشتند. خونه دو طبقه ای بود و دو تا خانواده جوون توش زندگی می کردند. همسایه همین خونه, از کسانی بودند که همیشه به ما روی خوش نشون می دادن و چشماشون منتظر اومدن ما بود تا بتونیم کاری انجام بدیم. یه کار خوب. 
وقتی از پله های این بن بست های تودرتو دراومدیم, سمت چپ در خونه ای رو می زدیم که گرما و صفای آدمای اون خونه به آدم انرژی و آرامش می داد. یه زن و شوهر نسبتا جوون که دنبال یه زندگی بهتر بودن به دنبال جای بهتری برای زندگی کردن. همیشه از ما پیگیری می کردن و چشم انتظار یه کار خوب بودند. و خونه آخر داستان ما, خونه اول بن بست اول ضربعلی زاده هم ختم می شد به خونواده ای که آقای خونه با گاری خودش نون حلال به خونش می آره و دغدغه ذهنی شون این بود که در صورت آپارتمان نشینی باید جایی برای گاری اونها فراهم بشه. یه پسر سرباز داشتن که گاهی جلسات رو می اومد و خانم سربه زیری که همیشه با روی خوش پذیرای ما بود. 
قصه بن بست اول ضربعلی زاده, پررنگ ترین خاطره کاری من و زهره است که آرزوهای آدم های اون خونه ها کم کم شده بود آرزوهای ما و براش تا آخرین روز کاری تلاش کردیم.

‎کوچه به کوچه, خونه به خونه 
داستان از اونجائی شروع شد که من و زهره همکارم رو می گم, پاگذاشتیم تو کوچه خیابون هایی که قبلا محل عبور و زندگی مون نبود. در خونه هایی رو زدیم که هیچ وقت نرفته بودیم, اصلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که 7 ماه زندگی ام رو با اون علاقه و شوق و ذوق تو خزانه بگذرونم. محله ای تو پائین شهر تهران, تهران بزرگ. پائین تر از ترمینال جنوب که همیشه حتی وقتای مسافرت دوست نداشتم برم اونجا, محله ای بسته با مردمانی که اکثرا ترک زبان و مهاجرند اما خون گرم...
نام کوچه هایی رو که یادگرفتیم, کوچه و خیابون هایی رو که هرروز به امید انجام یه کار خوب توشون قدم گذاشتیم هیچ وقت یادم نمی ره؛ ضربعلی زاده, قاسمی, جدیدی, مردانه, گود حسین نفتی, فلکه اول خزانه, دوم خزانه, سوم خزانه و ...
هرکدوم از این خونه ها یه داستان داشتند, در هر خونه ای رو که می زدی چشم های متفاوتی در رو روت باز می کرد و منتظر می شدن که تو بگی کی هستی و برای چی رفتی دم خونه شون. کار ندارم که اصلا ما برا چی می رفتیم اونجا برا چی هر روز حتی تو زل گرمای تابستون می رفتیم و در خونه ها رو می زدیم. قصه, قصه ی محله خزانه است و من و زهره, همکارم. 
کوچه ضربعلی زاده امان از این کوچه! بن بست اول یه کوچه تنگ و طولانی که بارها و بارها رفتیم توش و درب خونه مردم رو به فراخور شغلمون زدیم. بن بست اول ضربعلی زاده, 18 تا پلاک, و یه عالمه چشم منتظر و گوش شنوا. اولین خونه, یک زن و مرد میانسال اند که یه مغازه ام سر ملکشون دارند, خیلی به ما کاری نداشتن. چند باری حرفامون رو گوش کردند و یکی دوبار هم اومدن دفتر خدمات نوسازی خزانه. خونه بعدی حیاط دار بود و یک مادر و پدر پیر با پسر و عروس و نوه شون زندگی می کردند, چندان به ما محلی نمی دادند. هر بار در رو باز می کردند انگار که دارن یه چهره جدید رو می بینن و انگار نه انگار براشون همه چیز رو بارها توضیح داده بودیم, البته پسرشون بالاخره انقدر که ما پیگیری کردیم اومد دفتر و بهمون اعتماد کرد. 
اما خونه بقلی باز هم یه پیرمرد و پیرزن بودند, سرزنده و شاداب و همیشه شاکی از این که چرا باید تو چنین خونه ای زندگی کنند, چرا باید بچه های بزرگشون از زندگی تو چنین جایی سرافکنده باشند, اونقدر ناراحت که حتی حاضر نباشن دوستاشون رو بیارن خونه, چشم امیدشون به ما بود. همیشه می اومدن دفتر برای پیگیری, یه پیرمرد موقر و آروم و متین با یه کلاه شاپوی قدیمی, ولی افکاری نو و آمالی بلند. 
خونه ی بعدی ته یک بن بست کوتاه و نسبتا تنگ بود. خونه ای که به قول زن صاحبخونه بزرگترین متراژ رو توی اون بن بست داشت و این مایه مباهات بود. خونه قشنگی بود, یکی دوباری سرک کشیدم دیدم, کاشی هایی که رنگ آبی آسمونی داشت و خونه رو باصفا کرده بود. صاحبخونه یک مرد میانسال بود با خانم اش که اصلا مخالف اصلی رفت و اومد ما به اون کوچه بودند. به هیچ وجه دوست نداشتن همون خونه نقلی باصفا رو از دست بدن و بشینن تو آپارتمان, اونقدر احساس تعلق شدیدی به خونه داشتن که راضی کردنشون برای رضایت به این که به خاطر همسایه شون حاضر به آپارتمان نشینی بشن کار خیلی مشکلی بود. هرچند این اواخر کم کم پذیرای حرفای ما شدند. 
بریم سراغ بعدی, خونه کناری هم زن و مرد جوونی بودند که از حضور ما خوشحال بودند, بچه های کوچیکی داشتند و ترجیح می دادن تو یه آپارتمان تمییز بشینن, مثل همسایه کناری شون که صاحبخونه تازه به این بن بست نقل مکان کرده بود و نظرش این بود که از سر ناچاری داره این کوچه و این خونه رو تحمل می کنه. آقای خونه, راننده شرکت واحد بود, یه مرد خوش رو و خوش برخورد که همیشه تا ما رو تو کوچه می دید باخنده ازمون استقبال می کرد. 
ملک کناری یه خانم جوون همیشه در رو برامون باز می کرد با دختر حدودا 13-14 سالش که اون هم خیلی بهمون بی اعتماد بود, وای چقدر با هم سروکله زدیم تا راضی شون کنیم قبول کنند که این کاری که ما داریم انجام می دیم به نفعشون هست و بهتره پیشنهادات ما رو بپذیرن. وقتی در خونه ی پلاک 60 رو می زدیم, اکثرا کسی جوابمون رو نمی داد اما یکی دو بار زنگ رو زدیم و خانم نسبتا جوونی اومد دم در و خیلی خوب به حرفامون گوش داد. همسایه کناری همین خانم, یک خانواده جوان بودند با 3 تا بچه کوچیک, خانم خونه همیشه شاداب و خنده رو بود. معلوم بود که از زندگی اش خیلی راضیه و احساس رضایتش رو توی یه خونه 30 متری می تونستی از برق چشم هاش و حرف زدنش حس کنی. اوایل که ما می رفتیم دم خونه حامله بود و بعد از چندماهی که از رفت و اومد ما می گذشت دیدیم که بچه سومش هم دنیا اومده اما هیچ ناراحتی و غمی بابت زندگی تو این فضای کوچیک نداشتند. 
بعد از این خونه, باید از پله ها می رفتیم پائین و دوباره سمت چپ یه بن بست دیگه بود, ته بن بست 4 تا خونه بودند. قصه اصلی ما هم تو زندگی همین آدمای این خونه هابود, به قول خود اهالی, خونه های ته بن بست های این طرفی. خونه اول که اصلا مستأجر زندگی می کرد و ما تو کارمون با مستأجرا کار چندانی نداشتیم. خونه کناری شون, یه خونه حیاط دار کوچیک باصفا و خیلی قدیمی بود, همیشه یه مادر مهربون و خوش رو و صبور در رو به روی ما باز می کرد که چند تا بچه جوون داشت و هر دفعه از ما استقبال زیادی می کردند. اصلا می تونم بگم یه جورایی انگیزه من و همکارم برای پیگیری به خاطر انگیزه و علاقه این خونواده به تغییر بود. 
و اما همسایه این ملک, خونه ای بود که باید هرچه زودتر تخریب می شد. این خونه شرایط زندگی کردن رو نداشت, خونواده ای که توش زندگی می کردن زن و مرد جوونی بودند که با یک بچه کوچیک از سر ناچاری توی اون ملک ساکن شده بودند. بیشتر همسایه ها از این خونه تنفر داشتند و هر کسی حرف و حدیث های خودش رو می زد که اثباتشون به ما ربطی پیدا نمی کرد و دنبالش هم نبودیم. ساکنین این خونه برای ما مثل بقیه بودن و دردهاشون باید دردهای ما می بود. 
وقتی از این بست برمی گشتیم, دوباره می رسیدیم به پائین همون پله هایی که گفتم. 2 تا خونه دیگه هم بودند. اولی فقط مستأجرا ساکن بودند و از ترس این که محل زندگی شون رو از دست بدن تمایل چندانی به همکاری با ما نداشتند. خونه دو طبقه ای بود و دو تا خانواده جوون توش زندگی می کردند. همسایه همین خونه, از کسانی بودند که همیشه به ما روی خوش نشون می دادن و چشماشون منتظر اومدن ما بود تا بتونیم کاری انجام بدیم. یه کار خوب. 
وقتی از پله های این بن بست های تودرتو دراومدیم, سمت چپ در خونه ای رو می زدیم که گرما و صفای آدمای اون خونه به آدم انرژی و آرامش می داد. یه زن و شوهر نسبتا جوون که دنبال یه زندگی بهتر بودن به دنبال جای بهتری برای زندگی کردن. همیشه از ما پیگیری می کردن و چشم انتظار یه کار خوب بودند. و خونه آخر داستان ما, خونه اول بن بست اول ضربعلی زاده هم ختم می شد به خونواده ای که آقای خونه با گاری خودش نون حلال به خونش می آره و دغدغه ذهنی شون این بود که در صورت آپارتمان نشینی باید جایی برای گاری اونها فراهم بشه. یه پسر سرباز داشتن که گاهی جلسات رو می اومد و خانم سربه زیری که همیشه با روی خوش پذیرای ما بود. 
قصه بن بست اول ضربعلی زاده, پررنگ ترین خاطره کاری من و زهره است که آرزوهای آدم های اون خونه ها کم کم شده بود آرزوهای ما و براش تا آخرین روز کاری تلاش کردیم.‎

خارج

 

غربت چیست؟ (ده مورد را ذکر کنید.)

۱- هر روز که می‌گذره زبان فارسی‌ت ضعیف‌تر و زبان انگلیسی‌ت «هم» ضعیف‌تر بشه.
۲- وقتی می‌خوای توی رستوران غذا سفارش بدی به گارسون بگی: «می‌بخشید ممکنه هر چی خودتون بیشتر دوست دارید واسه‌م بیارید؟»
۳- هر بار یکی ازت می‌پرسه «کجایی هستی؟» بگی «ایرانی هستم» بعد صاف زل بزنی توی صورت طرف ببینی واکنش‌ چشم و ابرو و گونه و بینی و خط دور لب‌ش چیه دقیقن. بعد که گفت «اوه! وری کووول!» بگی «اکسکیوزمی! وات ایز وری کووول؟»
۴- هر هفته خواب ببینی رفتی ایران توی فرودگاه پاسپورت‌ت رو گرفتند چشم‌بند زدند بردند اوین. بازجو نشسته پشت سرت میگه «شش سال حبس.» جواب بدی «من زندگیمو باختم حاج آقا! منو از حبس میترسونی؟ برو از خدا بترس 
۵- با یکی بخوابی ندونه فسنجون چیه. 
۶- خبر آزادی عبدالله مؤمنی رو توی مترو روی موبایل‌ت بخونی بگی «هورااااا» یه جوری که حتمن صداتو بقیه بشنون سرتو بیاری بالا ببینی هیشکی به تخم‌‌‌ش* نیست.
۷- واسه‌ت از ایران توت‌خشک بفرستند. بعد اصلن توت‌خشک دوست نداری. ولی ازش عکس بگیری بذاری رو فیس‌بوک بالاش بنویسی «از اون ور آب اومده!... داغ! داغ!... بوی تهران رو میده!...وای وای تهران شهری که دوست می‌داشتم...» بعد حتمن این سه‌نطقه‌ها «...» رو بعد از هر جمله‌ت بذاری که احساسات ازدل‌برآمده‌ت رو بروز داده باشی. بعد هفتصدتا لایک بخوره.
۸- مغازه‌دار اهل سوریه‌ی سر کوچه فکر کنه چون ایرانی هستی حتمن با جواد ظریف هم رفیقی. هر بار ازت بخواد به جواد سفارش کنی که دست از سر ملت غیور سوریه برداره.
۹- هر وقت استاتوس بذاری واسه ایران ابراز دل‌تنگی کنی یکی باشه داخل ایران که استاتوس‌ت رو بخونه بگه: «بابا غربت! بابا غمگین! بابا خارج! شماها دیگه شورشو درآوردین با این سانتی‌مانتال‌بازی‌هاااا!!!!!» اون آخرش هم شش تا علامت تعجب بذاره که هم‌چین شیرفهم شی. بعد بری توی صفحه‌ی طرف ببینی استاتوس گذاشته «ای عشق...دست مرا بگیر...و مرا با خود به آسمان‌ها ببر... و دیگر هیچ...» بعد توی افق محو بشی. 
۱۰- آدم‌های اینجا، واقعن، واسه‌ت یه شکل باشند. ساختمون‌ها یه جور. غذاها یه طعم. فضاها یه ریخت. زمان‌ها یه وزن. زبان‌شون تلخ. همه چیز عادی. معمولی. بی‌معنی. بی‌رتبه‌بندی. هر روز از خودت بپرسی من چرا اینجام. اینا کی‌ان. اینجا کجاست. ایران الآن ساعت چنده.

 

نوشته ای از امین بزرگیان

یک جامعه تنها معادل ایدئولوژى هاى سیاسى و فرهنگى مسلط بر آن نیست، بلکه منفیّت ها و نیروهاى نفى را هم در درون خود دارد. هنر، همواره تجلى این منفیت ها بوده است. در واقع، "هنرى که به گونه ای ناب و درون ماندگار بسط یافته، نقدی سربسته از خوارشمارى انسان را همواره در خود حمل مى کند"* این تجلى را چه در هنر عامیانه کوچه بازار و چه در شکل پیچیده تر آن همواره شاهد بوده ایم. معناى اجتماعى بودن هنر دقیقاً همین جاست. هنر نه به سبب برگرفتن مواد خامش از جامعه که به سبب نگه داشتن و حمل امر منفى و سویه هاى انتقادى اش از جامعه، پدیده اى اجتماعى است. چیزى پنهان در هنر درخور وجود دارد که مى خواهد چیزى از جامعه را بیان کند. این بیان برخلاف محصولات "هنرمتعهد" از فرط بیان، شعارى و سیاست پیشه نیست، نمى خواهد طبقه یا گروهى را نجات دهد و بر بخش دیگر فایق کند بلکه مى تواند جامعه را در کلیت خود نمایش دهد.
با این مختصر یک سوال لایب نیتسى مى توان پرسید: موزیک محبوب اخیر همایون شجریان به نام چرا رفتى، موناد چیست؟ چرا تا این حد محبوب شده است؟ مى دانیم که نوآورى ویژه اى در آواز و دستگاه موسیقایى رخ نداده است، براى همین مى توان ادعا کرد که محتواى شعر یا بهتر بگویم چینش منظم و درست شعر و موسیقى کنار یکدیگر این توجه را برانگیخته است. با قبول این مقدمات حال مى توان پرسید: چه چیزى یا چه کسى رفته است؟ این غیبت تاریخى در جامعه ما که هماهنگ با عصر، سکولار و نوین شده است، چیست؟ آیا مى توان محبوبیت و استقبال همگانى را محدود به تجربه هاى شخصى افراد کنیم؟ بنظر مى رسد در این میان چیزى جمعى در میان است که هنر توانسته به واسطه آن خلق و به جامعه متصل شود. چرا رفتى، یک موناد اجتماعى است که در فرم موسیقایى بیان شده. این موناد توسط شجریان و پورناظرى خلق نشده، شاید بازکشف شده است. منفیّتى را ناخواسته نشان مى دهد. این عبارت مهم آدورنو که نیروى خلاقانه هنرِناب، ناشى از توانایى کشف دوباره بحران جامعه به گونه اى زیباشناسانه است، بسیار راهگشاست.
این سوال را مى توان از خلال محبوبیت این کار پرسید که چه چیزى رفته است؟ امر جمعى از دست رفته چیست؟ چرا همگان حس از دست رفتگى دارند؟ این حس مفلوکى و لابه از کجاست؟ حتى براى آنها که در میانه به دست آوردن اند. 
یافتن جواب، تنها از مسیر تاریخ و همبسته آن جامعه و سیاست ممکن است. در معرض حمله بودن و غارت شاید یکى از دلایل باشد. به همان دلیل که زیرزمین ها و خرپشته هاى خانه هایمان پراز وسایل غیرقابل استفاده و بنجل است. این ترس نهادینه شده از "ازدست دادن"، زیرزمین ها و میل ها را ساخته است.
دوستى مى گفت پیشترها که براى بابک زنجانى کار مى کرده است از او شنیده که عاشق همایون شجریان است؛ حتى بابک زنجانى.

سپند ارند

دعوا بر سر چیست
حقیقت آن است که کاری از دست هیچ کداممان ساخته نبود، نه برای اقلیت‌های دینی و قومی که دستگیر و محکوم می‌شدند و برخی از آن‌ها به پای چوبه دار رفتند و نه برای سربازانی که مرزبان بودند و حالا عده‌ای سرباز وطنی خطابشان می‌کنند و گروهی مسلح آن‌ها را به گروگان گرفته و یکی از آن‌ها را به تازگی کشته‌اند. آیا سوال این است که چه کسی مرزبان را کشت؟ چه کسی کوتاهی کرد؟ چه کسی بیشتر ناله کرد؟ دعوا البته فرا‌تر رفته است. دعوا میان آن‌ها/مایی که هیچ کاری نمی‌کنند/نمی‌کنیم، بالا گرفته است. حالا دعوا بر سر عاملان جنایت نیست، بر سر این است که چه کسی بیشتر قربانیان را در نظر می‌گیرد. هر قربانی را چوبی بر سر مدافعانِ دیگر قربانی کرده‌ایم. دعوا‌ها را مرور کنیم: اگر مرزبان جان دارد، بلوچ سنی مذهب هم جان دارد. اگر سرباز فرزند داشت، معلم کُردِ اعدام شده هم فرزند داشت. اگر فلان حق دارد، بهمان هم حق دارد. حقیقت آن است که قربانیان زیادی هستند/هستیم که سوراخ حاجت را گم کرده‌اند/ایم. حالا توی سر و کله خودمان می‌زنیم و یکدیگر را متهم می‌کنیم که اگر فلان جا فریاد می‌زنید چرا بهمان جا و به خاطر فلان قربانی فریاد نزدید. البته به آنهایی که دایم چوب دستشان گرفتند و منتظرند کسی حرفی بزند که بر سرش بزنند هم می‌توان گفت جناب مدافع حقوق انسان‌ها، مثلا چرا در مورد حقوق همجنسگرایانی که اعدام شدند صدایت در نیامد، آیا آن‌ها حق ندارند؟ چرا در برابر قتل فلان طلبه‌ای که به دست چند چاقوکش کشته شد، صدایت در نیامد؟ 
شاید بهتر است این سوال را از خود بپرسیم اصلا دعوا بر سر چیست؟ بر سر آنکه چه کسی بیشتر دغدغه حقوق بشر دارد؟ چه کسی بیشتر حواسش به اقلیت‌ها هست؟ چه کسی بیشتر شعار حمایت از حاشیه‌نشین‌ها را سر می‌دهد؟ چه کسی بیشتر عکس داغ‌خوردگان را به لباسش می‌چسباند؟ 
یا چه کسی حرف درست می‌زند؟ آنکه محفلش بزرگ‌تر است؟ آنکه با فلان گروه سیاسی نشست و برخاست دارد و چند روزی هم با فلان عضوِ فلان حزب هم‌بند بوده است؟ آنکه رفقای رسانه‌ای بیشتری دارد که دایم بادش کنند؟
به راستی دعوا بر سر چیست؟ بر سر آنکه قربانیان را دایم بر فرق سر هم بکوبیم؟ 
سلامتی سه کس: زندونی و سرباز و بی‌کس

ذات تهران

ک نفس نوشتم. یک نفس بخوان:
متروی تهران تراژدی مهیب شهر نشینی ایرانی است. غایت و نهایت تمام بدی ها و خوبی ها ی ما در مترو جمع و به هم فشرده می شوند. آینه ی پراید است؛ آدمها از آنچه می بینی به تو نزدیک ترند. خیلی نزدیک تر. گاهی، خیلی نزدیک تر. چسبیده تر.و چشم ها: همه همدیگر را زیر نظر دارند.نگاه ها قضاوت گرند. و تمام رفتار ها در یک کلمه خلاصه می شوند: انتظار.

اما انتظاری که در مترو هست با رسیدن به ایستگاه تمام نمی شود. آدمها در راهروها می دوند و روی پله برقی راه می روند. در این تونل های بی انتهای آهن و بتون، موسیقی ملی ما تغییر کرده است و کیسه های بزرگِ پر از کالای بنجل دستفروشی است که سر زده است از افق. موسیقی ملی تازه نواخته می شود:آوازِ دستفروش ها.

دستفروش ها ذات متروی تهران هستند. دائم در حرکت و خسته و گرفتار در تولیدات چین. آنها هستند که از کنار ریل ها می گذرند و روی آن می افتند. دستفروش های مترو تهران هویت مهیب شهری هستند که در سال های نود و دو ی خورشیدی خورشیدش پشت دود گم و پیدامی شود.

دستفروش ها علیه انتظار قیام کرده اند. زیرا آنها دوست ندارند ایستگاه بعدی فرا برسد. آنها با کیسه های بزرگ شان، مورچه های بارکش سوراخ های زیر زمین تهران اند. آنها خلقِ قربانی در جمهوری خلقِ چین، مُرکّب و دست و پا زننده در جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، آنها قهرمانِ پکنِ جهانِ اسلامند.
آنها کارگران کارخانه های تعطیل ایران معاصرند. با مترو بیدار می شوند. با مترو می خوابند.دستفروش های متروی تهران سند شرمساری، سند خفّت، سند پذیرفتن شرایط، مُهرِ سرخ دایره وار سندِ سکوت هستند بر دهان تمام ما...

وقتی اینها را می نویسم، او دارد موازی در مغزم حرف می زند. نمی گذارد فکر کنم. نمی گذارد به تحلیلاتم برسم. کوچک است. انگشتانش مثل چوب کبریت روی همه چیز سر می خورد. هنوز درست حرف نیفتاده. مادرش آن دور تر دارد دستمال و لواشک می فروشد( ترکیب نا متجانس دستفروش تهرانی) مادرهی صدایش می کند و او بر می گردد و باز به بازی اش می رسد. جوراب هایش را دستش گرفته و پابرهنه راه می رود. او با جوراب های راه راهش از مرزهای ما عبور می کند. عینک آقای هیز خیره ای را به ناگاه بر می دارد. سراغ موبایل تاچ بغل دستی من می رود و با انگشت روی آن می زند. کسی هم جلوی او را نمی گیرد. آنقدر کوچک هست که جدی گرفته نشود.

با آهنگِ تبلیغ روغن سرخ کردنی، پخش شونده از تلوزیون مترو می رقصد و می رقصد. دختر است دیگر. و ما چشم هایمان را می بندیم. ما پشت می کنیم. ما نمی خواهیم و نمی توانیم و نمی کوشیم و نمی خواهیم ونخواهیم توانست نگاهش کنیم. می نشیند کف مترو. جوراب هایش را در می آورد( در همین حین مترو مشغول رفتار مکانیکی تعریف شده است و خانم ضبط شده می گوید: ایستگاه بعد مصلی)اما او تنها مسافری ست که منتظر نیست. او در مترو زیست می کند. همچون یونس در دل ماهی. مار ماهی. 

عکسش را می گیرم و اینجا می گذارم. تا برای آنهایی که به تاریخ مراجعه می کنند دالان های زیر زمینی شهری عیان شود که روی زمین هایش تابلو نصب کرده اند: فرزند بیشتر زندگی بهتر.

این تهران ماست. این تقسیم بندی طبقاتی تراژیک عصر ماست. این شهری ست که هویتش را از تابلو های نقش شده با شمش طلا و بارانِ سکه های بهار آزادی و برندگان خوش اقبال پورشه و زره های طلایی می گیرد. 
شب عید است. میدان هفت تیر جای سوزن انداختن نیست. شهروند و رفاه و هایپر استار و بازار بزرگ در کیسه و اسکناس می تپند. رفقا، دوستان! به خرید ادامه دهید. جیب ها و کیسه ها باید خالی شوند.نگران نباش. در ایستگاه بعدی کیسه ها باز پر می شوند. مار مترو دور ما می پیچد و از جیب ها مان فرو می رود و از چشم هامان بیرون می آید و دختر بچه می رقصد و به طرف در مترو می رود و دست آخر این تویی که باید بنشینی و منتظر باشی و از "درب های قطار فاصله بگیری

هرج و مرج- جنسی...

بحران و هرج و مرج رابطه ی جنسی ما از کجا میآید

این یک واقعیت انکار ناپذیر است که جامعه ما دربحران عمیق رابطه ی جنسی فرو رفته است. این هرج، مرج خود را در هرزه گی، رابطههای نامحدود، بی بند باری و تجاوزجنسی نشان داده است. این ناهنجاریهای جنسی تأثیر خود را روی رابطههای احساسی، عاطفی، و عشقی نهاده و آنها را کاملاً بی ثبات و بیاعتبار کرده است
عدم برخورد درست به غرایز و امیال جنسی، وجود بحران اقتصادی و بحران هویت را میتوان عامل این هرج و مرج رابطه ی جنسی دانست. غرایز جنسی... همانند غرایز دیگر انسانها مثل گرسنگی و تشنگی بایستی بر طرف شود، اما ارضاء این غریزه ی جنسی در جامعه بخاطر سنت، اخلاق و مذهب با موانع بیشماری مواجه می شود.
غرایزه ارضاء نشده در ناخودآگاه واپس زده و انبار میشود و با انباشت و بالا رفتن ناکامی ها به شکل ناهنجارهای اجتماعی در آمده است. عواقب این منع ارضاء جنسی بشکل های ناهنجاری همانند چشم چرانی، متلک ،مزاحمتها، آزار و تجاوز جنسی رابطههای نا محدود خود را نشان می دهد
غریزه به محض ارضاء شدن فروکش می شود، اما میل و تمایل جنسی ارضاء شدنی نیست و همواره بر آگاهی فشار می آورد. غریزه سرکوب شده همراه با میل جنسی در ناخودآگاه انبار میشود و بصورت اضطراب، آشفتگی روانی و وسوسه های جنسی، آرامش ذهنی را مختل و رفتار را تحت تأثیر قرار می دهد،.
زمانی که سکس توسط تبلیغات، جامعه را در بمباران می کند، میل و امیال سرکوب شده که سالها ی سال انبار شده است همانند آتشفشانی منفجر میشود و راهی برای ارضاء خویش می جوید. شعار این میل «لذت ببر» است . در این شرایط جای برای احساس عاطفی و رابطه ی عشقی نیست. میل سرگشته ارضاء خود را در هر رابطهای میتواند جست جو کند.
در جامعهای که غرایزه بشدت سرکوب میشود، و زنان به عنوان ابزار جنسی بحساب می آیند، در محیطی که سکس بعنوان کالا خرید و فروش می شود، جامعه ای که انسانها با انواع و اقسام تبلیغات جنسی بمباران میشوند و راههای همه ی تخیله انرژی نوجوانان و جوانان بسته شده است، زمانی که بیکاری به اوج خود رسیده است و امید برای یک زندگی عشقی وجود ندارد، وقتی که هیچ گونه آموزش جنسی صورت نمی گیرد، هرج و مرج و بی بندو باری، هرزه گی و ارتباط جنسی متعدد و سکس بدون رابطه عاطفی و عشقی اجتنابناپذیر است .

استاد سریع القلم

یک انسان عقلانی بر‌شمرده، ‌به شرح زیر است:

یک انسان عقلانی باید...
۱. در روز حداقل یک بار بگوید «من نمی‌دانم‌».
۲. کمتر از کسی تقاضایی داشته باشد و عمدتا به همت، فکر، برنامه‌ریزی و زحمات خود اتکا کند.
۳. در موضوعاتی که اطلاعات کلی دارد، اظهار‌نظر نکند.
۴. دغدغه کانونی زندگی او، بهترین عملکرد در حرفه‌اش باشد.
۵. به استقبال کسی برود که با او تفاوت یا حتی تضاد فکری دارد.

۶. بدون اجازه قبلی از کسی، سخن او را به شخص دیگری بازگو نکند.
۷. زباله را به خیابان و از اتومبیل به بیرون پرت نکند.
۸. با رعایت حروف اضافه و با ‌‌‌نهایت دقت، «نقل قول» کند.
۹. دائما در حال تغییر و بهتر شدن باشد، به طوری که اطرافیان تغییر را حس کنند.
۱۰. از اینکه دیگران را به خود و افکار خود دعوت کند، چه مستقیم چه غیرمستقیم‌ پرهیز کند.

۱۱. برای محیط جنگل که به مه، نم نم باران و رنگ‌های زنده طبیعت آمیخته شده، وقت بگذارد.
۱۲. این ظرفیت را در خود ایجاد کند که واکنش به دیگران را حتی تا پنج سال به تأخیر اندازد.
۱۳. حدود ۱۰ درصد از وقت، انرژی و تخصص خود را ‌‌رایگان‌ صرف جامعه کند.
۱۴. در حرفه‌ای که تخصص ندارد، مسئولیت نپذیرد.
۱۵. خوشبختی را با راحتی و مصرف‌گرایی مساوی نداند.

۱۶. هر دو سال یک بار، با ارزیابی کار‌ها و رفتارهای خود‌ به اشتباهات گذشته پی برده و خود را اصلاح کند.
۱۷. با عبارت «من اشتباه کردم» به صلح دائمی برسد.
۱۸. حریم شهروندان را رعایت کند: در نظم صفوف، خود‌پرداز بانک، پارک کردن، نزاکت عمومی، عابر پیاده، صحبت آرام.
۱۹. آنقدر بر قوای فکری و روحی خود وقت گذاشته باشدتا نیاز به تایید و تمجید دیگران در خود را، در یک دوره پنج ساله به صفر برساند.
۲۰. از رفتن به تئا‌تر به عنوان منبعی برای رشد و شکوفایی خود استفاده کند، چون تئا‌تر قدرت مند‌ترین نمایش توانایی‌های انسان‌هاست.

۲۱. در هر نوع تصمیم‌گیری از خرید دمپایی تا مسائل جدی حرفه‌ای، راه‌های مختلف را مکتوب کند، مطالعه کند، مشورت کند و با دقت ۹۰ درصدی به نتیجه برسد.
۲۲. با عمل خود به دیگران نشان دهد، تفاوت میان هشت و هشت و یک دقیقه را می‌داند.
۲۳. در روز حداقل از پنج نفر قدردانی کند: به خاطر نزاکت، اخلاق، دانش و خلاقیت آن‌ها.
۲۴. قبل از قضاوت کردن در مورد فردی، حداقل ده ساعت با او تعامل فکری رودررو برقرار کند تا با جهان او آشنا شود.
۲۵. «ناراحت شدن» از توانایی‌ها، ظرفیت‌ها و برتری‌های دیگران را در خود به تعطیلی بکشاند.

۲۶. اجازه دهد افراد، سخن خود را تمام کنند.
۲۷. به موسیقی به عنوان یک منبع تمرکز، آرامش و خوداکتشافی نگاه کند.
۲۸. حداقل ۲۰ درصد وقت خود را صرف توسعه فردی، فکری، اخلاقی و مدنی نماید.
۲۹. در صحبت کردن، یک سوم سؤال کند و دو سوم قضاوت. بعد از پنج سال، پنج ششم سؤال و یک ششم قضاوت.

ستاره فرمانفرما(مادر مددکاری اجتماعی ایران)

زندگینامه ستاره فرمانفرمایان با عنوان 'دختری از ایران' در سال ۱۹۹۲ انتشار یافت. این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است

زهرا جمشیدی، یک سال بعد از آن که موفق به ورود به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبائی شد، تابستان سال ۱۳۷۹ در برابر پاگرد طبقه اول ساختمان اصلی دانشکده، سینه به سینه قائم مقام آن موسسه ایستاد و بی مقدمه از این جا شروع کرد که آیا درست است که شما می خواستید خانم ستاره فرمانفرمائیان را اعدام کنید.

مقام دانشگاهی نگاهی به قد و قواره دانشجوی نوجوان انداخت و گفت اعدام نه، اما انقلاب شده بود، اما می خواستیم او را زندانی کنند، می گفتیم درباری است، می دانستیم نیست اما می گفتیم ساواکی است. انقلاب شده بود، انقلاب می دانید چیست.

خانم جمشیدی پنج سال بعد دکترای خود را از دانشگاهی در پاریس گرفته است. تز دکترایش درباره ستاره فرمانفرمائیان بنیادگذار مددکاری اجتماعی در ایران است. در مقدمه کتاب خود از زنی نوشته است که نمی توانست آرام بنشیند.

او چنان که خود نوشته است شرح دیدارش با قائم مقام دانشکده را برای "ستاره خانم" نقل کرده است و او در پاسخش گفته است: "شما نقش مددکار اجتماعی را خوب بازی نکردید. مددکار باید مخاطب خود را به راهی بهتر بکشاند و زندگی بهتری به او تعارف کند. چرا به همین آقای دکتر نگفتید چقدر خوب است که شما هستید و کاری را که ستاره می خواست، دنبال می کنید. شما می دانید در همان دوره کار ما که انقلاب هم نشده بود چند بار ساواک در کار ما خرابکاری کرد، یک بار درخواست تخریب مدرسه را داده بودند و وقتی توانستم به کمک ملکه، خطر را از سر استادان و مددکاران دور کنم یک دسته گل خریدم و رفتم به دیدار رییس ساواک و گفتم آمدم تشکر کنم که چقدر به ما محبت دارید و آمدم شما واسطه شوید که یک مرکز در شهرنو درست کنیم".

جمله ای دیگر از ستاره [ بر وزن مهپاره] فرمانفرمائیان در هشتاد و پنج سالگی: "مددکار باید به هر کاری تن بدهد تا اجتماعش را بهتر کند. این آدم ها اشتباه می کنند که فکر می کنند با تغییر حکومت یا دولت و از راه سیاست باید جامعه را بهتر کرد. نه، این درست نیست. باید رفت و از ته ته جامعه شروع کرد. باید ریشه های درد را شناخت وگرنه یک روز قاجار، یک روز پهلوی یک روز هم جمهوری... در اتاق های تهران نشستن فایده ندارد. هیچ اتاقی فایده ندارد، میز آدم را تنبل می کند. باید رفت در این حلبی آبادها در جائی که پشتی ندارد نشست و از این مرد جوان پرسید چرا این قدر بچه درست می کند. باید به زن ها نه گفتن را یاد داد. باید به مرد ها یاد داد که محبت و مردانگی به سیلی نیست که به گوش زن و بچه شان می زنند. برای این کار اگر لازم است باید در مسجد نشست، اگر لازم است باید به شهرنو رفت، باید نترسی اگر تمام تنت شپش بگذارد، اگر نگذارد که نمی فهمی شپش یعنی چی. اگر روغن شیطان نمالیده باشی بر پوست کسی چه می دانی سوزش یعنی چه".

ستاره را چه کسانی ساختند

سه مرد زندگی "ستاره خانوم" را ساختند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما پدرش، دکتر جردن، اولین کسی که مددکاری را به او شناساند و دیگری مهاتما گاندی که وی در عمل شناخت. اولی به او جرات پرواز داد، دکتر جردن به او راه دانستن را آموحت و الگوی گاندی برایش در عمل همه آن جرات و غرور را معنائی مردمی بخشید. چنین بود که یکی از دخترهای کوچک فرمانفرما، چندان که سایه پدر از سرش پرید ماجراجوترین فرزند از ۳۲ نفر دختر و پسر فرمانفرما شد.

"با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگه داری کودکانی که مادرش شاغل بود، همان جا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست"

در آخرین سال های حشمت قاجار و شوکت عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در شیراز به دنیا آمد، کوچک بود که دریافت سنتی دیرپا به دخترها می گوید زودتر بزرگ شو، آداب همسری بیاموز و به خانه بخت برو و از شوهرت اطاعت کن. حتی وقتی در قلعه باشکوه فرمانفرما ساکن هستی با معلم، خیاط، راننده، آشپز، شیرینی پز و حتی محضر سرخانه... اما اگر پسر خانواده باشی می توانی مطمئن باشی که یک روز به شاه نشین فراخوانده می شوی و امر پدر ابلاغ می شود که به فرنگ بروی و آدم شوی. چه رویائی است این آدم شدن. اما چه باید کرد که تا شاهزاده زنده است این سرنوشت را نمی توان برای دخترانش در نظر داشت.

اما همین دخترها، بعدها چنان پریدند انگار مشق این پرواز را به امر فرمانفرما کرده بودند. چنان که بزرگ ترین دخترش مریم [فیروز] با خود و روزگار چنان کرد که اول زن ایرانی بود که از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفت. و در هفتاد سالگی هم زندان را خوشآمد گفت.

اما ستاره از زاویه ای کاملا دور از خواهربزرگش مریم فیروز، به زندگی نگریست و رویاهای خود را شکل داد. هر چه خواهر بزرگ مقتدر و گستاخ بود، ستاره غمخوار اما نه فقط سنگ صبور بلکه چاره ساز. او در همان روزگار شوکت فرمانفرمائی هم در قصر بزرگشان محرم خدمه و کارکنان بود و هنوز جوان بود که اجازه گرفت تا همراه همسر سفیر آمریکا در تهران [که گروهی از همسران دیپلمات های مقیم تهران را برای کارهای خیریه گرد آورده بود] به گودهای جنوب شهر برود که هزاران تن در حاشیه برکه ای از لجن و انواع بیماری ها، آن جا می لولیدند. خانم دریفوس که یک داروی زخم سر [کچلی] از آمریکا با خود آورده بود، ستاره را دستیار گرفت؛ آن دو گاه تا نیمه های شب با دستکش های سفیدی در دست به مداوای فقیران مشغول بودند.

او زمانی خود را به دکتر ساموئل جردن [بنیاد گذار مدرسه آمریکائی و دبیرستان البرز] دوست پدرش رساند تا بپرسد آیا قصد ندارد دبیرستان دخترانه دایر کند. دکتر جردن برایش گفت هنوز ایران مساعد نیست باید اول دانشکده ها و دانشکده های صنعتی و علمی دایر شود، بعد نوبت به فعالیت های اجتماعی برسد. سئوال بعدیش از دکتر جردن این بود که شنیده ام در ایالات متحده دانشکده هائی هست برای یاد دادن نحوه کمک به مردم، آمریکائی خوش به دل خندیده بود که "به شرط آن که آدم بتواند خودش را به ینگه دنیا برساند". و ینگه دنیا رویائی دور بود که هنوز صد مرد ایران برای تحصیل خود را به بدان جا نرسانده بودند.

تا ینگه دنیا

سه سال بعد وقتی در لس آنجلس در خانه دکتر جردن را کوفت، حتی برای آن مرد هم باورکردنی نبود که خودش را رسانده است. اما مگر به همین سادگی بود.

برای این که به آرزوهایش برسد باید اول از همه مواهب فرمانفرمایی می گذشت، که گذشت. با خواهر بزرگ درگیر شد، و سخن محمدولی میرزا جانشین فرمانفرما را نشنیده گذاشت و رفت چمدان کهنه دایه اش را برداشت چند تکه لباس و یک کفش راحتی دست دوز چرم مشکی در آن گذاشت و دو کتاب، یکی سرگذشت فلورانس نایتنگل. همان اول وقتی در زاهدان بی آب و علف ناگزیر شد در قهوه خانه ای بخوابد آغاز ماجرا بود. باید شش روز می ماند تا قطار هند برسد و در این فاصله، به دستیاری یک پزشک هندی، امکان اقامت در بیمارستان مختصر زاهدان را پیدا کرد.

از هندی که برای استقلال له له می زد باید می گذشت، پیروان گاندی را دید و با آن ها روزها گذراند تا خسته و از پا افتاده با چمدان کهنه دایه به بمبئی رسید و بی هدف در خیابان می رفت که یکی از خانواده بزرگ نمازی او را شناخت. در همان جا مطیع الدوله حجازی که از زمان حکومت فارس فرمانفرما را می شناخت، برایش قصه گفت. مرد نرمخو برایش گفت که اگر مداومت کند خودش قصه خواهد شد.

ستاره فرمانفرمایان (۱۳۹۱- ۱۲۹۹)

و قصه شد دختری تنها در یک کشتی فرانسوی، وقتی با اصابت موشک های ژاپنی نزدیک بود همه به کام مرگ بروند و این بار در یک کشتی آمریکائی که خواهران راهبه، زخمی ها و بیماران را از می برد. صحنه آزمایش زندگی فرارسیده بود. شش هزار نفر در کشتی و چهل و دو روز راه. وضعیت جنگی، ناله بیماران، بیماری، شب های تاریک و درد. در این میان فقط او بود که نمی خوابید تا ساحل پیدا شد. اما نیویورک نبود بلکه به بندر ملبورن استرالیا رسیده بودند.

و سرانجام ۱۳۵ روز بعد از آن که در ایستگاه راه آهن تهران، از همه چیز بریده بود توانست خود را به دکتر جردن برساند، لباس های پاره را از تن به در آورد و به دانشگاه برود تا دو سالی همان را که دوست داشت بخواند. در همه این مدت برای آن که از تهران چیزی درخواست نکند زمین شست، آشپزی کرد، مدل کلاس های نقاشی هالیوود شد. و همان جا بود که از تهران بهترین خبر رسید. دختر دایه اش برای او نوشته حالا دیگر عادی شده است که دختران همراه با چمدانی از تنقلات و سفارش نامه ها و چک های مسافرتی با بدرقه خانواده راهی تحصیلات می شوند. ستاره خانم شما راه را باز کردید.

چهار سال بعد از روزی که با دکتر جردن به دانشگاه رفت، وقتی از دانشگاه شیکاگو فوق لیسانسش را گرفت، مشاور و متخصص آموزش امور اجتماعی شده بود و از سوی دانشگاه به خاور دور سفرها کرده و با تجربه بود وقتی به استخدام سازمان ملل در آمد. ملکه عالیا در بغداد یک مدرسه خدمات اجتماعی می خواست سازمان ملل وی را فرستاد. حالا دیگر اردن و لبنان و مصر، شیخ نشین ها و کشورهای مسلمان منطقه عملش بود. در این فاصله که نبود، رضاشاه سقوط کرده، محمدرضا شاه همبازی بچگی شان پادشاه شده بود، پسرعمه اش دکتر مصدق یک نهضت بزرگ به راه انداخته بود که سرانجام با تحرک انگلیسی ها و امریکائی ها به خشونت کشیده بود. اما کشور در ریل افتاده بود.

این را در یک میهمانی در هتل التحریر کنار دجله، رییس سازمان برنامه ایران به او گفت. ابوالحسن ابتهاج اول وقتی فهمید این خانم جوان عضو هیات سازمان ملل ایرانی است به حرف آمد. پیشنهاد بازگشت به شهری بود که بی بدرقه رهایش کرد. بعد دوازده سال اینک ابتهاج به او می گفت از این مدارس در ایران لازم داریم.

مقصد: تهران

بازگشت ستاره فرمانفرمائیان در سال ۱۳۳۵ به زادگاه، برای او بدان معنا بود می تواند رویاهایش را جامعه عمل بپوشاند. تا آن زمان با کس نگفته بود که در این همه سفر که برای آموزش مددکاری اجتماعی رفت، از تایلند، چین، مالزی و هنک کونگ تا عراق، اردن، لبنان، سوریه و مصر، هر وقت در میان انبوه فقیران و بی سوادان و چادرنشینان می ماند، به ایرانی ها فکر کرده بود. با خود گفته بود چرا آن جا نیستم.

با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگه داری کودکانی که مادرش شاغل بود، همان جا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست.

وقتی اول بار به کلانتری شهرنو خبر داد که قصد دارد برای یک تحقیق همراه با دو تن از دختران دانشجویان چند شبی را در قلعه به سر برد، افسرنگهبان موکول به کسب اجازه از مقامات بالا کرد، اما ستاره تلفن روی میز کلانتری را برداشت از سپهبد نصیری رییس شهربانی خواست تا دستور بدهد. همان مامور حکومت نظامی که چند سال قبل در به در دنبال خواهر بزرگ او مریم می گشت و سایه اش را با تیر می زد.

در این دوران هر دیداری، هر حادثه ای، هر نامه ای و حضور در هر میهمانی برای ستاره فرمانفرمائیان تنها این ارزش را داشت که سنگی بر سنگ بنای کاری بنهد که می خواست. کاری برای سامان دادن به روسپی ها، برای رسیدن به خانواده معتادان، برای کنترل جمعیت، برای فراهم آوردن وسیله تحصیل نادارها و حقوق زنان. با تجربه ای که در سی و پنج سالگی اندوخته بود و همتی باورنکردنی، آن قامت نحیف از صبح می تاخت.

سیل جوادیه که در زمان خود چهره کریه پایتخت را با فقر چرکین و کشتارگاه خونینش را آشکار کرد، برای او فرصتی بود، دو هزار متر زمین رایگان گرفت و صدهزار تومان هم از کسی که تازگی ملکه کشور شده بود. انگار شهبانو را برای او رسانده بودند وقتی مرکز رفاه خانواده جوادیه را افتتاح کرد، از آن پس با کمک شهبانو چهل مرکز از آن دست در تهران و شهرستان‌‌‌ها و در محلات فقیرنشین و پرجمعیت شهرها ساخت. در این میان وقتی تحقیقش درباره روسپی گری منتشر شد، به گفته خانم فرخ روپارسا، جامعه مردسالار از شرم عرق کرد.

ستاره برای کسی گریه نمی کرد. راست یا دروغ می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت.

یک خانه ساده روستائی در گلندوک برای خود تدارک دیده بود برای دور ماندن از اشرافیت و تظاهر، خانواده و همکلاسانش را اگر می خواست برای آن که کمکی کنند، دانشکده اش را گسترش دهند، وسیله برای جلوگیری از بارداری فراهم کنند. صبح های زود در سیتغ کوه های شمال شرق تهران دیده می شد که می رفت و زیر لب حرف می زد و چند روز بعد اثرش معلوم می شد.

خانم الهه صدری از دانش آموختگان دانش مددکاری شرحی نوشته است از اولین روز در تیرماه سال ۱۳۴۹ که آگهی پذیرش دانشجو مدرسه عالی خدمات اجتماعی تهران را خواند و رفت ببنید کجاست و " خانم لاغر اندامی با موهای خاکستری و چهره‌‌‌ای بسیار مصمم و چشمانی نافذ در پشت میزی نشسته بود. به محض ورود، با لبخندی مهربان و پذیرا از من استقبال کرد. زنی کاملا بی‌‌آلایش، جدی و صبور. او مرا خطاب قرار داد و گفت که: «اگر می‌‌‌خواهی در این مرکز درس بخوانی و مددکار شوی باید بدانی که با مردمی آشنا خواهی شد که جلوی چشم تو استکان و نعلبکی‌‌‌ها را در یک کاسه آب می‌‌شویند و برایت چای می‌‌ریزند و تو باید بدون آن‌‌‌که ناراحت شوی و خم به ابرو بیاوری در اتاقی که کف آن تنها با یک زیلوی مندرس پوشانده شده، بنشینی و همراه آنان چای بنوشی و به مشکلات و دردهای آنان گوش کنی و برای حل مشکلات‌‌شان، صادقانه به آنان یاری رسانی".

"می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت"

سیستم پوسیده اداری، ناکارآمدی، فساد، نادانی، همه سد راهش بودند اما حریف ستاره فرمانفرمائیان نمی شدند. صدها تن به نیروئی که او در وجودشان کشف کرد، مددکار اجتماعی شدند، در شکل گیری سپاه دانش و بهداشت موثر بود، ده ها هزار از جوانان در آن بسترها آماده حضور در زندگی بهتر شدند.

از دو راه

و پایان این قصه دردناک است. ستاره فرمانفرمائیان و خواهرش مریم خانم، هر دو وفادار به پدر، هر دو ثناگوی او، از دو راه گذشتند تا زندگی را نه چنان که سنت می خواست بسازند. روزی که ستاره بی بدرقه در ایستگاه راه آهن تهران تمرد را به نهایت رساند مریم خانم چشم و چراغ شهر بود و در خانه مجلل خود میزبان ادبیان و شاعران و سیاست پیشه گان، روزی که ستاره به ایران برگشت خواهر بزرگ حکم اعدام گرفته و فرار کرده بود به دنیای کمونیزم. و بیست سال بعد روزی که انقلاب شد و خواهر کوچک هر آن چه را ساخته بود گذاشت و رفت، مریم خانم در هیات یک قهرمان آماده می شد تا همراه شوهرش نورالدین کیانوری با استقبال رفیقان حزب توده به کشور برگردد. آن دو خواهر هفتاد سال همدیگر را ندیدند.

مریم فیروز ۲۲ اسفند ۸۶ در تهران درگذشت و ستاره فرمانفرمائیان دوم خرداد ۱۳۹۱ در لس آنجلس، هر دو نود سالی عمر گذراندند و هر دو در راهی که رفتند پیشرو بودند و شهره شدند.

نگارنده این نوشته روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ در مدرسه علوی، در آن هیاهو که کس کس را نمی شناخت، از پنجره صدای زنی را شنید که بلند می گفت "حاج آقا زن ها مثل مرد ها ایستاده نمی توانند ب...اشند". و این صدای ستاره فرمانفرمائیان بود. دو تن از همان ها که در مدرسه اش به آنها مددکاری آموخته بود، وی را با مسلسل از پشت میزش دستگیر کرده، به مرکز انقلاب آورده بودند. اتهام جاسوسی برای آمریکا، همکاری با ساواک، تحکیم نظام طاغوتی، سفر به اسرائیل و ... و...

هنوز شهرنو که ستاره فرمانفرمائیان بر سرش آن همه عمر گذاشت در آتشی که آیت الله خلخالی بر افروخت سوخته نشده بود، هنوز کاوه گلستان آن دخترک سوخته را روی دوش نگرفته بود گریان، هنوز جنون به نهایت نرسیده بود.

فردای آن شبی که ستاره فرمانفرمائیان در حیاط کوچک کنار مدرسه علوی بر بار اموال مصادره شده و آمده از همه جا بیتوته کرد، سید احمد خمینی و سید دیگری از فرزندان آیت الله طالقانی دست به کار شدند. او نجات یافت اما مددکاران اجتماعی ایران مادرشان را از دست دادند. همان کسی که تصویرش به عنوان یکی از زنان اثرگذار جامعه آمریکا، در دانشگاه هاروارد، قرار دارد و در کتاب تاریخ آن دانشگاه از او به عنوان یکی از زنان پیشرو در علم مددکاری یاد شده است.

اما گرچه نامی از وی بر ساختمانی نیست، حتی بر آن مرکز رفاه خانواده جوادیه، اما هزاران تن مانند دکتر زهرا جمشیدی به یادش هستند، کشوری هم که به او امکان تحصیل داد و در سی و پنج سال آخر میزبانش شد، از وی به بزرگی یاد می کند.

 

(فرستنده امید مداح)

میخ‌هایی بر تابوت «تحصیلات تکمیلی»

ناصر فکوهی
th.jpg
اگر بخواهم تنها یک واژه برای تشریح این وضعیت بگویم، خواهم گفت: فاجعه! فاجعه چه برای کسانی که هم‌اکنون در کالبد نظام آموزش عالی ما حضور دارند و چه کسانی که در آینده به آن وارد می‌شوند.با نگاهی به سؤالات و نحوه‌ی برگزاری کنکور درمی‎یابیم که ما هنوز تفاوت رسیدن به درجه‌ی «دکترا» و مثلاً ورود به دبستان و دبیرستان را تشخیص نمی‌دهیم.

فرهنگ امروز/زهرا رستگار: ناصر فکوهی همواره تاکید داشته است که در قبال کاستی‌ها و کژروی‌های آموزش عالی سکوت نکرده و نخواهد کرد. این‌بار هم به بهانه برگزاری چهارمین آزمون نیمه متمرکز دکتری که در روز جمعه ۱۶ اسفند برگزار شد به سراغ او رفتیم تا برخی آمار و ارقام رسمی اعلام شده از سوی سازمان سنجش را که حاکی از افزایش ولع و عطش جامعه نسبت به ورود به مقطع تحصیلی دکتری است، را برای‌مان تحلیل کند که در ادامه می‌خوانید:

با توجه به آمار رسمی اعلام شده مبنی بر حدود ۲۴۰ هزار متقاضی ورود به مقطع دکتری و همین طور پذیرش سالانه ۱۰ هزار دانشجوی دکتری، این‌همه میل و تشنگی به دکتری را شما مثبت یا منفی ارزیابی می‌کنید؟ نظر و تبیین شما در این مورد چیست؟

اگر بخواهم تنها یک واژه برای تشریح این وضعیت بگویم، خواهم گفت: فاجعه! فاجعه چه برای کسانی که هم‌اکنون در کالبد نظام آموزش عالی ما حضور دارند و چه کسانی که در آینده به آن وارد می‌شوند. نظامی که هیچ اهمیت و اعتباری برای خود قائل نشود و مثل صاحب‌خانه‎ای که چوب حراج بر هرچه از در و دیوارهای بقایای این خانه‌ی نحیف باقی مانده است، بزند، آن هم برای اینکه آدم‎هایی این در و دیوارها را بخرند که یا نسبت به داشتن این مدرک متوهم هستند و یا از آن بدتر قصد سوءاستفاده از آن را برای معاملات و موقعیت‎های اجتماعی خود دارند.

فاجعه، از آن نظر که با نگاهی به سؤالات و نحوه‌ی برگزاری کنکور درمی‎یابیم که ما هنوز تفاوت رسیدن به درجه‌ی «دکترا» و مثلاً ورود به دبستان و دبیرستان را تشخیص نمی‌دهیم. سؤالات تستی، سؤالاتی برای به دام انداختن دانشجویان و یا به انحراف کشاندن آن‌ها و صرفاً طراحی شده برای متخصصان حرفه‎ای تست زدن است. در شرایطی که ما باید با تمام توان خود در فکر بازسازی دانشگاه‎های خود باشیم تا آن‌ها را از وضعیت اسف‌باری که هر روز یکی از مسئولین از آن شکایت می‎کند، دربیاوریم، شاهد آن هستیم که کنکور دکترا که نفس آن را نیز می‎توان به سادگی زیر سؤال برد با رویکردی غیرتخصصی بدون توجه به الزامات رشته‎های مختلف و به شیوه‎ای برگزار می‎شود که بدون شک نمی‎توان انتظار داشت به نتیجه‎ای حتی نزدیک به حد مطلوب برسد. در این کنکورها واقعاً به دنبال چه چیزی هستیم؟ اندازه‎گیری میزان قدرت حافظه‌ی دانشجویان؟ میزان هشیاری آن‌ها در گریز از دام‎های تست‌زنی؟ و تازه بگذریم که این قدم اول در هفت‌خوانی است که داوطلب باید طی کند تا بتواند به صندلی دکترا در دانشگاهی برسد و وقتی ۵ یا ۶ سال بعد از آن برمی‎خیزد هیچ ضمانتی نباشد، نه کاری برایش وجود داشته باشد و نه حتی اینکه به درجه‌ی بالاتری از دانش رسیده باشد.

بارها گفته‎ام که برای آنکه بتوانیم از این موقعیت بیرون بیاییم باید نوسازی اساسی در نظام دانشگاهی خود بکنیم، این نظام مربوط به حداقل ۵۰ سال پیش است. نظام دانشگاهی به‌خصوص در رده‎های بالای آن یعنی دکترا باید کاملاً استادمحور باشد؛ یعنی دانشجویان بر اساس پروژه‌های مشخص و تخصصی اساتید انتخاب شوند و در همکاری و همگامی با آن‌ها وارد نظام اجتماعی و حرفه‌ای و علمی شوند و نه آنکه مثل بخت‌آزمایی با تست‌زنی و این قبیل برنامه‎ها وارد نظامی شوند که در آن نیز همه چیز بر اساس کلاس و درس و مشق و حفظ کردن تنظیم شده است و در نهایت هیچ تخصصی به آن‌ها نمی‎دهد، ضمن آنکه گروهی از آن‌ها نیز پس از فارغ‌التحصیلی به‌عنوان «استاد» باز وارد این سیستم شوند و همین کار را با دیگران در دوری باطل، تکرار کنند.

در یک کلام این «تشنگی علمی» یا از سر ناچاری است یا برای سوءاستفاده و در هر دو حالت، شکل و محتوایی آسیب‌زده و آسیب‌زا دارد. کشوری که در چشم‌اندازهای خود رسیدن به موقعیت‎های بالای دانشگاهی در منطقه را در سال‎هایی نه‌چندان دور دارد، بدون شک ما در حال طی کردن راه غلط هستیم. مسئولان باید با سیاست‌گذاری‌های درست امکان دهند که مدارک دانشگاهی در شکل و محتوا ارزش بیشتری پیدا کنند و بنابراین، این همه تقاضا برای مدارک بالا وجود نداشته باشد. درعین‌حال با اصلاح اساسی نظام دانشگاهی آن را از این وضعیت که همه معترفند رو به سوی یک خودکشی جمعی می‎رود، بازدارند.

 

با توجه به پذیرش ۱۰ هزار دانشجوی دکتری، چه نیازی در کشور به این‌همه فارغ‌التحصیل دکتری داریم، حال از این فارغالتحصیلان چه چیزی می‌خواهیم یا چه انتظاری داریم؟

مدت‎ها است که به همان دلایل که در بالا گفتم رابطه‌ی میان بازار کار با دانشگاه قطع شده است؛ یعنی ما دانشجو تربیت نمی‎کنیم که مشغول کار شود، بلکه صرفاً تربیت می‌کنیم که مدرکی به دست آن‌ها بدهیم و آن‌ها هم در سیستم اجتماعی آن را به رخ دیگران بکشند و البته در سال‎های آینده هرچه کمتر و کمتر می‏‎توانند این کار را انجام دهند؛ چون با این شیوه‌ی تولید انبوه دکتر، ارزش این مدرک در کمتر از ۱۰ سال به سطح کارشناسی ارشد امروز و در سال‎های بعد در حد کارشناسی نزول خواهد کرد. هرچند گروهی معتقدند که این روند می‎تواند در درازمدت به دلیل پایان دادن به ارزش مدرک، مؤلفه‌های دیگری مانند دانش تخصصی و فعالیت‎های حرفه‎ای به شاخص‎هایی جدی‎تر برای یافتن کار تبدیل شوند. من شخصاً در این مورد چندان خوش‎بین نیستم، مگر برای کسانی که خود برای پیشرفت خویش برنامه‎ریزی کرده باشند به‌خصوص در رشته‎های علوم انسانی. درست است که در رشته‎های علوم طبیعی مانند پزشکی این اتفاق عملاً رخ داده است؛ یعنی امروز تعداد بی‎شمار پزشکان متخصص که اعتباری ندارند از عوامل مؤثر در موفقیت و نفوذ بیشتر پزشکانی شده‎اند که دارای دانش تخصصی و مهارت زیاد هستند. اما علوم اجتماعی و انسانی متفاوت است؛ زیرا تخریب کار یک کنشگر به‌سرعت مشخص نمی‎شود و ممکن است ما ناچار باشیم بهای سنگینی برای آن بدهیم که در یک فرایند آزمون و خطا بتوانیم متخصصان ماهر و غیرماهر را از یکدیگر تمییز دهیم.

بنابراین، فکر می‎کنم هرچه زودتر به کنکور، به‌طورکلی و به کنکور دکترا در شکلی که در حال حاضر دارد، پایان دهیم و از تعداد دانشجویان بکاهیم و در انتخاب هیئت علمی نیز بیشتر معیارهای علمی را رعایت کنیم تا سایر معیارها شانس بیشتری برای جلوگیری از روند تخریب نظام آموزش عالی داشته باشند. برای این کار نیاز به اراده‌ی سختی وجود دارد، همچنین نیاز به یک توهم‌زدایی عمومی و اصلاحاتی در سطح جامعه و ارزش‎های آن داریم. چرا برخلاف تمام کشورهای توسعه‌یافته برای ما هنوز «دکتر» و «مهندس» بودن ارزش‎های اجتماعی هستند و نه تنها این عناوین را پیش از اسم افراد می‎آوریم بلکه عناوین خودساخته‎ای مانند «پروفسور» هم درست کرده‎ایم که باز هم بیشتر مدرک را یک سرمایه‌ی اجتماعی اعلام کنیم. چه کسی دیده است که در کشورهای توسعه‌یافته کسی خود را دکتر و مهندس و پروفسور خطاب کند؟ چرا نباید به همه‌ی افراد و همه‌ی مشاغل آبرومند احترام گذاشت و در علم هم مبنا را نه مدرک افراد، بلکه میزان دخالت اجتماعی و تخصصی آن‎ها که با کارها و سخنان و فعالیت‎های اجتماعی‎شان مشخص می‎شود، بدانیم؟

 ما واقعاً در حال تیشه زدن به ریشه‎های فرهنگ خود هستیم که یکی از قدیمی‎ترین و پرارزش‎ترین فرهنگ‎های جهان است. بسیاری از علوم و رشته‎ها چه در حوزه‌ی انسانی و چه در حوزه‌ی علوم دقیقه ریشه‌ی خود را از فرهنگ اسلامی و ایرانی در دوران شکوفایی‎شان می‎گیرند، حال باید پرسید چرا ما چکش به دست گرفته‎ایم و برای محکم‌کاری در اینکه جسم بی‎جان تحصیلات تکمیلی‎مان از جا برنخیزد با فرایندهایی چون کنکور دکترا، تابوت آن را چنین میخ‌کوبی می‎کنیم تا مبادا درش گشوده شود و جسد بیرون بیاید؟