کیانا

کوچه به کوچه, خونه به خونه 
داستان از اونجائی شروع شد که من و زهره همکارم رو می گم, پاگذاشتیم تو کوچه خیابون هایی که قبلا محل عبور و زندگی مون نبود. در خونه هایی رو زدیم که هیچ وقت نرفته بودیم, اصلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که 7 ماه زندگی ام رو با اون علاقه و شوق و ذوق تو خزانه بگذرونم. محله ای تو پائین شهر تهران, تهران بزرگ. پائین تر از ترمینال جنوب که همیشه حتی وقتای مسافرت دوست نداشتم برم اونجا, محله ای بسته با مردمانی که اکثرا ترک زبان و مهاجرند اما خون گرم...
نام کوچه هایی رو که یادگرفتیم, کوچه و خیابون هایی رو که هرروز به امید انجام یه کار خوب توشون قدم گذاشتیم هیچ وقت یادم نمی ره؛ ضربعلی زاده, قاسمی, جدیدی, مردانه, گود حسین نفتی, فلکه اول خزانه, دوم خزانه, سوم خزانه و ...
هرکدوم از این خونه ها یه داستان داشتند, در هر خونه ای رو که می زدی چشم های متفاوتی در رو روت باز می کرد و منتظر می شدن که تو بگی کی هستی و برای چی رفتی دم خونه شون. کار ندارم که اصلا ما برا چی می رفتیم اونجا برا چی هر روز حتی تو زل گرمای تابستون می رفتیم و در خونه ها رو می زدیم. قصه, قصه ی محله خزانه است و من و زهره, همکارم. 
کوچه ضربعلی زاده امان از این کوچه! بن بست اول یه کوچه تنگ و طولانی که بارها و بارها رفتیم توش و درب خونه مردم رو به فراخور شغلمون زدیم. بن بست اول ضربعلی زاده, 18 تا پلاک, و یه عالمه چشم منتظر و گوش شنوا. اولین خونه, یک زن و مرد میانسال اند که یه مغازه ام سر ملکشون دارند, خیلی به ما کاری نداشتن. چند باری حرفامون رو گوش کردند و یکی دوبار هم اومدن دفتر خدمات نوسازی خزانه. خونه بعدی حیاط دار بود و یک مادر و پدر پیر با پسر و عروس و نوه شون زندگی می کردند, چندان به ما محلی نمی دادند. هر بار در رو باز می کردند انگار که دارن یه چهره جدید رو می بینن و انگار نه انگار براشون همه چیز رو بارها توضیح داده بودیم, البته پسرشون بالاخره انقدر که ما پیگیری کردیم اومد دفتر و بهمون اعتماد کرد. 
اما خونه بقلی باز هم یه پیرمرد و پیرزن بودند, سرزنده و شاداب و همیشه شاکی از این که چرا باید تو چنین خونه ای زندگی کنند, چرا باید بچه های بزرگشون از زندگی تو چنین جایی سرافکنده باشند, اونقدر ناراحت که حتی حاضر نباشن دوستاشون رو بیارن خونه, چشم امیدشون به ما بود. همیشه می اومدن دفتر برای پیگیری, یه پیرمرد موقر و آروم و متین با یه کلاه شاپوی قدیمی, ولی افکاری نو و آمالی بلند. 
خونه ی بعدی ته یک بن بست کوتاه و نسبتا تنگ بود. خونه ای که به قول زن صاحبخونه بزرگترین متراژ رو توی اون بن بست داشت و این مایه مباهات بود. خونه قشنگی بود, یکی دوباری سرک کشیدم دیدم, کاشی هایی که رنگ آبی آسمونی داشت و خونه رو باصفا کرده بود. صاحبخونه یک مرد میانسال بود با خانم اش که اصلا مخالف اصلی رفت و اومد ما به اون کوچه بودند. به هیچ وجه دوست نداشتن همون خونه نقلی باصفا رو از دست بدن و بشینن تو آپارتمان, اونقدر احساس تعلق شدیدی به خونه داشتن که راضی کردنشون برای رضایت به این که به خاطر همسایه شون حاضر به آپارتمان نشینی بشن کار خیلی مشکلی بود. هرچند این اواخر کم کم پذیرای حرفای ما شدند. 
بریم سراغ بعدی, خونه کناری هم زن و مرد جوونی بودند که از حضور ما خوشحال بودند, بچه های کوچیکی داشتند و ترجیح می دادن تو یه آپارتمان تمییز بشینن, مثل همسایه کناری شون که صاحبخونه تازه به این بن بست نقل مکان کرده بود و نظرش این بود که از سر ناچاری داره این کوچه و این خونه رو تحمل می کنه. آقای خونه, راننده شرکت واحد بود, یه مرد خوش رو و خوش برخورد که همیشه تا ما رو تو کوچه می دید باخنده ازمون استقبال می کرد. 
ملک کناری یه خانم جوون همیشه در رو برامون باز می کرد با دختر حدودا 13-14 سالش که اون هم خیلی بهمون بی اعتماد بود, وای چقدر با هم سروکله زدیم تا راضی شون کنیم قبول کنند که این کاری که ما داریم انجام می دیم به نفعشون هست و بهتره پیشنهادات ما رو بپذیرن. وقتی در خونه ی پلاک 60 رو می زدیم, اکثرا کسی جوابمون رو نمی داد اما یکی دو بار زنگ رو زدیم و خانم نسبتا جوونی اومد دم در و خیلی خوب به حرفامون گوش داد. همسایه کناری همین خانم, یک خانواده جوان بودند با 3 تا بچه کوچیک, خانم خونه همیشه شاداب و خنده رو بود. معلوم بود که از زندگی اش خیلی راضیه و احساس رضایتش رو توی یه خونه 30 متری می تونستی از برق چشم هاش و حرف زدنش حس کنی. اوایل که ما می رفتیم دم خونه حامله بود و بعد از چندماهی که از رفت و اومد ما می گذشت دیدیم که بچه سومش هم دنیا اومده اما هیچ ناراحتی و غمی بابت زندگی تو این فضای کوچیک نداشتند. 
بعد از این خونه, باید از پله ها می رفتیم پائین و دوباره سمت چپ یه بن بست دیگه بود, ته بن بست 4 تا خونه بودند. قصه اصلی ما هم تو زندگی همین آدمای این خونه هابود, به قول خود اهالی, خونه های ته بن بست های این طرفی. خونه اول که اصلا مستأجر زندگی می کرد و ما تو کارمون با مستأجرا کار چندانی نداشتیم. خونه کناری شون, یه خونه حیاط دار کوچیک باصفا و خیلی قدیمی بود, همیشه یه مادر مهربون و خوش رو و صبور در رو به روی ما باز می کرد که چند تا بچه جوون داشت و هر دفعه از ما استقبال زیادی می کردند. اصلا می تونم بگم یه جورایی انگیزه من و همکارم برای پیگیری به خاطر انگیزه و علاقه این خونواده به تغییر بود. 
و اما همسایه این ملک, خونه ای بود که باید هرچه زودتر تخریب می شد. این خونه شرایط زندگی کردن رو نداشت, خونواده ای که توش زندگی می کردن زن و مرد جوونی بودند که با یک بچه کوچیک از سر ناچاری توی اون ملک ساکن شده بودند. بیشتر همسایه ها از این خونه تنفر داشتند و هر کسی حرف و حدیث های خودش رو می زد که اثباتشون به ما ربطی پیدا نمی کرد و دنبالش هم نبودیم. ساکنین این خونه برای ما مثل بقیه بودن و دردهاشون باید دردهای ما می بود. 
وقتی از این بست برمی گشتیم, دوباره می رسیدیم به پائین همون پله هایی که گفتم. 2 تا خونه دیگه هم بودند. اولی فقط مستأجرا ساکن بودند و از ترس این که محل زندگی شون رو از دست بدن تمایل چندانی به همکاری با ما نداشتند. خونه دو طبقه ای بود و دو تا خانواده جوون توش زندگی می کردند. همسایه همین خونه, از کسانی بودند که همیشه به ما روی خوش نشون می دادن و چشماشون منتظر اومدن ما بود تا بتونیم کاری انجام بدیم. یه کار خوب. 
وقتی از پله های این بن بست های تودرتو دراومدیم, سمت چپ در خونه ای رو می زدیم که گرما و صفای آدمای اون خونه به آدم انرژی و آرامش می داد. یه زن و شوهر نسبتا جوون که دنبال یه زندگی بهتر بودن به دنبال جای بهتری برای زندگی کردن. همیشه از ما پیگیری می کردن و چشم انتظار یه کار خوب بودند. و خونه آخر داستان ما, خونه اول بن بست اول ضربعلی زاده هم ختم می شد به خونواده ای که آقای خونه با گاری خودش نون حلال به خونش می آره و دغدغه ذهنی شون این بود که در صورت آپارتمان نشینی باید جایی برای گاری اونها فراهم بشه. یه پسر سرباز داشتن که گاهی جلسات رو می اومد و خانم سربه زیری که همیشه با روی خوش پذیرای ما بود. 
قصه بن بست اول ضربعلی زاده, پررنگ ترین خاطره کاری من و زهره است که آرزوهای آدم های اون خونه ها کم کم شده بود آرزوهای ما و براش تا آخرین روز کاری تلاش کردیم.

‎کوچه به کوچه, خونه به خونه 
داستان از اونجائی شروع شد که من و زهره همکارم رو می گم, پاگذاشتیم تو کوچه خیابون هایی که قبلا محل عبور و زندگی مون نبود. در خونه هایی رو زدیم که هیچ وقت نرفته بودیم, اصلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که 7 ماه زندگی ام رو با اون علاقه و شوق و ذوق تو خزانه بگذرونم. محله ای تو پائین شهر تهران, تهران بزرگ. پائین تر از ترمینال جنوب که همیشه حتی وقتای مسافرت دوست نداشتم برم اونجا, محله ای بسته با مردمانی که اکثرا ترک زبان و مهاجرند اما خون گرم...
نام کوچه هایی رو که یادگرفتیم, کوچه و خیابون هایی رو که هرروز به امید انجام یه کار خوب توشون قدم گذاشتیم هیچ وقت یادم نمی ره؛ ضربعلی زاده, قاسمی, جدیدی, مردانه, گود حسین نفتی, فلکه اول خزانه, دوم خزانه, سوم خزانه و ...
هرکدوم از این خونه ها یه داستان داشتند, در هر خونه ای رو که می زدی چشم های متفاوتی در رو روت باز می کرد و منتظر می شدن که تو بگی کی هستی و برای چی رفتی دم خونه شون. کار ندارم که اصلا ما برا چی می رفتیم اونجا برا چی هر روز حتی تو زل گرمای تابستون می رفتیم و در خونه ها رو می زدیم. قصه, قصه ی محله خزانه است و من و زهره, همکارم. 
کوچه ضربعلی زاده امان از این کوچه! بن بست اول یه کوچه تنگ و طولانی که بارها و بارها رفتیم توش و درب خونه مردم رو به فراخور شغلمون زدیم. بن بست اول ضربعلی زاده, 18 تا پلاک, و یه عالمه چشم منتظر و گوش شنوا. اولین خونه, یک زن و مرد میانسال اند که یه مغازه ام سر ملکشون دارند, خیلی به ما کاری نداشتن. چند باری حرفامون رو گوش کردند و یکی دوبار هم اومدن دفتر خدمات نوسازی خزانه. خونه بعدی حیاط دار بود و یک مادر و پدر پیر با پسر و عروس و نوه شون زندگی می کردند, چندان به ما محلی نمی دادند. هر بار در رو باز می کردند انگار که دارن یه چهره جدید رو می بینن و انگار نه انگار براشون همه چیز رو بارها توضیح داده بودیم, البته پسرشون بالاخره انقدر که ما پیگیری کردیم اومد دفتر و بهمون اعتماد کرد. 
اما خونه بقلی باز هم یه پیرمرد و پیرزن بودند, سرزنده و شاداب و همیشه شاکی از این که چرا باید تو چنین خونه ای زندگی کنند, چرا باید بچه های بزرگشون از زندگی تو چنین جایی سرافکنده باشند, اونقدر ناراحت که حتی حاضر نباشن دوستاشون رو بیارن خونه, چشم امیدشون به ما بود. همیشه می اومدن دفتر برای پیگیری, یه پیرمرد موقر و آروم و متین با یه کلاه شاپوی قدیمی, ولی افکاری نو و آمالی بلند. 
خونه ی بعدی ته یک بن بست کوتاه و نسبتا تنگ بود. خونه ای که به قول زن صاحبخونه بزرگترین متراژ رو توی اون بن بست داشت و این مایه مباهات بود. خونه قشنگی بود, یکی دوباری سرک کشیدم دیدم, کاشی هایی که رنگ آبی آسمونی داشت و خونه رو باصفا کرده بود. صاحبخونه یک مرد میانسال بود با خانم اش که اصلا مخالف اصلی رفت و اومد ما به اون کوچه بودند. به هیچ وجه دوست نداشتن همون خونه نقلی باصفا رو از دست بدن و بشینن تو آپارتمان, اونقدر احساس تعلق شدیدی به خونه داشتن که راضی کردنشون برای رضایت به این که به خاطر همسایه شون حاضر به آپارتمان نشینی بشن کار خیلی مشکلی بود. هرچند این اواخر کم کم پذیرای حرفای ما شدند. 
بریم سراغ بعدی, خونه کناری هم زن و مرد جوونی بودند که از حضور ما خوشحال بودند, بچه های کوچیکی داشتند و ترجیح می دادن تو یه آپارتمان تمییز بشینن, مثل همسایه کناری شون که صاحبخونه تازه به این بن بست نقل مکان کرده بود و نظرش این بود که از سر ناچاری داره این کوچه و این خونه رو تحمل می کنه. آقای خونه, راننده شرکت واحد بود, یه مرد خوش رو و خوش برخورد که همیشه تا ما رو تو کوچه می دید باخنده ازمون استقبال می کرد. 
ملک کناری یه خانم جوون همیشه در رو برامون باز می کرد با دختر حدودا 13-14 سالش که اون هم خیلی بهمون بی اعتماد بود, وای چقدر با هم سروکله زدیم تا راضی شون کنیم قبول کنند که این کاری که ما داریم انجام می دیم به نفعشون هست و بهتره پیشنهادات ما رو بپذیرن. وقتی در خونه ی پلاک 60 رو می زدیم, اکثرا کسی جوابمون رو نمی داد اما یکی دو بار زنگ رو زدیم و خانم نسبتا جوونی اومد دم در و خیلی خوب به حرفامون گوش داد. همسایه کناری همین خانم, یک خانواده جوان بودند با 3 تا بچه کوچیک, خانم خونه همیشه شاداب و خنده رو بود. معلوم بود که از زندگی اش خیلی راضیه و احساس رضایتش رو توی یه خونه 30 متری می تونستی از برق چشم هاش و حرف زدنش حس کنی. اوایل که ما می رفتیم دم خونه حامله بود و بعد از چندماهی که از رفت و اومد ما می گذشت دیدیم که بچه سومش هم دنیا اومده اما هیچ ناراحتی و غمی بابت زندگی تو این فضای کوچیک نداشتند. 
بعد از این خونه, باید از پله ها می رفتیم پائین و دوباره سمت چپ یه بن بست دیگه بود, ته بن بست 4 تا خونه بودند. قصه اصلی ما هم تو زندگی همین آدمای این خونه هابود, به قول خود اهالی, خونه های ته بن بست های این طرفی. خونه اول که اصلا مستأجر زندگی می کرد و ما تو کارمون با مستأجرا کار چندانی نداشتیم. خونه کناری شون, یه خونه حیاط دار کوچیک باصفا و خیلی قدیمی بود, همیشه یه مادر مهربون و خوش رو و صبور در رو به روی ما باز می کرد که چند تا بچه جوون داشت و هر دفعه از ما استقبال زیادی می کردند. اصلا می تونم بگم یه جورایی انگیزه من و همکارم برای پیگیری به خاطر انگیزه و علاقه این خونواده به تغییر بود. 
و اما همسایه این ملک, خونه ای بود که باید هرچه زودتر تخریب می شد. این خونه شرایط زندگی کردن رو نداشت, خونواده ای که توش زندگی می کردن زن و مرد جوونی بودند که با یک بچه کوچیک از سر ناچاری توی اون ملک ساکن شده بودند. بیشتر همسایه ها از این خونه تنفر داشتند و هر کسی حرف و حدیث های خودش رو می زد که اثباتشون به ما ربطی پیدا نمی کرد و دنبالش هم نبودیم. ساکنین این خونه برای ما مثل بقیه بودن و دردهاشون باید دردهای ما می بود. 
وقتی از این بست برمی گشتیم, دوباره می رسیدیم به پائین همون پله هایی که گفتم. 2 تا خونه دیگه هم بودند. اولی فقط مستأجرا ساکن بودند و از ترس این که محل زندگی شون رو از دست بدن تمایل چندانی به همکاری با ما نداشتند. خونه دو طبقه ای بود و دو تا خانواده جوون توش زندگی می کردند. همسایه همین خونه, از کسانی بودند که همیشه به ما روی خوش نشون می دادن و چشماشون منتظر اومدن ما بود تا بتونیم کاری انجام بدیم. یه کار خوب. 
وقتی از پله های این بن بست های تودرتو دراومدیم, سمت چپ در خونه ای رو می زدیم که گرما و صفای آدمای اون خونه به آدم انرژی و آرامش می داد. یه زن و شوهر نسبتا جوون که دنبال یه زندگی بهتر بودن به دنبال جای بهتری برای زندگی کردن. همیشه از ما پیگیری می کردن و چشم انتظار یه کار خوب بودند. و خونه آخر داستان ما, خونه اول بن بست اول ضربعلی زاده هم ختم می شد به خونواده ای که آقای خونه با گاری خودش نون حلال به خونش می آره و دغدغه ذهنی شون این بود که در صورت آپارتمان نشینی باید جایی برای گاری اونها فراهم بشه. یه پسر سرباز داشتن که گاهی جلسات رو می اومد و خانم سربه زیری که همیشه با روی خوش پذیرای ما بود. 
قصه بن بست اول ضربعلی زاده, پررنگ ترین خاطره کاری من و زهره است که آرزوهای آدم های اون خونه ها کم کم شده بود آرزوهای ما و براش تا آخرین روز کاری تلاش کردیم.‎
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد