اینجا مردم تا نیمه های شب برای شکستشان پایکوبی کردند
آنا... زور همیشه مرا به خنده می اندازد. می توان بیرحم بود. می توان بر همه چیز حکومت کرد، ولی اشکال کار همینجاست . تو همواره، حاکم سطوح هستی و هرگز ، هرگز نخواهی توانست راهی بر پشت پلک های مردُمت بیابی، درست همان جائی که پایه های نردبام ات را موریانه می جَوَد.
نامه پنجاه و هفت - آنیتا
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...
سیمین دانشور
مهم نیست که امیر قلعهنویی همچنان خواب باشد و بازیهای خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچاننژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگهها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینیها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کیروش را یک کلاهبردار بینالمللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی میشود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگیاش خارج شده و نظاممندتر از گذشته توپ میزند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگریهای امثال درخشان و مایلیکهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبالمان پیش میرود و هم سرمان گرم میشود!
نوشته: رسول بهروش
خانهی آنها تقریبا سه کیلومتر با خانهی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقهی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمیخواستم سوار هیچ وسیلهای بشوم. میخواستم آهسته به طرف او بروم. میخواستم خودم را که قدم به قدم نزدیکتر میشدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا میآمد حس کنم.
نمیدانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط میدانستم عصبی و ترسیدهام. با او به عنوان تاریخ راحتتر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را دربارهی او بدانم. دلم میخواست عکسهای دوران کودکیاش را ببینم. دلم میخواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.
من تکه تکه های زنی هستم امشب که بی خبر زده به جاده که برود شهرش، یک دل سیر درخت ها را آب بدهد و برگردد. زنی با یک آلبوم، یک عینک آفتابی و ماشینی لکنته که تمام بدنه اش می لرزد. یک سیگار می گذارد گوشه لبش برای اولین بار و دود که به سرفه اش می اندازد پرت می کند بیرون و داد می زند: پفیوزها! فکر می کنن من نمی دونم چه غلطی دارن می کنن. پفیوزها!
شادی خوشکار
نوشته امید توشه
حالا دیگر ۲۴ ساعت از آن «اتفاق» به یاد ماندنی میگذرد و خیال میکنم بتوانم به دور از هیجانِ دقایق نخستین، از خوشحالیام بنویسم از این باخت. حتی بیش از مساوی. و جسارت به خرج دهم و بگویم حتی بیش از بردن آرژانتین، غول فوتبال دنیا.
واقعیت این است که اقتضایِ سطحِ فوتبال ما، بردن تیمی مثل آرژانتین نیست. حتی مساوی هم نیست. البته که اگر بازی را میبردیم، اگر آن پنالتی مسلمِ دریغشده را گل میکردیم یا آن ضربهی سر بینظیر به تور دروازه مینشست، من هم تمام شب گلو پاره میکردم و دست می...افشاندم و قهقهه سر میدادم؛ اما بابت تجربهی یک اتفاق معجزهآسا، نه تحقق یک واقعیت انکارناپذیر. (ساده است، مقایسه کنید با پیروزیهای والیبالیمان که غولهای والیبال جهان را میبریم، نه با معجزه و شانس، که در یک روند واقعی، قابل پیشبینی و تکرارپذیر.)
برگردم به خوشحالیِ شاید عجیب و غریبم. به دقیقهی ۹۲؛ شوت مسی؛ شیرجهی حقیقی. بگذارید بگویم تصویر دروازهبان که با تمام وجود، توان و تمرکزش به سمت توپ شیرجه رفت تا ضربهی بهترین بازیکن جهان را بگیرد، و نتوانست، غرورآمیزترین تصویر ملی بود که از ۸۸ به این سو به یاد دارم. تصویرِ باشکوهی از مردمانی جنگنده، شریف و با اعتماد به نفس. که میجنگند - تا لحظهی آخر - و شکست میخورند، اما جز تحسین چیزی برای خودشان نمیخرند. آن عضلات کشیدهی «حقیقی» وقتی به سمت توپ دقیقهی ۹۲ میرفت، نمایش باشکوهی از نهایتِ تلاشِ صادقانهی یک «تیم» بود که «همه»شان را رو کردهاند. و چه باک اگر این «همه» در برابر واقعیتی انکارناپذیر به قدمت فوتبال جهان و بازیکنان بینظیرش شکست بخورد؟ من تصویر این شکست را برتر از هر پیروزی قاب میگیرم و یک جا نگه میدارم. یک جا که در روزهای ناامیدی از وطن، روزهای خالی از امید اتفاق و معجزه، روزهایِ هجوم «دور ایران رو تو خط بکش» و «این وطن، وطن نشود» - که میدانم کم هم نخواهد بود - بتوانم دست بیندازم، برش دارم، نگاهش کنم و به یاد آن شبی که باختیم، اما «همه» بودیم و «با هم» بودیم، سرم را بالا بگیرم، مشتم را گره کنم و سرشار از این امید شوم که بلی! روزهایی هم بود که - گیرم که روی کاغذ، توی زمین، روی برگهی رای، باختیم - اما شد، آنچه باید میشد.
پ.ن:
«اتفاق» : [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) با هم یکی شدن . یکی گشتن . همپشتی کردن . با هم نزدیک گشتن . همدستی . همکاری . اتحاد. سازواری . مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
.
مردهای سیندرلایی ما 10
آخرای مهمان مامان بعد از آنجایی که مامان در مقام مام میهن، سفرهاش را به گستره وطن پهن کرده بود، بعد از آن لحظه حماسی که پسرک از توی کیسه...اش خوراکیها را درمیآورد و به سس هزار جزیره مهرام که رسید انگار که خرمشهر را فتح کرده باشیم توی سینما سوت و کفی زدم که نگو، بعد از آنجایی که نسرین جان مقانلو رفته بود خودش را برای شب رویاییاش آراسته کند و یه "خوشکل شدی جوجو" از مردش بشنود، آخراش توی بیمارستان پارسا پیروزفر یکهو میزند زیر گریه که امروز که گذشت فردا رو چیکار کنیم؟ یکهو به سرش میزند که فردا هم دوباره برای جور کردن پول موادش باید بیفتد توی حیاط و گردو پوست بکند. یکهو کابوس اینکه رویای امشبش تمام شود. دوباره سفره خالی.
میدانم برای همهمان اتفاق خواهد افتاد. بعد از خواب آسوده دیشب دوباره ورِ ریاضیدانمان به سراغمان میآید که هر چیزی که دیشب بر ما سر بازی با آرژانتین گذشت رویا بود و دوباره سر خط. دوباره روشنفکرهای مشکوک، دوباره گرگهای کمین کرده به ربودن رویاهای ما. مثل آنجای کلیپ آرش که دختره زیر باران ترکش میکند و نمای دوربین از پشت به دختران هرزهای که برای قاپ زدن آرش کمین کردهاند.
رمانتیکترین و حماسیترین استاتوسهایتان را خواندم. شادی دیشب از آن همه شما بود. همه شمایی که برای دعای باران با خود چتر برده بودید. همه شمایی که توی پیشبینیهایتان برد ایران را زده بودید. همه شمایی که برای یک شب هم که شده به قضههای پریان و افسانهها ایمان داشتید. مملکت اینجوری جلو میرود. با یازده سیندرلامن توی زمین. و یک فیلسوف روی نیمکت.
بنابراین من اولین ایرانی هستم که میگویم "کیروش، متنفرم ازت، برای اینکه ما را به جام جهانی بردی، برای اینکه باعث شدی دنیا برای ساعاتی هم که شده ایران را تحسین کند و بخاطر بسپارد، برای اینکه فقط تو تونستی تمام ایرانی ها را در تمام دنیا از پشت گذرنامه ها و نام های عوض شده و ریش و کراوات و تحریم و تحقیر بالا بکشی و رو در روی یک پرچم بنشانی، برای اینکه من امروز هیچ چیز بدی از ایران در هیچ جای دنیا نشنیدم، برای اینکه یادم آمد چقدر رنگی بودن و شاد بودن به ایران می آید."
من هر روز میمیرم
همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر میشود و رشد میکند. جوان میشویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث میشود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادیهای کوچک. بعد انجام میشود، مهمانی تمام میشود، نمایشگاه برپا میشو...د، کتاب و یا مقاله چاپ میشوند، آن آدمی که آنقدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختیها و غم و غصههای یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یکروز، نیمروز یا یک هفته دوام میآورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیشبینی ما پیش نرفتهاست، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشیهای کوچک و کم مقدار و مرگهای بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوختهاند و ما با کله توی آنها پرت میشویم، توی کیسه میمانیم تا کی خلاقیتمان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آنها که بالا و پایینهای بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون میآیند، تعداد مواجههشان با مرگ هم بیشتر است. هم شادیهای کوچک بیشتری را میچشند و هم بیشتر میمیرند.
کارشناسان و گزارشگران فوتبال در تلویزیون و روزنامه هاى غرب_تاجایى که من دیدم_ کسى را از تیم ایران بیرون کشیده و ستاره واقعى تیم ایران معرفى کرده اند. چهره تابناک، اوست و بقیه مجریان فرامین او. بیشتر کارگرانى را مى مانند که فقط "انجام" داده اند. بى شک کارلوس کیروش مربى بزرگى است؛ اما این استثنا کردن و در همان حال حذف کردن بقیه تیم واجد معنایى پسااستعمارى است. جان کلام آنها اینست: آنکسى که تیم ایران را تا این میزان قدرتمند و منظم و باهوش کرده است، تکه اى از ماست؛ ماى پیشرفته و غربى. استفاده از استعاره سربازان وطن هم از سوى ما و تاکید مازاد برخى بر کیروش در ادامه همین باورِ جهانى شده است؛ سربازانى گوش به فرمان ژنرال. نظام و منطق رسانه اى آنگونه که نویسنده اروگوئه اى،ادواردو گالیانو، پیشتر گفته است با مارادونا هم همین مواجهه را داشت. تلاش مى شد نشان داده شود مارادونا دست پرورده مدرسه فوتبال بارسلونا و ناپل است. چیزى که مدام در خلال گزارش ها حذف مى شد، کوچه پس کوچه هاى فقیر نشین بوینس آیرس بود. نگاه پسااستعمارى از یک حقیقت آغاز مى شود: بله کیروش مربى بزرگى است اما مسأله بر سر"نادیده گرفتن" هاست. حذف همه به نفع اسطوره جدید یعنى غرب پیشرفته.
در این روزها همانقدر که منتظرى و حقیقى و فولادى خوب بازى کرده اند، دژاگه و قوچان نژاد هم خوب بوده اند. من فکر مى کنم بیش از هرچیز خوب بودن کیروش به ترجیح دادن حقیقى به دانیال داورى برمى گردد. کیروش براى موفقیت تیمش، در دام نگاه پسااستعمارى غربى نیفتاد و توانست حقیقى(محصول فوتبال یک سرزمین جهان سومى) را به داورى(محصول مدرسه هاى فوتبال آلمان) ترجیح بدهد. او از این بابت که حقیقتاً داورى کرد، قابل ستایش است.
ارجاع همگانى رسانه هاى غربى و ما به مغز و خرد تیم(مربی) و نادیده گرفتن بدن ها(بازیکنان) همان ایده محورى روشنگرى دکارتى در جدا کردن ذهن و تن است که نیازمند انتقادى جدى است.
پى نوشت:
اواخر خرداد ماه است. در میانه بازى وقتى نزدیک بود که گل بزنیم، رفقا جیغ زدند و هورا کشیدند؛ و من ناخودآگاه یاد سى خرداد ٨٨ افتادم. یاد هوراهایى که زندگى را طلب کردند. به این فکر مى کردم که تن هاى ما در معرض شادى دسته جمعى چه زیباتر است.
بازی نیجریه را هم فقط یک نیمه دیدم. اما دیشب دو سه باری کوبیدم بر فرق سرم، احساساتم غلیان کرده بود. تا پاسی از شب هم ملت بیرون بودن، خوش بودن. از دماغ کسی هم خون نیومد ...
آقایون مسول، ما ایرانی ها دنبال عزت از دست رفته مان هستیم، فوتبال بهانه است، بفهمید.
استاتوس یک همزبان افغان که اشکم را درآورد و اگر هزاربار همخوان شود کم است:
"براى همسایه ات چراغى آرزو کن... قطعا حوالى خانه ات روشن تر خواهد شد.
-خدایا تیم همسایه ما ببرد..."
تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
سرمربی تیم ملی آرژانتین پس از برتری خفیف تیمش مقابل ایران خطاب به کارلوس کی روش، گفت: تبریک می گم، عجب تیمی درست کرده اید.
تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
به گزارش خبرنگار اعزامی ایرنا، تیم ملی فوتبال آرژانتین امشب به سختی و با تک گل لحظاتی پایانی لیونل مسی، تیم ملی ایران را با نتیجه یک بر صفر با شکست روبرو کرد.
در پایان این دیدار آلخاندرو سابیا به سوی کی روش رفت و ضمن خسته نباشید به او گفت: واقعا تیم خوبی دارید و امیدوارم در دیدار آینده موفق باشید
پیروزیِ شکست.
دیشب در گرماگرم تماشای بازی ایران و آرژانتین به این جمله فکر می کردم؛
فوتبال، بخشی از خاطرات غارت شده ی ما.
تبانی داور با فیفا و گل مسی، شب و خیابان و شادمانی را از مردم ایران گرفت. ...
اما سرانجام؛
"تنها شادمانی است که باز می گردد".
از دوستان خواهش می کنم این مطلب را به اشتراک بگذارند تا صدای مادر سعید زینالی خانم (اکرم نقابی ) باشیم ، این تنها کاری است که از دستمون بر میاد.
اکرم نقابی مادر سعید زینالی در گفتگوی تلفنی با مسیح علی نژاد روزنامه نگار می گوید؛ همه تلاشم را کردم که با هیات پارلمانی اروپا که به ایران آمد دیدار کنم ولی نتوانستم، اینبار هم همه تلاشم را کردم که با خانم کاترین اشتون که در تهران هستند دیدار کنم ولی باز هم نتوانستم، خدا شاهد است که دارم دیوانه می شوم ، من پانزده سال است که از فرزندم خبر ندارم خواهش می کنم کسانی که می توانند صدای مرا به گوش خانم اشتون برسانند، کمکم کنند، از مادران شهدای جنگ کمک می خواهم که صدای مرا بشنوند تا همانگونه که پلاک بچه های شان را به آنها تحویل داده اند حداقل استخوان بچه مرا هم به من بدهند. چرا مسولان صدای مرا نمی شنوند؟
سعید زینالی دانشجویی ۲۳ ساله ای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی پانزده سال است که برای گرفتن نشانه ای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال استخوان می گردی.
مادر سعید زینالی در سال ۸۸ خودش نیز به همراه دخترش بازداشت شد و دو ماه را در بند ۲۰۹ زندان اوین سپری کرد و سپس با قید وثیقه آزاد شده.
هنرستان صدا و سیمای باغ فردوس بودم که دیکتاتور بزرگ «آقای پدر» نامم را در رشته ی ریاضی دبیرستان تازه تاسیس پیام شهید نیاوران نوشت. مدرسه ای نوساز با دیوارهای بلند چهارمتری که جز زندان به چیز دیگری شبیه نبود.مدیر دبیرستان سعید دانشی بازجوی معروف اوین بود که همیشه مسلح به کلت کمری بود و وسیله ی نقلیه اش یک موتور هوندا هزار... ناظم هم مردی بود قد بلند و تنومند به نام قدرتی با مو و ریش آب هویجی... مخوف تر و بی رحم تر از این دو را شاید فقط در فیلمهای ژانر وحشت بتوانی بیابی... بازار ضرب و شتم و توهین و تحقیر داغ... صدایمان هم به جایی نمی رسید. خانواده های مثلا دلسوز بدنبال پر کردن جیب معلمها برای کلاسهای خصوصی و آمادگی برای کنکور سه سال بعد بودند و انگار نه انگار که فرزندانشان در جایی بدتر از زندان تحصیل می کنند. خایه مالی و پاچه خاری مدیر و ناظم که کارهمیشگی شان بود... در این میان قدرتی به شکار مشغول .. بچه های خوش بر رو را شکار می کرد و مستقیم به ضرب کتک به نمازخانه می برد.. همه می دانستیم چه بر سر اینها می رود
حرفهایمان را هیچ کس باور نمی کرد. به معلمها شکایت می بردیم می خندیدند یا اینکه می گفتند ربطی به ما ندارد.
تا اینکه قرعه به نام یکی از دوستان صمیمی من افتاد. نامش؟ بماند... زنگ تفریح از نمازخانه که درآمد نای راه رفتن نداشت. خونریزی کرده بود.
نای حرف زدن هم... گریه می کرد
با خشم تمام به دفتر رفتم و فریاد کشیدم بر سر آقای مدیر
سیلی اول کارم را ساخت و دیگر نفهمیدم چه بر من گذشت.
چشم که باز کردم مازیار بالای سرم و با بغض به من نگاه می کرد جرات دست زدن به من را نداشت.. زیر لب گفت افشین خوبی؟
منتظر جواب نشد و سریع دوید سمت حیاط.. مزه ی خون سوزش پوست صورت و شانه ها و سینه و شکمم را هنوز بخاطر دارم... یادم نمی آید که چه گذشت بر من ولی بعد از ظهر همان روز جلسه ی اولیا و مربیان بود و آقایان مشغول مزخرف گویی از برای گدایی و کمک گرفتن از والدین دانش آموزان.. بدون در زدن وارد سالن شدم.. با سر و صورت متورم و کبود و خونی که کماکان از بینی ام جاری بود..
یادم نیست چه می گفتم هوار می کشیدم
هر آنچه که باید گفتم
پوزخندها و تکه پرانیهای پدر و مادرها را یادم نمی رود... همانها که بچه هایشان مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند هر روز.. همانها که فرزندانشان خوراک قربانی شهوت آقایان بودند به من می خندیدند... دست آخر یکی از آنها برخاست و مرا به زور از سالن بیرون برد و یک سیلی و فحش که پسرک لات و بی همه چیز! چه
کسی تو را به این مدرسه ی نمونه با کادر مدیریتی و تحصیلی عالی راه داده..؟
پدرم؟ هاها... از روی صندلیش تکان نخورد
بغضم ترکید و از مدرسه زدم بیرون
از تلفن عمومی سر کامرانیه به آن دوست زنگ زدم. مادرش گفت مریض است خوابیده. به درخانه شان رفتم... دیدمش.. کاش... در وجودش چیزی مرده بود
بوی مرگ میداد...
حرفهایم را نمی شنید.. گریه هم نمی کرد مات مبهوت...
حرفی نداشتیم بزنیم. همه چیز در سکوت گذشت
از خانه بیرون زدم وراهی خانه ی خودمان شدم.. راهی جهنم
پدر که دستش خسته شد از سیلی های پیاپی خفقان گرفت و کپه ی مرگش را گذاشت به مادر جریان را گفتم... گفت صبح اول وقت میرویم آموزش و پرورش تجریش.. شکایت می کنیم... بیچاره اش می کنیم. به زندان می اندازیمش....بامداد روز بعد... تا اسم دبیرستان را آوردیم آقای رییس آموزش و پرورش گفت بقیه اش را نگویید که زورمان به ایشان نمی رسد و به زودی جای من خواهد نشست و پشتش گرم است و اطلاعاتی است و خلاصه هرچه شده بی خیال.. فراموش کنید.. بچه اند بزرگ می شوند فراموش می کنند...
فراموش می کنند...
فراموش می کنند
فراموش...
من دیگر به آن مدرسه برنگشتم. اخراج
آن دوست را هم دیگر ندیدم.. گم شد خانواده اش هم دیگر ردی از او پیدا نکردند
از نوابغی که در آن مدرسه تحصیل می کردند کمتر کسی به دانشگاه راه پیدا کرد و اکثرا تن به اعتیاد سپردند و... والدین آن قربانیان هنوز در گند وجود متعفنشان سرخوشانه می زیند و تازه طلبکارند از فرزندانشان... فرزندانی که به دست خودشان به قربانگاه فرستادند....
سعید دانشی با حفظ سمت به ریاست آموزش و پرورش منطقه ی یک تهران رسید... ناظم متجاوز قصه ی ما همینک مدیر همان دبیرستان است.
اینها را گفتم بخاطر لینک زیر که خبر از شکایت خانواده های قربانیان دانش آموز از
ناظم یک مدرسه را می دهد
http://www.entekhab.ir/fa/
محسن قشقایی زاده، زندانی سیاسی محبوس در بند ۳۵۰ در اعتراض به عدم رسیدگی به درخواست اش مبنی بر پی گیری ناپدید شدن مادرش از روز سه شنبه ۲۰ خرداد اعلام اعتصاب غذا کرده است.
به گزارش کلمه، محسن قشقایی زاده طی سه هفته گذشته از وضعیت مادر خود بی اطلاع بوده و به گفته خانواده زندانیان سیاسی خانم طوطی سلطانی آخرین بار چهار هفته پیش (دوشنبه ۲۹ اردیبهشت) پس از ملاقات با فرزندش از سالن ملاقات زندان اوین خارج شده و دیگر خبری از او در دست نیست.
بر اساس این گزارش، این زندانی سیاسی که کفیل مادرش و عهده دار سرپرستی اوست، طی این مدت بارها از طریق مسئولان زندان و دادستانی خواستار پی گیری وضعیت مادرش بوده و درخواست کرده با توجه به اینکه مجموع حبس اش تنها شش ماه بوده و اکنون سه ماه از این مدت باقی مانده است، با مرخصی برای تعیین تکلیف مادرش موافقت کنند. این درخواست تاکنون بی پاسخ مانده است.
محسن قشقایی زاده، از بازداشت شدگان سرای اهل قلم در سال ۹۱، نهم آبان ماه ۱۳۹۱ به همراه گروه دیگری از حاضران در جلسه سرای اهل قلم بازداشت شده و مدت ۲۰ روز را در بند امنیتی ۲۰۹ زندان اوین گذرانده بود، چندی بعد به دو سال حبس تعزیری محکوم شد.
با این حال دادگاه تجدید نظر با نقض رای پیرعباسی قاضی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب، یک سال و نیم از این مدت را به حال تعلیق در آورد و قشقایی زاده از اواخر فروردین ماه سال جاری برای گذراندن شش ماه حبس تعزیری خود در بند ۳۵۰ اوین بازداشت است