هنوز جام ...

آنا... زور همیشه مرا به خنده می اندازد. می توان بیرحم بود. می توان بر همه چیز حکومت کرد، ولی اشکال کار همینجاست . تو همواره، حاکم سطوح هستی و هرگز ، هرگز نخواهی توانست راهی بر پشت پلک های مردُمت بیابی، درست همان جائی که پایه های نردبام ات را موریانه می جَوَد.

نامه پنجاه و هفت - آنیتا

فردا شب تیم ملی فوتبال کشورمان که حالا اغلب فوتبال دوستان دنیا که خبرهای اینترنتی را دنبال می کنند می دانند ما به آن «تیم ملی» team melli می گوییم شاید حساس ترین بازی تاریخ خود را برگزار می کند. احساسی که در تمام مدت تماشای بازی تیم ملی و آرژانتین آزارم می داد فردا هم شاید بسیار قوی تر برمی گردد. می دانستم تک تک آن لحظات خاطره ای خواهند بود که تا پایان عمرم فراموشم نمی شود: «خاطره ی روزی که تیم م...لی با آرژانتین بازی می کرد.» می دانستم دارم یک خاطره را زندگی می کنم اما چون پایانش را نمی دانستم کلافه شده بودم. مدام با خودم می گفتم یک نیمه گذشت. صفر، صفر؟! هفتاد دقیقه گذشت. قرار است بازی مساوی شود؟! نود دقیقه تمام شد. بازی مساوی.... شاید وقتی ما پیر شده باشیم آرژانتین دیگر صاحب بهترین بازیکنان دنیا نباشد. شاید یک تیم معمولی شده باشد مثل اغلب تیم های دیگر. اصلا شاید ما یکی از بهترین تیم های دنیا شده باشیم اما قطعا یادمان نمی رود برای بچه هایی که بازی ما با آرژانتین را ندیده اند از چهره های نگران، مغموم و آزُرده ی مسی، هیگویان، آگوئِرو و دیگران بگوییم. وقتی بازی را می دیدم گمان نمی کردم که قرار است این خاطره را با این تعداد از هموطنانم شریک باشم. یک ساعتی از بازی گذشته بود که متوجه شدم مردم آن چیزی را که در زمین اتفاق افتاده بود به خوبی دیده اند. چون مسئله اصلا خود ِ فوتبال نبوده است که فقط علاقه مندان به این ورزش را جذب کرده باشد. باید گفت که ما عاشق این تیم شده ایم. تیمی که جوان و آینده دار نیست، کم ستاره ترین تیم تاریخ فوتبال ایران است و اعضایش هیچ وقت بت های محبوب دخترانمان نبوده اند. امیرحسین صادقی، جواد نکونام، خسرو حیدری، مسعود شجاعی، جلال حسینی و آندرانیک تیموریان یکی دو سال پایان عمر ورزشی خودشان را می گذرانند. پولادی، دژاگه، قوچان نژاد و منتظری جوان های بیست و دو سه ساله ای نیستند که برای راه پیدا کردن به اروپا توی زمین جان کنده باشند. آنها حتی بیست و پنج شش ساله هم نیستند. کاری که بازی تیم ملی و آرژانتین با ما کرد چیزی نیست که به سادگی فراموشمان شود. یک عمر به خودمان گفته ایم که ما آدم های احساساتی ای هستیم که هیچ وقت نمی توانیم فوتبال تاکتیکی و منظمی داشته باشیم اما حالا با پایان هفته ی دوم بازی ها بدون حتی یک رای مخالف از جانب کارشناسان فیفا منظم ترین تیم جام نام گرفته ایم. کمتر از نیم ساعت بعد از بازی، زیر پل سیدخندان زن و مرد با هر سن و سال و سر و وضعی که سالها بدون اینکه به هم توجه کرده باشند از کنار هم گذشته اند و در خانه های نزدیک به هم زندگی کرده اند، یک صدا شعار می دادند: «مِسی، مادرتو! مسی، مادرتو!» شکی نداریم که این شعار نابه جا و خنده دار است. اما شاید فقط این شعار بتواند نشان دهد که ما همه چیز را دیدیم و آن بازی با ما چه کرد. من علاقه ای به میهن پرستی ندارم اما این طور مواقع انگار به هیچ طریقی نمی شود مفهوم میهن را نادیده گرفت. ما خوشتیپ ترین تیم ِ جام شده ایم که لزوما افتخاری به حساب نمی آید. خودمان می دانیم ملت چندان زیبارویی نیستیم. بازیکنان ایتالیایی، هلندی، ارگوئه ای، انگلیسی و ...نمرده بودند که از روی ناچاری مردم دنیا ما را انتخاب کرده باشند. مردان ِ تیم ملی ما دنیا را یاد مردهای قدیمی انداخته اند: موهای سیاه ِ براق، گونه های برآمده از سختکوشی، پوست های آفتاب سوخته از ساعت ها تمرین و تلاش و تن های رعنا که در خبرسازترین لباس جام جا گرفته اند. با آن لباس جانوری را که خودمان در آستانه ی انقراض قرارش داده ایم را به دنیا شناسانده ایم و بازیکنانمان را به او شبیه دانسته ایم. وقتی دیماریا موقع تعویض شدنش جوراب هایش را پایین می داد و با استوک هایش ور می رفت تا کمی از وقت را بگیرد نمی دانست غرور را به ملتی برمی گرداند که مدت هاست خودش دیگر انتظار چندانی از خودش ندارد؛ پس اصلا اهمیت ندارد که ما به آنها باخته ایم. هیچ وقت این طور برای رفتن به جمع شانزده تیم پایانی شانس نداشته ایم اما به گمان من صعود کردن یا نکردن آخرین چیزی است که در بازی فردا اهمیت دارد. مهم این است که «تیم ملی» بتواند با آن نظم ِ ریاضت مندانه اش یک بار دیگر دلمان را ببرد. چون ما به خوبی می دانیم اینکه خودمان به تنبلی و راحت طلبی ِ ملی خودمان اعتقاد راسخ داشته باشیم چه قدر می تواند دردناک باشد گرچه شاید ظاهرمان اصلا این اندوه را نشان ندهد و خودمان را سرگرم دورویی ها و عافیت طلبی های یومیه نشان دهیم. چون حالا که از اهمیت خودمان در قلب های آنها آگاه شده ایم نمی توانیم –نمی خواهیم – که بار بزرگی به دوششان بگذاریم. افتخاری که به آن احتیاج داشتیم همین بیداری همگانی بود؛ حالا آیا برد و باخت می تواند جای این بیداری را بگیرد؟ وقتی بازی شنبه شب تمام شد، پولادی در اوج جدیت با مسی دست داد. مسی که خیال می کرد پولادی جلو آمده تا لباس او را بگیرد با دست به نکونام اشاره کرد که مثلا به او لباسم را قول داده ام. پولادی به او توجه نکرد. حالا او خودش به بازیکنی تبدیل شده بود که داشتن لباس مسی برایش افتخار به حساب نمی آمد. آن شب هیچ کس لباس مسی را نخواست. «تیم ملی» هر آنچه در توانش بوده به ما داده، پس بیایید با خیال راحت بازی چهارشنبه را نگاه کنیم چون اعدادی که آخر بازی جلوی پرچم تیم ها می گذارند از بازی آرژانتین به بعد دیگر برای ما معنی ندارد.

همین روزها جام جهان نما...

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،

می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی

و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...

سیمین دانشور

مهم نیست که امیر قلعه‌نویی همچنان خواب باشد و بازی‌های خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچان‌نژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگه‌ها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینی‌ها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کی‌روش را یک کلاهبردار بین‌المللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی می‌شود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگی‌اش خارج شده و نظام‌مندتر از گذشته توپ می‌زند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگری‌های امثال درخشان و مایلی‌کهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبال‌مان پیش می‌رود و هم سرمان گرم می‌شود!

نوشته: رسول بهروش

خانه‌ی آن‌ها تقریبا سه کیلومتر با خانه‌ی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقه‌ی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمی‌خواستم سوار هیچ وسیله‌ای بشوم. می‌خواستم آهسته به طرف او بروم. می‌خواستم خودم را که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا می‌آمد حس کنم.
نمی‌دانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط می‌دانستم عصبی و ترسیده‌ام. با او به عنوان تاریخ راحت‌تر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را درباره‌ی او بدانم. دلم می‌خواست عکس‌های دوران کودکی‌اش را ببینم. دلم می‌خواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.


جام ...

من تکه تکه های زنی هستم امشب که بی خبر زده به جاده که برود شهرش، یک دل سیر درخت ها را آب بدهد و برگردد. زنی با یک آلبوم، یک عینک آفتابی و ماشینی لکنته که تمام بدنه اش می لرزد. یک سیگار می گذارد گوشه لبش برای اولین بار و دود که به سرفه اش می اندازد پرت می کند بیرون و داد می زند: پفیوزها! فکر می کنن من نمی دونم چه غلطی دارن می کنن. پفیوزها!

شادی خوشکار

تازه باطری شارژ شده را توی دوربین گذاشته بودم و در دست دیگرم تی‌شرت سفیدی بود که قرار بود برای شب ِ شادی بپوشم. زمان ایستاد. یکی دکمه پاز زندگی را زد. لبخندی روی لبم خشک شده بود. حقیقی روی هوا کش آمده بود. توپ تا ابد همان گونه کات‌دار ته دروازه ما قرار گرفته است. حقیقت. حقیقت تلخ، ذات زندگی است.

برای ساکنان گربه آسیا، پسران یوز نشان، کارمندان هتل خوشبختی در بهشت هستند که به ایرانی‌های غمگین از د...ه‌ها خبر بد روزانه، برای اقامتی کوتاه در سرزمین شادی خوشامد می‌گویند. حالا ما چمدان در دست و در آستانه ورود به بهشت باید برگردیم به سرزمین واقعیت‌ها و تا چهارشنبه شب و بازی با بوسنی صبر کنیم.

یکی دوباره دکمه پلی را می‌زند. دوربین را سرجایش می‌گذارم و دیگر تی‌شرت سفیدی در دستم نیست. نمی‌دانم کی سراغ جعبه‌ی قرص‌هایم رفته‌ام به دایره کوچک دیازپام سفید، در کف دست عرق کرده‌ام خیره شده‌ام. آن لبخند احمقانه هنوز روی صورتم خشکیده. از دم در بهشت و اقامت رویایی در سرزمین خوشبختی بازگشته‌ام؛ آخ که چقدر نزدیک بود. چقدر قشنگ بود آنجا. یوزها با لباس زیبای ملی لبخند زنان به استقبال‌مان آمده بودند.

بی‌خود و بی‌جهت یاد آن روزی افتادم که پسرعموهای پولدارمان در یک عصر جمعه به خانه ما آمده بودند. پدر ِ تازه از بندر رسیده، برایمان یک دستگاه سگا سوغات آورده بود. با اینکه آنها ماه‌ها پیش یکی در خانه‌شان داشتند، اما به عنوان مهمان تا آخر شب نگذاشتند من و برادرانم حتا یک‌بار لمسش کنیم. شام هم نخوردند تا مبادا ما دست به آن دسته‌های جادویی بزنیم. کاری کردند تا مادرم در میان گریه‌های برادرم، همدلانه آن جمله تاریخی‌اش را بگوید: «میگن از دهن نخورده بگیر بده به خورده». حالا هم بی‌خود و بی‌جهت یاد جمله مادرم در آن عصر جمعه دلگیر کودکی‌ام افتاده ‌بودم. شاید خدای فوتبال هم مانند مادرم فکر کرده آرژانتینی‌های همیشه پیروز، بیشتر به این برد محتاجند. چقدر بی‌رحم است این استدلال. ما که تمام مدت از راه دور نان گندم دیگران را تحسین کردیم، حق‌مان نیست تنها باری که رایحه خوشش را یک بازی کامل زیر دماغ‌مان گرفتند، در لحظه آخر بدهند دست مسی و رفقایش.

حس می‌کردم سرم اندازه توپ فوتبال شده است. با آن دیازپام کوچک سیزده ساعت خوابیده‌ام. به چهره مردم نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم چهره راننده تاکسی اخمو را با راننده تاکسی ساعت هشت شب دیشب مقایسه کنم. دیشبی شاد و خرم، چون پول خرد نداشت اسکناسم را خرد نکرد و گاز داد تا زودتر برسد خانه. اما این یکی با بی‌حوصلگی رادیو نمایش گوش می‌کند و زیر لبی به دیگر راننده‌ها فحش می‌دهد. انگار روی شهر گرد حقیقت پاشیده باشند. اینکه بهشت، جای پاپتی‌های خاورمیانه‌ای نیست. گویی نماینده ما در این زندگی امثال داعش است و القاعده. گویی یوزپلنگ‌های خسته از فرار و جنگ و تحریم‌ها را به بهشت راه نمی‌دهند.

بچه‌ای که ترسیده را سیلی می‌زنند تا ازشوک در بیاید و گریه کند؛ مثل کسی که خبر از دست دادن عزیزی را شنیده است. قیافه شهر یک شب بعد از آن گل کاکتوس‌وار مسی همین‌گونه است. حالا نطق‌ها باز شده و همه از شکل سوگواری‌شان می‌گویند؛ حتا اگر فریاد شادی در خیابان ولیعصر بوده‌ باشد. حالا حرف سالوادور است. یادم می‌آید؛ پیش از آنکه بدانم بازی آخرمان در این شهر است، نام یکی از شخصیت‌های مشهور یکی از سریال‌های فارسی‌وان بود. از مرثیه‌خوانی دور می‌شوم. یاد تام هنکس در فیلم «Castaway» می‌افتم. جایی که تصمیم می‌گیرد به جای پوسیدن در آن جزیره دور افتاده، یک کرجی بسازد و توپ والیبالش را بردارد و روی تخته پاره‌ها دراز بکشد تا شاید یک کشتی گذری پیدایش کند. از الان تا چهارشنبه روی تخته پاره امیدهایمان دراز می‌کشم و به اقیانوس می‌زنم. می‌گذارم آفتاب حقیقت هر قدر می‌خواهد بتابد تا شاید آن شب یک کشتی بزرگ ما را بیابد و وقتی با ظاهر ژولیده از نردبان پله‌‌ای بالا می‌رویم، یوزپلنگ‌ها یکی یکی با لباس تیم ملی کشورمان به استقبال‌مان بیایند. گوچی آب بدهند دست‌مان. اشکان با حوله‌ی سفید و دتمیزی که روی ساعدش انداخته، عرق‌مان را بگیرد و حقیقی نانی خوشبو در کاسه‌مان بیندازد و در نهایت کی‌روش با لباس کاپیتانی کشتی و پیپ به دندان، خوشرو و خندان چمدان ناامیدی ما را از دست‌مان بگیرد و به دریا بیندازد و بگوید: «به بهشت خوش آمدید.»

نوشته امید توشه

مفسر انگلیسی گفت آرژانتین بازی را برد ولی ایران دل ها را

باز جام جهانی

حالا دیگر ۲۴ ساعت از آن «اتفاق» به یاد ماندنی می‌گذرد و خیال می‌کنم بتوانم به دور از هیجانِ دقایق نخستین، از خوشحالی‌ام بنویسم از این باخت. حتی بیش از مساوی. و جسارت به خرج دهم و بگویم حتی بیش از بردن آرژانتین، غول فوتبال دنیا.
واقعیت این است که اقتضایِ سطحِ فوتبال ما، بردن تیمی مثل آرژانتین نیست. حتی مساوی هم نیست. البته که اگر بازی را می‌بردیم، اگر آن پنالتی مسلمِ دریغ‌شده را گل می‌کردیم یا آن ضربه‌ی سر بی‌نظیر به تور دروازه می‌نشست، من هم تمام شب گلو پاره می‌کردم و دست می‌...افشاندم و قهقهه سر می‌دادم؛ اما بابت تجربه‌ی یک اتفاق معجزه‌آسا، نه تحقق یک واقعیت انکارناپذیر. (ساده است، مقایسه کنید با پیروزی‌های والیبالی‌مان که غول‌های والیبال جهان را می‌بریم، نه با معجزه و شانس، که در یک روند واقعی، قابل پیش‌بینی و تکرارپذیر.)
برگردم به خوشحالیِ شاید عجیب و غریبم. به دقیقه‌ی ۹۲؛ شوت مسی؛ شیرجه‌ی حقیقی. بگذارید بگویم تصویر دروازه‌بان که با تمام وجود، توان و تمرکزش به سمت توپ شیرجه رفت تا ضربه‌ی بهترین بازیکن جهان را بگیرد، و نتوانست، غرورآمیزترین تصویر ملی بود که از ۸۸ به این سو به یاد دارم. تصویرِ باشکوهی از مردمانی جنگنده، شریف و با اعتماد به نفس. که می‌جنگند - تا لحظه‌ی آخر - و شکست می‌خورند، اما جز تحسین چیزی برای خودشان نمی‌خرند. آن عضلات کشیده‌ی «حقیقی» وقتی به سمت توپ دقیقه‌ی ۹۲ می‌رفت، نمایش باشکوهی از نهایتِ تلاشِ صادقانه‌ی یک «تیم» بود که «همه»شان را رو کرده‌اند. و چه باک اگر این «همه» در برابر واقعیتی انکارناپذیر به قدمت فوتبال جهان و بازیکنان بی‌نظیرش شکست بخورد؟ من تصویر این شکست را برتر از هر پیروزی قاب می‌گیرم و یک جا نگه می‌دارم. یک جا که در روزهای ناامیدی از وطن، روزهای خالی از امید اتفاق و معجزه، روزهایِ هجوم «دور ایران رو تو خط بکش» و «این وطن، وطن نشود» - که می‌دانم کم هم نخواهد بود - بتوانم دست بیندازم، برش دارم، نگاهش کنم و به یاد آن شبی که باختیم، اما «همه» بودیم و «با هم» بودیم، سرم را بالا بگیرم، مشتم را گره کنم و سرشار از این امید شوم که بلی! روزهایی هم بود که - گیرم که روی کاغذ، توی زمین، روی برگه‌ی رای، باختیم - اما شد، آن‌چه باید می‌شد.

پ.ن:
«اتفاق» : [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) با هم یکی شدن . یکی گشتن . هم‌پشتی کردن . با هم نزدیک گشتن . همدستی . همکاری . اتحاد. سازواری . مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
.

جام جهانی باز

  • اول با مساوی ریختیم خیابون
بعدش با باخت ریختیم خیابون
تو بازی بعد حذف که شدیم بازم میریزیم خیابون


مردهای سیندرلایی ما 10
آخرای مهمان مامان بعد از آنجایی که مامان در مقام مام میهن، سفره‌اش را به گستره وطن پهن کرده بود، بعد از آن لحظه حماسی که پسرک از توی کیسه...‌اش خوراکیها را در‌می‌آورد و به سس هزار جزیره مهرام که رسید انگار که خرمشهر را فتح کرده باشیم توی سینما سوت و کفی زدم که نگو، بعد از آنجایی که نسرین جان مقانلو رفته بود خودش را برای شب رویایی‌اش آراسته کند و یه "خوشکل شدی جوجو" از مردش بشنود، آخراش توی بیمارستان پارسا پیروزفر یکهو میزند زیر گریه که امروز که گذشت فردا رو چیکار کنیم؟ یکهو به سرش میزند که فردا هم دوباره برای جور کردن پول موادش باید بیفتد توی حیاط و گردو پوست بکند. یکهو کابوس اینکه رویای امشبش تمام شود. دوباره سفره خالی.
می‌دانم برای همه‌مان اتفاق خواهد افتاد. بعد از خواب آسوده دیشب دوباره ورِ ریاضیدانمان به سراغمان می‌آید که هر چیزی که دیشب بر ما سر بازی با آرژانتین گذشت رویا بود و دوباره سر خط. دوباره روشنفکرهای مشکوک، دوباره گرگهای کمین کرده به ربودن رویاهای ما. مثل آنجای کلیپ آرش که دختره زیر باران ترکش می‌کند و نمای دوربین از پشت به دختران هرزه‌ای که برای قاپ زدن آرش کمین کرده‌اند.
رمانتیک‌ترین و حماسی‌ترین استاتوسهایتان را خواندم. شادی دیشب از آن همه شما بود. همه شمایی که برای دعای باران با خود چتر برده بودید. همه شمایی که توی پیش‌بینی‌هایتان برد ایران را زده بودید. همه شمایی که برای یک شب هم که شده به قضه‌های پریان و افسانه‌ها ایمان داشتید. مملکت اینجوری جلو میرود. با یازده سیندرلامن توی زمین. و یک فیلسوف روی نیمکت.

  •   هادی بیگی نوشته:

در حافظه و تاریخ ام سراغ ندارم روزی رو که تمام زبان های دنیا و مهمتر از اونا تمام خودِ ما فقط بگویند: "من به ایران افتخار میکنم"
چند بار مگه در دنیا شکست، بالاتر از پیروزی بوده؟
در دنیایی که روباه فرمانده لشکر کفتارهاست، چقدر شانس مگر برای یوزپلنگی در آستانه انقراض میماند؟
شبکه ESPN آمریکا بارها جدول قیمت مربیان حاضر در جام جهانی رو نشون داده و میده، روزهای اول که میدیدم کیروش یکی از گرانقیمت هاست با خودم میگفتم این همه پول بابت یک مُسَکِن؟ ...
بعد بازی با نیجریه و حالا بعد نمایش غرورآفرین تیم ملی با خودم میگم کاش بماند، کاش حالا که میشود با چشم غیر مسلح هم موفقیت و امید را دید کمی نگران آینده باشند کسانی که از دستشان بر می آید. کیروش جوابش را پس داد، اما گفته بخاطر مسایل مالی مذاکراتش با ایرانی ها قطع شده و بعد جام جهانی خواهد رفت.
ما که اصلن اگر خوب هایمان را از دست ندهیم به خودمان شک میکنیم و از آنجایی که مسئولین محترم و دلسوز تاکنون عملکردی شبیه شخصیت "دیوی" در کلاه قرمزی داشته اند، اگر بگوییم ما دوستش داریم میترسم بین دو نیمه بازی بعدی با لگد از اردوی تیم ملی بندازنش بیرون.

بنابراین من اولین ایرانی هستم که میگویم "کیروش، متنفرم ازت، برای اینکه ما را به جام جهانی بردی، برای اینکه باعث شدی دنیا برای ساعاتی هم که شده ایران را تحسین کند و بخاطر بسپارد، برای اینکه فقط تو تونستی تمام ایرانی ها را در تمام دنیا از پشت گذرنامه ها و نام های عوض شده و ریش و کراوات و تحریم و تحقیر بالا بکشی و رو در روی یک پرچم بنشانی، برای اینکه من امروز هیچ چیز بدی از ایران در هیچ جای دنیا نشنیدم، برای اینکه یادم آمد چقدر رنگی بودن و شاد بودن به ایران می آید."




من هر روز می‌میرم

همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر می‌شود و رشد می‌کند. جوان می‌شویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث می‌شود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادی‌های کوچک. بعد انجام می‌شود، مهمانی تمام می‌شود، نمایشگاه برپا می‌شو...د، کتاب و یا مقاله چاپ می‌شوند، آن آدمی که آن‌قدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختی‌ها و غم و غصه‌های یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یک‌روز، نیم‌روز یا یک هفته دوام می‌آورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیش‌بینی ما پیش نرفته‌است، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشی‌های کوچک و کم مقدار و مرگ‌های بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوخته‌اند و ما با کله توی آن‌ها پرت می‌شویم، توی کیسه می‌مانیم تا کی خلاقیت‌مان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آن‌ها که بالا و پایین‌های بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون می‌آیند، تعداد مواجهه‌شان با مرگ هم بیشتر است. هم شادی‌های کوچک بیشتری را می‌چشند و هم بیشتر می‌میرند.


  • بله! من زبان ملت هستم.
    همان ها که به فوتبالت مهر «چرک» بودن زدند. همان ها که بازی خوب مقابل آرژانتین را «توهم» نامیدند. همان ها که تو و سربازانت را مسخره کردند و انتظار سه شکست را داشتند. شاید این شکست مرهمی برای همه آنها باشد...!
    ما ایرانی ها از شکست هایمان خوشحال می شویم انگار! خیلی وقت است. حالا نه جوگیرم و نه متوهم. «من یک رویایی دارم» که تو محققش کردی. تو یک «اجنبی» بودی که فقط به نام «ایران» فکر می کردی و با سربازانت برای ما «اعتبار» آوردی درحالیکه اینجا در ایران هیچ کس به این موضوع حتی فکر هم نمی کرد. ما مردم بدی هستیم. همه چیز را به مسخره گرفته ایم. حتی برنامه های جدی تو برای پرچم خودمان! گریه ام گرفته...

    متن از: علی اعلایی
  • @حسن اسکندری:
    از فوتبال ایران مچکرم برا اینکه:
    ﮔﺰﺍﺭﺷﮕﺮ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ : " ﺟﮕﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﭘﺎﺭﺱ، ﮔﻞ
    ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ،
    ﻧﺒﺎﺧﺘﻨﺪ ."...
    ﻣﺎﯾﮑﻞ ﺍﻭﻭﻥ : " ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ، ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﻕ
    ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ
    ﺑﻮﺩ ."
    ﺳﭗ ﺑﻼﺗﺮ : " ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﺭﮊﺍﻧﺘﯿﻦ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺮﺩ ."
    ﻟﺒﺮﻭﻥ ﺟﯿﻤﺰ ( ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺣﺮﻓﻪ ﺍﯼ ) : "
    ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﭼﺮﺍ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﭘﺮﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﭼﻮﻥ
    ﺣﻖ به حق دار نمیرسه!

  • به گوششان برسانید
    اینجا مردم تا نیمه های شب برای شکستشان پایکوبی کردند
    1. برد توی فوتبال باید سهم تیم‌هایی باشه که مردم‌شون شادی بازی می‌خوان، کشورهایی که در مواقع عادی به جرم هپی بازی می‌رن زندون، حالا مثلا آلمان ببره که چی بشه؟ والا!
      به جاش برن مترو سوار شن؛ سر وقت می‌یاد، همدیگه رو هل نمی‌دن، تهویه‌ش هم درست کار می‌کنه.

      +امضا: آدمی که باید هفت صبح بیدار شه بره متروسواری، اما هنوز نخوابیده و داره یوزپلنگ لایک می‌کنه
    1. گاهی دلم از دست خودم می‌گیرد، از این حرکت روی سطح، از این اسارت، از این‌که نشد آزاد و رها باشم... از این‌که هی بند وصل کردم به خودم، منی که گریزان بودم از بندی شدن.
      دارم فکر می‌کنم توی آرزوهام قرار بود بیست و شش سالگی کجای این دنیا باشم؟ بعد فکر می‌کنم که هر روز سهل‌تر گرفتم به خودم از روز قبل... کم‌تر کتاب خواندم، کم‌تر فیلم جدی دیدم، هی نشستم پای سریال‌های هرشبه‌ی هالیوودی، توی گروه‌های وایبری ج...وک‌ خواندم، فیس‌بوک را بالا و پایین کردم، هنوز پایان‌نامه‌ام را ندادم صحافی، دکترا شرکت نکردم، داستان‌هایم نصفه و نیمه ماندند...
      تن دادم به جریان زندگی روزمره، زندگی الکی خوشی، بزن دررویی...بد است؟ نمی‌دانم. یک زمانی‌ام تئوری‌ام این بود ول کن بابا، می‌خواهی کجا را بگیری؟ برای خودت کار کن، خوش بگذران. سریال ببین، تخمه بشکن، تا لنگ ظهر بخواب... بکن از این جهان گذران، آسان بگیر به خودت.
      آسان گرفتم که سخت نگذرد، باز هم سخت گذشت.
      حرکت روی سطح از یک جایی به بعد آدم را فرسوده می‌کند، حتی اگر کاری هم بکنی هی با خودت فکر می‌کنی این کارت هیچ‌کجا هیچ اثری ندارد.
      این حس را با خودم حمل می‌کنم، می‌آورم تسری‌اش می‌دهم به جاهای دیگر زندگی‌م، به دوستی‌هام مثلا. هی می‌نشینم فکر می‌کنم من دوست خوبی‌ام؟ بلد بودم دوستی‌هایم را از سطح بردارم ببرم به عمق؟ نمی‌دانم. بعد هی این شعر را با خودم زمزمه می‌کنم:

      گریز از میان‌مایگی آرزوی بزرگی است؟ (قیصر امین‌پور)
  • نوشته ای از امین بزرگیان درمورد جام جهانی

    کارشناسان و گزارشگران فوتبال در تلویزیون و روزنامه هاى غرب_تاجایى که من دیدم_ کسى را از تیم ایران بیرون کشیده و ستاره واقعى تیم ایران معرفى کرده اند. چهره تابناک، اوست و بقیه مجریان فرامین او. بیشتر کارگرانى را مى مانند که فقط "انجام" داده اند. بى شک کارلوس کیروش مربى بزرگى است؛ اما این استثنا کردن و در همان حال حذف کردن بقیه تیم واجد معنایى پسااستعمارى است. جان کلام آنها اینست: آنکسى که تیم ایران را تا این میزان قدرتمند و منظم و باهوش کرده است، تکه اى از ماست؛ ماى پیشرفته و غربى. استفاده از استعاره سربازان وطن هم از سوى ما و تاکید مازاد برخى بر کیروش در ادامه همین باورِ جهانى شده است؛ سربازانى گوش به فرمان ژنرال. نظام و منطق رسانه اى آنگونه که نویسنده اروگوئه اى،ادواردو گالیانو، پیشتر گفته است با مارادونا هم همین مواجهه را داشت. تلاش مى شد نشان داده شود مارادونا دست پرورده مدرسه فوتبال بارسلونا و ناپل است. چیزى که مدام در خلال گزارش ها حذف مى شد، کوچه پس کوچه هاى فقیر نشین بوینس آیرس بود. نگاه پسااستعمارى از یک حقیقت آغاز مى شود: بله کیروش مربى بزرگى است اما مسأله بر سر"نادیده گرفتن" هاست. حذف همه به نفع اسطوره جدید یعنى غرب پیشرفته.
    در این روزها همانقدر که منتظرى و حقیقى و فولادى خوب بازى کرده اند، دژاگه و قوچان نژاد هم خوب بوده اند. من فکر مى کنم بیش از هرچیز خوب بودن کیروش به ترجیح دادن حقیقى به دانیال داورى برمى گردد. کیروش براى موفقیت تیمش، در دام نگاه پسااستعمارى غربى نیفتاد و توانست حقیقى(محصول فوتبال یک سرزمین جهان سومى) را به داورى(محصول مدرسه هاى فوتبال آلمان) ترجیح بدهد. او از این بابت که حقیقتاً داورى کرد، قابل ستایش است.
    ارجاع همگانى رسانه هاى غربى و ما به مغز و خرد تیم(مربی) و نادیده گرفتن بدن ها(بازیکنان) همان ایده محورى روشنگرى دکارتى در جدا کردن ذهن و تن است که نیازمند انتقادى جدى است.
    پى نوشت:
    اواخر خرداد ماه است. در میانه بازى وقتى نزدیک بود که گل بزنیم، رفقا جیغ زدند و هورا کشیدند؛ و من ناخودآگاه یاد سى خرداد ٨٨ افتادم. یاد هوراهایى که زندگى را طلب کردند. به این فکر مى کردم که تن هاى ما در معرض شادى دسته جمعى چه زیباتر است.

    جام جهانی

    1. مبحث مهم شیرسماور رو که همه مطرح کردن. اون هیچى. ولى نکته ى بعد اینه که فکر کنم ملت ایران تنها ملتى باشه که بعد از باخت، اونم چنین باخت غم انگیز و دل سوزاننده و ناجوانمردانه اى، باز بریزه تو خیابون و با "تو گل بندرى، آره آره والا" وسط اتوبان قر بده. به قول آقا فردوسى پور، ما چقدر خوبیم!
    2. این احساس غرور خیلی خوبه، این همه مدت تحقیر و توهین، اما دیشب احساس تولدی دیگر داشتیم. به خدا گناه داریم، دوست داریم دیده بشیم، دنیا بفهمه ما ایرانی ها واقعن کی هستیم. شاد بودن و شاد زیستن حقمونه، دیروز از ایرانی بودنم خوشحال شدم. بعد از مدتها دوباره احساس کردم زنده ام. سالها بود فوتبال ملی رو تماشا نمیکردم، دروغ چرا ... 

    بازی نیجریه را هم فقط یک نیمه دیدم. اما دیشب دو سه باری کوبیدم بر فرق سرم، احساساتم غلیان کرده بود. تا پاسی از شب هم ملت بیرون بودن، خوش بودن. از دماغ کسی هم خون نیومد ...
    آقایون مسول، ما ایرانی ها دنبال عزت از دست رفته مان هستیم، فوتبال بهانه است، بفهمید.

    • 1. الان وقت «دیدی گفتم» نیست. تا چند ساعت پیش رویاپردازی احمق بودیم. ما که به کیروش بزرگ ایمان داشتیم و به یوزپلنگانی که با عقاب ها دویده اند. قرار بود اگر ببریم «ما» بودن، این حس کم‌یاب را در خاورمیانه تجربه کنیم. باختیم و بردن را تجربه کردیم. باختیم اما خیابان های ایران به تسخیر «مردم بی لبخند» در آمد که قهقهه می زدند، فریاد می زدند و «ایران ایران» می کردند. ما... ما... معجزه اتفاق نیفتاد اما ا...ین واقعیت از معجزه باشکوه تر است. این شکست تلخ از برد با معجزه باشکوه تر است.
      2. فوتبال خود زندگی است. به هیچ جایم نیست که این جمله چقدر تکراری و کلیشه ای است. فوتبال خود زندگی است با تمام تناقض هایش. ناداوری را مگر می شود در زندگی نادیده گرفت. کجا جز در فوتبال تناقض های زندگی این قدر گل درشت خودشان را بازنمایی می کنند. اندوه در کنار غرور می نشیند. شکست در کنار احساس پیروزی می نشیند. ترس بزرگ را جسارت بزرگ شکست می دهد. یاس ها و شکست های بزرگ را امیدها و آرزوهای بزرگ کنار می زنند. لحظات... لحظات سرنوشت همه چیز را رقم می زنند. لحظاتی که با حجم کوچکشان از اراده های بزرگ می گذرند. فوتبال خود زندگی است. وقتی می جنگی باشکوهی. جنگیدن حتی به شکست معنایی متناقض می دهد. تناقضی که در بطن فوتبال نهفته است. تناقضی که همه چیز زندگی را تحمل پذیر می کند.
      3. کسانی هم هستند نه هویتشان را دوست دارند نه مردمشان را. این را خودشان هم نمی دانند. تنها وقتی نفرت پراکنی می‌کنند، وقتی حس مشترک جمعی را نادیده می گیرند، وقتی به جمعیت و به مردم پوزخند می زنند شمایل شکست خورده شان را از پشت نقاب نظریه به نمایش می گذارند. آن ها از هر بهانه ای استفاده می کنند و نفرتشان را از «ایران»، از هویت خاورمیانه ای خودشان، از مردم و از تاریخ لابلای نظریه ها می پیچند و درد را اینگونه فرافکنی می کنند. حتی وقتی مهاجرت می کنند کابوس هویت رهایشان نمی کند. فحش... فحش... نفرت... خشونت... ولی ما حالمان خوب است. مغروریم و در شبی که همه کنار هم مناسک شادی جمعیمان را به جا می آوریم، آرام دستمان را پشت کمرشان می‌گذاریم و می‌گوییم: اشکالی نداره... تو هم بیا وسط... تو هم میتونی با ما عکس یادگاری بگیری... عکس بگیر و فردا دوباره برو و از همون لنز قدیمیت استفاده کن. برو توی بغل «دیگری برتر» ولی امشب شبیه مایی... امشب یکی از مایی... لبخند بزن لعنتی...

      1. این یادداشت رفیق شفیق ما فرزاد حبیب اللهی خوندنیه... فرزاد از بهترین آنالیزورها و فوتبالی نویس های حال حاضر ایرانه که درباره روش مدیریتی کیروش و کاریزمای موثرش توی این چند خط نوشته...
        درباره‌‌ی روش مدیریتی-فنیِ کیروش
        تک-صدایی در تیمِ متوسط

        هرچه متوسطِ کیفیت بازیکنان تیم پایین‌تر باشد؛ ضرورتِ تک-صدایی در رختکن بیشتر می‌شود. در رختکنِ ایرانِ 2014 بازیکنانی در کلاسِ خداداد عزیزی و علی کریمی و علی دایی و مهدوی‌کیا حضور ندارند. تیمی که توان کیفی بازیکنان‌اش بالا نیست؛ ضرورت دارد که سرمربی‌اش نگاهِ تاکتیکیِ روشن داشته باشد و تسلط‌ بر جزئیات را حفظ کند. در تیم‌های بزرگ سرمربی بخشی از... وظایف‌اش و بخشی از حضورِ خودش را به بازیکنانِ بزرگ‌اش محول می‌کند. چنانکه فرگوسن، روی کین را سرمربیِ منچستریونایتد توی زمین توصیف می‌کرد. در این مقیاس، ستاره‌ها به خود-کنترلی می‌رسند. کیفیتِ بالای نیروی انسانی، ایجادِ خود-کنترلی در میانِ نیروهای باکیفیت می‌کند. در ایران 2014 اما خود-کنترلیِ بازیکن از نظر فنی، موضوعیت ندارد. سرمربی است که بر جزئیاتِ بیرون و داخلِ زمین کنترل دارد. تک-صدایی در برخی تیم‌ های بزرگ مخرب است اما در تیم‌های کوچک، ایجادِ انسجام می‌کند. کیروش رسانه‌ها را چنان دور از تیم ملی نگه داشته که تا 30 دقیقه پیش از آغاز بازی با نیجریه، خبرنگارانِ حاضر در برزیل هم خبر دقیق از ترکیب اصلی ایران نداشتند. در ایران 1998 چنین رفتاری از سوی جلال طالبی جواب نمی‌داد. در آن تیم مهدوی‌کیا و عابدزاده و باقری و خداداد و دایی کیفیتِ کنترلِ تیم و جهت-دهی به کارِ تیم همچون کادرفنی توی زمین را داشتند. در چنین تیمی قدرت بی‌آنکه سرمربی تصمیم بگیرد؛ توزیع می‌شود. قدرت توزیع می‌شود میانِ سرمربی و چند ستاره. نتیجه این می‌شود که ستاره‌ها خود-کنترل می‌شوند و همبازیانِ خود را نیز در جریان بازی کنترل می‌کنند. ایرانِ 2014 چنین تیمی نیست و کیروش در رختکنِ ایران و حتا مقابل رسانه‌ها، به تک-صدایی رسیده است. رسانه‌ها کلماتِ ویژه از بازیکنانِ ایران نمی‌شنوند، آنچنانکه هیچ بازیکنی در جریان مسابقه تک-نوازی نمی‌کند. پرسش: این روشِ مدیریتی-فنی که کیروش در ایران اجرا کرده و می‌کند؛ روشِ مناسبی است یا نه؟
        تا امروز مناسب بوده و جواب داده است. ایران 2014 یک تیم متوسط است. در این‌جور تیم‌ها «چسبندگی» مهمتر از «فردیت» می‌شود. کلمه‌ی چسبندگی خودش برگردانِ فنی دارد؛ «برای یکدیگر بازی کردن.» وقتی تعداد دریبل‌زن‌ها و تکنیکی‌ها کم می‌شود؛ برای هم بازی کردن و پوشش دادنِ هم‌تیمی، اقتصادی‌ترین روش بازی برای نزدیک شدن به موفقیت است. در فوتبال فقرا باید به هم چسبنده بازی کنند تا سطح مقاومت‌شان برابرِ تیم‌های بزرگ بالا برود؛ آنچه اتلتیکومادرید مقابل بارسا و رئال مادرید انجام می‌داد و آنچه یونان 2004 مقابل فرانسه و پرتغال انجام داد. تاکید روی فوتبالِ دفاعی نیست؛ روی کنترلِ کاملِ رفتارِ تیم بیرون و داخلِ زمین، از سوی سرمربی است.
        در این روزها بازیکنانِ تیم ملی خود را با روشِ مدیریتی-فنی کیروش تطبیق داده‌اند. و به واسطه‌ی حضورِ یک رئیس که قدرت‌اش را توزیع نکرده؛ هم‌بسته شده‌اند. هنوز اما برخی رسانه‌ها و منتقدان به روشِ کیروش معترض هستند. برخی منتقدان حتا رفتارِ عمومیِ کیروش را توهین به جامعه‌ی فوتبالِ ایران می‌دانند. نقد، حقِ روزنامه‌نگار و کارشناس است. شاید ایران با اختلافِ گل بالا به آرژانتین ببازد. روشِ مدیریتی-فنی کیروش را اما می‌توانیم بیرون از چارچوبِ نتایج ایران در جام جهانی هم بررسی کنیم. کیروش تا امروز در جامعه‌یی که در آن اتوریته‌ی سرمربی از علم و آگاهی‌اش نمی‌آید و از رفتارِ قهری و جَنَم‌اش می‌آید؛ موفق شده تیم ملی را همبسته نگه دارد. در فرهنگِ فوتبالِ ایران وقتی خبر می‌رسد که برانکو در پایان جام جهانی دیگر سرمربی تیم نیست؛ یکی لگد به ساک پزشکی می‌زند و یکی مشت به دیوار می‌کوبد. در این فرهنگ، ما به تیمی رسیده‌ایم که دریبل‌زن ندارد، تک-نواز ندارد و سرمربی در تکنیک یا توانِ فنیِ هیچ بازیکنی جلوه‌گر نیست؛ اما تیم، خودِ سرمربی است

      استاتوس یک همزبان افغان که اشکم را درآورد و اگر هزاربار همخوان شود کم است:

      "براى همسایه ات چراغى آرزو کن... قطعا حوالى خانه ات روشن تر خواهد شد.
      -خدایا تیم همسایه ما ببرد..."


      تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
      سرمربی تیم ملی آرژانتین پس از برتری خفیف تیمش مقابل ایران خطاب به کارلوس کی روش، گفت: تبریک می گم، عجب تیمی درست کرده اید.
      تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
      به گزارش خبرنگار اعزامی ایرنا، تیم ملی فوتبال آرژانتین امشب به سختی و با تک گل لحظاتی پایانی لیونل مسی، تیم ملی ایران را با نتیجه یک بر صفر با شکست روبرو کرد.

      ...

      در پایان این دیدار آلخاندرو سابیا به سوی کی روش رفت و ضمن خسته نباشید به او گفت: واقعا تیم خوبی دارید و امیدوارم در دیدار آینده موفق باشید


      پیروزیِ شکست.
      دیشب در گرماگرم تماشای بازی ایران و آرژانتین به این جمله فکر می کردم؛
      فوتبال، بخشی از خاطرات غارت شده ی ما.

      تبانی داور با فیفا و گل مسی، شب و خیابان و شادمانی را از مردم ایران گرفت. ...
      اما سرانجام؛
      "تنها شادمانی است که باز می گردد".


      •  

      سعید زینالی کجاست؟



      از دوستان خواهش می کنم این مطلب را به اشتراک بگذارند تا صدای مادر سعید زینالی خانم (اکرم نقابی ) باشیم ، این تنها کاری است که از دستمون بر میاد. 

      اکرم نقابی مادر سعید زینالی در گفتگوی تلفنی با مسیح علی نژاد روزنامه نگار می گوید؛ همه تلاشم را کردم که با هیات پارلمانی اروپا که به ایران آمد دیدار کنم ولی نتوانستم، اینبار هم همه تلاشم را کردم که با خانم
       کاترین اشتون که در تهران هستند دیدار کنم ولی باز هم نتوانستم، خدا شاهد است که دارم دیوانه می شوم ، من پانزده سال است که از فرزندم خبر ندارم خواهش می کنم کسانی که می توانند صدای مرا به گوش خانم اشتون برسانند، کمکم کنند، از مادران شهدای جنگ کمک می خواهم که صدای مرا بشنوند تا همانگونه که پلاک بچه های شان را به آنها تحویل داده اند حداقل استخوان بچه مرا هم به من بدهند. چرا مسولان صدای مرا نمی شنوند؟

      سعید زینالی دانشجویی ۲۳ ساله ای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی پانزده سال است که برای گرفتن نشانه ای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال استخوان می گردی.
      مادر سعید زینالی در سال ۸۸ خودش نیز به همراه دخترش بازداشت شد و دو ماه را در بند ۲۰۹ زندان اوین سپری کرد و سپس با قید وثیقه آزاد شده.

      نوشته ای از افشین پرورش

      هنرستان صدا و سیمای باغ فردوس بودم که دیکتاتور بزرگ «آقای پدر» نامم را در رشته ی ریاضی دبیرستان تازه تاسیس پیام شهید نیاوران نوشت. مدرسه ای نوساز با دیوارهای بلند چهارمتری که جز زندان به چیز دیگری شبیه نبود.مدیر دبیرستان سعید دانشی بازجوی معروف اوین بود که همیشه مسلح به کلت کمری بود و وسیله ی نقلیه اش یک موتور هوندا هزار... ناظم هم مردی بود قد بلند و تنومند به نام قدرتی با مو و ریش آب هویجی... مخوف تر و بی رحم تر از این دو را شاید فقط در فیلمهای ژانر وحشت بتوانی بیابی... بازار ضرب و شتم و توهین و تحقیر داغ... صدایمان هم به جایی نمی رسید. خانواده های مثلا دلسوز بدنبال پر کردن جیب معلمها برای کلاسهای خصوصی و آمادگی برای کنکور سه سال بعد بودند و انگار نه انگار که فرزندانشان در جایی بدتر از زندان تحصیل می کنند. خایه مالی و پاچه خاری مدیر و ناظم که کارهمیشگی شان بود... در این میان قدرتی به شکار مشغول .. بچه های خوش بر رو را شکار می کرد و مستقیم به ضرب کتک به نمازخانه می برد.. همه می دانستیم چه بر سر اینها می رود
      حرفهایمان را هیچ کس باور نمی کرد. به معلمها شکایت می بردیم می خندیدند یا اینکه می گفتند ربطی به ما ندارد. 
      تا اینکه قرعه به نام یکی از دوستان صمیمی من افتاد. نامش؟ بماند... زنگ تفریح از نمازخانه که درآمد نای راه رفتن نداشت. خونریزی کرده بود.
      نای حرف زدن هم... گریه می کرد
      با خشم تمام به دفتر رفتم و فریاد کشیدم بر سر آقای مدیر
      سیلی اول کارم را ساخت و دیگر نفهمیدم چه بر من گذشت. 
      چشم که باز کردم مازیار بالای سرم و با بغض به من نگاه می کرد جرات دست زدن به من را نداشت.. زیر لب گفت افشین خوبی؟
      منتظر جواب نشد و سریع دوید سمت حیاط.. مزه ی خون سوزش پوست صورت و شانه ها و سینه و شکمم را هنوز بخاطر دارم... یادم نمی آید که چه گذشت بر من ولی بعد از ظهر همان روز جلسه ی اولیا و مربیان بود و آقایان مشغول مزخرف گویی از برای گدایی و کمک گرفتن از والدین دانش آموزان.. بدون در زدن وارد سالن شدم.. با سر و صورت متورم و کبود و خونی که کماکان از بینی ام جاری بود..
      یادم نیست چه می گفتم هوار می کشیدم
      هر آنچه که باید گفتم
      پوزخندها و تکه پرانیهای پدر و مادرها را یادم نمی رود... همانها که بچه هایشان مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند هر روز.. همانها که فرزندانشان خوراک قربانی شهوت آقایان بودند به من می خندیدند... دست آخر یکی از آنها برخاست و مرا به زور از سالن بیرون برد و یک سیلی و فحش که پسرک لات و بی همه چیز! چه 
      کسی تو را به این مدرسه ی نمونه با کادر مدیریتی و تحصیلی عالی راه داده..؟ 
      پدرم؟ هاها... از روی صندلیش تکان نخورد
      بغضم ترکید و از مدرسه زدم بیرون
      از تلفن عمومی سر کامرانیه به آن دوست زنگ زدم. مادرش گفت مریض است خوابیده. به درخانه شان رفتم... دیدمش.. کاش... در وجودش چیزی مرده بود
      بوی مرگ میداد...
      حرفهایم را نمی شنید.. گریه هم نمی کرد مات مبهوت...
      حرفی نداشتیم بزنیم. همه چیز در سکوت گذشت 
      از خانه بیرون زدم وراهی خانه ی خودمان شدم.. راهی جهنم
      پدر که دستش خسته شد از سیلی های پیاپی خفقان گرفت و کپه ی مرگش را گذاشت به مادر جریان را گفتم... گفت صبح اول وقت میرویم آموزش و پرورش تجریش.. شکایت می کنیم... بیچاره اش می کنیم. به زندان می اندازیمش....بامداد روز بعد... تا اسم دبیرستان را آوردیم آقای رییس آموزش و پرورش گفت بقیه اش را نگویید که زورمان به ایشان نمی رسد و به زودی جای من خواهد نشست و پشتش گرم است و اطلاعاتی است و خلاصه هرچه شده بی خیال.. فراموش کنید.. بچه اند بزرگ می شوند فراموش می کنند...
      فراموش می کنند... 
      فراموش می کنند
      فراموش...
      من دیگر به آن مدرسه برنگشتم. اخراج
      آن دوست را هم دیگر ندیدم.. گم شد خانواده اش هم دیگر ردی از او پیدا نکردند
      از نوابغی که در آن مدرسه تحصیل می کردند کمتر کسی به دانشگاه راه پیدا کرد و اکثرا تن به اعتیاد سپردند و... والدین آن قربانیان هنوز در گند وجود متعفنشان سرخوشانه می زیند و تازه طلبکارند از فرزندانشان... فرزندانی که به دست خودشان به قربانگاه فرستادند....
      سعید دانشی با حفظ سمت به ریاست آموزش و پرورش منطقه ی یک تهران رسید... ناظم متجاوز قصه ی ما همینک مدیر همان دبیرستان است.

      اینها را گفتم بخاطر لینک زیر که خبر از شکایت خانواده های قربانیان دانش آموز از 
      ناظم یک مدرسه را می دهد
      http://www.entekhab.ir/fa/news/164827

      محسن قشقایی زاده

      محسن قشقایی زاده، زندانی سیاسی محبوس در بند ۳۵۰ در اعتراض به عدم رسیدگی به درخواست اش مبنی بر پی گیری ناپدید شدن مادرش از روز سه شنبه ۲۰ خرداد اعلام اعتصاب غذا کرده است.

      به گزارش کلمه، محسن قشقایی زاده طی سه هفته گذشته از وضعیت مادر خود بی اطلاع بوده و به گفته خانواده زندانیان سیاسی خانم طوطی سلطانی آخرین بار چهار هفته پیش (دوشنبه ۲۹ اردیبهشت) پس از ملاقات با فرزندش از سالن ملاقات زندان اوین خارج شده و دیگر خبری از او در دست نیست.

      بر اساس این گزارش، این زندانی سیاسی که کفیل مادرش و عهده دار سرپرستی اوست، طی این مدت بارها از طریق مسئولان زندان و دادستانی خواستار پی گیری وضعیت مادرش بوده و درخواست کرده با توجه به اینکه مجموع حبس اش تنها شش ماه بوده و اکنون سه ماه از این مدت باقی مانده است، با مرخصی برای تعیین تکلیف مادرش موافقت کنند. این درخواست تاکنون بی پاسخ مانده است.

      محسن قشقایی زاده، از بازداشت شدگان سرای اهل قلم در سال ۹۱، نهم آبان ماه ۱۳۹۱ به همراه گروه دیگری از حاضران در جلسه سرای اهل قلم بازداشت شده و مدت ۲۰ روز را در بند امنیتی ۲۰۹ زندان اوین گذرانده بود، چندی بعد به دو سال حبس تعزیری محکوم شد.

      با این حال دادگاه تجدید نظر با نقض رای پیرعباسی قاضی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب، یک سال و نیم از این مدت را به حال تعلیق در آورد و قشقایی زاده از اواخر فروردین ماه سال جاری برای گذراندن شش ماه حبس تعزیری خود در بند ۳۵۰ اوین بازداشت است