گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...
سیمین دانشور
مهم نیست که امیر قلعهنویی همچنان خواب باشد و بازیهای خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچاننژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگهها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینیها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کیروش را یک کلاهبردار بینالمللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی میشود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگیاش خارج شده و نظاممندتر از گذشته توپ میزند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگریهای امثال درخشان و مایلیکهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبالمان پیش میرود و هم سرمان گرم میشود!
نوشته: رسول بهروش
خانهی آنها تقریبا سه کیلومتر با خانهی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقهی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمیخواستم سوار هیچ وسیلهای بشوم. میخواستم آهسته به طرف او بروم. میخواستم خودم را که قدم به قدم نزدیکتر میشدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا میآمد حس کنم.
نمیدانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط میدانستم عصبی و ترسیدهام. با او به عنوان تاریخ راحتتر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را دربارهی او بدانم. دلم میخواست عکسهای دوران کودکیاش را ببینم. دلم میخواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.