من و زیتا کمی از دردهای مشترکمان را ریخته بودیم توی کلمه هایمان و با هم حرف زده بودیم. زیتا از گوشواره های من گفته بود و من از بی خیالی محض او.. . چند روزی گذشته بود. شب بود و باران آرام به شیشه ی پنجره ام می زد. یکهو دلم خواسته بود که گوشی ام را بردارم و به زیتا بگویم که دلم می خواهد برایم بنویسد.از خاطره ها و دردهایی که مشترک است. و زیتا پست امروز وبلاگ من را نوشت:
امروز صبح برف میآمد. بیدار شدم، توی ملافههای چارخانه، نیمخیز نشستم، به تو فکر کردم و با خودم گفتم هنوز از نیمهی دوم تیر و اولین بار ِدیدنت چیزی نگذشته.
هنوز چیز زیادی نگذشته از برگریزان غمانگیز درخت چنار مجتمعمان، از ریزش بوسهای جلوی اسمت در کانتکت موبایلم، از اولین باری که بالاخره توانستم با کلی درد توی قلبم به خودم بقبولانم که روی شمارهات بروم و دکمهی دیلیت را بزنم. دستم روی شمارهات، روی اسمت آرام و مهربان حرکت میکرد و وقتی خواستم برای همیشه از کانتکتم حذفت کنم آنقدر ظریف انگشتم را حرکت میدادم طوری که انگار داشتم شعر تازهای میگفتم.
راستی چهطور آدم یک روز قانع میشود؟ چهطور جرئتش را پیدا میکند شمارهای را برای همیشه پاک کند و بعدش برود توی پروسهی بیدرمان فراموشی. فراموش کردن. فراموش شدن؛ یادم تو را فراموش؟! تو بردی، من باختم؟ از آینده کی خبر داره؟ تو رفتهای و بحران نوشیدن چای بیتو در این خانه... حلیم سید مهدی، تجریش چهار صبح؟ پوست برنزه و لباس راهراه مشکی و قرمزت؟ راههای قرمزش بیشتر بود یا مشکی؟ بنز نقرهایتان؟ کاسکوی بیچشم و رویتان؟ کد موبایل هشت از شما بعیده؟ لباسهایی با برند آنتونیو هفتحوض... برام از شمال چی آوردی؛ شلیل گاز زده؟......
راستی چهطور یکروز میرسد که تلاش میکنم برای فراموش کردن اولین شبی که پشت چراغقرمز فرمانیه دیدمت. کمی سرت را آورده بودی جلو و نگاهمان میکردی. قبلترش از سه پسر مست در یک 206 نقرهای ترسیده بودیم و قبل از آن توی اتوبان همت، توی چشمهایم، توی آهنگهایی که داشت از ضبط پخش میشد، توی لوکیشن تمام آدمهایی که روی بیلبوردهای تبلیغاتی میخندیدند، برف باریده بود. کمی بعد تو را دیدیم. بعد از مکالمهی کوتاهمان تمام شب تا صبح را برف بارید و من توی تخت غریبهی دوستم تا صبح غلت زدم و با صدای چکچک آب حمامشان، با صدای پر زدن پرندهای در میان شاخ و برگ درختهای حیاط، با صدای زنگ بیدارباش موبایل مریض همسایهی دیوار به دیوار دوستم، با هوهوی مرغ آمینی که دور پنجرهمان میپلکید، با صدای صبح و حرکت چیزهایی که نمیدانستم چیست، چشم روی هم نگذاشتم و هنوز ساعت شش صبح نشده توی اتوبان بودم؛ دوباره... داشتم به سمت خانه میرفتم تا روی تخت خودم... توی حال خودم... با خوابهایی که فقط در خانهی خودمان سراغم میآمد چشم روی هم بگذارم.
همهچیز از آن صبح شروع شد. صبح تابستانیای که توی عرقگیرهایمان عرق میکردیم و حرف میزدیم... حرف... حرف... صبح تابستانیای که لیموناد میخوردی و جلوی آفتاب تیز آخر تیر آفتاب میگرفتی. روزهایی که عینک مِیباخ روی چشمت بود و تصورت میکردم با موهای کمی که خواهرم را یاد بابک حمیدیان انداخته بود. آن روزها فکر میکردم تاس ریختهام و جفتش یک آمده و حوصلهات را نداشتم. راستی چهطور میشود من که یک روزی حوصلهی شمارهات و صفرهای مسخرهی بازاریاش را نداشتم حالا دارم برای رفتنت عزاداری میکنم و دور از چشم بقیه توی سینهام میکوبم؟ چهطور میشود من که نمیخواستمت، من که نمیدانستمت حالا انقدر خوب میشناسمت و برای آن روزهایی که تو توی زندگیام نیستی نگرانم؟
امروز صبح برف میآمد و به زنگ صدایت فکر کردم.به شبی که از فرودگاه پایم را گذاشتم توی تهران غمآلود... چراغهای اتوبان همت بیش از اندازه اندوهبار بودند و من عقب یک سمند سفید نشسته بودم و به شمارهات که هر دو دقیقه یکبار روی گوشیام میافتاد نگاه میکردم و نمیدانستم دکمهی سبز را فشار دهم یا نه! تو را دوست داشتم و نداشتم. تورا میخواستم و نمیخواستم. همان لحظه یاد آن شبی افتادم که از مسافرت برگشته بودی و آمده بودی سر خیابان امیرابراهیمی و گفته بودی بیا یک لحظه ببینمت... و همدیگر را دیدیم و همدیگر را بوسیدیم و توی صندلی عقب نشسته بودم اما میدانستم از تو خیلی بیشتر از این فاصله، خیلی بیشتر از فاصلهی لامذهب بین دو صندلی دورم... یاد آن شب افتادم و نشسته بر صندلی عقب سمندی سفید، با اشکهای بزرگی در چشم، جوابت را دادم.
چهطور میشود آدم یک روز حریف قلبش میشود و به تمام تو میگوید خداحافظ! چهطور میشود که انقدر شجاع میشوم که اد کردنت را توی فیسبوک بیجواب میگذارم؟ چهطور میشود که ده زنگ پشت سر هَمَت را در نصفه شب آبان ماه بیجواب میگذارم؟ چهطور میشود توی ملافهی چارخانهام به اشک خودم میغلتم و میفهمم تمام راههای رسیدن به تو نه است؟ نه... نه... نه...
باید از تو بنویسم. باید انقدر بگویم تا چیزی در ذهنم از تو نماند؛ تا تمام گفتنیها را گفته باشم و بعدش فراموش شوی. باید در مورد تمام حرفهایت بنویسم. در مورد آن شبی که تا شش صبح باهم حرف زدیم و بلافاصله بعد از اینکه قطع کردیم، نشستم پشت ماشین و آمدم که ببینمت. بیا باهم یاد آن سگی بیفتیم که آن صبح در کوچههای داراباد میدوید و زوزههای دلخراش میکشید و تو گفتی صاحبش را گم کرده! بیا یاد ماشینهایی با پلاک ایران 21 بیفتیم که میخواستند به در عقب بمالند. بیا یاد ایستادنمان جلوی بیمارستان لبافینژاد بیفتیم که توی آینه پشت سرت را نگاه کردی و بعد؛ تند و خلاصه مرا بوسیدی.
دوست داشتن همینطوریست. از آنهمه تلفنی حرف زدنمان، از کال دیوریشنی که فقط تو بودی، از کال لاگ موبایلم که پر از تو بود ببین چه مانده... حالا دارم اثراتت را از زندگیام پاک میکنم. مثل اینکه وایتکس را ول کنی روی لباسهای لکه شده... وقتش است که بروی. تو که مرا نصفهونیمه، تو که مرا هر از گاهی، تو که مرا دوری و دوستی، تو که مرا هفتهای یکبار، تو که مرا جغجغهی بامزه، تو که مرا ماندن در تهران وقتی تو میروی سمنان، تو که مرا بیشربت و شام، تو که مرا بیهیچ چشمداشتی، تو که مرا بیگله از دیشب، تو که مرا با زبان کوتاه و حرفهای بریدهبریده، تو که مرا با تماسهای 1 دقیقه و 46 ثانیه، تو که مرا بیجیغ و داد و به قول خودت جیرجیر، تو که مرا دور و دیر میخواهی وقتش است که بروی.
چهطوری میشود که بعد از آنهمه عظمت بودنش، از زندگیام پاک میشود؟ چهطور میشود که پشت فرمان در پاسداران گریه میکنم و میآید کنار ماشین و هرچه بوق میزند سربرنمیگردانم؟ چهطور میشود اشکهایم را برمیدارم و از زندگیاش میروم؟ اصلن چهطور شمارهای آنهمه نزدیک، آنهمه دوست، با من غریبه میشود. طوری که میبینمش اما باورم نمیشود روزی... روزگاری آنهمه باهم بودهایم... که روزی شبها را تا صبح باهم حرف زدهایم؟ چهطور است که حالا من با همهی جسارتم، با آنهمه شجاعتم حتا جرئت ندارم یک بار دیگر، شمارهاش را بگیرم. همهی اینها به کنار؛ قلبم، قلب غمگین اندوهبارم را بالاخره چهطور راضی کردم و شمارهاش را فرستادم توی بلک لیست و نفس عمیق کشیدم؟واقعن وقتش بود خاطرههای کمرنگ بهدردنخورمان، عشق مرفه بیدرد پر از دردمان، تنها همان یک قلپ آبی که از تمام زندگی تو راحت از گلویم پایین رفت را بگذاریم کنار و بگذریم؟
تو رفتهای و سه تماس بیپاسخ از تو در بلکلیستم دیگر این قلب شکسته را مثل روز اولش عاشق نخواهد کرد.آن ا آ
نیمه شب پاییز سال نود و دو
نسرینا نوشت:
زیتای عزیز.. بابت تمام احساسی که پای این نوشته بود از تو ممنونم. من به اندازه ی تمام بی معرفتی های دنیا قلب شکسته ات را می بوسم. « دردهای مشترک » خودم و خیلی هایمان را در این یادداشت پررنگ کردم تا یادمان بماند چه حس و حال هایی ما را به هم نزدیک کرده.