25اذر

بیاید به هم یاد بدیم از فیسبوک استفاده مفید بکنیم گروه از هموطنان قرار گذاشتند در روز ۲۵ آذر برای کمک به تمیز بودن محیط زیست و هوای شهرهای بزرگ ایران دست به یک حرکت دسته جمعی و همگانی بزنند
کار سختی نیست بیایید یک روز به احترام سالخوردگان و فرزندان و خواهران و برادران کوچک خودمان این روز از ا...ستفاده از وسایل نقلیه تا حد امکان خوداری کنیم و به محل کار پیاده یا با دوچرخه بریم
بیایید یک روز تا توان دارید از استفاده ماشین خوداری کنید فکر نمیکنم یک روز تاثیری در زندگی شما بگذاره ولی میتونه کمک بزرگی برای رفع آلودگی هوا و کمک به محیط زیست خودمون باشه

توجه داشته باشید این یک برنامه سیاسی نیست و ربطی به گروه و دسته و یا هیچ حزب سیاسی نداره یک کار انسانی گروهی برای کمک به محیطیست که در آن زندگی میکنیم

خواهش زیادی نیست این مطلب و خبر رو به هر صورتی که دوست دارید به اشتراک بگذارید نیت لایک گرفتن و عضو گروه زیاد کردن نیست بلکه نیت کمک به پاکی و سلامتی هموطنان در سراسر ایران عزیز میباشد

نوشیدنی اسرارامیز

نوشیدنی معجزه آسا کشنده ی سلول های سرطانی حتما بخوانید این نوشیدنی معجزه آسا قدمت طولانی دارد. فرد مشهوری به نام آقای ستو (Mr. Seto) به کارکرد این نوشیدنی سوگند خورده و سعی دارد تا توجه مردم را به این نوشیدنی جلب کند. این نوشیدنی از تشکیل و... رشد سلولهای سرطانی در بدن جلوگیری می کند. آقای ستو سرطان ریه داشت. یکی از گیاه شناسان معروف چینی این نوشیدنی را به وی معرفی کرده بود. او با پشتکار فراون به مدت 3 ماه روزانه از این نوشیدنی استفاده کرد و اکنون سلامتی خود را بدست آورده است، با تشکر از این نوشیدنی !! نام این نوشیدنی “Miracle juice” است. طرز تهیه ی آن هم بسیار ساده است. شما به یک چغندر، یک هویج و یک سیب نیاز دارید. میوه های بالا را با دقت بشویید، پوست آنها را جدا کنید، تکه تکه کنید، با هم مخلوط کنید و آب آنها را بگیرید و سریعا بنوشید. برای خوشمزه شدن این نوشیدنی می توانید لیموی تازه نیز به آن اضافه کنید. این نوشیدنی معجزه آسا برای بیماری های زیر موثر خواهد بود. 1- مانع رشد و پیشرفت سلولهای سرطانی می شود. (به علت داشتن قدرتمندترین ترکیب ضد سرطانی دنیا به نام فوکایدن fucoidan) 2- از بیماری های کبد، کلیه و پانکراس جلوگیری می کند و می تواند زخمها را نیز درمان کند 3- باعث تقویت ریه ها میشود و از حمله ی قلبی و فشار بالا جلوگیری می کند. 4- تقویت سیستم ایمنی بدن (به علت داشتن قدرتمندترین ترکیب ضد سرطانی دنیا به نام فوکایدن fucoidan) 5- تقویت قدرت بینایی، از بین بردن خستگی، قرمزی و خشکی چشم 6- کمک به از بین رفتن درد عضلانی ناشی از ورزش کردن 7- سم زدایی، تقویت روده، از بین بردن یبوست، کمک به داشتن پوستی سالم و درخشان، جلوگیری از ایجاد آکنه 8- از بین بردن بوی بد دهان ناشی از سوء هاضمه و عفونت گلو 9- کاهش درد 10- کمک به مبتلایان به زکام چون این نوشیدنی طبیعی و گیاهی است، اثر نامطلوب بر روی بدن نمی گذارد. بعد از مصرف روزانه به مدت دو هفته شاهد افزایش قابل شهود سیستم دفاعی بدنتان خواهید شد. این نوشیدنی را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.See More

Photo: ‎نوشیدنی معجزه آسا کشنده ی سلول های سرطانی حتما بخوانید این نوشیدنی معجزه آسا قدمت طولانی دارد. فرد مشهوری به نام آقای ستو (Mr. Seto) به کارکرد این نوشیدنی سوگند خورده و سعی دارد تا توجه مردم را به این نوشیدنی جلب کند. این نوشیدنی از تشکیل و رشد سلولهای سرطانی در بدن جلوگیری می کند. آقای ستو سرطان ریه داشت. یکی از گیاه شناسان معروف چینی این نوشیدنی را به وی معرفی کرده بود. او با پشتکار فراون به مدت 3 ماه روزانه از این نوشیدنی استفاده کرد و اکنون سلامتی خود را بدست آورده است، با تشکر از این نوشیدنی !! نام این نوشیدنی “Miracle juice” است. طرز تهیه ی آن هم بسیار ساده است. شما به یک چغندر، یک هویج و یک سیب نیاز دارید. میوه های بالا را با دقت بشویید، پوست آنها را جدا کنید، تکه تکه کنید، با هم مخلوط کنید و آب آنها را بگیرید و سریعا بنوشید. برای خوشمزه شدن این نوشیدنی می توانید لیموی تازه نیز به آن اضافه کنید. این نوشیدنی معجزه آسا برای بیماری های زیر موثر خواهد بود. 1- مانع رشد و پیشرفت سلولهای سرطانی می شود. (به علت داشتن قدرتمندترین ترکیب ضد سرطانی دنیا به نام فوکایدن fucoidan) 2- از بیماری های کبد، کلیه و پانکراس جلوگیری می کند و می تواند زخمها را نیز درمان کند 3- باعث تقویت ریه ها میشود و از حمله ی قلبی و فشار بالا جلوگیری می کند. 4- تقویت سیستم ایمنی بدن (به علت داشتن قدرتمندترین ترکیب ضد سرطانی دنیا به نام فوکایدن fucoidan) 5- تقویت قدرت بینایی، از بین بردن خستگی، قرمزی و خشکی چشم 6- کمک به از بین رفتن درد عضلانی ناشی از ورزش کردن 7- سم زدایی، تقویت روده، از بین بردن یبوست، کمک به داشتن پوستی سالم و درخشان، جلوگیری از ایجاد آکنه 8- از بین بردن بوی بد دهان ناشی از سوء هاضمه و عفونت گلو 9- کاهش درد 10- کمک به مبتلایان به زکام چون این نوشیدنی طبیعی و گیاهی است، اثر نامطلوب بر روی بدن نمی گذارد. بعد از مصرف روزانه به مدت دو هفته شاهد افزایش قابل شهود سیستم دفاعی بدنتان خواهید شد. این نوشیدنی را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.‎

یادمان باشد...

مردان قبیله سرخ پوست درایالات متحده آمریکای از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظرقبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!...
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ..
حالا بنظر شما دلار باز هم گرون میشه ؟

بزرگترین درس سیاسی ام را از فیلم "افسانه مریلین" گرفتم. مریلین، نام مهمترین جادوگر افسانه های انگلیسی است و او را همعصر شاه آرتور اسطوره ای دانسته اند اما داستان فیلم و نکته کلیدی اش برای من، ربط مستقیمی به آن افسانه مشهور نداشت. مریلین جادوگر خوب شهر بود. جادوگری برایش چیزی نبود جز ابزار خدمت؛ آن هم فقط زمانی که اهالی شهر به آن احتیاج داشتند. در غیر این صورت، او هم یکی بود مثل بقیه. شهر اما گرفتار یک رنج بزرگ بود: حضور جادوگر بد. جادوگر بد در لحظه لحظه زندگی مردم حضور داشت. هرجا که دلش می خواست دخالت می کرد و خرابکاری. هر زمانی که حوصله اش سر می رفت، داستان جدیدی علم می کرد و شر جدیدی به پا. فلاکت و نکبت بالا گرفت و به گمان اهالی، تنها کسی که می توانست به نزاع با جادوگر بد برخیزد، مریلین بود. جنگ آغاز شد؛ جنگ دو جادوگر؛ ستیز خوبی و بدی؛ کارزار الهه خیر با الهه شر. نتیجه اما این بار مثل همیشه نبود. در واقع برخلاف بسیاری از داستانهای اسطوره ای، این بار مریلین کم آورد. زور جادوگر بد بیشتر بود. جادوی شر، عظیم تر و بلندمرتبه تر از قدرت خیر بود. می خو...اهید بگویید مثل زندگی واقعی؟ این را بگذارید بعد از خواندن سطر آخر این نوشته؛ آدمی به امید می زید بر بساط خاک. تلاشهای مریلین به هیچ جا نرسید و همین شکست، قدرت جادوگر بد و حجم افسردگی و نومیدی مردم شهر را بیشتر کرد. حوصله تان را سر نمی برم. درست در سکانس پایانی فیلم بود که مریلین دریافت تنها را شکست جادوگر، "فراموش" کردن اوست. به میان مردم رفت و از آنها خواست جادوگر بد را برای همیشه فراموش کنند. وقتی تمام مردم، یکجا و متحد، به جادوگر پشت کردند و به فراموشی اش سپردند، نابود شد؛ برای همیشه نابود شد. به نظر شما هرگونه نتیجه گیری ای بعد از خواندن این داستان کلیشه نیست؟ چرا هست اما امشب ترجیح می دهم به کلیشه وفادار باشم. جهان سیاست، به معنای عام آن را می توان جهان "به خاطر سپردنها" و "فراموش کردنها" دانست. روی اول سکه را همه می دانند؛ وقایع و آدمهایی هستند که باید به خاطرشان بسپاریم؛ با تک تک سلولها و ذره ذره وجودمان؛ این عین سیاست است. اما "افسانه مریلین" روی دیگر سکه را برایم آشکار کرد. وقایع و آدمهایی هم هستند که "باید" فراموششان کنیم؛ با تک تک سلولها و ذره ذره وجودمان؛ جادوگر بد، در ذهن ما زندگی می کند و از خون "یادآوری"هایمان جان می گیرد. مریلین به من یاد داد که گاهی اوقات باید فراموش کرد؛ نه اینکه بهتر است، بلکه "باید"؛ قاطع و بی تخفیف؛ باور کنید این هم عین سیاست است. 

 

حمیدرضا ابک

...

http://laleyevajgoon.blogfa.com/ 

 

 

http://note2013.blogfa.com/post/21 

 

 

زیر باران بمان
سارای من!

تو با من آمدی
با لبانی که شیرین ترین شهدها را داشت
و آواز حرام خون مرا شناختی
و گفتی
عشق ما گاهواره ی سبزترین استقلال است.
و از دردهای من
بار برداشتی سارا!
تو بشارتی
تو همیشه بشارت باش

تو بمان سارا
در خیابان بمان و شعار بده:
« عشق ِ ما
گاهوارهٔ سبزترین استقلال است ».
من از پادگان
برایت بوسه خواهم فرستاد.

 

 

گاهی در پی راه‌چاره بودن و سخت دل‌مشغول آن شدن آدم را از درک درست «درد» بازمی‌دارد. کسی که درد را نمی‌شناسد چطور می‌خواهد درمان را بیابد؟ میل شتابکارانه و غریزی به یافتن درمان می‌تواند پرده‌ای بر روی چشم دردشناس بیندازد. وقتی پیکان به جان نشست بهتر است سپر را کنار بگذاریم و ببینیم تیر از کجا پرتاب شد. سپر که علاجی پیش از واقعه بود، پس از آن حجاب است و بس.
مهدی خلجی 

 

 

رابطهء آدمها از یک مقطعی ، از یک وختی ، از یک روزی ، از یک ساعتی ، از یک لحظه ای به بعد بر اثر یک عامل بیرونی تغییر میکند ... منظورم آدمهایی است با رابطه های غیر نَسَبی که یک مدت کوتاه یا مدیدی با هم در ارتباط عادی هستند ، حالا همسایه ، هم دانشکده ای ، همکار یا هر چی ، و خیلی باهم صنمی ندارند ولی بعد درست از یک جایی که از شددت مهم بودن فراموش میشود ! یک اتفاقی می افتد که دوست میشوند ، همدم میشوند ، عاشق میشوند ... بحثم فارغ از جنسیت است حتتا ، بیشتر تاکیدم روی اهمیت آن لحظهء تاریخی و آن اتفاق است که میتواند خیلی هم ساده و معمولی باشد ... مثلن دو تا همکار بعد از چن سال کار کردن در کنار هم و بسنده کردن به سلامی و علیکی ، وختی در یک عصر بارانی یکی شان که چترش را خانه جا گذاشته ، روی صندلی جلوی ماشین آن دیگری که از قضا دلش خیلی گرفته می نشیند و این دیگری برای آن یکی سیگارش را فندک میزند و تمام طول راه حرف میزنند از جنس حرفهایی که در تمام سالیان همکاری شان یک کلامش را نزده اند ، از فرداش میشوند همکاردوست میشوند رفیقهمکار ... بعد چن سال میگذرد و آن عصر بارانی و چتر و فندک که بهانه های آغاز این انس و الفت دیرینه بوده اند فراموش میشوند ... اگر برگردید عقب و به چگونگی شکل گیری رابطه های تاکنون ماندگارتان و لحظه های تبدیلشان از عادی به خاص فک کنید بهتر ملتفت عرائضم می شوید ... البت برنگشتید هم خیلی مهم نیست ! من که به شخصه برگشتم ، کاویدم ، خنگیدم و از این برگشتن دست خالی برگشتم  

محسن باقرلو

فتح و...

ما آدمهای فتح بودیم. شکست مرگمان بود اما برای بعد از فتحمان هم برنامه ای نداشتیم. حالا چه فتح سرسختانی که تا واپسین نفس می جنگیدند، چه فتح مهربانانی که هم از نخست آمده بودند تا فتح شوند. شیپورهای تسلیم را که می نواختند، کار ما تمام شده بود. آنها گمان می کردند این شروع حکومت ماست. آماده می شدند تا از پس آن همه ستیز، روزگار آرامش را تجربه کنند. غافل از اینکه ما سلحشوران غمگینی بودیم که هر آغازی پایانمان بود. رسم فرمانروایی را به ما نیاموخته بودند و رسم "اکتفا" کردن و ماندن را. هرچه آموخته بودیم تنها رویای "سیطره" بود و هراس "بردگی". فتح می کردیم که فتح نشویم. پیروز می شدیم که شکست نخوریم. هزاره ها و سده ها آمدند و رفتند. "فتح خویی" اما سینه به سینه و جان به جان در ما جاری بود. کشورگشایی بی معنا شد ولی ما دست بر نداشتیم از فتح هایمان؛ افتادیم به جان آدمها، عشق ها، رابطه ها؛ با آنها همان کردیم که با سرزمین ها می کردیم. یا "خدایگان" بودیم یا "بنده"؛ همین. هیچ تعریف دیگری از ارتباط نداشتیم. "مردم کراسی" که اختراع شد، تلاش کردیم "برابری" و "همزیستی" را جایگزین "سیطره" و "غلبه" کنیم؛ نشد؛ نتوانستیم؛ نیاموخته بودیم. ما آدمهای فتح بودیم و هراسناک از بردگی. در قاموس ما هر رابطه ای ترجمان مستقیم ارتباط خدایگان و بنده بود؛ یکی فرادست یکی فرودست؛ یکی بالاتر یکی پایین تر؛ یکی حاکم یکی محکوم. اتفاقا همین بود دلیل فتح خویی ما شاید. خدایگان باشی یا بنده، فرقی نمی کند؛ تنها رویایت فتح دیگر است و یگانه کابوست امتداد رابطه. جهان جدید و رابطه های تازه، آدمیان تازه ای می خواستند که ما نبودیم. مرکب و سلاحمان تغییر کرده بود؛ خودمان اما همان بودیم که بودیم؛ سلحشوران غمگینی که هر آغازی پایانمان بود

نوشته ای از احمدرضا آبک!

ناپلئون بناپارت:
اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند تمام دنیا را فتح میکردم...
آدولف هیتلر:...
اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند
صد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی میشد.
پبامبر اعظم(ص):
روزی مردانی از سرزمین پارس به دور ترین نقطه ی علم خواهند رسید .
بن لادن:
اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کنند
در سرزمین پارس به کاوش بپرداز .
اسکندر :
اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش را قربانی کند.بدان که آن مرد اهل امپراطوری پارس است

واقعا کجا بودند؟

من هرگز کسانی را که در 25 خرداد سال 88 در پی زندگی شخصی شان بوده اند، درک نکرده ام چه کسانی آن روز، در آن اتمسفر گیرای مست کننده که بوی عطر و عرق در هم پیچیده ب...ود، غایب بودند؟ کجا بودند؟ زمین می خریدند؟ ملک معامله می کردند؟ شیشه ماشین شان را دودی می کردند؟ سر سفره عقد نشسته بودند؟ در خانه سریال تماشا می کردند؟ به گالری رفته بودند؟ سفر زیارتی داشتند و چمدان می بستند؟ تور یک روزه جنگل ابر رفته بودند؟ منتظر بودند تا ساعت از 6 بگذرد و "اضافه کار" بگیرند؟ در مراسم قرعه کشی "یک دستگاه خودروی نفیس" شرکت کرده بودند؟ "خبرهای خوب-خبر های بد" را تقسیم بندی می کردند؟ سینما بودند؟ پارک؟ کافه؟ کجا؟ کجا بودند؟ نمی دانستند کودتا شده؟ نمی دانستند غیاب شان، مقوم "راه نهایی مسئله مردم" خواهد بود؟ نمی دانستند راست قامتان تاریخ در آستانه اند؟ نمی دانستند احمد زید آبادی را برده اند که نیاورند؟ نه! نمی دانستند هنوز هم نمی دانند آنها فقط زبان دولت ها را می فهمند ساعت شان را با ساعت دولت ها کوک می کنند مسیرشان را دولت ها تعیین می کنند منتظرند ببیند "بین التعطیلین" می شود یا نه؟ بن شهروند می دهند یا نه؟ عیدی می دهند یا نه؟ مالیات بر ارزش افزوده زیاد می شود یا نه؟ "مجوز" می دهند یا نه؟ مذاکره می کنند یا نه؟ مشی اعتدال پیش می گیرند یا نه؟ آنها خبر را تنها زمانی می خوانند که دولت ها تایید اش کرده باشند: زمان اعلام تعطیلی مدارس به خاطر بارش برف یا زمان اعلام ظفرمندانه" پاک کردن میهن از لوث وجود عناصر نا مطلوب" ... غایبان 25 خرداد 88، همان غایبان ِ انقلاب 57 اند، غایبان ِ 30 تیر و غایبان ِ همه تاریخ همان ها که اسم "کمون"، "پتروگراد"،"تیان آن من"، "تقسیم"، "التحریر"، "ریو"، "غزه"،"سینتگما"، "پلازا" و ... را هرگز نشنیده اند غایبانی که تا به حال اسم "مردم" حتی به گوش شان هم نخورده است 

این متنی هست که توی فیس بوک خوندم!

اصلاحگر!

من همیشه در عجبم که چرا یک اصلاحگر اجتماعی به جای تکیه بر عقلانیت مشترک آدمیان و تکیه بر اخلاق مشترک آدمیان و برنامهها را در این چارچوب گنجاندن، باید همیشه مردم را به شخصیتهای تاریخی آنها برگرداند؟ و بگوید شما که این شخصیتهای تاریخی را دارید، اینجوری باشید. خب بگوید شما که این عقل را دارید، باید اینجوری باشید. چرا یک مصلح اجتماعی نمیتواند به عقلانیت و اخلاق متوسل شود و استدلالات عقلانی و اخلاقی اقامه کند که این وضعیتی که دارید بد است؟
مصطفی ملکیان

اطراف!

برای منصور خضرایی منش و سحرش: مدتهاست سعی می کنم گذرم به خیابان ولی عصر نیفتد؛ حتی این یک سالی که در مسیر دفترم قرار گرفته. دلم می گیرد وقتی از آنجا می گذرم. "زاینده رود" تهران، درست از همان روزی خشک شد که یک طرفه اش کردند و درونش بی آر تی کشیدند که زودتر برسند به مقصدشان؛ هم شهروندان و هم آنها که اصولا باید زودتر برسند. اما بی آر تی، زندگی را از خیابان ما گرفت؛ و آب را از زاینده رودمان. چند روز پیش، حوالی غروب، مجبور شدم فاصله عباس آباد تا ونک را طی کنم. باور نمی کنید اما در اکثر قریب به اتفاق مغازه ها حتی یک مشتری هم نبود. همان مغازه هایی که روزگاری مردم صف می کشیدند پشت درش و تفریح جذابی بودند برای عاشقانی که ولی عصر را برگزیده بودند برای قدم زدن، تا لختی بایستند و خستگی از تن به در کنند با تماشای ویترینها. این روزها حتی دیگر کسی در پیاده روهای ولی عصر هم قدم نمی زند. آدمها از ولی عصر کوچ کرده اند؛ مثل پرنده ها که از شهر. تنها اتوبوس های غول پیکرند که می تازند. خاک مرگ پاشیده اند روی این خیابان. تاریخ و فرهنگ تهران، تبدیل شده به پیست مسابقه ا...توبوس هایی که قرار است بوق کشان، راه آهن تا تجریش را گز کنند. امروز صبح، رامین نوشت یکی از همین اتوبوسها، سحر خانم، همسر منصور عزیز را روانه بیمارستان کرده. حال سحر اصلا خوب نیست. استخوان هایش خرد شده اند و هنوز به هوش نیامده. دوستانش همه آشفته و بی تابند. مثل همین متن که جملاتش چفت هم نمی شوند از بغض. تقریبا هفته ای نیست که یکی از این اتفاقها نیفتد در خیابان ولی عصر. در خیابانی که روزی زندگی بود، اشتیاق بود، فریاد بود، لبخند بود و از همه مهمتر شاهرگ حیات بود و نبض شهر در دستش. حالا من مانده ام که چگونه یک تصمیم ساده، تبعاتی چنین هولناک می تواند داشته باشد. سحرهای ما تا کی باید زیر غرش اتوبوس ها له شوند؟ تاوان ورشکستگی آن همه شهروندی که آنجا سرمایه گذاری کرده بودند و حالا به خاک سیاه نشسته اند را چه کسی می دهد؟ ما تهرانی ها چه می توانیم بکنیم برای ولی عصرمان؛ مثل اصفهانی ها برای زاینده رود؛ مثل جنوبی ها برای کارون؟ دردمان مشترک است. رود و خیابان را از ما نگرفته اند؛ زندگی را از ما گرفته اند.

حمیدرضا آبک


زندگی، برای من همین یک لحظه ی سرشارشدن است؛ انکار نمی کنم که فارسی، زبان شیرینی است؛ زبان سعدی و حافظ را نمی توانم نادیده بگیرم؛ مسحورشان شده ام و سرشارم کرده اند از همه حس های ناب و زیبا اما شنیدن یک شعر کُردی، چیز دیگری است؛ چیزی که تا دو یا چندزبانه نباشی نمی توانی بفهمی اش چون در غیر این صورت حس زبان مادری، محلی از اعراب نخواهد داشت. شعر صرفا ترکیبی از واژه ها و توصیفات بدیع نیست؛ شعر، خودِ فرهنگ و هویت یک ملت است؛ فکر و ذکر و آمال و ا...فسوس های یک ملت و قوم است؛ شاید به این دلیل است که هیچ چیزی به اندازه یک شعر کُردی نمی تواند سرشارم کند و به کرنش وادرام کند در برابر همه آنانی که فرصت زاده شدن و زیستن را به من دادند؛ تا کُرد زاده شوم و از همه چیزش لذت ببرم. دروغ محض است اینکه می توان شعری را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کرد؛ روح شعر و دنیاهای نهان شعر را نمی توان به زبان مقصد وارد کرد؛  


مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!...و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جُک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!! 

مادر ِ من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی ماده ای که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس" زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید...مرا ببخش

دور و بر!

از موزه ها، از تکه پاره های له و لورده ی تاریخ، از هویتهای تقلبی، از رکود زیستن در گذشته، از افتخارات متکی به یک کوزه ی شکننده، به یک سکه ی مسی...از گشتن و خیره شدن به اجسام بی جان پشت ویترین، از تاریخچه های درخشان ضمیمه به آنها، از رویاهای عتیقه ای تحریف شده، از جنگهای ادامه دار بر سر مالکیت یک شیء، از پزهای دمده ی تاریخی و از هر چه که گذشته را چه خوشایند و چه ناخوشایند مثل پتک بکوبد به مغز آشفته ی حال یا ذهن نامعلوم آینده، خسته ایم... 

 

مریم روئین تن 

 

 

بازى فوتبال پرسپولیس و میلان قدیم، چیزهایى را براى خاطره ما داشت. یکى از اینها شهلا جاهد بود. همسر صیغه اى ناصرمحمدخانى که لاله سحرخیزان، همسر اول او را کشته بو...د و بعدها اعدام شد. این بازى فوتبال، نیز مصادف شد با روزجهانى مبارزه علیه خشونت برزنان. این نوشته را به این بهانه ها باز نشر مى کنم. قسمت هاى بعدى این نوشته را در کامنت ها لینک مى دهم: شهلا جاهد اعدام شد. این پایان داستان لیبیدوی مردی است که دو زن را به کام مرگ فرستاد. چندی قبل در – واقعه میدان کاج – لیبیدوی زنی، دو مرد را به کام مرگ فرستاده بود. لاله سحرخیزان با اصابت هفده ضربه چاقو به گردنش توسط شهلا و همدستانش-به گفته دادخواست-کشته شد. مگر گردن انسان چقدر است که هفده ضربه را پذیرا باشد؟ قاتل چه کینه ای از او به دل داشته است که اینگونه او را کشته است؟ مرد جوان چاقو خورده در میدان کاج در انظار عمومی جان داد. قاتلش در یکی از میادین مهم پایتخت با چاقو به او ضربه ای زد وتا آخرین لحظات اجازه نداد کسی به او نزدیک شود. در مرکز این خشونت های هیچکاکی، غریزه جنسی نشسته است. تحقیقات جامعه شناختی بسیاری نشان داده است که امرجنسی، نقش اول را در خشونت های شخصی وشهری بازی می کند. لیبیدو در ایران چه وضعیتی دارد که تا این میزان دستش به خون آلوده است؟ سکس به عنوان مبنای غریزه «زندگی» چرا «مرگ» می آفریند؟ نکته مهم واساسی این است که «غریزه جنسی» وضعیت سراسر پروبلماتیکی در ایران پیداکرده است. این وضعیت را با چشم غیر مسلح هم می توان تماشا کرد، به گونه ای که بخشی از تجربه های زیسته وانضمامی افراد است. آدورنو درجایی گفته است جامعه فاشیستی جامعه ای است که شهروندانش به هنگام شنیدن صدای درب خانه شان نمی دانند گشتاپو پشت در است یا نظافتچی؛ جامعه ما چه جامعه ای است که زن در خیابان های آن نمی داند صدای بوق ماشینی که پشت سرش شنیده است آلارم یک مسافرکش است یا صدای لیبیدوی یک مرد؟ کاش داستان به اینجا ختم می شد. تحقیقی روانشناختی- جامعه شناختی نشان می دهد که بیش از شصت درصد دختران و هفتاد وپنج درصد خانواده ها در ایران «فوبیای اتومبیل های مسافرکش» دارند. زن در شهری شهوانی قدم می زند، اتومبیل سوار می شود و زندگی می کند که پدر،خدا وفرهنگ از او «باکرگی» می خواهند. نتیجه این پارادوکس عجیب، ترس جادویی او از خود وجهان اطرافش است؛ ترسی که با سکسوآلیته پیوند خورده است. این ترس برخاسته از نفی جهان اطراف ومستعد خشونت نسبت به دیگری است. صفحه حوادث یا همان صفحه خشونت روزنامه های هیچ کشوری تا این حد پر رونق و انباشته از امر جنسی نیست. گویی آلت جنسی در ایران همان آلت قتاله است. این وضعیت عمومى را دیگر نمى توان حادثه و حوادث نامید. ما با مسأله اجتماعى روبرو هستیم. البته وجه تراژیک داستان تنها نظام مردسالاری ومحصولاتش مثل بدن خون آلود لاله یا بدن آویزه به طناب شهلا نیست؛ تراژدی عمومی جایی به اوج خود می رسد که قربانیان سیستم خود مهمترین بازیگران آن اند. آنها به عنوان نمادهای قربانی در سیستم مردسالاری، در بازتولید و تقویت این سیستم موثر بوده اند. لاله و شهلا سازندگان میدان تاخت وتاز نماینده تام الاختیار مردسالاری شدند. آنها خود را – به گونه ای مازاد بر مقدار مردسالاری ای که در جامعه مرسوم است- در اختیار سیستم مرد سالاری قرار دادند. لاله به اسم حفظ زندگی و شهلا به اسم عشق. یادمان نرود که شهلا به عقد مخفی مردی در آمد که زندگی دیگری داشته است. او عملا به ناصربرای گسترش غیرمتمدنانه لیبیدویش یاری رساند. *** در روانکاوی، مفهوم اروس (Eros) اشاره دارد به غریزه‌های معطوف به لذت‌جویی (هدونیسم ) که نیرویشان از «لیبیدو» مایه می‌گیرد. البته اروس تکاپوی صرف برای ارضای غرایز حیوانی نیست، بلکه به گفته «فروید» هدف آن پیوستن یکایک افراد وسپس خانواده‌ها، قبایل، نژاد‌ها وملت‌ها به یکدیگر، به صورت واحد پهناور جامعه‌ی بشری است. به تعبیری دیگر اروس، میانجی ارتباط میان افراد و جوامع و به عبارتی خالق «فرهنگ» آن‌هاست. از دید‌گاه فروید، فرهنگ همواره از تکانه‌ای درونی تبعیت می‌کند. این تکانه یا غریزه چیزی نیست جز برانگیختن احساس مسؤولیت روز‌افزون و مراقبت برای زنده نگه‌داشتن آن، که لازمه تداوم فرهنگ می‌باشد. ‌احساس مسولیت همان چیزی است که فروید از آن به « تادیب نفس» یاد می‌کند. از نظر وی در روان آدمی، دومبدا وجود دارد: یکی مبدا واقعیت‌طلبی ودیگری مبدا لذت جویی که سازنده‌ی اصلی پیکار همیشگی «Ego»(من) با «Id» (نهاد) هستند. «نهاد» به عنوان قلمروی فاقد حس اخلاقی و صورت شکل‌نایافته تمنیات بدوی همچون غریزه جنسی، که اروس به عنوان رانه عاطفه‌ جنسی از ویژگی‌ها‌ی آن به شمار می‌رود، با «من» به عنوان قلمرو شخصیت انسان به گونه‌ای که در ناخودآگاه شکل می‌گیرد، در تعارضی تاریخی به سر می‌برد. از نظر فروید در ظهورتمدن، «من» می‌بایست » نهاد» را کنترل و رام نماید. تمدن از نظر وی همواره به سر‌کوب وابسته است ولذا ذاتا متضمن «رنج» و «احساس گناه» است. فروید در رساله‌ اجتماعی خود «تمدن و نا‌خرسندی ‌هایش» عنوان می‌کند که اگر ما سعی نمائیم همه امیال خود، اعم از جنسی و غیر جنسی را ارضا کنیم، جامعه ، تمدن و فرهنگ نابود می‌شود و در این شکل افراد به یکدیگر تنها به عنوان ارضا کنندگان اروس نگاه می‌کنند. ناصر محمد خانی در واقع چیزی نیست جز واگذاری «من» به «نهاد». او یک نشانه از جامعه ای است که اخلاق اجتماعى را از دست داده است. اگر چنانچه قاضی و دادگاهی او را محاکمه نکرد ، خودرا بی گناه می داند. وجدانش به جایی بیرون از خودش انتقال یافته و تجسد نهادی پیدا کرده تا جایی که نمی تواند بین گناه و جرم یا وجدان ودادگاه تمایز قایل شود. جامعه ای که افراد در آن تا این حد الینه سیستم حقوقی شده باشند که فکرکنند، چنانچه مجرم حقوقی در دادگاهی نشده اند پس گنهکار هم نیستند ومسولیتی نسبت به فاجعه رخ داده ندارند، جامعه ای است که سوپر اگوی اجتماعی خود را از دست داده است. در این وضعیت است که «تادیب نفس» چیزی نیست جز «پلیس». هرجا پلیس بود نمی کند وهر جا نبود، آزاد است. در واقع ما با نوعی اخلاق دولتی مواجه هستیم. هنگامی که وظیفه سرکوب «نهاد» توسط «من» به قانون، پلیس و دولت سپرده شود، چیزی که از دست می رود سوپراگو(فرامن) در افراد است. در حالیکه لازمه «فرهنگ» در هر جامعه ای ایجاد وتقویت نوعی » درون» و «من اخلاقی» است. چنانچه این درون از دست برود، تجاوز به دیگری تا جای ممکن( جایی که قانون وشرع مجال می دهند) گسترده می شود. هنگامی که وظیفه سرکوب نهاد یا لیبیدو به دولت واگذار می شود، اتفاقی که رخ می دهد چیزی است که به تاسی از «مارکوزه» می توان آن را «سرکوب مازاد» نام گذاشت. منظور مارکوزه از سر‌کوب مازاد، ایجاد محدودیت‌های جنسی وانقیاد سکسوآلیته، ‌جهت اعمال سلطه ایدئولوژی است که مازاد بر تعدیل لازم رانه‌ها جهت تداوم نسل آدمی در یک تمدن صورت می‌گیرد. مارکوزه نشان می دهد که چگونه مکانیزم سرکوب اضافی در مراحل اولیه سرمایه داری به امروز نیز سرایت کرده است. در مراحل نخستین سر‌مایه‌داری، برای تضمین این که مردم اکثروقت خود را صرف کار کردن نمایند، درجه بالایی از سرکوب اعمال می شد. در این وضعیت، معدودی از امیال اجازه پیدا می‌کردند تا وارد حوزه خود‌آگاهی شوند و نیز کانون‌های لذت‌آفرین بدن به اندام‌های جنسی محدود می‌ شدند. اما رشد نیرو‌های مولد در دوره‌های بعد سرمایه‌داری به معنای آن است که دیگر چنین درجه بالایی از سرکوب، ضرورتی ندارد. در این دوره است که نوعی سرکوب مازاد ایجاد می‌شود که چیزی بیشتر از سرکوب ضروری برای بقای موجودیت جامعه است. در واقع ایدئولوژی برای دست یافتن به آرزوهایش، امر جنسی را بیش از آنکه برای فرهنگ لازم است، سرکوب می کند. این ویژگی تمام ایدئولوژی هاست. سرکوب مازاد صورت گرفته لیبیدو توسط دولت-ملت ایرانی وجدان اجتماعى را از بین برده و تصویری از جامعه نا‌متمدن ساخته است؛ درواقع نا‌متمدنی ای که محصول سر کوب مازاد لیبیدو است . وقتی دولت، خود را موظف به سرکوب و کنترل میل جنسی جامعه بداند و این «بار» را از دوش خود افراد بردارد- جایی که سوژه با به دوش کشیدنش در واقع خلق می شود- این پیام را به جامعه می‌دهد که هر جا من (دولت) نبودم، لیبیدویت را رها کن. در این وضعیت، محمد خانی بودن چیز عجیبی نیست. 
امین بزرگیان 
 "رفیق"، بی تعارف در این چند سال اخیر به نحو احسن شاشیدیم توی این کلمه! "رفیق" مگر الکی بود؟ مگر مثل حالا لق لقه ی دهنِ همه بود؟ در این چند سال با خیلی از کلمات همین کار را کردیم، مثل هندوانه ای که از وسط نصفش کنیم و با قاشق تا پوسته بتراشیمش و خالی و پوک بیاندازیمش توی سطل آشغال. با "مهمانی" هم همین کار را کردیم. دورهمی های جمع و جور، کم کم تقریبا منقرض شده اند، گذشت آن دوره ای که دوستی تماس می گرفت و برای خوردن چای می آمد، حالا مهمانی ها حداقل بیست نفره است. وارد مهمانی که می شوی تعداد زیادی آدم، آشنا و نیمه آشنا و نیمه هشیار، در تاریکی و صدای سرسام آورِ موزیک، گم و پیدا می شوند و همدیگر را "رفیق" صدا می زنند. گپ و گفتی هم اگر به ندرت بین دو نفر در این مهمانی ها اتفاق بیفتد، به خاطر شلوغی و سر و صدا، معمولا بی سر و ته و بی فرجام است.
نمی دانم، شاید من دارم پیر می شوم اما دلم از آن دور هم نشستن های قدیمی می خواهد. دور هم نشستن ها و دوستی های واقعی. دو کلام گپ و درد دل، راز و رمز، اعتماد، جمع های کوچک، کوچک، کوچک. 

ریحان ریحانی