متن های زیبا


گفتم راه بیفتم توی شهر. برسم به نگاه های برق دار. همینها که خیالشان عجیب، تخت است. پیش بینی می کنند جوری که می توانی اولین نفس راحتت را بلند بکشی. دنیا را می پیچیند توی ملحفه ی سفید آرامش. قرص نگاهت می کنند و دلت قرص می شود که آخر همه چیز، محکوم است به یک صلح مسکوت. شاهد مثال بیاورند از چند دهه تاریخی که انگار با قیچی، دالبری تزیینش کرده اند. ارجاعت بدهند به حافظه ی ناقصی که خودش، خودش را پاک می کند گاهی و نور افکن بیندازند روی دردهایی که فشرده شده اند توی جان خسته و بگویند ببین! درد، درد است، باید دیده شود. باید رو باشد. باید کلمه باشد. روحت تصفیه شود، با خودت با دستهات با فکرهات آشتی کنی! دست بزنند پشت کمرت و صاف و محکم بگویند: "همین است که هستی. اصلاً همینکه هستی خوب است"! بروی و پشت سرت، بی چشمداشت، روشنی بریزند

در دست‌های چه کسی
اسراف می‌شوی تو
اکنون که من
به ذره‌ذره‌ات محتاجم؟

- ییلماز اردوغان
ترجمه‌ى سیامک تقى‌زاد




..

صدام رفته رفته محو شد... انگار که پیچ یک رادیوی قدیمی را هی بچرخانی، شاید اولش کمی خش خش کند اما بعد دیگر چیزی نمی‌شنوی.
شیر و نشاسته و پنی‌سیلین و آویشن و چهار دانه و بتامتازون و دگزا هم افاقه نکرد. من؟ ساکت و صامت... در سکوت تماشا می‌کنم، نمی‌توانم در بحث‌‌ها شرکت کنم( البته گاهی به نشانه‌ی اعتراض دو دستی می‌زنم توی سرم!)، نمی‌توانم هیچ آهنگی را زمزمه کنم و نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم بلوزش خوشگل است. نهایتا بتوانم روی کاغذ بنویسم و بدهم دستش که بخواند.
خوبی نوشتن این است که صدا نمی‌خواهد، فقط حرف‌ها را می‌خواهد که بچینی‌شان کنار هم... حتی اگر صامت باشی می‌توانی بنویسی عکس‌های سیاه پروفایل‌ها چه غمی می‌اندازد به دل آدم، می‌توانی بنویسی "عشق سال‌های وبا" ی مارکز را در یک بهار خواندی و می‌توانی بنویسی که رادیوهای قدیمی چه غمی دارند!

 

"آنکه مى خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است" اولین بار که شعر برشت را میخواندم، به این جمله که رسیدم، انگار لگدى به پشت زانویم بزنند و یا زمین از زیر پایم سٌر بخورد، تعادلم را از دست دادم. غیر از ضربانِ تندِ قلبم ، صدایى به گوشم نمى آمد . 
کسى دنیا را pause کرده باشد،انگار
هنوز، با وجود استفاده ى بى رویه از این جمله، وقتى از ذهنم میگذرد؛ آنکه میخندد .... قلبم همچو شکوفه هاى اواخر اسفند در مقابل سرماى بى هنگام ، یخ میزند و گوش هایم را تیز میکنم که خبر هولناک را بشنوم.
هنوز، وقتى از ذهنم میگذرد، خنده بر لبم مى خشکد، میدانم این خبر هولناک از نفس نمى افتد ،آنى که من میخندم کسى قلبش یخ زده است، همچنانکه در برزخى که من دست و پا میزنم کس دیگرى منتظر است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد