اى کاش جان بخواهد - جان بخواهد - معشوقِ جانىِ ما. چیزِ دیگر نخواهد؛ محبت نخواهد. توجه نخواهد. تعهد نخواهد. زمان نخواهد. فکر نخواهد. خیال نخواهد. هر روز صبحبهخیر و هر شب بوسِپیشازخواب نخواهد. کشف بوسهى بىهوا به وقت رویا نخواهد. اصلن رویا نخواهد. دلدل نخواهد. قرارِ ساعتِ چهارِ سرِ کوچه درختى نخواهد. نامهى کاغذى نخواهد؛ چون این روزها با ایرانرادیاتور کى مىرود توى غار، براى معشوقش نامهى کاغذى بنویسد؟ مگر وایبر و تانگو و وىچت را ازمان گرفتهاند که یک «مىمیرم برات، عشقم» بنویسیم و براى صد نفر بفرستیم؟ پس لطفن چیزى جز جان نخواهد. چون ما آدمهایى هستیم که پاى معشوق، چیزى کمتر از جان نمىدهیم. آن چیزهاى دگر هم نیست دگر، هیچ مگوید، نخواهد.
دوستی داشتم که اگر بخواهم توصیفش کنم فقط می توانم بگویم شبیه ِ نیمه ی پر ِ لیوان بود!...از آن لیوان های باریک و بلند و خوش اندام!از آن هایی که بعد از هربار که می بری سمت لب هات باید یکبار بگیری شان جلوی چشم هات و خوب و طولانی نگاهشان کنی که ببینی چقدر نوشیده ای و چقدر مانده؟!...و اصلا ً چه فرقی می کرد وقتی او همیشه نیمه ی پر لیوان بود و تو می توانستی دلت به بودن های ادامه دارش خوش باشد...
نیمه ی پر هر لیوانی بودن خوب نیست!آدم باید نیمه ی پر لیوان های قدبلند و کشیده و پدرمادر دار باشد...لیوان های شفاف که نیمه ی پرشان معلوم است!...یعنی می خواهم بگویم اگر شده بروید نیمه ی خالی یکی از این لیوان ها بشوید اما خودتان را درگیر نیمه ی پر استکان های کوچک ِ لب پریده و لیوان های پافیلی ِ از مد افتاده نکنید...که این ها نیمه ی پُرشان هم بدجوری خالی ست!...
صدیقه حسینی/رشت
Hamid Malekzade
July 18 · Edited
.
آقا راستش را بخواهید من اگر ننویسم دیوانه می شوم. اصلا تقصیر من نیست. توان این حجم از چیزهای خواستنی را دلم ندارد. این طوریست دیگر. گاهی آدم دلش می خواهد هی بریزد بیرون همه چیز را. پیش ترها توی دفترچه یادداشت کوچکی می نوشتم برای خودم. اما دیگر حوصله مواجهه شدن خودم با خودم را به تنهایی ندارم. نه این که بخواهم از شرایط گلایه ای کنم یا یک همچین چیزی. من کلا عادت ندارم غر بزنم یا نق بزنم اما واقعیتش اینست که از حرف زدن، درست مثل بوسیدن لذت می برم؛ جوان که بودم یک دوست دختری داشتم که همییشه می گفت: تو توی مرحله اورال مانده ای؛شاید خودش هم نمی دانست این دقیقا چه معنایی دارد. ولی همیشه با شیطنت اضافه می کرد: که آدم باید روح و جسمش را بدهد به دهانت؛به یکی از دوستانش هم گفته بود که: این آدم با یک تکه گوشت توی دهانش کارهای عجیبی می کند. دوستش هم وسوسه شده بود که بداند من چه کارهایی رابلدم با زبانی که انگار برای لذت بردن دیگران به من داده بودند انجام بدهم؛ اما راستش را بخواهید خودم همیشه بیشتر از کسی که فکر می کرد دارد لذت می برد لذت می بردم. گاهی اینطور می شود؛یک نفر پیدا می شود که دوست دارد خودش را به دست آدم بدهد تا آدم هرچیزی را که یادگرفته است به اون نشان بدهد و آدم فقط با زندگی کردن خودش غرق می شود توی لذتی که باید به دیگری می داد. حالا صحبت این چیزها نیست می خواستم بگویم: این غیر ایرانی ها در شکل مواجهه شان با رابطه های تنانیشان بی این که مثل بعضی از ایرانی ها- چه توی ادبیات و سینما،چه توی زندگی روزمره- شکوه دروغین به بدن و چیزهای مربوط به آن بدهند یا مثل بعضی دیگران اهریمنی را احضار کنند تا درباره چیزهای بدنی حرف بزند یک جور انسانیت رو راست را به آدم نشان می دهند. آدم نه احساس خدایی می کند وقتی می خواندشان نه احساس شیطانی؛ فقط یک جور احساس انسانی دوست داشتنی هست که به آدم منتقل می شود. درست مثل لذتی که ممکن از هر مواجه انسانی ی دیگر توی دنیا به آدم دست بدهد. حالا فرض کنید که من یک بار بتواند دوباره داستان بنویسم برای خودم. وقتی که بخواهم این چیزها را بنویسم حتما باید حواسم را جمع کنم. انگار یک جور سختی توی کار هست که از جایی توی تاریخ اجازه نمی دهد به آدم راحت بنویسد.
یکی باید همین امشب و یا فردا سه نقطه
یکی که مثل من دیوانهء دیوانه باشد
و مثل من روانش پاک باشد تا سه نقطه
یکی که لهجه اش خاکی ، مرامش آفتابی
صدایش آبی آرامش دریا سه نقطه
یکی که مثل بی بی خستگی های دلم را
بگیرد و بخواند طفلکم لا لا سه نقطه
همیشه توی خوابم دیده ام سهم من از عشق
انار و سیب و بعدش خانم سارا سه نقطه
انار وسیب و سارا توی بشقاب وجودم
و بی وقفه به ریش مردم دنیا سه نقطه
ولی اینها همه خواب و خیال کودکانه است
خیالات محال آدمـــــــــی تنها سه نقطه
***
دوباره پای شاعر از گلیمش چیزتز شد
و بعدش این غزل را مرتکب شد با سه نقطه
تمام سعی خود را کرد ، توی بیت آخر؛
بگوید یکنفر شاید ... هنوز... اما... سه نقطه.
کسى رو نمیشه به زور عاشق کرد
یه وقتهایى......
یه چیزهایى......
سهمت نیست!!
بفهم