...

گلوم خشکه و کمی درد داره 

مامانم دندونش چندروزه درد میکنه امروز نگاش کردم دیدم چقدر لاغر شده صورتش و چقدر پیر شده!:( خسته شدم از بس هی مریضی و... 

دعا کنید زودتر خوب شم!

یادداشتی از محمد جانبلاغی(مننننننننننن)

خوشبختی یک امر درونی است. از من ساخته می شود.از بیرون نمی آید.خوشبختی یک مهارت ذهنی است. یک نوع نگرش است.

من به دلیل حرفه ای که انتخاب کرده ام و دوستان عزیزی که با من تماس گرفته اند ومشاوره داشته اند همه اون ها فقط به دنبال یک چیز اند!

خوشبختی.ولی نمی دونند که خوشبختی نه در کنارش بلکه در درونش است.

شما نیازی نیست فلان خونه یا فلان ماشین را داشته باشید تا خوشبخت شوید.

با کمترین امکانات شاد باشید.. احساس خوشبختی کنید.کسی که با خودش در صلح و آرامش است این شخص خوشبخت است.

وقتی که ما از خداوند می خواهیم که ما را در راه راست قرار بده.برای چی می گوییم؟

برای اینکه اگر من و شمادر راه راست قرار بگیریم چه کند بریم یا چه تند بریم آخرش به هدف درستی می رسیم.ولی اگر راهمون درست نباشد چی؟

هر چه تندتر بریم زودتر به شکست می رسیم. خوشبختی امری است آموختنی. که ما می تونیم اون را بیاموزیم.اون را به بچه هایمون بیاموزیم.

اون را تمرین کنیم.مهارتش را کسب کنیم.خوشبختی یک قابلیت است.یک توانایی است.توانایی پذیرش خود همینطور که هستی.بدونه قید وشرط.

خودمون را دوست داشته باشیم.به خودمون احترام بگذاریم. معلومه که من و شما کامل نیستیم.معلومه که ممکنه هزار تا مشکل داشته باشیم.

وهنر در این است. از اینکه هستیم خوشنود باشیم.این خوشبختی است.این دست منو شماست.به عوامل بیرونی ربطی ندارد.مگر ما اجازه بدیم.

بله یه کسی خواهش من را رد می کند.من محروم می شم. عصبانی  یا غمگین می شوم. برای اینکه من اجازه دادم.

اما اگر تصمیم بگیرم اون سلیقه اش اینه .دوست نداره. اما من انسان خوبی هستم.من دوست داشتنی و جذابی هستم.

ما وقتی که خوشبخت نیستیم سعی می کنیم خودمون را سرگرم کنیم.به فیلم - سینما - به عضویت کتابخانه عضویت

در این جا واونجاو..... نه اینکه این ها بد است.

نه لطفا برداشت منفی نکنید ولی این ها عاملی برای فرار از واقعیت نباشد.ممکنه شخصی عضو کتاب خانه یا هیئتی باشد وخوشبخت هم باشد.

چرا من اصرار دارم خدای نکرده خودم را به یکی برتر نشان دهم؟برای اینکه احساس حقارت می کنم.احساس خوشبختی نمی کنم.

می خواهم بگم من خوشبختم.ولی نیستم. سرگرم بودن.هیجان های موقتی داشتن این ها با خوشبختی فاصله دارد.

نخستین علامت خوشبختی یک تبسم زیبا بر لب است.آدمی که خوشبخت است در همه زمینه های فردی خانوادگی اجتماعی و..در تعادل است.

ونتیجه این تعادل یک تبسم است.چرخ زندگی اون گرد است.زندگیش می چرخد.

ولی اگر من فکر کنم خوشبختی پول است وقتی بهش رسیدم میدونم که پول نیست.

بیایید دست به دست هم بدهیم و همین جا با همدیگر عهد کنیم که خودمون را بدونه قید وشرط دوست بداریم.

من اگر خوشبخت باشم کمک می کنم همسر خوشبختی داشته باشم فرزند و خانواده خوشبختی داشته باشم.باور کنید خودتان را.

بیایید به همدیگر کمک کنیم ولی اول از خودمون شروع کنیم.از همین الان شروع کنیم. و کاری کنیم که خوشبختی مثل هوا ما را احاطه کند.

وبکوشیم که کودکان ما در خانواده خوشبخت رشد کنند.مادر به خودش احترام بگذارد.پدر به خودش احترام بگذارد.خانواده به هم احترام بگذارند.

این کار شدنی است.وبه دست منو شماست.

بعضی ها می گوییند شرایط تغیر کند من بهتر یا خوشبخت می شوم.؟ من این حرف را قبول ندارم.کسانی هستند که شرایطی فعلی ما را دارند ولی

خوشبخت هستند. رفاه با خوشبختی فرق می کند.بله ما باید رفاه داشته باشیم ولی مهم تر از اون خوشبختی است.

باید پیشرفت کنیم در اون هیچ گونه تردیدی نیست ولی باید خوشبخت باشیم. کاری کنیم جامعه ما تبدیل به یک جامعه خوشبخت شود.

من شما را دوستون دارم وبه شما احترام می گذارم.چون نخست با خودم کنار اومد.

من محمد جانبلاغی با قلبم - با روحم -- با عشق برای شما آرزوی خوشبختی می کنم

منننننننننننن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

یکی از دوستان زیادی انرژی دارد کلاس زبانش را رفته مقاله اش پذیرش شده دنبال کارهای شهر*داری هم هست! 

همش میپرد بالا پایین میخورد درسش هم کم و بیش میخواند دنبال انواع و اقسام خرید و اینها هم هست امار سیاسی هم دارد لذتش را هم میبرد گاهی حسودیم میشود به امید به زندگی اش!درعین حال اصلا دلم نمیخواد جایش باشم ! 

تازه میخواست برود مدل جدید کوتاه کند .

***

امشب شب عید است و من نمیفهمم عیدش را ،ظاهرا مسلمانم و شیعه ولی تفاوتش را عمیقا نمیدانم با ... 

امروز رفتیم با دوستم که پولش را بگیرد مرتیکه نگاهم میکند و میگوید به دوستم شنبه بیاید میگویم پس ان شاا...قطعی باشد دیگر! 

میگوید فقط منتظر دستور شما بودیم! 

میگویم پس خوب شد صاااااااادر کردم ! 

لال میشود!  

داریم میاییم بیرون میگوید عیدتان مبارک! 

دلم میخواد بگم اون عید بخورد توی کمرتان! 

با دوستم میچرخیم میگردیم ول گردی میکنیم تاکسی و اتوبوس سواری میکنیم و هات دا گ مبخوریم با دلستر ولی ارام نیستم ! 

باز هوس رفتن کردم به ان سر دنیا یا نمیدانم ان سر دننننننیا !فرقی برایم نمیکند! 

دوستم میگوید توی این خراب شده باید برگ برنده داشت! 

یا شو-هر یا خارج یا پول یا پارتی! 

من هیچ ش را ندارم!

مرتیکه ی تاکسی میگوید اگر میخواستی فلان جا پیاده شوی میگفتی بحث میکنم !500را میدهم و میگوید 700بحث نمیکنم 200را پرت میکنم !کثافتتتتتتتتتتت شده اند ادم ها ! 

میایم خانه دلم خانه ی تنهایی رویایی ام را میخواهد دلم خانه ی مجردی با دوستم را میخواهد دلم تکلیف مشخص میخواهد! 

موضوع پایان نامه تصویب شده و باز همان حرف و حدیث هاااااااا! 

دخترک با استاد نهار کوفت میکند و عشوه میایدوووو

...

مرسی از همه ی کسانی که رشته و مدرک ما را به ما *تحتشان هم به حساب نمیاورند! 

 

 

*خیلی خوب است که بالاخره همه ی ادم ها میمیرند ... 

*خیلی خوب است که دنیا تمام میشود بالاخره! 

*خیلی خوب است که این وبلاگ هست ! 

*خیلی خوب است که همه بالاخره به یک جایی میرسیم که امید است کسی سر دیگری ها شیره نمالد...

با توام !(منننننننننننننننن)

بترسید از آدمها و ملتی که هراسی ندارند از جنگ ...

نامه ی خدا...(مننننننننننننننننننننن)

فکر کنید من اصلا وجود ندارم!
 
 بروید مثل آدم زندگی تان را بکنید
 و این قدر داستان و شعر درست نکنید!
 
اگرخودتان من را درست کرده اید
 که کاسبی کنید و سر همدیگر را کلاه بگذارید!
 چرا پای من را وسط می کشید ؟!
 
اگر من چنین خدایی هستم،
 چرا موسی را بفرستم بگویم شنبه را تعطیل کند!
و عیسی را بفرستم بگویم یک شنبه را!
 و محمد را بفرستم بگویم جمعه را ؟!
 
چرا کاری کنم که عیسوی شرابش را در کلیسا بنوشد!
 و مسلمان به جای شراب شلاق بخورد ؟!
 
اگر همه دین ها می گویند من این قدر مهربان هستم،
چرا بیشتر تلفات تاریخ و جنگ ها در تاریخ
 با نام دین و انجام تکلیف دینی و هدایت مردم
و بردن مردم به بهشت صورت گرفته است ؟!!!
 
چرا این همه آدم کج و معوج به اسم من روی زمین خدایی می کنند؟!
  و کلید بهشت می فروشند
و یا دنیا را برای مخلوقات من (؟!) جهنم کرده اند؟!
 
اگر من خدایی هستم که به عبادت محتاج باشد!
 خدایی که قسم بخورد جهنمش را از نافرمانان پر می کند!
 خدایی که فقط محبان علی را به بهشت راه بدهد!
 و بقیه پیامبرانش بشوند زرشک!
 خدایی که می گوید زمین آزمایشگاه است
 و آدم ها موش آزمایشگاهی!
و تمام آن چه که در زمین حرام کرده را در بهشت وعده می دهد!
 
 اون من نیستم، اصلا من نیستم!!!
 
بروید مغزتان را بکار ببرید
 و بیخود بی عرضگی هایتان را
 به اسم این که من چیزی می دانم که شما نمی دانید، نگذارید!
 
اگر نمی توانید از پس گردن کلفت هایتان بر بیائید،
 چرا پای من را وسط می کشید ؟
 
 نخیر ؛ قرار نیست من در آن دنیا
حساب لات و لوت های دنیا را برسم!
 
اگر عرضه دارید خودتان از خجالتشان در بیائید
 و الکی خودتان را بچه مثبت های بی عرضه بهشت معرفی نکنید!!!
 
یعنی چی دست روی دست می گذارید
 و منتظران فلان و بهمان می شوید!
 
آقا جان قرار نیست کسی را بفرستم. مفهوم شد ؟!
 
همه شماها چند میلیاردی سلول خاکستری در آن مغزهایتان دارید ،
 بکارش ببرید و بجای تسبیح و استخاره انداختن ،
 از این سلول ها استفاده کنید تا فاسد نشود!
 
اگر در قدرت طلبی و فریبکاری
 روی مزرعه حیوانات را هم سفید کرده اید
 و به همه  دنیا گند زده اید
 چرا می گوئید قضا و قدر من است ؟!!
 
یعنی من به اندازه مدیر گوگل هم عرضه ندارم
 یک دم و دستگاه درست و حسابی راه بندازم
 که هم کارمندش راضی باشد
 هم مصرف کننده اش ؟!
 
وضع دعا و نفرین هایتان هم از همه بدتر است! 
 
 بهتان گفته باشم که 99/99 درصد این دعاها
Spam
 است و اصلا در   
mailbox 
من نمی آید!!!!

خود واقعیت را نشان بده!(منننننننننننننن)

خود واقعی‌ات را نشان بده

داستانی که می‌تواند زندگی شما را متحول کند

روزی در حالی ‌که مشغول پیاده‌روی در جنگل‌های نزدیک خانه‌مان در کیپ‌کُد بودم، مردی را ملاقات کردم که تنها با یک جمله درسی به من آموخت که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود و مدت‌هاست آن را سرلوحه زندگی پرفراز و نشیب خود قرار داده‌ام.
اسمش موریس بود و به نظر می‌رسید دهه 70 یا 80 زندگی‌اش را می‌گذراند. موریس نگاهی به من انداخت و گفت: "من هر روز برای پیاده‌روی به این جنگل می‌آیم، چه هوا بارانی باشد چه آفتابی."
وقتی متوجه شد که گردن‌بند طبی بسته‌ام، با یک دستم تنه درخت را گرفته‌ام و دست دیگرم به عصا است، گفت: "می‌بینم برات سخته که خودتو تا این‌جا برسونی؟"
جواب دادم: "آره، بعضی‌ وقتا!"
آن‌گاه به نشانه همدردی و درک وضعیت من سرش را تکان داد و گفت: "اما هر طوری شده از عهده این کار برمی‌آیی." به نظر می‌رسید که آن روز در دل جنگل دوستی عمیقی بین من و موریس شکل گرفت، زیرا هر دو از اعماق وجودمان حرف می‌زدیم.
به موریس گفتم: "راستش رو بخوای، سخت‌تر از این‌که بخوام خودم را پای پیاده تا این‌جا برسونم، اینه که دیده بشم. البته ربطی به این مساله نداره که در حال ‌حاضر با این سر و وضع از خونه بیرون میام، بلکه بیشتر به‌ طرز تفکر خودم برمی‌گرده."
موریس گفت: "می‌دونم! تو در سرزمین شاید بتونم و شاید هم نتونم گیر افتادی. درسته مشکل تو همین‌جاست."
از این‌که می‌دیدم او چقدر خوب متوجه قضیه شده خنده‌ام گرفت و گفتم: "درسته! و همین یک لحظه جدال بین تونستن و نتونستن باعث به وجود اومدن یک خلاء زمانی می‌شه و در همین فاصله است که ترجیح می‌دم با آوردن یک بهانه خوب یک‌راست برم سروقت کنترل تلویزیون و خودم رو به این ترتیب سرگرم کنم."
آن‌گاه جمله‌ای جادویی گفت که من هر روز آن را با خودم تکرار می‌کنم: "در هر وضعیتی تنها خود واقعی‌ات را نشان بده."
بعدا همسرم باب توضیح داد که منظور موریس از این جمله چه بوده است. او گفت: "بسیار خوب، الان بهت می‌گم استنباط من از این جمله چیه. وقتی این فکر به ذهنم خطور می‌کنه که باید برم کلاس ورزش، بلافاصله به این مساله فکر می‌کنم که خوب حالا تا رسیدن به کلاس ورزش چه کارهایی باید بکنم. اول از همه باید دوش بگیرم، بعد باید لباس مناسب بپوشم، بعد باید به این فکر کنم که چطور بلایی سر خودم نیارم. بعد باید ـ باید ـ باید. فکر می‌کنم منظور موریس اینه که همه این افکار رو دور بریزم. به عبارت دیگه، به‌جای این‌که مدام با خودم حرف بزنم و بایدها رو پیش رویم ردیف کنم. فقط به خودم بگم: هی پسر بجنب! خود واقعی‌ات رو نشون بده."
باب سعی کرد فلسفه موریس را در تمام عرصه‌های زندگی‌اش عملی کند و خیلی زود متوجه شد که تا چه اندازه می‌تواند در هر کاری موفق شود. یک روز به من گفت: "همیشه وقتی می‌دیدم یک عالمه کار کامپیوتر روی سرم ریخته و باید همه‌شون رو انجام بدم؛ مستاصل می‌شدم. بعضی‌ وقتا از زیر بار مسوولیت شونه خالی می‌کردم. اما این رفتار احمقانه ا‌ست. پس عوض این‌که به کارهای تلنبارشده فکر کنم و بیشتر عصبی بشم، به خودم می‌گم: "هی پسر بجنب! خود واقعی‌ات رو نشون بده" و بعد از عهده همه کارها برمی‌آم."
دیگر این رویکرد جدید در زندگی ما جای خودش را باز کرده بود و حقیقتا که محشر بود. تا این‌که کلوین و همسرش اِیمی با من تماس گرفتند. آنها انجمنی را تاسیس کرده بودند که به چالش‌های پیش روی معلولان می‌پرداخت. کلوین و ایمی خیلی از مطالبی را که در روزنامه‌ها می‌نوشتم خوانده بودند. مقالات من بیشتر حول محور ناتوانی‌های جسمی و ذهنی دور می‌زد. به همین خاطر بود که آنها با من تماس گرفتند.
کلوین ایمیلی به من زد و نوشت: "هدف ما در این انجمن برگزاری مسابقات سالانه و پرداختن به فعالیت‌های تفریحی و اجتماعی برای کودکان و نوجوانانی است که به لحاظ ذهنی یا جسمی دچار معلولیت هستند."
او در ادامه چنین نوشته بود: "در جریان مسابقات فصلی بیس‌بال، هر یک‌شنبه صدها نفر جمع می‌شوند تا شاهد مسابقات ما باشند. برای ما باعث افتخار است که شما در روز افتتاحیه این دوره از مسابقات اولین سخنران باشید."
دنیا دور سرم چرخید. من دچار هراس از سخنرانی در جمع هستم. از طرف دیگر نمی‌توانستم دست رد به سینه کلوین بزنم. بنابراین بلافاصله این فکر نوع‌دوستانه و خیرخواهانه به ذهنم خطور کرد که: "وای، کلوین، کلوین! به خاطر این کار ازت متنفرم!"
روز بعد به همراه باب نزد کلوین رفتم و با لحنی ملتمسانه به او گفتم: "خواهش می‌کنم. من نمی‌تونم جلوی جمع سخنرانی کنم." اما او معتقد بود کسی که می‌تواند داستان‌هایی به این قشنگی بنویسد، مسلما می‌تواند آنها را در قالب گفتار نیز بیان کند. چشمان کلوین هنگام ادای این حرف‌ها برق می‌زد، و بعد ادامه داد: "خواهش می‌کنم، فقط چند جمله!"
بالاخره با بی‌میلی هر چه ‌تمام‌تر قبول کردم.
شب قبل از سخنرانی، نیمه‌های شب از خواب پریدم؛ و باب را بیدار کردم و گفتم: "اگه نتونم حرف بزنم و به ‌جای حرف زدن ده تا سکسکه پشت سر هم بکنم چی؟ (این اتفاق شب عروسی برایم افتاده بود!) اگه فردا نتونم قدم از قدم بردارم چی؟ اگه از شدت ترس دچار شوک عصبی بشم چی؟ و هزارتا از این اگه‌ها!"
اما باب به ‌نرمی مرا آرام کرد و گفت: "می‌دونی که فقط یه چیز اهمیت داره."
من خوب می‌دانستم آن یک چیز چیست. بنابراین تصمیم گرفتم روز افتتاحیه به قول موریس "فقط خود واقعی‌ام را نشان بدهم."
همه چیز به خیر و خوشی تمام شد. البته منظورم این نیست که سخنرانی خوبی کردم. در واقع، به تته‌پته افتادم، لکنت گرفتم و حتی دو بار حسابی خیط شدم. اما آیا باید احساس خجالت و شرمندگی می‌کردم؟ مسلم است که خیر. تنها باید نگاهی به اطرافم می‌انداختم و چشم در چشم بچه‌های معلول، والدینشان، مربیانشان و نیکوکاران می‌دوختم و از همه زیباتر نگاه‌های مشتاق و قشنگ تک‌تک آنها را می‌دیدم. آنها کسی را می‌دیدند که مثل خودشان ناتوان جسمی بود، کسی که خود را به اوج رسانده بود و لحظه‌ای دست از تلاش برنمی‌داشت.
در طول سخنرانی، عجیب‌ترین رفتار ممکن از من سر زد! هیچ‌چیز به‌ جز حقیقت محض به زبان نیاوردم. عین سخنرانی را در زیر برای شما آورده‌ام:
"بسیار خوشحالم که امروز خود را در میان شما اعضای شگفت‌انگیز انجمن مبارزه‌طلبان کیپ‌کد می‌بینم. به خودم افتخار می‌کنم که کلوین و ایمی از من دعوت کردند تا سخنران افتتاحیه این بازی‌ها باشم. و... از این‌که پیش روی چنین جمعیت عظیمی ایستاده و دارم سخنرانی می‌کنم به‌شدت ترسیده‌ام. می‌ترسم خود واقعی‌ام را نشان بدهم ولی سعی می‌کنم هر طور شده از عهده انجام این کار بربیایم.
این است پیغام من به شما:
برنده شدن مهم نیست.
ترسیدن مهم نیست.
مهم فقط و فقط... سعی کردن است و بس!
حالا چه‌ کسی می‌خواهد کمکم کند تا اولین ضربه را به توپ بزنم؟"
خیلی از کودکان که همه‌شان نیز ناتوان جسمی بودند دست خود را بلند کردند: "من! من!" آنها هیجان‌زده به طرفم آمدند تا کمکم کنند. دیگر نای حرف زدن نداشتم. ناگهان خیل جمعیت به من هجوم آورد تا مانع از افتادنم بشوند. کودکان را وادار کردم دست من را بگیرند تا همه‌شان احساس کنند که دارند اولین ضربه را به توپ می‌زنند. وقتی دست در دست هم انداختند، فریاد زدیم: "بزن زیر توپ!"
آخر سر هم یکی از حضار حلقه‌ای گل دور گردن من انداخت. راستش را بخواهید، در جریان آن سخنرانی بود که فهمیدم اهمیتی ندارد تعادلم را از دست بدهم. اهمیتی ندارد که ناگهان در میانه سخنرانی نتوانم به‌ خوبی حرف بزنم، یا هر اتفاق بد دیگری برایم بیفتد. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که به‌خاطر بچه‌های معلول، به‌خاطر مراقبت‌کنندگان از آنها و در نهایت به‌خاطر خویشتن خویش، خود واقعی‌ام را نشان بدهم.
خدا را شکر می‌کنم که این فرصت را پیش روی من قرار داد تا آن روز در جنگل با موریس ملاقات کنم. اگر چه موریس گفت که هر روز برای پیاده‌روی به آن جنگل می‌آید، اما از آن روز تاکنون دیگر او را ندیده‌ام.
یک چیز سخت مرا به حیرت می‌اندازد: وقتی از تک‌تک افرادی که برای پیاده‌روی به آن جنگل می‌آیند درباره موریس می‌پرسم، همه جواب می‌دهند که تا به‌ حال چنین کسی را ندیده‌اند. شما هم تعجب کردید، مگرنه؟!

منبع: chicken soup for the soul

بخوان...(مننننننننننن)

زمانی که در پاریس بودم دوستی می گفت حاضرست برای اعتراف نکردن به چیزی که اعتقادی به آن ندارد خودش را از پنجره بیرون بیندازد. اما راه دیگری هم وجود دارد. باید نوشت. باید از هر چه حقیقت ست دفاع کرد. تو به چیزی اعتراف کردی که نمی خواستی در قلبت بماند. پس حالا نگران این مسئله نباش. چنین چیزی در قلب تو ریشه نخواهد دواند. آزادی شب نیست که نگران طلوع خورشید باشد مبادا تاج و تختش نباشد و نابود شود. آزادی اسم تمام انسان های این کره ی خاکی است. اسم همه ی فرزندانت را بگذار آزادی تا اگر یکی را از تو گرفتند باز هم آزادی داشته باشی...

                                                                  - بخشی از نامه ی میگل آنخل آستوریاس به خوان هرناندز رامیرز