هویت...(مننننننننننننننننن)

به نظر من مهم ترین اتفاق در حال وقوع این است که ما دیگر بر اساس آنچه فرهنگ و یا سرنوشت محتوم به ما دیکته می کند زندگی نمی کنیم. دیگر زنان و مردان در چارچوب سرنوشتی که بواسطه ی نقش آنها از پیش تعیین شده است زندگی نمی کنند. به عبارتی دیگر هویتمان باید بیشتر توسط خودمان کشف و طراحی شود، نه بواسطه ی نقش های اجتماعی که بازی می کنیم. به بیانی فنی تر، شناخت مان از خود و هویت خود، به صورت پروژه ای باز اندیشانه در آمده است. باید مدام به این فکر کنیم که هستیم؟ چگونه به نظر می آییم؟ چه شکل هستیم؟ چگونه می خواهیم باشیم؟ و پاسخ این سوالات  به نسبت بسیار بازتر و غیر مشخص تر شده اند.

                                                                   چشم اندازهای جهانی نوشته آنتونی گیدنز

در اوج بمیر.(منننننننننننننننننن)

زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمندتر نیست. سالها پیش وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از این هاست. فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جائی را برای نشستن نیابند آنقدر بال می زنند که یا توفان فرونشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریائی در اوج می میرد. آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن می کند تا سقوط را نبیند.

                                                                                        آندره مالرو

...(منننننننننننننننننننن)

زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.

                                                    مارسل پروست

...مننننننننننننننننن

به تو می‌آموزم چگونه با لبخندکینه را پنهان کنی. چگونه رام بنمایی و در پس آن توسنی کنی. چگونه بی‌نیازی را پرده خودخواهی کنی. به تو می‌آموزم چگونه با بزرگ کردن ایشان پستشان کنی. چگونه مهربان بنمایی و در پس آن بیزاری کنی. آه مبادا خودت باشی. این جائیست که نیکیهایت دشمنان تواند. جایی که اگر درخت بارده باشی سنگ می‌خوری. آنان که مرد بودند از مردی افتادند؛ و حالا نوکری پیشه کرده‌اند تا زنان را از زنی بیندازند. این جائیست که همه [باید] خواجه باشند؛ تا فقط یکی مرد جلوه کند.

                                                                                پرده خانه، بهرام بیضایی

نامه(منننننننننننننن)

نامه ای از طرف خدا ...

> امروز صبح که از خواب بیدار
> شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم
> که با من حرف بزنی،حتی برای چند
> کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق
> خوبی که دیروز در زندگی ات
> افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه
> شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب
> لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی
> داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا
> حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای
> وقت داری که بایستی و به من
> بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول
> بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی
> و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز
> آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد
> دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می
> خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف
> تلفن دویدی
> و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از
> آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز
> با صبوری منتظر بودم.با اونهمه
> کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً
> وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه
> شدم قبل از نهار هی دور و برت را
> نگاه می کنی،شاید چون خجالت می
> کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به
> سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و
> به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها
> برای انجام دادن داری.بعد از انجام
> دادن چند کار،تلویزیون را روشن
> کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست
> داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی
> نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی
> از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در
> حالی که درباره هیچ چیز
> فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش
> لذت می بری...باز هم صبورانه
> انتظارت را کشیدم و تو در حالی که
> تلویزیون را نگاه می کردی،شام
> خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
> موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته
> بودی. بعد از آن که به اعضای
> خانواده ات شب به خیر گفتی ، به
> رختخواب رفتی و فوراً به خواب
> رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه
> نشدی که من همیشه در کنارت و برای
> کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش
> از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم
> می خواهد یادت بدهم که تو چطور با
> دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت
> دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر
> یک سر تکان دادن، دعا، فکر،یا گوشه > ای
> از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت
> است که یک مکالمه یک طرفه داشته
> باشی.خوب،من باز هم منتظرت
> هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید
> آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت
> بدهی. آیا وقت داری که این را برای
> کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی
> ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت
> دارم. روز خوبی داشته باشی ...
> دوست و دوستدارت:خدا

قدرت اندیشه(مننننننننننننننننننن)

قدرت اندیشه!



پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.

آبدارچی شرکت Microsoft



مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد
رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین.و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت.در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد.به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت

نقل قول...(مننننننننننننن)

١٨ سال پیش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم. کار کردن در این شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اینجا هر پروژه‌اى حداقل ٢ سال طول می‌کشد تا نهایى شود، حتى اگر ایده ساده و واضحى باشد. این قانون اینجاست. جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتایج فورى و آنى باشیم. و این مشخصاً با حرکت کند سوئدی‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زیادى جلسه برگزار می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند و خیلى به آرامى کارى را پیش می‌برند. ولى در انتها، این شیوه همیشه به نتایج بهترى می‌انجامد.

به عبارت دیگر:
1- سوئد در حدود 450000 کیلومتر مربع وسعت دارد.
2- سوئد حدود 9 میلیون جمعیت دارد.
٣- استکهلم، پایتخت سوئد که به پایتخت اسکاندیناوی نیز مشهور است حدود 78000 نفر جمعیت دارد.
4- ولوو، اسکانیا، ساب، الکترولوکس و اریکسون برخى از شرکت‌هاى تولیدى سوئد هستند.

اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می‌آمدند.
روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت:
براى این که ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟
میزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنید.

کجا؟

حرفهایم را تعبیر میکنی ، سکوتم را تفسیر ،
دیروزم را فراموش ،
فردایم را پیشگویی ،
به نبودنم مشکوکی ،
در بودنم مردد ،
از هیچ گلایه میسازی ،...
از همه چیز بهانه


من ؛ کجای این نمایشم؟

...

امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.
سوال این بود: “شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟”
تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد !
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ی کلاس را گرفته بود !!
او در جواب نوشته بود:
“کدام صندلی؟”

پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!