قدم زدیم زیر باران. کنار زاینده رود پسری گیتار میزد. آن طرفتر مردی آواز میخواند. همه زنده، همه شاد. انگار نه انگار که باران میبارد. به زاینده رود و آب خاکی رنگش نگاه میکنم و فکر میکنم وقتهایی که رود آب ندارد این شهر چطور میشود؟ این مردم چقدر فرق میکنند؟ آیا باز هم کسی کنار رود خشک آواز میخواند؟ کسی اینجا قدم میزند؟ به مردم زنده دل و خوشایند این شهر حسودیم میشود
اگر این همه جدی نمی گرفتم خودم را، زندگی داشت راهش خودش را می رفت. زندگی توی پاییزش هم برف داشت. تهران شده بود عین عکسهای کارت پستالها!
من بودم که زیادی خودم را جدی گرفته بودم. می خواهم به خودم یادآوری کنم که زندگی با آدمها سر شوخی دارد. مهم بودن، البته، خوشایند است اما هیچ کس آنقدرها مهم نیست که نتواند از یک روز صرفنظر کند. هیچ کس آنقدرها مهم نیست که برای شاد بودن وقت نداشته باشد. هیچ کس آنقدرها مهم نیست که نتواند برف بازی کند. من آنقدرها مهم نیستم. زندگی مهمتر است