تنهایی

از او پرسیدم هیچ وقت تنهایی به رستوران رفته؟!تنهایی پشت یک میز نشسته؟مِنو را نگاه کرده؟و در تنهایی به این فکر کرده که چه سفارش بدهد؟!
این ها را پرسیدم تا بدانم چقدر غمگین است.
و او گفت بارها و بارها و بارها این کار را کرده...حتی گفت همیشه ترجیح می دهد تنهایی برود رستوران...می شد فهمید که این برایش یک جور غم ِ انتخابی ست.غمی که دوستش داشت و حاضر نبود از دستش بدهد.دلم می خواست بدانم در آن لحظات که غذایش را سفارش داده و منتظر است به چه فکر می کند؟چقدر به میزهای دور و بر نگاه می ...کند؟چقدر به جمع های دونفره و چند نفره که دارند با دهان پر حرف می زنند و می خندند نگاه می کند؟به پسری که "نی" را می گذارد توی قوطی نوشابه و می گیرد سمت دختر و چیزی شبیه "بشنو از نی!بشنو از نی" در او تکرار می شود!...به دختری که دارد قاشق قاشق به پسر نزدیک تر می شود!دلم می خواست بدانم او در آن لحظات که منتظر است غذایش را بیاورند چند بار به ساعتش نگاه کرده؟چند بار به دست هایش؟چند بار صندلی اش را جا به جا کره که مثلا ً راحت تر بنشیند؟چند بار سرش را گذاشته روی میز؟!
من هیچ وقت تنهایی به یک رستوران یا کافی شاپ نرفته ام اما دیده ام کسانی را که تنها پشت میزشان نشسته اند!دیده ام و نگاهشان نکرده ام.تنهایی ِ آدم ها دیدن ندارد اما به طرز بی رحمانه ای دیدنی ست...وقتی غذایش را می آورند و او آرام آرام مشغول خوردن می شود آرام آرام جویده می شود و تا غذایش تمام شود بارها خود را در سکوتی عمیق مرور می کند....

صدیقه حسینی/رشت




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد