...

این که بدونی داری وقتت رو تلف کنی؛مطمءن باشی که می تونی دستت رو دراز کنی و مثلا سازت رو برداری توش فوت کنی،یا جزوه های آلمانیت رو برداری و بخونی یا بری بیست شفحه باقی مونده از هوسرل رو بخونی یا بشینی فیلم ببینی یا یه غلط دیگه ای بکنی ولی ترجیح بدی که همینطور که پات رو انداختی روی پات و سیگار می کشی به دزد زمان که لحظه هات رو ازت می بره پوزخند بزنی یعنی حالت خوب نیست.
پ.ن:
کاش دیشب توی برلین،کلن،بلفیلد،فرانکفورت یا یه شهر دیگه توی آلمان بودم. احتمالا الان تازه از خواب بعد از مستی بیدار میشدم و وسط شلوغی یه مشت رفیق،توی گرمی آغوش یه معشوق حداقل روی تختخوای که دور و برش گیلاس و بطریم افتاده بود دنبال کبریت یا فندکم می گشتم.

آقا صحنه های بعد از بازیشم سانسور شدنی نیست. دوست دختراشون رو بغل کردن. می بوسن آرژانتینیام اشک می ریزند. اینا رو واقعا سانسور می کنند بعد آدم فکر می کنه مثلا کسی شلوازش رو در آورده و کلا دارند گروپ می کنند وسط میدون. اونم کلا تا حالا به دقیقه صحنه آغوش و بغل و اینا سر جمع نداشته. واقعا چرا سانسور می کنند؟

فوتبال با هیجانش زیباست ، با هیجانش میلیونها نفر را شیفتهء خودش کرده ، با ظرافتها و زیبایی ها و شعبده های بازیکنان خلاق و تکنیکی که فوتبال را شبیه موسیقی میکنند ، شبیه نقاشی ، شبیه هنر ... و فوتبال آلمان علیرغم قابل احترام و تحسین برانگیز بودن چهار دوره آقای فوتبال دنیا شدن به نظرم فاقد تمام چیزهایی ست که گفتم لذا حتتا قهرمان شدن کلمبیا و الجزایر هم خوشحال کننده تر از جام بالای سر بردن ژرمنربات ها بود ، دیگر چه برسد به آرژانتین و هلند ... در هر حال تمام شد و رفت تا چهارسال بعد و ضیافت فوتبال در سرزمین تزارها و زنان قد بلند خوش اندام روسی ! اگر زنده بودیم باز هم طرفدار هلند خواهیم بود و احتمالن باز هم شاهد قهرمانی آلمان ! بس که همیشه عقلانیت و انضباط و دیسپلین ترتیب احساس را داده و کماکان خواهد داد ! والسلام

برون ریزی عبارتست از بیرون پاشیدن آن چه آدم احساس می کند کم ترین اهمیتی ندارد؛ برای بدست آوردن فضای بیشتری تا بتواند چیز مهم تری را پنهان کند.
دارم به این فکر می کنم که یک جورهایی این برون ریزی یک مکانیزم دفاعیست که مانند مفهوم جامعه مدنی دارد عمل می کند:یک واسطه بین مردم و هسته اصلی و مرکزی نظام سیاسی. آدم ها به طور ناآگاهانه ای آن را انتخاب می کنند. یکی از دلایل ترسیدنم از آدم هایی که به نظر می رسد توی خودشان هستند و دارند در سکوتشان کارهایی جدی می کنند،علاوه بر غیرقابل اعتماد بودن همه اشکال رازورزی،را به خوبی میشود در شانینگ دید. جایی که یک نویسنده متوسط در سکوتی که تنها با ناتوانیش پر شده است در حال پروراندن موجود وحشتناکیست که برای فاجعه آماده میشود.

قبلا گفته بودم:
این فقط منم که می تونه به خودم آسیب برنه.
پ.ن:
الان دارم کاملا می فهمم که چطور ممکنه دولت براومده از یه انقلاب با ادعاهای دموکراتیک تبدیل بشه به یه دیکتاتوری. همین طور می تونم بفهمم که چرا نفس دولت به جور سیستم طرد رو بذات با خودش داره و نمی تونه به هیچ عنوان چیز کامل و فراگیری باشه. هربار توی زندگی شخصیم از جایی آسیب می بینم شروع می کنم به مسدود کردن اون شکافی که باعث شده کسی/چیزی بتونه بهم آسیب بزنه و معمولا خیلی سخت تونستم از مرزایی که توی موضع ویران شده ساختم بگذرم. شاید چیزی شبیه به فرآیندی که اوژن یونسکو برای تبدیل شدن آدماش به کرگدن پیش بینی کرده. سعی می کنم توی لحظه تصمیم گیری به کرگدن تبدیل نشم؛همه سعیم رو می کنم و امیدوارم موفق بشم.


قهرمانی آلمان نقطه پایانی بود بر فوتبال هیاتی «بدین شماره ده (یا نه) بزنه تو گل.» فوتبالی که امثال آرژانتین، برزیل، کلمبیا و اروگوئه خوب آن را بلد بودند و به وسیله آن می خواستند جام را در قاره شان نگه دارند، اما تیمی که صبور و متحد بود، زیر توپ بزن نبود، (و اسپانیای مغرور و بی انگیزه هم نبود.) قهرمان این جام شد.
چقدر خوب شد هیگواین آن تک به تک اهدایی را بیرون زد و گرنه این جام دیگر هیچ پیامی برا...ی چون منی که عضو حزب بادم نداشت. تیمی برنامه ریزی می کند، تلاش می کند، اما آخرش یک توپ بادآورده قهرمان را تعیین می کند. پیام آن جامی که آرژانتین در آن قهرمان می شد این بود که "بنشین کنار و منتظر آن توپ بادآورده باش." برای همین شاید ما طرفدار فوتبال آمریکای جنوبی هستیم. ما کناری می نشینیم ، مسی، نایمار، سوارز یا جیمز می آیند و ما را نجات می دهند. در جهان ناعادلانه ی امروز خوشحالم چنین نشد. در جهانی که هنوز هم درسخوان ها را خرخوان و کوشاها را ماشین و روبات می خوانند، قهرمانی آلمان می تواند باد موافقی باشد بر بادبان های برافراشته ی کسانی که برای رسیدن به مقصد هنوز به تلاش یازده نفره اعتقاد دارند و نه یار دوازدهم و مهربانی داور و توپ های بادآورده. آن چیزی که جواد خیابانی به آن می گوید غیرت و جوری به آن می نازد که انگار سندش را برای تیم های امریکای جنوبی و بچه مسلمان ها زده اند را آلمانی ها نه در لفظ بلکه در بازی "شواینی" با چشم پاره و خونبار برای جهانیان به نمایش گذاشتند. در این جام به هر بازیکنی شنیدیم که گفتند شجاع، به هر کس بیشتر زیر لنگ بازیکن های حریف زد گفتند سرباز وطن (کاوانی اروگوئه یک نمونه اش بود.) حال آنکه آلمان بازیکنی درون دروازه داشت که انگار از قبل فیلم تمام این هفت بازی را به او نشان داده بودند، انگار از قبل می دانست چه توپی کجا می رود، با چنان عزم راسخی به سمت توپ می رفت که انگار همه مربیان جهان به او تعهد داده بودند که «تو آن توپ را می گیری.»
«مانوئل نویر» بیشتر از هرکسی شبیه سربازی بود که می رفت ماموریتش را انجام می داد و دوباره برمی گشت سرجایش منتظر ماموریت بعدیش می شد. شاید هر مربی دیگری دروازه بان آماده ای چون "نویر" داشت با آغوش باز در قمار ضربات پنجاه پنجاه پنالتی شرکت می کرد، به هر حال هیچ کس مربی که تیمش در ضربات پنالتی ببازد را بازنده نمی داند( این را فن خال گفت.) اما آقای خوش لباس تیمش را برای بردن فوتبالی بسته بود. او می دانست فقط تیمی روی شانسش حساب باز می کند که از باختن می ترسد و نتایج این جام جهانی ثابت کرد که این جام، جام ترسوها نبود.
من هم مثل بیشتر آرژانتینی‌ها فوتبال را طور دیگری می‌فهمم. من عاشق دیوانه‌بازی‌های پیشبینی ناپذیر انسانم توی زمین. درگیر امکانات پیش‌بینی نشده و بالقوه آدم‌ها. جنون و انرژی آزادشده یک بازیکن که محاسبات ملال‌آور تاکتیکی را فراموش کند و بزند به سیم آخر و در یک لحظه کار ناممکن را ممکن کند. مثل مارادونا وقتی با دستانش توپ را انداخت توی دروازه تیم فوتبال دشمن ملتش. مثل مسی وقتی در سه متر جا چهار بازیکن... ژرمن‌ها را مچل می‌کند. من این نظمِ آهنین و قدم به قدم گروهی را اگر همیشه هم به آن ببازیم دوست ندارم. حالم را این دودوتا چهارتایِ جمعی معطوف به موفقیت که امکانات پیش‌بینی ناپذیر زندگی را محو می‌کند، بهم می‌زند. من با دیوانه‌بازی و آن رهایی جنون‌آمیز به وجد می‌آیم. لحظه‌های جنون است که هنوز مرا عاشق فوتبال نگه داشته است نه لبخند فاتحانه‌ای که از محاسبات معطوف به پیروزی برآمده باشد. دوست دارم اگر شده لااقل در فوتبال هنوز درگیر فانتزی و جنون بمانم. حتی وقتی مسی مارادونا نیست که دست خدا داشته باشد و اعصابش که بهم بریزد توپ را بیست متر آن طرف‌تر از دروازه به بیرون بزند، هنوز شمایل اوست که برایم معنای مجسم فوتبال است. بگذار فیلیپ لام کنار سایر پیچ‌مهره‌های ماشینِ آلمانی‌ بالا و پایین بپرند و یک موفقیت ملی دیگر را به موفقیت‌ها و بردهای ملت همیشه برنده‌شان اضافه کنند. دمشان هم گرم که آدم‌های موفقیت هستند و تا ته حلقشان درگیر «اسطوره پیشرفت» و پیروزی هستند.
آن چه از این جام به یاد من می‌ماند مسی است که وقتی برای گرفتن توپ طلای بهترین بازیکن جام از پله‌ها بالا می‌رود پاهایش روی زمین فرود نمی‌آیند. هیچ‌جا را نمی‌بیند. هیچ از حضور آدم‌های به صف شده نمی‌فهمد. چشمانش به جایِ خالی یک پایان خیره مانده است.نه دست‌های درازشده به قصد دلداری را لمس می‌کند و نه توی صورت آنگلا مرکل، صدر اعظم برندگان جهان را که با ژست متمدنانه‌اش به مسی لبخند می‌زند خیره می‌شود. جام جهانی برزیل با غرور اهریمنی مسی و بغضش که هرگز نترکید در ذهن من باقی می‌ماند. باقی‌اش برای شما که امشب می‌توانید ما را چپ و راست کنید و به کری خوانیتان ادامه دهید. بهرحال برنده‌اید و وقتی که می‌برید پادشاهید...
پ.ن یک ساعت بعد از پست:
کل‌کل و بحث‌های فوتبالی اقلا نیازی به «حجیت معرفت شناسانه» ندارد. ما درباره علایقمان می‌نویسیم و با کلمات بازی می‌کنیم تا حالمان بهتر شود. فرضیه و نظریه خاصی را هم به اثبات نمی‌رسانیم. فردا هم اگر برای دوست داشتن پرسپولیس دلیل نیاوردم و نتوانستم با اتکا به قوانین فیزیک ثابت کنم که «استقلال سوراخه» پیش‌پیش از شما طرفداران استقلال حلالیت می‌طلبم.
پ.ن 2:
بعد از چند ساعت توی صفحه یکی از رفقا، این نقل قول را دیدم و حیفم آمد ضمیمه این پستش نکنم.
سزار لوییس منوتی(مربی آرژانتین در سال 1978):
«این که همه از پیروزی صحبت می‌کنند دلیلی بر این نیست که حق هم با آنهاست. من را بد درک نکنید. قصدم اصلا این نیست که شکست را افتخار و فضیلت جلوه دهم. من از شکست آزرده می‌شوم، ولی اگر علاوه بر شکست حرمت خودم را هم خدشه‌دار کنم رنج بیشتری خواهم برد. پیروزی همیشه هدف و انگیزه‌بخش ماست، اما نباید وظیفه‌امان تلقی شود.
چه اشکالی دارد؟
آیا دقت کرده‌اید که اغلب انسان‌هایی که پیروزی را وظیفه تلقی می‌کنند چه رفتاری از خود نشان می‌دهند؟ آنها کم یا بیش دچار ترس و جبن می‌شوند. ترس هم، مادر محافظه‌کاری و احتیاط است و این دو هم به میانمایگی منجر می‌شوند. یک انسان میانمایه همواره به دنبال پیروزی است، فرق هم نمی‌کند که چگونه. یک انسان بلند نظر و صاحب عزت نفس اما خواهان احترام و تشخص است.»
آخ که اگر زنی را نبوسیده باشی!
آخ که اگر موهایش را در آغوشت نبوئیده باشی،
آخ چه شود دنیا، به پشیزی نمی ارزد ... اگر زنی را دوست نداشته باشی
ﻏﻠﺘﯽ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺩﺵﺭﺍ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﯼ ﮐﻤﺮ ﻣﺮﺩ ...ﺩﻟﺶ ﻏﻨﺞ ﺯﺩ ! ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ . ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﻮ ...ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﻮﺍﺏ ، ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼﻣﺮﺩ، ﻣﺮﺩ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ! ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﺗﻨﺶ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼﺻﻮﺭﺕ ﻣﺮﺩ.ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻻﻟﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﺁﺧﺮﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ! ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﮔﻢ ﮐﺮﺩ ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻣﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ
مادر ترزا می گفت: از من نخواهید در تظاهرات ضدجنگ شرکت کنم، اما اگر تظاهراتی در حمایت از صلح داشتید، خبرم کنید.
زن دیگری که جنگ ها و مرگ های زیادی را به چشم دیده و امروز،همچنان سرشار و پرمهر،به زندگی من و ده ها نفر دیگر روشنی می بخشد می گوید: درباره چیزهایی که نمی توانم تغییرشان دهم، حرف نمی زنم.
زنها وقتی خودشان هستند، وقتی نمی خواهند شبیه مردها باشند، به روحِ زندگی نزدیکترند. زن ها خوب می دانند که باید کجا باشند، باید چه کار کنند، درباره چه حرف بزنند و درباره چه سکوت کنند.... زنها وقتی با جانِ هستی در تماس اند، می دانند که نباید از جنگ، از خشونت و از ظلم بگویند چرا که شرح مکرر این مفاهیم، یعنی بازآفرینی آن ها، و زنها می دانند که چطور با سکوت، با مهر، با نوازش و با تسکین، بزرگ ترین غم ها را به زانو در آورند.
جنگ روی زنها تأثیر ژرفی نمی گذارد چون می دانند که جهان تا بوده و هست، بی شمار جنگها به خود دیده و زنها در بحبوحه همان جنگها، عشق ورزیده اند، ازدواج کرده اند، مادر شده اند، خندیده اند، رقصیده اند و آواز خوانده اند... زنها نیازی به تجسم خشونت و تماشای تصاویر زجرآور ندارند تا غم دیگر مادران، دیگر زنان یا دیگر مردان را بفهمند؛ چون زنها یک جهان را در قلب خود دارند و این جهان کوچک، انعکاسی از همه رنج ها و شادی های دنیاست. در قلب زنان، رنج و مرگ، مرتبه ای بالاتر از شادی و عشق ندارند و همه این ها تار و پود یک پیکره اند، پیکره ای به نام زندگی. زنها می دانند که با اندوه، مرگ و مصیبت هم به مثابه شادی، عشق و تولد چگونه مواجه شوند. آنها وقتی به سرچشمه ی خِرَد زنانه متصل اند، می توانند بگذارند آنچه باید بمیرد، بمیرد و آنچه باید زندگی کند، زندگی کند؛ هم سوگواری ژرف را بلدند و هم جشن و پایکوبی را.
در آن هنگام که مردها برای دنیا تصمیم می گیرند، زنها برای آن دعا می کنند، وقتی مردها می جنگند، زنها به عشق فکر می کنند، وقتی مردها می میرند، زنها باز هم به عشق فکر می کنند. زنها نمی توانند، نمی خواهند به چیزی جز عشق فکر کنند، زنها با شهامتی ترسناک، در چشمهای جنگ و مرگ خیره می شوند، در حالی که دست های ظریف شان، هرگز از نوازش جهان باز نمی ایستد.

ترجیح میدم تیمی قهرمان جام جهانی شه که مردمش تا صبح قهرمانی بنوشند و بکشند و لاین کنند و بزنند و برقصند تا تیمی که مردمش بعد از قهرمانی دست میزنند و مسواک میکنند و میخوابند که صبح اول وقت اداره باشند

حال‌م به هم می‌خورد از این فوتبال منظم مزخرف بی‌احساس‌تان. شما روح فوتبال را کشته‌اید. یک مشت ربات از پیش برنامه‌ریزی شده که تکنیک، خلاقیت و فردیت را از فوتبال گرفته‌اید و فوتبال را از شور و حال تهی کرده‌اید. حس وقتی را دارم که فریتز کاسپارف را برد و از آن پس هیچ انسانی نتوانست از پس کامپیوتر، از پس ماشین برآید. این خشم را در سینه‌ام نگه خواهم داشت.

این کمال بی‌انصافی دوستان (که چه عرض کنم) است که جزئی‌ترین موفقیت‌های آدم را در یک جمله خلاصه می‌کنند: "دختری دیگه." اخیرا که از دهانِ دوستان ِ مدعی روشن‌فکری... هم این را فراوان می‌شنوم. دختری دیگه، لایکت می‌کنن. دختری دیگه، نویسنده‌های جدی به این خاطر می‌خوننت. یعنی بنده (و دوستان ِ زن ِ دیگرم) همه در حد یک بدن برای ارضاء آقایان تقلیل یافته‌ایم. هر چه بکوشیم هم رهایی وجود ندارد. مگر آن‌که احتمالا تصمیم بگیریم زندگی جنسی خود را یک‌سره ندید بگیریم و در اماکن عمومی من‌جمله فیس‌بوک عکس از در و دیوار و درخت و فروغ فرخ‌زاد بگذاریم جای خودمان. برای کسانی که این‌طور فکر می‌کنند ما نه نویسنده می‌شویم نه شاعر نه پزشک نه هیچ‌چیز درجه یک دیگری. ما یک چیز هستیم: بدنی برای ارضاء مردان. هر ویژگی دیگری بعد از این است. و بدبختی، صرفا از این جهت نیست که جدیت و زحمت یک انسان در سایه‌ی زن بودنش رنگ باخته است. بدبختی این است که گاهی مثلاً از نویسنده‌های جدی هم ( و از جدی منظورم واقعا جدیست، جدی در حد تیم ملی!) می‌شنوی که فلان مطلب را خوانده و دوست داشته اما "لایک"اش نکرده اند چون "می‌دونی که، اینا نشستن ببیینن تو کیو می‌خونی که برات حرف درارن". خب تا این‌جا دو هیچ به نفع مزخرف. ما یک چوب دو سر گهی هستیم تا این‌جا. غیر از این است؟ دو هیچ به نفع کسانی که هیچ چیز از شما نمی بینند جز سایز سینه‌تان و برای همین هیچ موفقیتی در هیچ زمینه‌ای نمی‌توانند برای شما متصور شوند جز احتمالا موفقیت در یک جراحی تمیز طبعا باز برای بزرگ‌تر کردن سینه‌ها.
و البته اگر تا به حال چوب سه سر گهی ندیده‌اید باید عرض کنم سر سوم این کثافت هم آن جاست که دوستان این مقوله را در نظر نمی‌گیرند که ما خودمان در جریانیم کدام دسته از به به چه چه‌های دریافت شده در واقع نه به کار، که به بدنمان است. و اما آن ها در جریان این واقعیت نیستند که بدن آدم فوقش بتواند برای مدت بسیار محدود (در اغلب موارد یک یا دو هفته) باعث شود که کسانی کار جدی آدم را هم دنبال کنند و به‌به چه چه بگویند. احتمالِ دست‌رسی و لاس و بوس و بغل که به صفر میل کند، به به و چه چه و لایک هم به صفر میل می‌کند (اگر البته به اه اه و فحش میل نکند).

بنابراین این مقوله ی "دختری دیگه" را دست کم جلوی من یکی نگویید. به اندازه‌ی کافی وقت عزیزمان صرف مراقبت از خودمان در مقابل تهاجم آقایان می‌شود. بد ترش نکنید. یا اصلا هر کار می‌خواهید بکنید، به هر حال من یکی که حاضر نیستم تمام ابعاد با صفای زندگیم را تعطیل کنم و یک راهبه‌ جدی باشم تا این تهمت‌ها بهم نچسبد.

بزرگوارانه سکوت می‌‌کنیم، صبورانه بغض مان را فرو میدهیم، محجوبانه لبخند می‌زنیم و چنان قاطعانه شانه‌هایمان را بالا می‌‌اندازیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار هیچ چیزی احساسِ بکرِ ما را خدشه دار نکرده است. انگار رنجیدن، حسِ غریبی ‌ست ، فرسنگ‌ها دور از حضورِ بی‌ گفتارِ ما. می گذاریم هرطور دلشان می‌‌خواهد در مورد ما فکر کنند. هر طور دلشان می‌خواهد با ما رفتار کنند. اجازه می دهیم خود را حق به جانب بدانند. تنها که می‌‌شویم شبیهِ یک ببرِ زخمی به دیواره‌های روحمان پنجه می‌‌کشیم و قلبمان را پر از دردِ نعره‌هایی‌ می‌کنیم که جز بر خود و تنهایی بی‌ انتهایمان بر دیگری روا نداریم . تقصیرِ ما نیست. تلخی‌ این تکرار ریشه در بی‌ پشتوانگی صداقتِ ما دارد. هنوز راهِ زیادی پیش رو داریم تا یاد بگیریم که گذشت، واژه ایست که در فرهنگِ لغات هر کسی‌ معنای خاصِ خودش را می‌‌دهد. "نیکی‌ فیروزکوهی"

علمای علوم رفتاری یک بحثی دارند به نام “توهم کنترل”. مال وقتی است که شما فکر می‌کنید روی چیزی کنترل دارید حال آن‌که تقریبا هیچ کنترلی ندارید. مثلا مطالعات متعددی نشان داده که افراد موقع تاس ریختن وقتی به جفت شش نیاز دارند تاس‌ها را محکم تر می‌ریزند و زمانی که به جفت یک نیاز دارند آن‌ها‌ را به آرامی رها می‌کنند. یا مثال کلاسیک دیگر وقتی است که باتری ریموت تلویزیون ضعیف می‌شود. این وقت‌ها اکثر ما جای تعویض باتری دکمه‌ها را محکم‌تر فشار می‌دهیم. یا مثلا وقتی عجله داریم به طور مرتب دکمه آسانسور را فشار می‌دهیم وقتی می‌دانیم هیچ تاثیری در سرعت آسانسور ندارد. حالا منظورم چیست؟ خواستم بگویم در زندگی هر آدمی چیزهایی هست که خارج از کنترل اوست و تصور این که آدمی می‌تواند آن‌ها را عوض کند صرفا توهم است. آدم باید یاد بگیرد خیلی جاها دست و پا زدن را کنار بگذارد.

باریکه ای از آفتاب صبح از میان دو لایه پرده وارد اتاق شده است و افتاده است روی کمر زن و آمده است بالاتر تا روی گونه راستش!
مرد با نوک انگشت پشت گوش زن را می خاراند، زن خودش را مچاله میکند توی شکمش، میخندد، نور پائینتر می آید! مرد دست انداخته است دور کمر زن!
تازگی میدود زیر پوست زن ...

من اسمش را مى‌گذارم شهوتِ دل سوزاندن براى خود، شاید هم فتیشِ "آه، ما قربانیانِ ابدى".
مرد جوان، دانشجوى فوق‌لیسانس است. دارد درس مى‌خواند که لابد آینده‌اش را بسازد. هرچه هست آن قدر صاحب تصمیم و پرشور هست که از شهرستان به پایتخت بیاید، دنبال آرزوهایش و همین مرد جوان، اى بسا روزى "مرواریدش را هم صید خواهد کرد".
با این همه، به قول آقاى بیهقى "فى‌الحال"، در پایتختِ شلوغِ سرها در گریبان، سقف ندارد و باز آن‌قدر خوش‌فکر و راه‌حل‌پیداکن هست که فکر کند یکى از بهترین و کم‌هزینه‌ ترین... راه‌هاى این چند سال زندگى موقت در تهرانِ گران، پذیرفتنِ سراى‌دارىِ خانه‌اى مى‌تواند باشد و چرا که نه واقعا؟ سقفى خواهد داشت و درآمد جمع و جورى و درسش را خواهد خواند و تزش را خواهد نوشت و سرافراز و مستقل، زندگى خواهد کرد.
این عکس خیلى خوب را یکى از اینستاگرامرهاى عزیز در صفحه‌اش منتشر کرده بود. جاهاى دیگر هم دیدم که با کامنت‌هایى از" آخى، طفلکى" گرفته تا "بله دیگر، پول نفت‌مان را می‌فرستند غزه و این است وضع جوانان" بازنشر شده. کامنت‌ها عالى و درخور مطالعه است حقیقتا.
کامنت‌ها را که خواندم، دلم خواست بگویم اى مردم جان، این کارى که این آقاى محترم انجام داده یا مى‌خواهد بدهد، طبیعى، هوشمندانه، شایسته‌ى احترام، بسیار عادى و بى‌نیاز از هر نوع "آخى حیوونى و بیچاره‌اى" است. دلم مى‌خواهد بگویم مردم جان، درست است که دلمان خون است ولى چیزهایى مثل گردش زمین یا سوختن ته‌دیگ و از جمله آگهى مرد دانشجوى فوق لیسانس، دیگر به آخوندها ربط ندارد. در اروپا مردم، در فصل توریسم، اتاق‌‌هاى خانه‌شان را به گردشگران غریبه اجاره مى‌دهند به خاطر ٥٠ دلار. نفت هم اصلا ندارند یا مثل ما ندارند. تقریبا هیچ دختر و پسر دانشجویى نیست که در کافه‌اى کار نکند، همزمان با درس خواندن. در و دیوار و وب‌سایت‌‌ها پر است از آگهى دانشجویان ارشد و دکترى براى شغل پرستارى بچه یا سگ و گربه. در آمریکا شوخى معروفى است که آمریکایى‌اى که دوره‌اى از عمرش را در مک‌دونالد کار نکرده باشد، آمریکایى نیست!
در ایران اگر غلبه‌ى فکرى عمومى، سراى‌دارى ِ دانشجوى فوق لیسانس را شایسته‌ى ترحم مى‌داند، گذشته از رقیق‌القلب بودنِ زیادىِ ملت و علاقه به دراما، یک دلیلش هم اتفاقا سبک فکرى همین رحم‌آوران است. سبک فکرى‌اى که در آن سراى‌دارى، سرویس دادن در کافه و رستوران، پرستارى کودک و سالمند، رفتگرى، نظافت خانگى و خیلى شغل‌هاى شریف و محترم و معقول دیگر از این دست، دون و اسباب شرمسارى و مایه‌ى تاسف است، آن وقت دلالى و بساز و بفروشى و کلاه‌بردارى "زرنگى" است و "عرضه" است و به قول فرانسوى‌ها chapeau

جام به آلمان برده شده و جشن فوتبال تمام شد.دمی همه ما از گرفتاری های زندگی خودمان دور شدیم و از غوغای داعش و غزه و....لحظه ای فکرکردیم که زندگی می تواند بهتر از این ها هم باشد ....ویاد گرفتیم که برای دیگران هورا بکشیم کسانی که نه ا ز جنس ما بودند ونه از ملیت ما ....یاد گرفتیم که دیگران را هم ببینیم .زمین شایسته شادمانی است نه این اندوه بی پایانی که آرمان گرایی و طمع کاری آدمی برجهان حاکم کرده ....برخی معترض شادمانی ما بودند و از حیله سرمایه و ...حرف می زدند ...نوشتم که حتی... در آش نذری مادربزرگ های ما هم اندکی سرمایه صرف می شود ...جشن البته جشن تلاش و تقلا و اندیشه بود.جشن آزادی ...جشن جوانی وزیبایی ساق های بلندی که گاهی از زاغه های فراموش شده محلات فقیرنشین کشورها خودشان را رسانده بودند تا رو درروی جهان قرار بگیرند ...ما با چشمان خودمان دیدیم که به جای میدان های اعدام می توان درمیدان های فوتبال بازی کرد به جای کز کردن درگوشه ای و پناه بردن به هزار مسکن موقتی می توان هورا کشید بالا و پائین پرید واز بازی های زیبای جوانان جهان لذت برد ...چه چیزی بهتر از این ؟
من البته طرفدار تیمی بودم که تلاش وکار درکشورش حرف اول را می زند ....وتمام وقت به یاد دوستم انگرید بودم که وقتی جنگ جهانی تمام شد 15 ساله بود ....یادش به خیرمی گفت فردای روز جنگ هرکس توخیابان ردمی شد یه اجربرمی داشت و می گذاشت کنار.... ان ها خیلی زود کشورشان را ساختند ....وهیچ کدام ازکشورهای اشفال گر را برای اشغال کشورشان نفرین نکردند ...ان ها می دانستند ومی دانند که کار اساسی وا صلی را خودشان باید برای کشورشان بکنند
و سال ها ازجنگ ما با عراق میگذرد خیلی از شهرها هنوز ویرانه باقی مانده اند ...چیزی ساخته نشده و ما هم چنان داریم اعراب را به خاطرحمله هزارو چهارصد سال پیششان به ایران نفرین می کنیم وامریکا را به خاطر کودتای مصدق و انگلیس را به خاطر مکر و حیله ای که دارد .وووو
آدمی که عادت کرده است خودش را قربانی نشان بدهد و دائم دنبال مقصر می گردد راه به جایی نمی برد به جای زندگی نک وناله می کند همچنین کشوری که مردمش دنبال مقصر می گردند برای ویرانی ها و......تا ابد ویران باقی می ماند
ودیگر این که درجواب دوستی که که من ازکی طرفدار فوتبال بودم از وقتی که پدرم هیجده ساله بود ودر تیم خلیج و من هنوزحتی تو شکم مامانم هم نبود ....بعله هوراشیو ....بعضیا به دنیا نیامده شوت می زنند .....

هیچ وقت یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ !
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ ...

"هاراکی موراکامی

نظرات 1 + ارسال نظر
هما دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:55 ب.ظ http://homa-lia.blogsky.com/

یک ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ...!
عالی نوشتید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد