خارج

 

غربت چیست؟ (ده مورد را ذکر کنید.)

۱- هر روز که می‌گذره زبان فارسی‌ت ضعیف‌تر و زبان انگلیسی‌ت «هم» ضعیف‌تر بشه.
۲- وقتی می‌خوای توی رستوران غذا سفارش بدی به گارسون بگی: «می‌بخشید ممکنه هر چی خودتون بیشتر دوست دارید واسه‌م بیارید؟»
۳- هر بار یکی ازت می‌پرسه «کجایی هستی؟» بگی «ایرانی هستم» بعد صاف زل بزنی توی صورت طرف ببینی واکنش‌ چشم و ابرو و گونه و بینی و خط دور لب‌ش چیه دقیقن. بعد که گفت «اوه! وری کووول!» بگی «اکسکیوزمی! وات ایز وری کووول؟»
۴- هر هفته خواب ببینی رفتی ایران توی فرودگاه پاسپورت‌ت رو گرفتند چشم‌بند زدند بردند اوین. بازجو نشسته پشت سرت میگه «شش سال حبس.» جواب بدی «من زندگیمو باختم حاج آقا! منو از حبس میترسونی؟ برو از خدا بترس 
۵- با یکی بخوابی ندونه فسنجون چیه. 
۶- خبر آزادی عبدالله مؤمنی رو توی مترو روی موبایل‌ت بخونی بگی «هورااااا» یه جوری که حتمن صداتو بقیه بشنون سرتو بیاری بالا ببینی هیشکی به تخم‌‌‌ش* نیست.
۷- واسه‌ت از ایران توت‌خشک بفرستند. بعد اصلن توت‌خشک دوست نداری. ولی ازش عکس بگیری بذاری رو فیس‌بوک بالاش بنویسی «از اون ور آب اومده!... داغ! داغ!... بوی تهران رو میده!...وای وای تهران شهری که دوست می‌داشتم...» بعد حتمن این سه‌نطقه‌ها «...» رو بعد از هر جمله‌ت بذاری که احساسات ازدل‌برآمده‌ت رو بروز داده باشی. بعد هفتصدتا لایک بخوره.
۸- مغازه‌دار اهل سوریه‌ی سر کوچه فکر کنه چون ایرانی هستی حتمن با جواد ظریف هم رفیقی. هر بار ازت بخواد به جواد سفارش کنی که دست از سر ملت غیور سوریه برداره.
۹- هر وقت استاتوس بذاری واسه ایران ابراز دل‌تنگی کنی یکی باشه داخل ایران که استاتوس‌ت رو بخونه بگه: «بابا غربت! بابا غمگین! بابا خارج! شماها دیگه شورشو درآوردین با این سانتی‌مانتال‌بازی‌هاااا!!!!!» اون آخرش هم شش تا علامت تعجب بذاره که هم‌چین شیرفهم شی. بعد بری توی صفحه‌ی طرف ببینی استاتوس گذاشته «ای عشق...دست مرا بگیر...و مرا با خود به آسمان‌ها ببر... و دیگر هیچ...» بعد توی افق محو بشی. 
۱۰- آدم‌های اینجا، واقعن، واسه‌ت یه شکل باشند. ساختمون‌ها یه جور. غذاها یه طعم. فضاها یه ریخت. زمان‌ها یه وزن. زبان‌شون تلخ. همه چیز عادی. معمولی. بی‌معنی. بی‌رتبه‌بندی. هر روز از خودت بپرسی من چرا اینجام. اینا کی‌ان. اینجا کجاست. ایران الآن ساعت چنده.

 

او

به کسی که می‌تواند «قربان‌ صدقه‌»ی همه برود اعتماد ندارم. کسی که با همه یک جور حرف می‌زند، که لحنش «خصوصیت» ندارد، مخصوص نمی‌شود، عوض نمی‌شود و رنگ نمی‌گیرد. به کسی که همه برایش «عزیز دلم، یار خوشگلم» هستند باور ندارم. اینها که محافظه‌کارانه همه را با هم دارند، با صد سرِ صد طیفِ مقابل و متضاد رفیق(؟)‌اند و فنجان چای‌شان را با همه جور کاراکتری می‌توانند شریک شوند؛ اینها در شایسته‌ترین حس و حال، رهگذرند. رفیق؟ دوست؟ دوست ندارم این کلمه‌های خوب را از حقیقت و معناشان تهی کنم. کسی که دوست همه است، از نظر من دوست هیچ کس نیست. کسی که برای همه ماچ و مهر می‌فرستد، از نظر من چه مهربان است وقتی که دروغ می‌گوید



همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی با حقیقت های ما افسانه می ســــــــازد ...
فاضل نظری

 


آرامش می خواهید ؟ بزنید قید هر آدمی که شما را تمام و کمال نمی خواهد، نگذارید حالتان از بودنِ آدمها بهم بخورد ، آدمها خودخواهند حواستان باشد شمارا واقعا بخواهند حالا نه قدر خودشان کمی کمتر ،اما فقط کمی ، به تعداد آدمهای روی زمین خواستن وجود دارد و به همان اندازه اندازه ی خواستن ، تعارف نکنید بپرسید تا کی و کجا شمارا می خواهد و اصلا چرا می خواهد اگر دلیل نداشت اگر قصه بافت اگر از حرفهایش ترسیدید دل بکنید ، دل کندن انقدرها بد نیست آدم را قوی میکند ، در مقابله با آدمها قید خواسته هایتان را نزنید کمی جا به جا کنید اما حذف نه ، باور کنید انتهای بهترین انتخاب هم که زمانش تا همیشه هم هست باز فقط خودتان برای خودتان می مانید ، در برخورد با آدمها نه کر شوید نه کور و به گواه دلتان احترام بگذارید و دیدتان این باشد همه و همه و همه بد هستند مگر خلافش ثابت شود 

نان خانگی گرم، پنیر محلی چرب و شور، پونه ی تازه.

دلش میخواهد وقتی برای خواندنم می آید چیزی عاری از اندوه پیدا کند.
این لقمه را برای او میگیرم

نوشته ای از نیلوفر واعظی ...مادر پوریا...مسافر هواپیمای مالزی...

دوستان خوبم همکارای مهربونم اقوام نازنینم و کسانیکه نمیشناسمتون سلام.
از اینکه این مدت من و پوریا باعث ناراحتی و نگرانی شما شدیم معذرت میخوام. از وقتیکه بچه دار شدم فقط از خدا میخواستم که داغ بچه هامو نبینم اما خوب نشد دیگه . دیدم اونچیزیو که نباید میدیدم. خدای مهربون انگار تو خاک من کمی براده ی فولاد ریخته... من مادرم و معلومه که الان چه حالی دارم اما فقط خوشحالم که پوریا اون کاریو که میخواست کرد. خوشحالم که پوریا یک هفته ای که تو مالزی بود دیگه میخندید تمام عکساش نشون میده که شاده و برای من این از همه چی مهمتره. من تمام زندگیمو گذاشتم که پوریا و ایلیا شاد باشن و تو زندگیشون اختیار داشته باشن . دلم میخواست که میتونستم یک بار دیگه ببینمش اما خوب نشد دیگه دیدارمون به قیامت افتاد. من برای پوریا سیاه نمیپوشم و امیدوارم که دوستانش هم نپوشند . شادی و شاد بودن ارزش جون دادن داره پس رفتن پوریا رو نباید که سیاه کنیم. یه روز اومدیم و یه روز هم میریم . پوریا این سعادت رو داشت که عشق و محبت همه رو بدنبالش داشته باشه . شاید اگه طور دیگه میشد جز من کسی ناراحتش نمیشد اما الان از کل دنیا برای پوریا دعای خیر شد . از همتون ممنونم. از همه ی همدلی و همراهی که با من و پسرم کردید ممنونم. دعاهای شما همه بدرقه راه پوریا شد . براتون آرزوی شادی و سلامتی دارم و ببخشید که تک تک نمیتونم براتون بنویسم. دوستون دارم و برام دوستی با شماها خیلی ارزشمنده.

000

برایش دیوانه شو
چرا که عشقی عاقلانه
هیچ زنی را افسون نمی کند!

نزار قبانی
ترجمه غسان حمدان


این "خواستن" عجیب مقوله ای ست.....
عجیب تر از بودن، عجیب تر از نبودن....
همان خواهی، نخواهی... همان آشِ کَشکِ خاله
همان خواستنی که وقتی با تمام وجود می خواهی، خودخواه می شوی
همان "خواه" ی که آخر خودخواهی می آید. 
همان خواستنی که فقط می خواهد و پاسخی برای خواهِشَش نیست.
تمام ما "خواستن" است. از همان خواستن ها......!!




...

دلتنگ یعنی
روبروی دریا ایستاده باشی وُ 
خاطره‌ی یک خیابان خفه‌ات کند.

- مجتبی صنعتی

مریم رویین تنان

جاده همیشه همان است که بود. با همان پیچ های مارپیچ و دره های وحشی بی باک! درختهای سبز خموش، ابرهای پنبه ای نزدیک، دکه های خاک گرفته ی زنده که لواشک و دوغ صلواتی و آش آویزان کرده است پشت ویترین های نداشته اش. هوای مردد میان سردی و گرمی و بادهای خنک ناگهانی که روسری ها و کلاه ها را غافلگیر می کند مدام. شهر، در ماشین ها جریان دارد و آدمها از تونل های اصوات، همدیگر را حدس می زنند. شادیِ متکثر، روی نگاه های خیره نشسته است و غم خودش را انکار می کند. چیزی انگار در من هست که بی خوابی این ماه ها را آرام کرده است و پلکها خودشان را به هوا و شادی و بهار می سپارند و اگرنه جاده همان است که بود!

نوشته ای از امین بزرگیان

یک جامعه تنها معادل ایدئولوژى هاى سیاسى و فرهنگى مسلط بر آن نیست، بلکه منفیّت ها و نیروهاى نفى را هم در درون خود دارد. هنر، همواره تجلى این منفیت ها بوده است. در واقع، "هنرى که به گونه ای ناب و درون ماندگار بسط یافته، نقدی سربسته از خوارشمارى انسان را همواره در خود حمل مى کند"* این تجلى را چه در هنر عامیانه کوچه بازار و چه در شکل پیچیده تر آن همواره شاهد بوده ایم. معناى اجتماعى بودن هنر دقیقاً همین جاست. هنر نه به سبب برگرفتن مواد خامش از جامعه که به سبب نگه داشتن و حمل امر منفى و سویه هاى انتقادى اش از جامعه، پدیده اى اجتماعى است. چیزى پنهان در هنر درخور وجود دارد که مى خواهد چیزى از جامعه را بیان کند. این بیان برخلاف محصولات "هنرمتعهد" از فرط بیان، شعارى و سیاست پیشه نیست، نمى خواهد طبقه یا گروهى را نجات دهد و بر بخش دیگر فایق کند بلکه مى تواند جامعه را در کلیت خود نمایش دهد.
با این مختصر یک سوال لایب نیتسى مى توان پرسید: موزیک محبوب اخیر همایون شجریان به نام چرا رفتى، موناد چیست؟ چرا تا این حد محبوب شده است؟ مى دانیم که نوآورى ویژه اى در آواز و دستگاه موسیقایى رخ نداده است، براى همین مى توان ادعا کرد که محتواى شعر یا بهتر بگویم چینش منظم و درست شعر و موسیقى کنار یکدیگر این توجه را برانگیخته است. با قبول این مقدمات حال مى توان پرسید: چه چیزى یا چه کسى رفته است؟ این غیبت تاریخى در جامعه ما که هماهنگ با عصر، سکولار و نوین شده است، چیست؟ آیا مى توان محبوبیت و استقبال همگانى را محدود به تجربه هاى شخصى افراد کنیم؟ بنظر مى رسد در این میان چیزى جمعى در میان است که هنر توانسته به واسطه آن خلق و به جامعه متصل شود. چرا رفتى، یک موناد اجتماعى است که در فرم موسیقایى بیان شده. این موناد توسط شجریان و پورناظرى خلق نشده، شاید بازکشف شده است. منفیّتى را ناخواسته نشان مى دهد. این عبارت مهم آدورنو که نیروى خلاقانه هنرِناب، ناشى از توانایى کشف دوباره بحران جامعه به گونه اى زیباشناسانه است، بسیار راهگشاست.
این سوال را مى توان از خلال محبوبیت این کار پرسید که چه چیزى رفته است؟ امر جمعى از دست رفته چیست؟ چرا همگان حس از دست رفتگى دارند؟ این حس مفلوکى و لابه از کجاست؟ حتى براى آنها که در میانه به دست آوردن اند. 
یافتن جواب، تنها از مسیر تاریخ و همبسته آن جامعه و سیاست ممکن است. در معرض حمله بودن و غارت شاید یکى از دلایل باشد. به همان دلیل که زیرزمین ها و خرپشته هاى خانه هایمان پراز وسایل غیرقابل استفاده و بنجل است. این ترس نهادینه شده از "ازدست دادن"، زیرزمین ها و میل ها را ساخته است.
دوستى مى گفت پیشترها که براى بابک زنجانى کار مى کرده است از او شنیده که عاشق همایون شجریان است؛ حتى بابک زنجانى.

سپند ارند

دعوا بر سر چیست
حقیقت آن است که کاری از دست هیچ کداممان ساخته نبود، نه برای اقلیت‌های دینی و قومی که دستگیر و محکوم می‌شدند و برخی از آن‌ها به پای چوبه دار رفتند و نه برای سربازانی که مرزبان بودند و حالا عده‌ای سرباز وطنی خطابشان می‌کنند و گروهی مسلح آن‌ها را به گروگان گرفته و یکی از آن‌ها را به تازگی کشته‌اند. آیا سوال این است که چه کسی مرزبان را کشت؟ چه کسی کوتاهی کرد؟ چه کسی بیشتر ناله کرد؟ دعوا البته فرا‌تر رفته است. دعوا میان آن‌ها/مایی که هیچ کاری نمی‌کنند/نمی‌کنیم، بالا گرفته است. حالا دعوا بر سر عاملان جنایت نیست، بر سر این است که چه کسی بیشتر قربانیان را در نظر می‌گیرد. هر قربانی را چوبی بر سر مدافعانِ دیگر قربانی کرده‌ایم. دعوا‌ها را مرور کنیم: اگر مرزبان جان دارد، بلوچ سنی مذهب هم جان دارد. اگر سرباز فرزند داشت، معلم کُردِ اعدام شده هم فرزند داشت. اگر فلان حق دارد، بهمان هم حق دارد. حقیقت آن است که قربانیان زیادی هستند/هستیم که سوراخ حاجت را گم کرده‌اند/ایم. حالا توی سر و کله خودمان می‌زنیم و یکدیگر را متهم می‌کنیم که اگر فلان جا فریاد می‌زنید چرا بهمان جا و به خاطر فلان قربانی فریاد نزدید. البته به آنهایی که دایم چوب دستشان گرفتند و منتظرند کسی حرفی بزند که بر سرش بزنند هم می‌توان گفت جناب مدافع حقوق انسان‌ها، مثلا چرا در مورد حقوق همجنسگرایانی که اعدام شدند صدایت در نیامد، آیا آن‌ها حق ندارند؟ چرا در برابر قتل فلان طلبه‌ای که به دست چند چاقوکش کشته شد، صدایت در نیامد؟ 
شاید بهتر است این سوال را از خود بپرسیم اصلا دعوا بر سر چیست؟ بر سر آنکه چه کسی بیشتر دغدغه حقوق بشر دارد؟ چه کسی بیشتر حواسش به اقلیت‌ها هست؟ چه کسی بیشتر شعار حمایت از حاشیه‌نشین‌ها را سر می‌دهد؟ چه کسی بیشتر عکس داغ‌خوردگان را به لباسش می‌چسباند؟ 
یا چه کسی حرف درست می‌زند؟ آنکه محفلش بزرگ‌تر است؟ آنکه با فلان گروه سیاسی نشست و برخاست دارد و چند روزی هم با فلان عضوِ فلان حزب هم‌بند بوده است؟ آنکه رفقای رسانه‌ای بیشتری دارد که دایم بادش کنند؟
به راستی دعوا بر سر چیست؟ بر سر آنکه قربانیان را دایم بر فرق سر هم بکوبیم؟ 
سلامتی سه کس: زندونی و سرباز و بی‌کس

ذات تهران

ک نفس نوشتم. یک نفس بخوان:
متروی تهران تراژدی مهیب شهر نشینی ایرانی است. غایت و نهایت تمام بدی ها و خوبی ها ی ما در مترو جمع و به هم فشرده می شوند. آینه ی پراید است؛ آدمها از آنچه می بینی به تو نزدیک ترند. خیلی نزدیک تر. گاهی، خیلی نزدیک تر. چسبیده تر.و چشم ها: همه همدیگر را زیر نظر دارند.نگاه ها قضاوت گرند. و تمام رفتار ها در یک کلمه خلاصه می شوند: انتظار.

اما انتظاری که در مترو هست با رسیدن به ایستگاه تمام نمی شود. آدمها در راهروها می دوند و روی پله برقی راه می روند. در این تونل های بی انتهای آهن و بتون، موسیقی ملی ما تغییر کرده است و کیسه های بزرگِ پر از کالای بنجل دستفروشی است که سر زده است از افق. موسیقی ملی تازه نواخته می شود:آوازِ دستفروش ها.

دستفروش ها ذات متروی تهران هستند. دائم در حرکت و خسته و گرفتار در تولیدات چین. آنها هستند که از کنار ریل ها می گذرند و روی آن می افتند. دستفروش های مترو تهران هویت مهیب شهری هستند که در سال های نود و دو ی خورشیدی خورشیدش پشت دود گم و پیدامی شود.

دستفروش ها علیه انتظار قیام کرده اند. زیرا آنها دوست ندارند ایستگاه بعدی فرا برسد. آنها با کیسه های بزرگ شان، مورچه های بارکش سوراخ های زیر زمین تهران اند. آنها خلقِ قربانی در جمهوری خلقِ چین، مُرکّب و دست و پا زننده در جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، آنها قهرمانِ پکنِ جهانِ اسلامند.
آنها کارگران کارخانه های تعطیل ایران معاصرند. با مترو بیدار می شوند. با مترو می خوابند.دستفروش های متروی تهران سند شرمساری، سند خفّت، سند پذیرفتن شرایط، مُهرِ سرخ دایره وار سندِ سکوت هستند بر دهان تمام ما...

وقتی اینها را می نویسم، او دارد موازی در مغزم حرف می زند. نمی گذارد فکر کنم. نمی گذارد به تحلیلاتم برسم. کوچک است. انگشتانش مثل چوب کبریت روی همه چیز سر می خورد. هنوز درست حرف نیفتاده. مادرش آن دور تر دارد دستمال و لواشک می فروشد( ترکیب نا متجانس دستفروش تهرانی) مادرهی صدایش می کند و او بر می گردد و باز به بازی اش می رسد. جوراب هایش را دستش گرفته و پابرهنه راه می رود. او با جوراب های راه راهش از مرزهای ما عبور می کند. عینک آقای هیز خیره ای را به ناگاه بر می دارد. سراغ موبایل تاچ بغل دستی من می رود و با انگشت روی آن می زند. کسی هم جلوی او را نمی گیرد. آنقدر کوچک هست که جدی گرفته نشود.

با آهنگِ تبلیغ روغن سرخ کردنی، پخش شونده از تلوزیون مترو می رقصد و می رقصد. دختر است دیگر. و ما چشم هایمان را می بندیم. ما پشت می کنیم. ما نمی خواهیم و نمی توانیم و نمی کوشیم و نمی خواهیم ونخواهیم توانست نگاهش کنیم. می نشیند کف مترو. جوراب هایش را در می آورد( در همین حین مترو مشغول رفتار مکانیکی تعریف شده است و خانم ضبط شده می گوید: ایستگاه بعد مصلی)اما او تنها مسافری ست که منتظر نیست. او در مترو زیست می کند. همچون یونس در دل ماهی. مار ماهی. 

عکسش را می گیرم و اینجا می گذارم. تا برای آنهایی که به تاریخ مراجعه می کنند دالان های زیر زمینی شهری عیان شود که روی زمین هایش تابلو نصب کرده اند: فرزند بیشتر زندگی بهتر.

این تهران ماست. این تقسیم بندی طبقاتی تراژیک عصر ماست. این شهری ست که هویتش را از تابلو های نقش شده با شمش طلا و بارانِ سکه های بهار آزادی و برندگان خوش اقبال پورشه و زره های طلایی می گیرد. 
شب عید است. میدان هفت تیر جای سوزن انداختن نیست. شهروند و رفاه و هایپر استار و بازار بزرگ در کیسه و اسکناس می تپند. رفقا، دوستان! به خرید ادامه دهید. جیب ها و کیسه ها باید خالی شوند.نگران نباش. در ایستگاه بعدی کیسه ها باز پر می شوند. مار مترو دور ما می پیچد و از جیب ها مان فرو می رود و از چشم هامان بیرون می آید و دختر بچه می رقصد و به طرف در مترو می رود و دست آخر این تویی که باید بنشینی و منتظر باشی و از "درب های قطار فاصله بگیری