خانم شین

بچه‌ها خانه را گذاشته‌اند روی سرشان: 7 تا بچه. دو تایشان چهار دست و پا می‌روند. پنج تای دیگر می‌دوند. دیروز از راه رسیده‌ام و امروز خانه روی هواست و من چقدر دوست دارم که دورم شلوغ باشد و صدا به صدا نرسد. به خودم می‌گویم در سال تازه که هنوز به نظر نو و دست نخورده می‌رسد بیشتر بخندیم. بیشتر دور هم باشیم. به خودم قول می‌دهم که اینقدر سخت نچسبم به لحظه‌های غمزده. به ترافیک. به غرغر. با خودم دست می‌دهم و باز می‌دانم که زیر قولم می‌زنم. 3 روز مانده از تعطیلات که هر روزش را از روز اول با خسیسی شمرده‌ام و هی به نظرم کم آمده. تعطیلات فاصله انداخته بود بین من و آنچه باید با آن مواجه شوم. 14 فروردین که برسد دیگر نمی توانم فرار کنم.

 14 فروردین روز بدی نیست. 14 فروردین هفت سال پیش من یک لوبیای کوچولو را روی صفحه سونوگرافی دیدم که قلبش تند و تند می‌زد و بچه من بود و من نمی‌دانستم که هست. آن نقطه کوچک تپنده روی آن صفحه سیاه برایم آنقدر عزیز و خواستنی بود که زدم زیر گریه. برای اولین بار توی عمرم از شادی داشتن چیزی زدم زیر گریه. آن نقطه کوچک با آن قلب ریز حالا حرفهای قلمبه سلمبه می‌زند. پیک نوروزی حل می‌کند و برای من شرط می‌گذارد که چنین و چنان.

هزار و یک کار هست برای این سه روز و من دلم می‌خواهد فقط لم بدهم روی کاناپه و به رفتن این سه روز نگاه کنم و فکر کنم که آیا آنقدر که لازم است برای شروع سال جدید نیرو دارم؟ پسر دوستم با چشمهای گردش نگاهم می‌کند و به گردنبدم چنگ می‌زند. فکر می‌کنم بچه‌ها چقدر آسان روح ما را تصاحب می‌کنند و زندگی چقدر به نظر ساده‌تر می‌رسد وقتی هفت تا بچه خانه را می‌گذارند روی سرشان و صدا به صدا نمی‌رسد.

دو من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نمیگویم ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نقل از وبلاگی

جودی!

کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند، درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. 

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد.

جودی عزیزم!

درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز  

نقل از وبلاگی

۱. یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه دختری بود. این دختر به قول شاعر احساس می کرد "تهنای تهنائه". هی از خودش می پرسید آخه چرا اما جوابی نداشت. اومد و بدبینانه به خودش کلید کرد. یه روز از قیافه ش ایراد گرفت و یه روز از اخلاقش. یه روز فکر کرد خسته کننده ست و یه روز فکر کرد اصیل نیست. انقدر از خودش ایراد گرفت تا دیگه چیزی باقی نموند. دلش می خواست فکر کنه ایراد از بقیه ست ولی خب نمی تونست. پس زانوهاش رو توی بغل گرفت و همچون بنفشه سر برد در گریبان فرو. زندگی براش شد جهنم. نه دیگه چیزی مونده بود که بهش فکر کنه نه کسی بود که حرف دلش رو بهش بزنه. ذهنش شده بود مثل پاکت پفک خالی. قلبش شده بود یه تیکه سنگ. تا این که یه روز توی خیابون یه پیرمرد آروم آروم نزدیکش شد. دلش می خواست بگه چی می خوای پدرجون ولی به جاش فقط با طلبکاری زل زد به پیرمرد. پیرمرد گفت: "دخترجون دلم بستنی می خواد. پول ندارم. برام یکی می خری؟" دختر بعد از مدت ها لبخند زد. دلش خواست بستنی بخوره. سر تکون داد و بدو بدو رفت دو تا اسپیتامن خرید. دو تایی نشستن روی پله ها و بستنی خوردن. پیرمرد گفت: "من می دونم مشکلت چیه." دختر چشم ها را گرد کرد. "سه تا مشکل داری. اول این که به جای این که با اطرافیانت، آدمایی که واقعا هستن ارتباط برقرار کنی همش توی فکر آدم های غایب هستی. آدم هایی که وجود ندارن. آدم های خیالی. دوم این که از خودت متنفری و تا حالا نتونستی خودت برای خودت کافی باشی. سوم هم این که انقدر از بعضی چیزا وحشت داری که نمی تونی ریسک کنی." دختر به فکر فرو رفت. حرف های پیرمرد انقدر به نظرش آشنا اومد که انگار از اول زندگی توی گوشش خونده شدن. همه چیز کم کم براش روشن شد. چرا تنهام؟ چون آدم های واقعی جایی توی زندگیم ندارن. چرا از آدمای واقعی دوری می کنم؟ چون می ترسم تنهام بذارن. چون می ترسم واقعیت رو توی صورتم بکوبن. چرا از این چیزها می ترسی؟ چرا از تنهایی و واقعیت می ترسی؟ چون خودم رو منحصر به فرد نمی دونم. چون خودم برای خودم کمم. هیچم. چون خودم رو کامل نمی دونم. تیکه های پازل برای دختر جفت و جور شدن. این جواب بود؟ دختر برگشت تا از پیرمرد بپرسه. پیرمرد رفته بود. مثل همه ی آدم های واقعی دیگه که توی نقطه ی عطف تنهات می ذارن. دختر حالا می دونست که تمام زندگی ش رو با ترس از همین فقدان سر کرده. ترسی که دو دستی گلوش را فشار می ده و دست و پاش رو می بنده و فلجش می کنه. دختر هم خوشحال بود هم غمگین. کمی خوشحال چون بالاخره جواب رو پیدا کرده بود و خیلی غمگین چون واقعیت زهرماره. پقی زد زیر گریه. از روی پله ها پا شد پشت مانتوش رو تکوند و خم شد تا بستنی آب شده روی کفشش رو پاک کنه. همه چیز رو توی ذهنش بالا پایین کرد. فکر کرد. "واقعیت اینه که واقعی ها در باغ سبز رو بهت نشون می دن، باعث میشن احساسات خوشمزه ای که تا حالا نچشیدی رو مزه مزه کنی و بعد تا میای فکر کنی چه قدر همه چیز خوبه تااادااا ناپدید می شن." دختر قصه ی ما در اون لحظه دلش خواست تا دستش رو تکون بده و واقعیت رو مثل یه مگس مزاحم از خودش دور کنه. واقعیت که دور شد خیال اومد و دختر رو چسبوند به خودش. اشکاش رو پاک کرد و بهش لبخند زد. دختر خودش رو گول زد و احساس امنیت کرد. دختر خودش رو گول زد و احساس آرامش کرد. دختر قصه ی ما خودش رو گول زد. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما دروغ بود.

نقل از وبلاگی

یک ضرب‌المثل تانزانیایی می‌گوید قول و قرارهای عاشقانه از خانه‌ی عنکبوت هم سست‌تر است. و باز هم می‌فرماید دلتان را به دزد امانت بدهید به یار نه...برخی آدم‌ها را نمی‌دانم چه در وجودشان نهفته که وقتی به زندگی‌ات می‌آیند همراهشان هم وابستگی می‌آید هم دلبستگی! وقتی هستند که هستند، وقتی هم نیستند، هستند. بودنشان وزن دارد، نبودنشان هم وزن دارد. لامصب‌ها قوانین نیوتون را به چالش کشیده‌اند.

طرف همه‌اش پنجاه کیلو نیست، اما نبودنش چند تُن حس می‌شود. «منحنی لبخند ِ» یکی از این‌ها کافیست تا «زندگی خطی» و روزمره‌ات را «نقطه‌ی عطفی» باشد و تو را از این رو به آن رو کنند. این‌ها وقتی به زندگی‌ات وارد شدند  روی بند بند زندگی‌ات یادگاری می‌نویسند. و به در و دیوار دلت خط می‌اندازند. این‌ها باید بدانند وقتی چیزی را خط انداختی باید پایش بمانی.باید مرد باشی و  تا آخرش بمانی. آن جای خط را هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند پر کند. شما یک ماشین را که خط بیندازی، حالا این‌را هی ببر صافکاری، هی ببر نقاشی، پولیش بزن و هزار کوفت و کاری دیگر. نه آقا،این ماشین آن ماشین روز اول نمی‌شود. حالا هر چقدر هم صاف و صوف شود، ماشینیست که رویش خط افتاده. باید در دل و جان این ماشین نفوذ کنی تا این را بدانی. حالا حکایت ما آدم‌هاست. هیچ مرهمی نمی‌تواند جای خط آدم‌ها را پر کند. حالا هی خودت را سرگرم کن. هی خودت را گول بزن. جای خالی این آدم‌ها با هیچ‌چیز پر نمی‌شود. این آدم‌ها را اگر دیدید از جانب من به آن‌ها بگویید آدم‌ها را تنها نگذارید، آدم‌ها گناه دارند

او

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غربت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.