نویسنده هایی ناشناس

هیچ لحظه اى در تاریخ در فراسوى خویش رها نمى شود. بازمى گردد و خود را محقق مى سازد.
٢٥ خرداد تمام نشده است. باز مى گردد و شوریدگى اش را طلب مى کند. حتى با شکسته شدن قفل خانه کوچه اختر هم تمام نمى شود، او به دنبال خنده پروین فهیمى است؛ خنده اى از اعماق. هنوز کار داریم رفقا. تا شنیدن صداى ابدیت.
به گرفتن دستانش در چهار راه ولى عصر امید دارم.

خیلی راحت می شود از خیلی چیزها لذت برد، از خیلی چیزها که حواسمان بهشان نیست، از چای و نبات توی پارک نزدیک خانه، از پیچیدن بوی قهوهء یک عصر جمعه، از هوای نیمه پاییزی روز شنبه، از دو نقطه لبخند ته یک اس ام اس دوستانه یا حتی از مسجهای هر روز و دلگرم کنندهء یک دوست ندیدهء راه دور، از یک سوال تکراری که خوبی؟ بهتری؟ نگرانت بودم، از یک مواظب خودت باش کوچک، از صدای مهربان مادر، از لبخند یک عابر، از نشستن روی یک نیمکت خالی و فکر به این که دیروز تمام شد، فردا هم می گذرد، خیلی راحت می شود از خیلی چیزها لذت برد. یادت باشد با ایشااله ماشااله و ای کاش ها گوجه ای که کاشتی بادمجان نمیشود، همت تو هم مهم است، کاشته ات از آن مهمتر، پاییز فصل کاشت است چیزهای خوب بکار، امید ،مهربانی ، دوستی، عشق، پاییز فصل عشق است، عشق بکار...

زن

زن نمی رود
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشد!
سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام
گاه اما...
مات می مانم
از اینکه چطور مردانی هم هستند
که اینهمه زنانه می فهمند!
مثلا همین ایلهان برک*

و تو چه بی اندازه فقط مردی!
آنقدر مرد
که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد
ترکیبی را به دوش کشیدن:
از نگرانی های مادرانه ام
که چه می خوری؟
کِی می خوابی؟
هوا سرد است؟
از بی قراری های زنانه ام
که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند
که با زن دیگری نباشی یکوقت
که اصلا دوستم داری؟
داشتی؟!
و از بی تابی دخترانه ام
که برای کی لوس شوم حالا؟

تو آنقدر زنانه نمی فهمی
که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد
مادری را
زنی را
دختربچه ای را
هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی
و اخم نکنی
و خم نشوی
و اتاق را که مرتب میکنی
میز را که می چینی
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی...
بزنی...
و هنوز دوستش داشته باشی
و دست بکشی!

عزیزم
خودآزاری ندارم
مردانه زنم!
See More
زن نمی رود
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشد!
سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام
گاه اما
مات می مانم
از اینکه چطور مردانی هم هستند
که اینهمه زنانه می فهمند!
مثلا همین ایلهان برک*

و تو چه بی اندازه فقط مردی!
آنقدر مرد
که نمی بینی چقدر

 

نوشته ای از کوهیار گودرزی

امشب سالگرد تولد شصت و نه سالگی باب مارلی است، این متن را سال گذشته در همین روز نوشتم.
باب مارلی خواننده، ترانه‌سرا و فعال اجتماعی افسانه‌ای سبک «رگی» در سال ۱۹۴۵در جاماییکا به دنیا آمد و در ۱۹۸۱در حالی که تنها ۳۶ سال داشت در اثر سرطان پوست درگذشت. مارلی از تاثیرگذارترین پدیده‌های قرن بیستم بود و با صدای گرم و صمیمی و شخصیت انسانی اش طرفداران بسیاری پیدا کرد. باب مارلی از انسانیت، آزادی، صلح و عشق‌ورزی و بر ضد تبعیض نژادی و جنگ می خواند.

در سرآغاز بهار عربی در تونس، مردم ترا...نه «بیدار شو، به پا خیز» مارلی را می خواندند و بلافاصله پس از آنکه مرد میوه‌فروش، خودش را به آتش کشید، همین جمله از ترانه روی دیواری نزدیک محل خودسوزی اش نوشته شد.

باب مارلی آهنگ بیدار شو به پاخیز را سال ۱۹۷۳ در هواپیما نوشت. با الهام از گفته‌ی ایستر اندرسون، معشوقه اش در آن ایام، باب از هاییتی باز می گشت و از دیدن زندگی فقیرانه مردم آنجا به شدت متاثر شده بود به طوریکه در طول سفر فقط روی نوشتن ترانه تمرکز کرد و بعد از نوشتن این ترانه، آهنگی برای آن ساخت و در بسیاری از کنسرت هایش اجرا کرد.
یکی از اجراهای زنده‌ی این آهنگ را اینجا ببینید:
http://www.youtube.com/watch?v=F69PBQ4ZyNw
See More


ترجمه بخشی از متن ترانه:
بیدار شو، بپا خیز، بیدار شو، بپا خیز ، بخاطر حقت
بیدار شو، بپا خیز، از مبارزه دست نکش

آهای واعظ برای من از بهشت پس از مرگ نگو
می دانم که ارزشهای واقعی زندگی را نمی دانی
گول درخشش طلای دروغین را نباید خورد
قصه ما هنوز بسر نرسیده،
پس چشم هایت را باز کن،
بخاطر حقت بپا خیز
اغلب مردم فکر می‌کنند
که روزی خدا از آسمان‌ها خواهد آمد
و همه چیز را عوض خواهد کرد
و همه را دلشاد خواهد کرد
اما تو اگر ارزش زندگی را بدانی
می‌روی که زندگی خودت را روی زمین بسازی
حالا چشم باز کن
برای حقت بپا خیز
از مبارزه دست نکش
زندگی حق توست پس نباید در نبرد تسلیم شوی
ما از این مکتب‌ها و بازی تفرقه افکنانه شما خسته‌ایم
از مردن و و به بهشت رفتن به نام مسیح خسته‌ایم
فهمیده‌ایم که خداوند توانا یک انسان زنده است
میتوانید بعضی ها را برای مدتی تحمیق کنید اما نمیتوانید همگان را برای همیشه فریب دهید
پس حالا چشم باز کرده اید، بیدار می شویم و بپا می شویم برای حقمان
بیدار شو و در نبرد تسلیم نشو
امشب سالگرد تولد شصت و نه سالگی باب مارلی است، این متن را سال گذشته در همین روز نوشتم.
باب مارلی خواننده، ترانه‌سرا و فعال اجتماعی افسانه‌ای سبک «رگی» در سال ۱۹۴۵در جاماییکا به دنیا آمد و در ۱۹۸۱در حالی که تنها ۳۶ سال داشت در اثر سرطان پوست درگذشت. مارلی از تاثیرگذارترین پدیده‌های قرن بیستم بود و با صدای گرم و صمیمی و شخصیت انسانی اش طرفداران بسیاری پیدا کرد. باب مارلی از انسانیت، آزادی، صلح و عشق‌ورزی و بر ضد تبعیض نژادی و جنگ می خواند.

در سرآغاز بهار عربی در تونس، مردم ترانه «بیدار شو، به پا خیز» مارلی را می خواندند و بلافاصله پس از آنکه مرد میوه‌فروش، خودش را به آتش کشید، همین جمله از ترانه روی دیواری نزدیک محل خودسوزی اش نوشته شد.

باب مارلی آهنگ بیدار شو به پاخیز را سال ۱۹۷۳ در هواپیما نوشت. با الهام از گفته‌ی ایستر اندرسون، معشوقه اش در آن ایام، باب از هاییتی باز می گشت و از دیدن زندگی فقیرانه مردم آنجا به شدت متاثر شده بود به طوریکه در طول سفر فقط روی نوشتن ترانه تمرکز کرد و بعد از نوشتن این ترانه، آهنگی برای آن ساخت و در بسیاری از کنسرت هایش اجرا کرد.
یکی از اجراهای زنده‌ی این آهنگ را اینجا ببینید:
http://www.youtube.com/watch?v=F69PBQ4ZyNw

ترجمه بخشی از متن ترانه:
بیدار شو، بپا خیز، بیدار شو، بپا خیز ، بخاطر حقت
بیدار شو، بپا خیز، از مبارزه دست نکش

آهای واعظ برای من از بهشت پس از مرگ نگو
می دانم که ارزشهای واقعی زندگی را نمی دانی
گول درخشش طلای دروغین را نباید خورد
قصه ما هنوز بسر نرسیده،
پس چشم هایت را باز کن،
بخاطر حقت بپا خیز
اغلب مردم فکر می‌کنند 
که روزی خدا از آسمان‌ها خواهد آمد 
و همه چیز را عوض خواهد کرد 
و همه را دلشاد خواهد کرد
اما تو اگر ارزش زندگی را بدانی 
می‌روی که زندگی خودت را روی زمین بسازی
حالا چشم باز کن
برای حقت بپا خیز 
از مبارزه دست نکش
زندگی حق توست پس نباید در نبرد تسلیم شوی
ما از این مکتب‌ها و بازی تفرقه افکنانه شما خسته‌ایم
از مردن و و به بهشت رفتن به نام مسیح خسته‌ایم
 فهمیده‌ایم که خداوند توانا یک انسان زنده است
 میتوانید بعضی ها را برای مدتی تحمیق کنید اما نمیتوانید همگان را برای همیشه فریب دهید
پس حالا چشم باز کرده اید، بیدار می شویم و بپا می شویم برای حقمان
بیدار شو و در نبرد تسلیم نشو

تعارف ندارد. یک حسهایی به سراغ هر کسی نمی رود. در خانه ی هر کسی را نمی زند. مهمان ناخوانده نمی شود. لنگر نمی اندازد. جا خوش نمی کند. بومی نمی شود. حالا تو هی برشان دار ببر مهمانی. پهنشان کن روی سفره های دراز! قسمتشان کن. بشکافشان. توی کنه پیچ در پیچشان فرو برو. غرق شو. دست و پا بزن! دست آخر جنازه های تکه تکه شان را باید جمع کنی، بگذاری روی کولت و از بین جمعیتی که حالا پراکنده شده اند و احتمالاً دارند پچ پچ می کنند، دست از پا درازتر رد شوی. بروی گم و گور شوی. بیفتی یک گوشه ی دنج، زل برنی به لاشه های بیجان. فکر کنی به بی گناهیشان. به تنهایی بی سر و تهشان! بعد بروی با دستهای خودت خاکشان کنی. خودت که میزبان خوبی نبوده ای!!! 

مریم رویین تن

نامه های سرگشاده

یک . پدرم گنجشک های زیادی رو اهلی خونمون کرده...صبحها و عصرها حیاطمون پر میشه از گنجشکهایی که میان نون هایی رو که پدرم با دقت و حوصله براشون تکه تکه کرده میخورن و پر میگیرن روی نرده های حیاط...لبخند میزنند و با یک چیزی شبیه " پلک پلک " تشکر میکنند...من باهاشون حرف میزنم میگم خب یه کاری کنین منم از خودم راضی باشم خب؟... (به گلم هم میگم البته )...دعا کنین مثلا ...هوممم؟؟؟ من بعد از عروسکهای بچه گیم این گل اولین موجودیه که باهاش حرف میزنم حتی قراره براش اسم پیدا کنم ...خب این خیلی مهمه  شما نمیدونین... اینکه بخوام برای یه چیزی اسم پیدا کنم ! الان به قول سانیا اگه بخوام میزان دوست داشتن رو با شعر بسنجم این گل رو یه شعر کمتر از درخت انارم دوست دارم ...

دو . میدانی بهمن , هرچه در چیزی بیشتر غرق شوی کمتر ان را میفهمی همین است که ماهی اب رانمیفهمد که فروغ سیاه را...

سه. این نقاشی از پیچ اینستاگرام سالوادور دالی هست...یه طور خیلی خاصی باهاش ارتباط برقرار میکنم مثلا از اینا که میگن این عکس رو صرفا ,اختصاصی برای من گذاشتن و اینا...

از فیس بوک

روانشناسی رابطه

آدمهایی هستند که خیلی «وجود» دارند.

نمی گویم خوبند یا بد؛ چگالی ِ وجودشان بالاست.
اصلا یک «امضا» هستند برای خودشان!
افکار، حرف زدن، رفتار و هر جزئی از وجودشان امضادار است.
اینها به شدت «خودشان» هستند.
یعنی تا خودشان نباشند اینطور خاص و امضادار نمی شوند که!
در یک کلمه، «شارپ» هستند و یادت نمی رود «هستن» هایشان را؛
بس که حضورشان پر رنگ است و غالبا هم خواستنی.
رد پا حک می کنند اینها روی دل و جانت،
بس که بلدند «باشند» ...

این آدمها را هر وقت به تورت خورد ، باید قدر بدانی.
دنیا پر از آن دیگریهای بی امضایی است که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است...

...

تک خوانی مهدیه محمدخانی 


یکم طولانیه اما پیشنها میکنم بخونید حتما

یادداشت راحت و بدون روکش بهاره رهنما

داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است....
سه سالی می شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، روکش های روی موبایل ها، شیشه ها، روکش های صندلی ماشین، روکش های روی کنترل های تلویزیون، روکش های روی لباس های کمد و... همه این روکش ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم، هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.
نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بیشتر و بهتر روی پای خودش می ایستد و این در شرایطی است که اغلب زودتر از حد تصورمان این دنیا را ترک می کنیم و آن روز مبادا هرگز نمی رسد فقط ما فرصت و جسارت خود بودن را از خودمان دریغ کرده ایم.
جسارت لذت بردن از خود حقیقی مان حتی به قیمت گاه زخمی شدن و ضربه دیدن.
روحمان را از تماس با دنیا محروم می کنیم تا روزی این لذت را به او ببخشیم که بی محابا دنیا را لمس کند، غافل از اینکه امروز همان روز است و همان روز اگر در انتظارش باشی هرگز فرانمی رسد.
میهمان من تلنگری کوچک به من زد. جلد همه وسایلی را که از ترس خش افتادن پوشانده ام، باز می کنم. دلم می خواهد اشیا هم دموکراسی را تجربه کنند. ضربه خوردن به قیمت لذت بردن از خود حقیقی. ما همه مان فکر می کنیم عمر نوح خواهیم کرد. در پس ذهن بشر همیشه همچنین باوری جا خوش کرده، خدا می داند که وقتی پرنسس دایانا مرد چقدر دستکش و کفش استفاده نشده در کمد او پیدا شد، برعکسش هم هست آدم های به ظاهر فقیری که با مرگشان کلی پول از بالش ها و لای رختخواب هایشان پیدا می شود و کلی خرت و پرت که طرف گذاشته بوده که روز مبادا از گنجه در بیاید و روز مبادا نرسیده غزل خداحافظی را سروده اند.
محافظه کاری و دوراندیشی همیشه از احساس دموکراتیک بودن (لااقل با خودم) دورم کرده. من تصمیمم را گرفته ام. همه نایلون ها و روکش ها را کنار می زنم.
من ترجیح می دهم لذت ضربه خوردن را تجربه کنم تا سلامت دور از دسترس ماندن را.
شما چطور ?
See More

نوشته ی نسرینا رضایی

مسلسل را برداشتم. خشابش را پر کردم و گرفتم به سمتت. خشمگین نبودم اما انگشتم را روی ماشه گذاشته بودم و تیربارانت کرده بودم. تو رفته بودی پشت ستون و به من لبخند می زدی. من تمام دیوارها را سوراخ کردم و تو همچنان با آرامش پشت ستون نشسته بودی و لبخند می زدی. مسلسل سنگین بود و بازویم درد گرفته بود. من عرق کرده بودم، خشابم خالی شده بود و غضب ام تبدیل شده بود به بغض. بازویم شل شد و مسلسل از دستم افتاد زمین. دو زانو نشستم و با بغضی که توی گلویم بود خیره ات شدم. تو از پشت ستون بیرون آمدی. کلت کمری ات را از کمرت بیرون آوردی و همان طور که آهسته به سمتم می آمدی، کلت را به سمتم نشانه گ رفته بودی و همه ی تیرهایت را به سمتم شلیک کردی. من به گ ریه افتادم و تو رسیده بودی به من. ایستاده بودی بالاسرم و نگاهم می کردی. من بی صدا گریه می کردم و تو کلت کمری را که موازی پاهایت بود، زمین انداختی و دوزانو نشستی روبه رویم. اشک هایم را پاک کردی. موهایم را ناز کردی و من را سفت در آغوس گرفتی. ما در آغوش هم، به هم عشق دادیم و بعد از دقایقی لبخند زدیم. از جایمان بلند شدیم و ستون و دیوارها سوراخ سوراخ از گلوله ها بود. گلوله ها کلمه ها بودند، گلوله ها فریادهایی بود که کشیده بودیم. گلوله ها من و تو بودیم که به سمت هم شلیک شدیم. و مخروبه ای که سوراخ سوراخ شده بود، روح خانه مان بود. باید خشاب ها را خالی کرد، کلمه ها را زیر زمین دفن کرد، مسلسل ها و کلت ها را توی دریا انداخت و خانه را پر از رنگ های آرامش بخش کرد. باید دستت را به من بدهی و بگذاری تمام جنگ ها با یک بوسه، شروع نشده، تمام شود. محکم تر بغلم کن!

پس از من...

پس از من ...
- هر کسی
تورا
در آغوش بگیرد...
در
گودی کمرت
دستانی را احساس خواهد کرد
که من
جا گذاشته ام !

#

پس از من ...
- هر کسی تو را ببوسد
روی لبانت
خوشه ای از رزهای زیبا
خواهد دید ،
که من کاشته ام

#

پس از من ...
- هر کسی در چشمانت خیره شود
- مردی را احساس
خواهد کرد
که
آرزو به دست
دارد از تو دور می شود !

#
پس از من ...
- هر کسی دستانت را لمس کند ،
نقش خطوطی را
فال خواهد گرفت
که
عشق ما را
- ثبت کرده اند !

#

می‌بینی ؟!
نمی توانی من را
پنهان کنی ...
بهتر است
دیگر عاشق نشوی !

.

مهدی صادقی ( میم.صاد )
.: با الهام از شعر نزار قبانی

برای این دل وامانده

 

 

 ﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ نفهمید

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـﺮ ﮐﺮﺩ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
منت روزهایی را که از دست داده ای باید کشید
سردردهایی که با هیچ قرصی تمام نمیشد
فرسوده میشدی تا نا پخته ای پخته گردد
اما دریغ از گرد پیری که بر قامت خود ریخته ای
نباید بخشید...
کسی که کوه دردت شد
حتی یک آه هم نباید جا گذاشت و رفت  

 ز وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،  
کاری ندارم به جز راه رفتن!
راه می روم تا فراموش کنم.
راه می روم.
می گریزم.
دور می شوم.
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام ...

شل سیلور استاین 

 

 

وقت های آشفتگی، بهترین کار نشستن و سکوت است. صحبت زیاد و بی قراری و به در و دیوار زدن های بیهوده، آشفتگی را بیش تر می کند و کارها را خراب تر...بارها و بارها نوشتن اینکه " برایم سخت نیست...برایم سخت نیست " یا یک صفحه کامل با خط خوانا و زیبا " حالا آماده ام با او روبرو شوم "...

" پری فراموشی __ فرشته احمدی