نوشته ی نسرینا رضایی

مسلسل را برداشتم. خشابش را پر کردم و گرفتم به سمتت. خشمگین نبودم اما انگشتم را روی ماشه گذاشته بودم و تیربارانت کرده بودم. تو رفته بودی پشت ستون و به من لبخند می زدی. من تمام دیوارها را سوراخ کردم و تو همچنان با آرامش پشت ستون نشسته بودی و لبخند می زدی. مسلسل سنگین بود و بازویم درد گرفته بود. من عرق کرده بودم، خشابم خالی شده بود و غضب ام تبدیل شده بود به بغض. بازویم شل شد و مسلسل از دستم افتاد زمین. دو زانو نشستم و با بغضی که توی گلویم بود خیره ات شدم. تو از پشت ستون بیرون آمدی. کلت کمری ات را از کمرت بیرون آوردی و همان طور که آهسته به سمتم می آمدی، کلت را به سمتم نشانه گ رفته بودی و همه ی تیرهایت را به سمتم شلیک کردی. من به گ ریه افتادم و تو رسیده بودی به من. ایستاده بودی بالاسرم و نگاهم می کردی. من بی صدا گریه می کردم و تو کلت کمری را که موازی پاهایت بود، زمین انداختی و دوزانو نشستی روبه رویم. اشک هایم را پاک کردی. موهایم را ناز کردی و من را سفت در آغوس گرفتی. ما در آغوش هم، به هم عشق دادیم و بعد از دقایقی لبخند زدیم. از جایمان بلند شدیم و ستون و دیوارها سوراخ سوراخ از گلوله ها بود. گلوله ها کلمه ها بودند، گلوله ها فریادهایی بود که کشیده بودیم. گلوله ها من و تو بودیم که به سمت هم شلیک شدیم. و مخروبه ای که سوراخ سوراخ شده بود، روح خانه مان بود. باید خشاب ها را خالی کرد، کلمه ها را زیر زمین دفن کرد، مسلسل ها و کلت ها را توی دریا انداخت و خانه را پر از رنگ های آرامش بخش کرد. باید دستت را به من بدهی و بگذاری تمام جنگ ها با یک بوسه، شروع نشده، تمام شود. محکم تر بغلم کن!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد