او

به کسی که می‌تواند «قربان‌ صدقه‌»ی همه برود اعتماد ندارم. کسی که با همه یک جور حرف می‌زند، که لحنش «خصوصیت» ندارد، مخصوص نمی‌شود، عوض نمی‌شود و رنگ نمی‌گیرد. به کسی که همه برایش «عزیز دلم، یار خوشگلم» هستند باور ندارم. اینها که محافظه‌کارانه همه را با هم دارند، با صد سرِ صد طیفِ مقابل و متضاد رفیق(؟)‌اند و فنجان چای‌شان را با همه جور کاراکتری می‌توانند شریک شوند؛ اینها در شایسته‌ترین حس و حال، رهگذرند. رفیق؟ دوست؟ دوست ندارم این کلمه‌های خوب را از حقیقت و معناشان تهی کنم. کسی که دوست همه است، از نظر من دوست هیچ کس نیست. کسی که برای همه ماچ و مهر می‌فرستد، از نظر من چه مهربان است وقتی که دروغ می‌گوید



همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی با حقیقت های ما افسانه می ســــــــازد ...
فاضل نظری

 


آرامش می خواهید ؟ بزنید قید هر آدمی که شما را تمام و کمال نمی خواهد، نگذارید حالتان از بودنِ آدمها بهم بخورد ، آدمها خودخواهند حواستان باشد شمارا واقعا بخواهند حالا نه قدر خودشان کمی کمتر ،اما فقط کمی ، به تعداد آدمهای روی زمین خواستن وجود دارد و به همان اندازه اندازه ی خواستن ، تعارف نکنید بپرسید تا کی و کجا شمارا می خواهد و اصلا چرا می خواهد اگر دلیل نداشت اگر قصه بافت اگر از حرفهایش ترسیدید دل بکنید ، دل کندن انقدرها بد نیست آدم را قوی میکند ، در مقابله با آدمها قید خواسته هایتان را نزنید کمی جا به جا کنید اما حذف نه ، باور کنید انتهای بهترین انتخاب هم که زمانش تا همیشه هم هست باز فقط خودتان برای خودتان می مانید ، در برخورد با آدمها نه کر شوید نه کور و به گواه دلتان احترام بگذارید و دیدتان این باشد همه و همه و همه بد هستند مگر خلافش ثابت شود 

000

برایش دیوانه شو
چرا که عشقی عاقلانه
هیچ زنی را افسون نمی کند!

نزار قبانی
ترجمه غسان حمدان


این "خواستن" عجیب مقوله ای ست.....
عجیب تر از بودن، عجیب تر از نبودن....
همان خواهی، نخواهی... همان آشِ کَشکِ خاله
همان خواستنی که وقتی با تمام وجود می خواهی، خودخواه می شوی
همان "خواه" ی که آخر خودخواهی می آید. 
همان خواستنی که فقط می خواهد و پاسخی برای خواهِشَش نیست.
تمام ما "خواستن" است. از همان خواستن ها......!!




بعد از سالها

یکی از کنجکاوی هایی که هر آدمی دارد این است، شخصی که زمانی در زندگیش بوده‌ و نقشی داشته‌ و پس از مدت زمانی هر یک به راه خود رفته‌اند را بعد از سالها ببینند. ببینند این آدم چه شکلی شده؟ گذر زمان بر او چه تأثیری داشته؟ گوشه‌ء چشم‌هایش چقدر چروک افتاده، چقدر پیر شده اصلا چه شکلی شده و مهم تر از همه روزگار او را تبدیل به چه آدمی کرده. این‌ها را گفتم برای اینکه کتاب " تمام زمستان مرا گرم کن "روایتی‌ست از دو نفر که پس از سال‌ها یکدیگر را می‌بینند و برای من که این دیدارها همیشه هیجان‌انگیز است، خواندن این کتاب نیز این گونه بوده. ده داستان کوتاهی که مجموعه داستان " تمام زمستان مرا گرم کن " تشکیل می‌دهد مانند نام کتاب زیباست و جزو مجموعه داستان‌های خوبیست که در طول این سال‌ها به چاپ رسیده و خواندن این داستان‌ها مسلماً برای خواننده لذت‌بخش خواهد بود...بخوانید و لذت ببرید....

" تمام زمستان مرا گرم کن __علی خدا

دل تنگ

 

دلم تنگ است
برای خانه پدری
برای گلدان‌های شمعدانی کنار حوض...!!

برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی
برای قند پهلویش
برای پنیر و گردویش
برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه
برایِ هیاهویِ بچه‌ها پشت دیوار هر خونه

خانه پدری یک بهانه بود...!
دلم برای کودکی‌هایم،
دلم برای نیمه ی گم شده ام،
دلم برای خودم تنگ شده...!!

"نیکی فیروزکوهی

داستان

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد .....

مردی در حال عبور او را دید،

او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و مقدار پول به کودک داد و گفت: مواظب خودت باش ........

کودک پرسید: ببخشید آقا شما خدا هستید؟

مرد لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

کودک گفت:می دانستم با او نسبتی داری!!!

...

این روزها در ثانیه ای میرم توی خلا یه جای معلق یه جایی که ادم دوست داره زنده نباشه ،بره زیر پتو قایم بشه که عصر یا غروب زودتر بگذره الان یادم افتاد امروز جمعه بود شاید غروب امروز به این دلیل اینقدر ،تنگ امده بود زندگی...


"هتل آتلانتیس با افتخار تقدیم می کند: نوروز امسال، برای "اولین بار"، با اندددددی". قبل ازینکه درجا بروم "لست سکند"دات کام را سرچ کنم و کوله بارم را ببندم، ناگها...ن برایم این سوال پیش آمد که این "اولین بار" یعنی چه؟ اولین بار است اندی کنسرت می گذارد؟ بیخیال. اولین بار است آتلانتیس کنسرت برگزار می کند؟ ولم کن. اولین بار است اندی حاضر شده به آنتلانتیس بیاید؟ خب اینکه ضدتبلیغ علیه هتل است. اولین بار است شما به اندی افتخار داده اید؟ خب چرا ما باید ذوق کنیم وقتی خودتان توی سر خواننده برگزیده تان می زنید. اما درکتان می کنم. "شهوت" اولین بودن، از همان آغاز کودکی با ماست. اولین کسی که حق دارد به غذا دست بزند. اولین کسی که سوار ماشین می شود. اولین کسی که پیاده می شود. اولین کسی که قلب دختره/پسره را به دست می آورد. شاگرد اول، رتبه اول، همه چی اول. زمین و زمان را دوختن برای اینکه اولین نفر باشی که فارغ التحصیل می شوی. دنده را از سه به چهار چاق کنی تا اولین نفری باشی که می پیچی داخل پمپ بنزین. اولین کسی باشی که پاسپورتت مهر ورود به مقصد می خورد. اولین کسی باشی که نسخه هری پاتر را می خری. اولین کسی باشی که آی او اس هفت ریخته ای. اولین هایی که گاهی خوبند، گاهی جذابند و گاهی به شدت ابلهانه. اما ما در کشاکش تلاش برای اول شدن، فرصتی نداریم که فکر کنیم ببینیم این اول شدن اصلا ارزشش را دارد یا نه. در ما فی الضمیر ما، قراردادی نانوشته با کتاب "گینس" منعقد شده است؛ بالاخره یک جا خودمان را می چپانیم در آن. یادمان می رود گاهی هم باید وا داد. باید منتظر ماند و دید چه می شود. باید رها کرد. باید لبخند زد و جاخالی داد و به دیگرانی که دیوانه وار می کوشند تا اول شوند گفت؛ "شما بفرمایید، من عجله ندارم". مسیح می گفت: "آنکه هنگام رفتن می تازد و نخستین فرد می شود، به هنگام بازگشت، واپسین خواهد بود".
حمیدرضا ابک


روزهایی هست که باید زیرش خط کشید تا مثل خطی از یک رمان که زیرش خط کشیده‌ای و بی‌هوا ورقش می‌زنی به چشمت بیاید. روزهایی که وقتی روزهایت از دست می‌رود بتوانی راحت پیدایش کنی و با مرورش دلت گرم شود. روزهایی که باید ازش چند کپی گرفت و در چند پوشه و چند کشو و لای کتاب‌های دیگر پنهانش کرد. روزهایی که باید از روش نوشت و مثل تکه شعری از سعدی چسباند به در یخچال. روزهایی که باید باهاش عکس یادگاری گرفت و زیرش را حتما حتما تاریخ زد که وقتی آلبوم را ورق می‌زنی یک‌دفعه تو را ببرد به روزگار سپری‌شده‌. روزگار سپری‌ شده‌ی تو که دیگر مردی سالخورده‌ای. روزهایی که دل را قرص می‌کند و این خیال آدم را برمی‌دارد که نامیرا است. روزهایی مثل تکه‌هایی از رمان میرا که زیرش خط کشیده‌ای. روزهایی که زیرش باید خط کشید، روزهایی بعید در خاورمیانه، روزهایی که تو در آن می‌خندی، در شهر من، روزهایی برای روزهای مبادا.....

" پوریا عالمی "

...

http://abr444.blogfa.com/ 

مطالب دکتر هولاکویی 

 

نامه های سرگشاده

میخواهم بگویم دلم لک زده است برای ادم های معمولی... از خاص های یک شکل خسته ام...انقدر خسته که ترجیح میدهم در خانه پای کتاب و فیلم هایم بمانم ترجیح میدهم حتی اینترنت را هم کنار بگذارم میخواهم بگویم دلم برای ادم های معمولی تنگ شده ادم هایی که بوی درخت میدهند ...بوی سپیده دم...میخواهم بگویم ادمهای معمولی درست مثل نقطه های پک من دارند به سرعت خورده میشوند ...تمام دارایی هایمان دارند  یک شکل میشوند مدل موها... ارایش ها... لبخند ها...سیبیل ها ... عکس ها ... ماشینها ...گوشی ها... جرف هایمان ... سیاستمان ... ارزوهایمان ...ایدئولوژی هایمان... ایست و ایسم هایمان ...نیچه و کامو و سارتر و دکارت هایمان ... میخواهم بگویم ادمهایی که معمولی هستند  که حرف دارند برای گفتن , حرف خوب دارند برای گفتن , به طرز وحشتناکی دارند کم میشوند... گوشهایمان برای چیزهایی که باید تشنه میبودند انقدر لبریز هستند که بعضا حتی حالمان  هم به هم میخورد...کاش یاد میگرفتیم اگر نمیتوانیم یک ایده باشیم اگر نمیتوانیم خاص باشیم شروع نکنیم به کپی کردن کارهای خاص ...ادم های خاص ... میخواهم بگویم اگر هنوز معمولی هستید محض رضای خدا مقاومت کنید...


برمیگردم به روزهای قبل به روزهای قبل ِبد و بعد فکر میکنم روز بد را دقیقا در چه فرکانسی معنا کنم که روز بد شود ... چه جوری بنویسمش که بغض گلویم را نترکاند از فکر کردن به دقیقه دقیقه ی روزی که فراموشم نمیشود ... به دردهایی که ادم را ادم میکند لابد ...اما بغضش ته مزه ی تلخ لعنتی اش را تا یک سال بعد حتی حفظ میکند ... میدانید زندگی ادم ها متفاوت است خیلی متفاوت انقدر که بدترین روز زندگی من شادترین روز برای ادم های دیگر بوده شاید , قبل ترها که به تولد حس خوبی داشتم مدام به ادم هایی فکر میکردم که در روز تولد ادم های دیگر مرده اند... برمیگردم به روزهای قبل به یک سال قبل که درست همین امشب من خوشبخت ترین ادم دنیا بوده ام پیش خودم ...درست همین امشب که دلم ضعف رفته برای زندگی خودم ...که شاد بوده ام چقدرررر ...تا حالا انقدر شاد بوده اید که شب خوابتان نبرده باشد ؟ که درست یک سال پیش امشب از خوشحالی خوابم نبرده بود که ادمی بوده ام با ارزوهای بزرگ با رویاهای خوب  خیلی شیرین یک دختر تماما شکلاتی ... ناراحت چی ؟ ,تابه حال انقدر ناراحت بوده اید که پاهایتان سست شده باشد که اسمان یکهو رنگ باخته باشد که دلتان خواسته باشد زمین دهن باز کند و قورتتان دهد ؟ فردایش میخواستم حجم سنگین ارزوهایی که فروریخت را درخیابان قدم بزنم مثل همیشه میخواستم حجم دردی که  به خاطرش استخوان هایم تیر میکشید را راه بروم کتاب بخرم کاکائو بخرم که هضم شود رفته بودم توی خیابان و سرم گیج رفته بود دستهایم را به دیوارها گرفته بودم کادوهای قرمز دخترها و پسرهای شاد دور سرم چرخیده بودند ومن درغریبترین حالت ممکن در غریب ترین خیابان یک شهر غریب تر قدم زده بودم و سرم گیج رفته بود وهی بغضم را قورت دادم که نتوانستم ...نتوانستم کتاب بخرم نتوانستم راه بروم که به زور خودم را رسانده بودم  به اولین پله ی بانک نمیدانم چی  و ساعت 4:30 عصر را با صدای بلند در یک خیابان غریب گریه کرده بودم و دستم را روی صورتم گرفته بودم و هق هق برای هر رویایی که جلوی چشمهای خودم ذوب شد و به خورد خاک رفت را گریه کردم که برایم دیگر هیچ چیز مهم نبود هیچ چیز... هیچ چیز ...میدانید یک ناراحتی بد بعد از یک خوشحالی خوب ادم را شبیه فنجان شیشه ای نازکی میکند که بعد از اب داغ از اب سرد پر شده باشد ترک خوردنش دردناک است...به طور غم انگیزی دردناک....


خون روی زمین چکیده بود ومن زور میزدم که محض رضای خدا به زمین نگاه نکنم...سردم شده بود و مدام انگشتهایم را ها میکردم ... خون روی زمین چکیده بود و من فکر میکردم که خون روی یخ ترسناکتر است یا روی برف...خون روی زمین چکیده بود و من به مستند دیروز صبح فکر میکردم که ان شکارچی دستهایش را در خون حیوانی که کشته بود گرم میکرد و این را یک راه حل مناسب برای شکارچیان قطب میدانست خون چکیده بود ومن باید به زمین نگاه نمیکردم وقدرت زانوهایم را از دست نمیدادم که همانجا نیافتم زمین ...حون روی زمین چکیده بود و من سرعتم را زیاد کرده بودم وبدم امده بود از خودم که بعد از اینهمه سال چرا  هنوز باید خون مرا بترساند و زور پاهایم را از من بگیرد خون روی زمین چکیده بود ومن فکر کردم که اولین کارم بعد از رسیدن به خانه سرچ نقطه انجماد خون باشد رفته بودم و میخواستم موهایم را هم کوتاه کنم که برایم از دانشگاهی که دوست داشت برود حرف میزد از شهری که دوست دارد و از شادی هایی که در راهش است از اینکه خب میدانی انجا ایران نیست  که خب دانشگاه لعنتی ات خوب است و  شهری که میروی ادم های شادی دارد خوب است داشت برایم از ارزوهایش میگفت ومن با لبخند برایش تایید میکردم با ذوق گوش میدادم و ته دلم مدام تکرار میکردم که یادت باشد امید شاید تنها سرمایه ی یک ادم باشد میخواستم موهایم را کوتاه کنم ... بازشان کردم و پشیمان شدم که برای دفعه بعد و جمعشان کرده بودم گفته بودم موهای بلند به درد من نمیخورد بازشان کرده بودم و گفته بودم برای دفعه بعد  جمعشان کرده بودم ...با رویاهایش تنهایش گداشته بودم بقیه ی پولم راهم نخواسته بودم سردم شده بود تمام مسیر دستم را هاااا  کرده بودم وفکر کرده بودم که نقطه ضعف من همین سرمای لعنتی است و اینکه چقدر وحشتناک است اگر  ادم سرمای خونش را که در رگ هایش میغلتد حس کند...

http://leeteer.blogfa.com/

ادم هایی

بیایید جزو این دسته از آدما باشیم...!!!!!
آدمایی که هر وقت ازشون بپرسی : چطوری؟ بگن خوبه خوب...عالی...
وقتی میبینن گنجشکی روی زمین دنبال غذا میگرده راهشونو کج میکنن تا اون مجبور نشه پرواز کنه.
آدمایی که در اتوبوس ، وقتی تصادفی باهاشون چشم تو چشم میشین ، دستپاچه رو بر نمیگردوونن..لبخند میزننو باز نگاهت
میکنن....
آدمایی که حواسشون به بچه های خسته ی داخل مترو هم هست ، به اونا جا میدن و گاهی بغلشون میکنن.
دوستایی که بدون مناسبت کادو میخرن...مثلا میگن این شال پشت ویترین انگار مال تو بود ، واست خریدمش.
آدمایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه میخرن و با گل میرن خونه.
فرستنده ی پیامکهای آخر شب!!!!اونایی که یادشون نمیره گاهی قبل خواب به دوستاشون یادآوری میکنن که چقدر عزیزن .
آدمای پیامکهای پر مهر بی بهانه ، حتی اگه باهاشون بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدمایی که اگه توی کلاس تازه وارد باشی زود صندلی کناریشونو با لبخند تعارف میکنن تا غریبگی نکنی .
آدمایی که خنده رو از دنیا دریغ نمیکنن..!!!!!!!!( این خیلی مهمه )..
در پیاده رو بستنی چوبی میخورنو روی جدول کنار خیابون راه میرن.
وقتی بهشون زنگ میزنی حتی اگه تازه خوابیده باشن با خوشرویی جواب میدنو میگن ، خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم تا یه
موقع احساس بدی بهت دست نده .
وقتی بچه ها رو میبینن ، با شور و شوق فراوون با اونا گرم بازی میشن.!!
بله........همینها هستن که دنیا رو زیبا تر میکنن و هم زندگی رو لذت بخش تر..
خوبه که ما هم جرو همینا باشیم....!!!!