این روزها در ثانیه ای میرم توی خلا یه جای معلق یه جایی که ادم دوست داره زنده نباشه ،بره زیر پتو قایم بشه که عصر یا غروب زودتر بگذره الان یادم افتاد امروز جمعه بود شاید غروب امروز به این دلیل اینقدر ،تنگ امده بود زندگی...
"هتل آتلانتیس با افتخار تقدیم می کند: نوروز امسال، برای "اولین بار"، با اندددددی". قبل ازینکه درجا بروم "لست سکند"دات کام را سرچ کنم و کوله بارم را ببندم، ناگها...ن برایم این سوال پیش آمد که این "اولین بار" یعنی چه؟ اولین بار است اندی کنسرت می گذارد؟ بیخیال. اولین بار است آتلانتیس کنسرت برگزار می کند؟ ولم کن. اولین بار است اندی حاضر شده به آنتلانتیس بیاید؟ خب اینکه ضدتبلیغ علیه هتل است. اولین بار است شما به اندی افتخار داده اید؟ خب چرا ما باید ذوق کنیم وقتی خودتان توی سر خواننده برگزیده تان می زنید. اما درکتان می کنم. "شهوت" اولین بودن، از همان آغاز کودکی با ماست. اولین کسی که حق دارد به غذا دست بزند. اولین کسی که سوار ماشین می شود. اولین کسی که پیاده می شود. اولین کسی که قلب دختره/پسره را به دست می آورد. شاگرد اول، رتبه اول، همه چی اول. زمین و زمان را دوختن برای اینکه اولین نفر باشی که فارغ التحصیل می شوی. دنده را از سه به چهار چاق کنی تا اولین نفری باشی که می پیچی داخل پمپ بنزین. اولین کسی باشی که پاسپورتت مهر ورود به مقصد می خورد. اولین کسی باشی که نسخه هری پاتر را می خری. اولین کسی باشی که آی او اس هفت ریخته ای. اولین هایی که گاهی خوبند، گاهی جذابند و گاهی به شدت ابلهانه. اما ما در کشاکش تلاش برای اول شدن، فرصتی نداریم که فکر کنیم ببینیم این اول شدن اصلا ارزشش را دارد یا نه. در ما فی الضمیر ما، قراردادی نانوشته با کتاب "گینس" منعقد شده است؛ بالاخره یک جا خودمان را می چپانیم در آن. یادمان می رود گاهی هم باید وا داد. باید منتظر ماند و دید چه می شود. باید رها کرد. باید لبخند زد و جاخالی داد و به دیگرانی که دیوانه وار می کوشند تا اول شوند گفت؛ "شما بفرمایید، من عجله ندارم". مسیح می گفت: "آنکه هنگام رفتن می تازد و نخستین فرد می شود، به هنگام بازگشت، واپسین خواهد بود".
حمیدرضا ابک
روزهایی هست که باید زیرش خط کشید تا مثل خطی از یک رمان که زیرش خط کشیدهای و بیهوا ورقش میزنی به چشمت بیاید. روزهایی که وقتی روزهایت از دست میرود بتوانی راحت پیدایش کنی و با مرورش دلت گرم شود. روزهایی که باید ازش چند کپی گرفت و در چند پوشه و چند کشو و لای کتابهای دیگر پنهانش کرد. روزهایی که باید از روش نوشت و مثل تکه شعری از سعدی چسباند به در یخچال. روزهایی که باید باهاش عکس یادگاری گرفت و زیرش را حتما حتما تاریخ زد که وقتی آلبوم را ورق میزنی یکدفعه تو را ببرد به روزگار سپریشده. روزگار سپری شدهی تو که دیگر مردی سالخوردهای. روزهایی که دل را قرص میکند و این خیال آدم را برمیدارد که نامیرا است. روزهایی مثل تکههایی از رمان میرا که زیرش خط کشیدهای. روزهایی که زیرش باید خط کشید، روزهایی بعید در خاورمیانه، روزهایی که تو در آن میخندی، در شهر من، روزهایی برای روزهای مبادا.....
" پوریا عالمی "