همینطوریا

  1. کاش اذان در کلیسا و اسکان و اطعام مسیحیان آواره در حرم امام حسین دلیل دیگری جز وحشی‌بازی‌های اسرائیل و داعش داشت. جهان زیبا بود و جنگ نبود
    1. کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و او...لین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 

      قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.

      وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 

      یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.

      اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 

      برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.

      لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 

      در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 

      1. خوشبختی در انجام کارهاییه که دوست داری انجام بدی،نه این که چیزهایی رو که میخای،داشته باشی...
        1. آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...مریم رویین تن

        1. دیدنِ تصویرِ آدم‌ها پشتِ موبایل باید خیلی دیدنی باشد.
          استاد صفدر تقی‌زاده انسانِ خیلی محترمی هستند | پای تلفن که دیگر خیلی خیلی محترم هستند | ایشان هر بار که با منزلِ ما تماس می‌گرفتند من ناخودآگاه پشتِ تلفن تعظیم می‌کردم و عرضِ ادب می‌کردم... ...
          هر بار که ایشان تماس می‌گرفتند همه اطرافیان قه قه می‌زدند زیرِ خنده | پدرم می‌گفت:"تو رو که نمی‌بینن...برای چی خم می‌شی؟" | می‌گفتم دستِ خودم نیست....ایشان خیلی محترم‌اند.

          امروز که رفته بودم گوشیِ جدید بخرم یادِ این خاطره افتادم...
          آخر موبایل شاهدِ یک صحنه‌های عجیبی‌ست...
          هر بار که با مادربزرگ تماس می‌گیرم....بغض می‌کنم | او هم بغض می‌کند | مدام سعی می‌کنم صدایم را صاف کنم و حرف بزنم و حال خود را خوب نشان بدهم | ولی فقط این گوشی‌ست که شاهدِ اشکِ من است.

          وقت‌هایی که با معشوق حرف می‌زدم | زمانی که با یک‌سری جملاتش ذوق می‌کردم | سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که ذوق کرده‌ام | ولی خیلی ریز آن پایین بشکن می‌زدم و این‌جا فقط گوشی شاهدِ بشکن زدنِ من بود.
          یا وقت‌هایی که قربان صدقه‌اش می‌رفتم و دلم نمی‌خواست بفهمد | گوشی شاهد بود که با مشت به سینه‌ام می‌کوبم و زیرِ لب قربان صدقه می‌روم.

          با تلفن صحبت کردن تنها خفا و خلوتی‌ست که در آن دیگران حضور دارند | ولی شاهدِ ما نیستند و در این‌جا تنها شاهدِ امن همین گوشی‌ست.

          این گوشی اولین گوشی‌ای بود که در مالزی خریده بودم | ابتدا یک گوشی از ایران با خودم آوردم | گوشی را در تاکسی جا گذاشتم | بعد رفتم این گوشی را خریدم...

          دوستانم همیشه با من دعوا داشتند که چرا اینباکس‌ات را خالی نمی‌کنی؟ هر بار اس‌ام‌اس می‌دهیم نمی‌رسد...
          یکی از مشکلاتم همین بود و هست | که نمی‌دانم کدام اس-ام-اس را پاک کنم تا یک اس-ام-اس جدید بیاید | چون هر کدام‌اش برایم ارزش و خاطره داشت | حتی اس‌ام‌اسی که در آن دوستی گفته‌است"ok"...

          من خیلی با اشیائی که دارم دوست می‌شوم | همیشه احساس می‌کنم جان دارند | از همین رو هر بار که می‌روم کفش بخرم صد بار دورِ پاساژ را می‌گردم | چون معتقدم کفش باید شخصیت داشته باشد و شخصیت‌اش به شخصیتِ آدم بیاید | چون قرار است مدت‌ها با هم برویم و بیاییم.
          گوشی هم به همین‌شکل... از همین‌رو هیچ‌وقت این مدلی نبودم که مدل به مدل گوشی عوض کنم...

          خوب است که اشیاء‌مان را دوست داشته باشیم | به شرطِ آن‌که آن را با آدم قاطی نکنیم | اگر سهل‌انگارانه گم‌شان کردیم و به روی‌مان نیاوردند | اگر سهل‌انگارانه خراب‌شان کردیم و صدای‌شان در نیامد | و اگر یکی بهترشان آمد و آن‌ها را گذاشتیم کنار | دلیل نمی‌شود که همین کار را با آدم‌ها بکنیم | چون ممکن است که اشیاء جان داشته باشند | ولی دل ندارند | ولی آدم هم دل دارد و هم جان و هم روح و ...

          خلاصه که گوشی جانِ عزیزم | گل خزان ندیده | بهار نو رسیده | کنون که می‌روی زین گلزار | خدا تو را نگهدار کیومرث مرزبان

        1. کتابی را که گفته بودی نخوانده‌‌ام. درست در خط دوم صفحه‌ی 26 مانده‌ام. رسیدم به‌جایی که مکالمه‌ای چنان تند و سخت بین دو نفر پیش می‌رفت که نفس ببرد، و من نمی‌دانستم به کدام باید حق بدهم. حقیقتاً نمی‌دانستم. هر دو درست می‌گفتند، هر دو صد در صد حق داشتند. ولی یکی، بزرگوارانه‌تر پیش می‌رفت. و به همین خاطر، با ضربات سنگین‌تری از طرف مقابلش روبه‌رو می‌شد. اما باز بزرگواری‌اش مانع می‌شد چیزی بگوید که دیگر...ی را برآشوبد، و این، خود، دیگری را برمی‌آشفت. و قصد ضربه‌ای سنگین‌تر می‌کرد. برایت پیغام دادم که نمی‌دانم، و از موقعیت‌های این‌چنین بیزارم. نوشتی که باید حق خودم را در نظر بگیرم. که به‌عنوان خواننده حق دارم نظر خودم را در ماجرا دخالت بدهم. چون تصمیم من هیچ تأثیری بر زندگی کسی ندارد. اشتباه بزرگ تو این است عزیز من. این‌که کدام طرف مکالمه را بگیرم و در دلم به کدام فحش بدهم یا نه، خودم را تغییر می‌دهد. و بعد از آن دیگر معلوم نیست تبدیل به چه آدمی بشوم. معلوم نیست بتوانم در صف قطار به چه کسی راه بدهم که برود، یا به کدام آدمِ کافه لبخند بزنم یا حتی نزنم، حتی موهایم را دور انگشتم بپیچم یا نه، چون من دیگر خودم نخواهم بود، طرفدارِ یک‌طرف مکالمه، و مخالفِ طرفِ دیگر خواهم بود. و این بد نیست، اما من هنوز نمی‌دانم حق با کدام است. تازه، برایت توضیح خواهم داد که چطور خودت را زیر پا گذاشته‌ای وقتی برایم نوشته‌ای: "خسته نشو، عزیز من، مراقب خودت باش و بدان که هر تغییری حساب می‌شود". پس کتاب را همان بعدازظهر گرم که بزرگ‌ترین خوشبختی بازی سایه‌ی برگ درخت و آفتاب بر دیوار کناری بود، بستم. به فنجان چای و بخارش بی‌اعتنایی نکردم و کف پایم کرم نرم‌کننده زدم. و یک دامن بلند سفید بخشیدم به کولی‌های همسایه، چون به هر حال روز خاصی بود، و آفتاب و سایه هرگز سر به سر آدم نمی‌گذارند. و حتی نشانه‌ای در کتاب نگذاشتم. به‌جایش، یک روز در تقویم را علامت زده‌ام، که بنشینم کنارِ تو، دوباره کتاب را از اول بازکنم، همه‌چیز را فراموش کنم و دوباره داستان را بخوانم. اما تو باید بدانی که خسته شده‌ام، علیرغم هر چه نوشتی، خسته شده‌ام عزیزم کتایون کشاورزی
          1. پورن مفهوم ضمنی زیادی داره.
            چیزی که بیشتر از همه برای من مهمه و منو درگیر میکنه، پورن پنهان در لایه های زندگی "دختراس". شاید به خاطر سِن و یا شاید به خاطر حجم بالای عکس/فیلمی که تو اینترنت جابه جا میشه چیزی که میبینم و هستیم، تعداد زیادی دخ...تر با اعتماد به نفس های پایین پنهانه.
            پنهان، چون این دخترا موفقن. نیس که نباشن. درس خوندن. مدرک دارن. ورزش میکنن. اجازه دارن با پسرا برن بیرون. برن اردو. برن مهمونی. اما معلقن. کافیه یه فیلم از ویکتوریاز سیکرت ببینن تا بهاتی یا آلساندرو پودرشون کنه و بریزه زمین. بارها و بارها دیدم که دخترای خوب و خوشتیپ کنار دخترای خوب و خوشتیپ دیگه وای میستن و چربی پهلوهاشونو تو دس میگیرن و دزدکی به مقایسه بدنشون با بدن طرف مشغولن. این لذت نیس. رقابت هم نیس. چیز مریضیه از جنس معلق بودن و بی برنامگی. این وسط "شوهر نکردن" و "با کسی نبودن" چیزیه که گاه به گاه دختران قابل تحسین زندگیمو یقه میکنه و ارشون موجوداتی متزلزل میسازه.
            بدون شک، بدن یه زن - در کنار شغل، مرتبه اجتماعی، تحصیلات- از محکم ترین دست آویزها برای اعتماد به نفسه. اما پورن، دختری رو عرضه میکنه که وجود نداره. نه به لحاظ حجم توده بدن. نه به لحاظ پرفرمانس و دیزایر واین گاه به گاه اعتماد به نفس همه ی دخترایی که میشناسم - من جمله خودم- رو میگیره.
            دریغ ازینکه تو کل بازی اساسا کسی ار کسی جلو تر نیس تو زندگی.فرانک توتونچی


          1. دوستی از من خواست برای خدا نامه بنویسم | اول‌اش در دلم گفتم من با خدا چکار دارم این وسط؟ ولی بعد دیدم پیشنهاد بدی هم نیست...خصوصاً که امشب گویا میهمانی‌اش هم تمام شده و نشسته روی ایوان دارد سیگار می‌کشد و بهترین زمان است برای نامه نوشتن...
            بله خدا جان...حواست با منه؟
            بچه که بودم مادربزرگ‌ام تو را به من معرفی کرد | می‌گفت خیلی آدمِ خوبی هستی | خیلی مهربانی | خیلی بخشنده‌ای | خیلی حامی‌ای | هوای بند...ه‌هایت را داری | هیچ‌کس را تنها نمی‌گذاری | می‌گفت خیلی بزرگی | آن‌قدری که در مغزِ من نمی‌گنجد ...
            از تو یک داستانی تعریف می‌کرد | می‌گفت روزی هنگامِ درد دل کردن به یک‌نفر گفتی:"من با بنده‌هایم طوری رفتار می‌کنم که احساس می‌کنند تنها بنده‌ی من هستند | ولی بنده‌های من کلی خدا دارند" | مادربزرگ‌ام می‌گفت طوری زندگی کنم که تو تنها خدای زندگی‌ام باشی.

            من خودم خیلی باهات حال می‌کردم | خیلی دوستت داشتم ...خیلی خوب بودی...خیلی مهربان بودی...
            نمی‌دانم چرا بزرگ که شدم عوض شدی | اصلاً انگار دیگر حال نداری | خسته‌ای | انگار دلت از چیزی گرفته‌است | خب اگر غمگینی و مشکلی داری بیا به خودِ من بگو | این همه پیامبر داشتی | چرا با هیچ‌کدام درد دل نکردی؟ | چند سالی‌ست انگار خوابت می‌آید... یک چشم داری دنیا را می‌پایی...

            راستی از فرشته‌هایت چه خبر؟ چرا فقط عزرائیل فعال است؟ باقی چه می‌کنند؟ می‌گفتند میکائیل روزی‌رسان است | حالا ما دست‌مان به دهن‌مان می‌رسد..شکر...ولی این‌همه آدمِ بی روزی چه می‌کنند؟

            همین جناب جبرئیل | دقیقاً الان دارد چه می‌کند؟ آن‌شب‌هایی که ما برای معشوق می‌گریستیم | کجا بود که بیاید به خوابِ معشوقِ ما و بگوید در چه حالیم؟ کجا بود؟ این‌همه صدایت کردیم...کجا بود؟

            همین اسرافیل...فقط بلد است صور بزند؟ خب اگر بیکار نشسته‌است بگو بیاید کمک کند...

            چند تا معجزه کردی و تمام شد رفت؟ فکر کردی دنیا شده گل و بلبل؟ اگر هنوز هستی | چرا دیگر کارهای بزرگ نمی‌کنی؟ | مثلاً تو اگر خدایی و خفنی ...چه از خدایی و خفنی‌ات کم می‌شود که معجزه کنی و بزنی مرزها را ور داری؟ می‌دانی چقدر آدم دل‌تنگ هستند...اصلاً می‌دانی دل‌تنگی یعنی چه؟
            خوش‌ به حالت...خدایی...قوی هستی و نمی‌دانی دل‌تنگی یعنی چه | عاشق نمی‌شوی | دوری اذیت‌ات نمی‌کند | مادربزرگ نداری که دل‌تنگ‌اش شوی...فرودگاه نرفته‌ای تا گریان از پشتِ پنجره با هواپیما بای بای کنی...سرِ مزار هم که بروی یحتمل گریه نمی‌کنی... چون قوی‌ای...ولی خب کسانی که قوی هستند در این‌جور مواقع دیگران را آرام می‌کنند...این‌کار را چرا نمی‌کنی؟

            می‌گویند کسی که این‌حرف‌ها را بزند بدبخت می‌شود | سوسک می‌شود... خب اگر راست است...تو چه خدایی هستی که جنبه‌ی انتقاد نداری؟...اگر دروغ است...چرا کسانی که این‌حرف‌ها را به دروغ از زبانِ تو و دوستانت می‌زنند را سوسک نمی‌کنی ما را راحت کنی؟
            واقعاً انقدر جدی‌ و خشکی؟ چرا چهار تا شوخی نمی‌کنی با مردم بخندیم؟ نهایتِ شوخی‌ات شده‌است خاورمیانه که خیلی شوخیِ زشتی‌ست...چه می‌شود چند آیه‌ی بامزه نازل کنی و دل مردم را شاد کنی...چیزی کم می‌شود؟

            وضع دنیا را می‌بینی؟ آن‌ور یک عده سرِ تو دارند می‌جنگند | خوشت می‌آید؟ اگر خوشت نمی‌آید | چرا یک‌هو نمی‌آیی خودت آتش‌بس اعلام کنی؟ می‌ترسی خودت را هم بگیرند و زندان بیندازند و یا بکشند؟...
            خب از اول چرا گذاشتی کار به اینجا بکشید؟

            خدا جان... من ترجیح می‌دهم تو باشی | واقعی باشی | واقعاً وجود داشته باشی | واقعاً همان بخشنده و مهربانی باشی که در بچگی می‌شناختم | باور کن این‌طوری برای من راحت‌تر است... خیلی راحت‌تر است...
            یک‌کاریش بکن...یحتمل ملائک شبکه‌های بدی را می‌بینند که این‌گونه از وضعِ دنیا بی‌خبر اند...چند فرشته بفرست که از نزدیک وضع دنیا را ببینند...گولِ این رسانه‌ها را نخور...

            ارادت
            کیومرث مرزبان
          2. چه اهمیتی دارد؟ که تلویزیون‌ها کور باشند، روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش؟ آن چیزی که اهمیت دارد این است: گورستان‌های کوبانی، تا ابد شهادت خواهند داد که در آن مختصات، زن‌ها در صف مقدم جنگیدند. جنگجویان ِ مَرد، در مقابل ِ گلوله های «داعش» نشکستند؛ اما در گورستان ها بغضشان شکست و منفجر شد. طول و عرض ِ جغرافیایی کوبانی تا ابد همچون جعبه ای سیاه، شهادت خواهد داد که شهامت، عادلانه تقسیم شد. سالمندان، اس...لحه به دست، برای آینده نوه‌هایشان سرود خواندند. و کودکان، عکس دایی و خواهر و خاله‌هایشان را در دست گرفتند. و سرود خواندند. برای جای خالی آنانی که هرگز بازنخواهند گشت.

            بگذارید تلویزیون‌ها کور باشند. روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش. گورستان‌ها اما تا ابد اعترافی را با صدای بلند تکرار و تکرار می‌کنند و می‌گویند: قلمرو ِ قبرهای من، هیچ‌گاه چنین عادلانه بین زن و مرد تقسیم‌نشده بود. در بیشتر جنگ‌ها، سهم ِ گورستان از انسان، فقط مَرد است. گورستان‌های پیرامون ِ جنگ‌ها، مردسالارند. کوبانی اما، برابری جنسیتی را در زیر ِ خاک‌ها جامه عمل پوشاند. تا فردا، دختران کوبانی، پسران کوبانی، بر روی خاک سرزمینشان، سرهایشان را بالا بگیرند و بگویند: در سرزمین ما زنانی که حقشان زندگی بود، با خون خودشان، برابری را رقم زدند. جنگیدند. کشته شدند. و با تقدیم جانشان، تا ابد برابری خواهی و حق‌خواهی را به یادگار برایمان به جا گذاشتند.

            چنین می‌گویند. دختران و پسران کوبانی. درست درحالی‌که به آرامش ِ ابدی گورستان خیره شده‌اند. و به جای خالی عزیزانشان می‌اندیشند.
          3. سامان رسول پور

البرز زاهدی درمورد علی کریمی

مه ای طولانی برای علی کریمی:

(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشم‌های تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنه‌ت یه طرف می‌رفت و بعد پاهات اون طرفی می‌چرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسی‌ها سلطان بود و سلطانی می‌کرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شماره‌ها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسه‌ت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکی‌های این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکی‌ها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایه‌ای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عرب‌های همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کره‌ای‌ها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشنده‌ت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستاره‌های آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازه‌های جدید رو فتح کنه و دل‌های جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گه‌گاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذت‌های لحظه‌ای، استارت‌های لحظه‌ای و دریبل‌های لحظه‌ای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدم‌های آینده، آدم‌های آینده‌نگری، آدم‌های نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقی‌گری. تو از جنس همه ما بودی که گه‌گاهی رویایی داریم و گه‌گاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه‌ و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعده‌ش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همه‌چیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکی‌های ایران و عصیان بچه‌های اعماق زندگی می‌کرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکت‌نشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشم‌ها خیس و لب‌ها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیش‌کش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دل‌های ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقب‌تر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچ‌جات نبود تشریفات آدم برنده‌ها. به هیچ‌جات نبود اخم و تخمِ آدم‌برنده‌های قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصله‌ت ته کشید و فقط بازی کردی. گه‌گاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گه‌گاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و له‌له نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)

بگذار لحنم را عوض کنم. ای جادوگر خاورمیانه، حالا تو هم رفتی و دوباره ما ماندیم و نیاز همیشه به معجزه، به جادو، به جادوگر و اسطوره. ای نابغه ناتمام، به اندازه تمام ناتمامی‌های یک نسل و یک سرزمین دوستت داریم. ما که فوتبال زمین تحقق رویاهایمان شد و شکست‌های جمعی را با برد‌های جمعی داخل مستطیل سبز تاخت زدیم تا همیشه حفره‌ای را درون قلب فوتبالی‌مان حمل خواهیم کرد. حفره‌ای که نبودن توست و رفتن تو و ناتمامیِ تمام آرزوهایی که با تو خوابش را دیده بودیم. ما تو را با آن دریبل‌های منحصر به فرد، با استارت‌های درجایِ شگفت‌انگیز و با تمام لذت و زیبایی به خاطر می‌آوریم. ما تو را با آن حس عصیان لحظه‌ای و عسرت و رخوت گاه‌گاهی به یاد می‌آوریم. هر چه باشد ما این حس را خوب می‌شناسیم. هر چه باشد ما فرزندان نفت و خاورمیانه‌ایم.

متن های قشنگ فیس بوکی.

به آب و رنگ و خال و خط که نه؛ راز جذابیت برای من در «تسلط» است. غلام رؤیت آنم که بر جذبه‌ی خویش مسلط است. آن کس که بدارد و بداند که چه دارد. تو بگو یک جفت چشم زیبا فقط. یا طره گیسویی پرپیج‌وتاب. یا پوستی لطیف و شفاف. یا کلماتی فریبنده وناب. یا یک‌جور خنده‌ی قشنگِ دلخواه. یا طرز خاصی از نگاه. اما بر همان که دارد آگاه است و مسلط. می‌داند که چگونه خیره شود، پلک بزند، گیسو افشان کند، سخن بگوید، بخندد.





چه‌طور می‌شود این یادداشت را خواند و گریه نکرد؟


آخرین نوشته‌ی آن‌ماری یاسر، فیلم‌ساز فلسطینی در فیس‌بوک به شعر می‌ماند، او به نقل از دوست‌ش در غزه آن لحظه‌ی کذایی را، وقتی که ارتش اسرائیل تلفن می‌کند به ساکنان غزه و مژده‌‌ی بمباران می‌دهد، این‌طور توصیف کرده:


اجازه دهید به شما بگویم که سختتر و جان‌کاه‌تر از مردن با موشک‌های اسرائیل چیست. سخت‌تر این است که تلفن که زنگ می‌زند، تلفن‌های اتوماتیک ارتش اسرائیل باشد که از شما می‌خواهد خانه و زندگی‌تان را ترک کنید، چون تا ده دقیقه‌ی دیگر بمباران می‌شود!


تصور کنید! ده دقیقه! و بعد همه‌ی تاریخچه‌‌ی زندگی شما از روی زمین پاک می‌شود! هدایایی که گرفتید، عکس بستگان و بچه‌ها (مرده یا زنده) ... دل‌بستگی‌هات ... صندلی‌ت! کتاب‌هات، مجموعه شعری که تازه خوانده‌ای ... نامه‌ی خواهر تبعیدی‌ت، یادگاری عشق‌ت، بوی تخت، یاسمن‌هایی که از پنجره‌ی اتاق آویزان هستند، گیره‌ی موهای دخترت، لباس‌ها، سجاده، طلاهای زن‌ت، پس‌اندازت ... تصور کن! همه‌ی این‌ها به آنی از جلوی چشم‌ت می‌گذرد! 


بعد می‌روی سراغ جعبه‌ی فلزی کهنه‌ای که توش شناس‌نامه‌ات را گذاشتی. دست‌آخر باید تصمیم بگیری. از خانه‌ت بیرون بروی که در این صورت هزار بار می‌میری و زنده می‌شوی یا که بمانی و یک بار برای همیشه بمیری.



یکی‌ از مسافر‌ان هلندی پرواز مالزی که امروز دچار سانحه شد، قبل از پرواز از هواپیما تصویری منتشر کرده و نوشته "اگه گم شد این عکسشه" !!!




«خدا کند انگورها برسند

 جهان مست شود 

 تلوتلو بخورند خیابان‌ها 

 به شانه‌ی هم بزنند 

 رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند 

 و محمد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند 

 و آمنه بعد از ۱۷ سال، کودکش را لمس کند.

خدا کند انگورها برسند 

 آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد 

 هندوکش دخترانش را آزاد کند.

برای لحظه‌ای 

 تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را 

 کاردها یادشان برود 

 بریدن را 

 قلم‌ها آتش را 

 آتش‌بس بنویسند 

 خدا کند کوه‌ها به هم برسند 

 دریا چنگ بزند به آسمان 

 ماهش را بدزدد 

 به می‌خانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها.

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند 

 پنجره‌‌ها 

 دیوارها را بشکنند 

 و 

 تو 

 همچنان‌که یارت را تنگ می‌بوسی 

 مرا نیز به یاد بیاوری.

محبوب من 

 محبوب دور افتاده‌ی من 

 با من بزن پیاله‌ای دیگر 

 به سلامتی باغ‌های معلق انگور»


الیاس علوى


...

این که بدونی داری وقتت رو تلف کنی؛مطمءن باشی که می تونی دستت رو دراز کنی و مثلا سازت رو برداری توش فوت کنی،یا جزوه های آلمانیت رو برداری و بخونی یا بری بیست شفحه باقی مونده از هوسرل رو بخونی یا بشینی فیلم ببینی یا یه غلط دیگه ای بکنی ولی ترجیح بدی که همینطور که پات رو انداختی روی پات و سیگار می کشی به دزد زمان که لحظه هات رو ازت می بره پوزخند بزنی یعنی حالت خوب نیست.
پ.ن:
کاش دیشب توی برلین،کلن،بلفیلد،فرانکفورت یا یه شهر دیگه توی آلمان بودم. احتمالا الان تازه از خواب بعد از مستی بیدار میشدم و وسط شلوغی یه مشت رفیق،توی گرمی آغوش یه معشوق حداقل روی تختخوای که دور و برش گیلاس و بطریم افتاده بود دنبال کبریت یا فندکم می گشتم.

آقا صحنه های بعد از بازیشم سانسور شدنی نیست. دوست دختراشون رو بغل کردن. می بوسن آرژانتینیام اشک می ریزند. اینا رو واقعا سانسور می کنند بعد آدم فکر می کنه مثلا کسی شلوازش رو در آورده و کلا دارند گروپ می کنند وسط میدون. اونم کلا تا حالا به دقیقه صحنه آغوش و بغل و اینا سر جمع نداشته. واقعا چرا سانسور می کنند؟

فوتبال با هیجانش زیباست ، با هیجانش میلیونها نفر را شیفتهء خودش کرده ، با ظرافتها و زیبایی ها و شعبده های بازیکنان خلاق و تکنیکی که فوتبال را شبیه موسیقی میکنند ، شبیه نقاشی ، شبیه هنر ... و فوتبال آلمان علیرغم قابل احترام و تحسین برانگیز بودن چهار دوره آقای فوتبال دنیا شدن به نظرم فاقد تمام چیزهایی ست که گفتم لذا حتتا قهرمان شدن کلمبیا و الجزایر هم خوشحال کننده تر از جام بالای سر بردن ژرمنربات ها بود ، دیگر چه برسد به آرژانتین و هلند ... در هر حال تمام شد و رفت تا چهارسال بعد و ضیافت فوتبال در سرزمین تزارها و زنان قد بلند خوش اندام روسی ! اگر زنده بودیم باز هم طرفدار هلند خواهیم بود و احتمالن باز هم شاهد قهرمانی آلمان ! بس که همیشه عقلانیت و انضباط و دیسپلین ترتیب احساس را داده و کماکان خواهد داد ! والسلام

برون ریزی عبارتست از بیرون پاشیدن آن چه آدم احساس می کند کم ترین اهمیتی ندارد؛ برای بدست آوردن فضای بیشتری تا بتواند چیز مهم تری را پنهان کند.
دارم به این فکر می کنم که یک جورهایی این برون ریزی یک مکانیزم دفاعیست که مانند مفهوم جامعه مدنی دارد عمل می کند:یک واسطه بین مردم و هسته اصلی و مرکزی نظام سیاسی. آدم ها به طور ناآگاهانه ای آن را انتخاب می کنند. یکی از دلایل ترسیدنم از آدم هایی که به نظر می رسد توی خودشان هستند و دارند در سکوتشان کارهایی جدی می کنند،علاوه بر غیرقابل اعتماد بودن همه اشکال رازورزی،را به خوبی میشود در شانینگ دید. جایی که یک نویسنده متوسط در سکوتی که تنها با ناتوانیش پر شده است در حال پروراندن موجود وحشتناکیست که برای فاجعه آماده میشود.

قبلا گفته بودم:
این فقط منم که می تونه به خودم آسیب برنه.
پ.ن:
الان دارم کاملا می فهمم که چطور ممکنه دولت براومده از یه انقلاب با ادعاهای دموکراتیک تبدیل بشه به یه دیکتاتوری. همین طور می تونم بفهمم که چرا نفس دولت به جور سیستم طرد رو بذات با خودش داره و نمی تونه به هیچ عنوان چیز کامل و فراگیری باشه. هربار توی زندگی شخصیم از جایی آسیب می بینم شروع می کنم به مسدود کردن اون شکافی که باعث شده کسی/چیزی بتونه بهم آسیب بزنه و معمولا خیلی سخت تونستم از مرزایی که توی موضع ویران شده ساختم بگذرم. شاید چیزی شبیه به فرآیندی که اوژن یونسکو برای تبدیل شدن آدماش به کرگدن پیش بینی کرده. سعی می کنم توی لحظه تصمیم گیری به کرگدن تبدیل نشم؛همه سعیم رو می کنم و امیدوارم موفق بشم.


قهرمانی آلمان نقطه پایانی بود بر فوتبال هیاتی «بدین شماره ده (یا نه) بزنه تو گل.» فوتبالی که امثال آرژانتین، برزیل، کلمبیا و اروگوئه خوب آن را بلد بودند و به وسیله آن می خواستند جام را در قاره شان نگه دارند، اما تیمی که صبور و متحد بود، زیر توپ بزن نبود، (و اسپانیای مغرور و بی انگیزه هم نبود.) قهرمان این جام شد.
چقدر خوب شد هیگواین آن تک به تک اهدایی را بیرون زد و گرنه این جام دیگر هیچ پیامی برا...ی چون منی که عضو حزب بادم نداشت. تیمی برنامه ریزی می کند، تلاش می کند، اما آخرش یک توپ بادآورده قهرمان را تعیین می کند. پیام آن جامی که آرژانتین در آن قهرمان می شد این بود که "بنشین کنار و منتظر آن توپ بادآورده باش." برای همین شاید ما طرفدار فوتبال آمریکای جنوبی هستیم. ما کناری می نشینیم ، مسی، نایمار، سوارز یا جیمز می آیند و ما را نجات می دهند. در جهان ناعادلانه ی امروز خوشحالم چنین نشد. در جهانی که هنوز هم درسخوان ها را خرخوان و کوشاها را ماشین و روبات می خوانند، قهرمانی آلمان می تواند باد موافقی باشد بر بادبان های برافراشته ی کسانی که برای رسیدن به مقصد هنوز به تلاش یازده نفره اعتقاد دارند و نه یار دوازدهم و مهربانی داور و توپ های بادآورده. آن چیزی که جواد خیابانی به آن می گوید غیرت و جوری به آن می نازد که انگار سندش را برای تیم های امریکای جنوبی و بچه مسلمان ها زده اند را آلمانی ها نه در لفظ بلکه در بازی "شواینی" با چشم پاره و خونبار برای جهانیان به نمایش گذاشتند. در این جام به هر بازیکنی شنیدیم که گفتند شجاع، به هر کس بیشتر زیر لنگ بازیکن های حریف زد گفتند سرباز وطن (کاوانی اروگوئه یک نمونه اش بود.) حال آنکه آلمان بازیکنی درون دروازه داشت که انگار از قبل فیلم تمام این هفت بازی را به او نشان داده بودند، انگار از قبل می دانست چه توپی کجا می رود، با چنان عزم راسخی به سمت توپ می رفت که انگار همه مربیان جهان به او تعهد داده بودند که «تو آن توپ را می گیری.»
«مانوئل نویر» بیشتر از هرکسی شبیه سربازی بود که می رفت ماموریتش را انجام می داد و دوباره برمی گشت سرجایش منتظر ماموریت بعدیش می شد. شاید هر مربی دیگری دروازه بان آماده ای چون "نویر" داشت با آغوش باز در قمار ضربات پنجاه پنجاه پنالتی شرکت می کرد، به هر حال هیچ کس مربی که تیمش در ضربات پنالتی ببازد را بازنده نمی داند( این را فن خال گفت.) اما آقای خوش لباس تیمش را برای بردن فوتبالی بسته بود. او می دانست فقط تیمی روی شانسش حساب باز می کند که از باختن می ترسد و نتایج این جام جهانی ثابت کرد که این جام، جام ترسوها نبود.
من هم مثل بیشتر آرژانتینی‌ها فوتبال را طور دیگری می‌فهمم. من عاشق دیوانه‌بازی‌های پیشبینی ناپذیر انسانم توی زمین. درگیر امکانات پیش‌بینی نشده و بالقوه آدم‌ها. جنون و انرژی آزادشده یک بازیکن که محاسبات ملال‌آور تاکتیکی را فراموش کند و بزند به سیم آخر و در یک لحظه کار ناممکن را ممکن کند. مثل مارادونا وقتی با دستانش توپ را انداخت توی دروازه تیم فوتبال دشمن ملتش. مثل مسی وقتی در سه متر جا چهار بازیکن... ژرمن‌ها را مچل می‌کند. من این نظمِ آهنین و قدم به قدم گروهی را اگر همیشه هم به آن ببازیم دوست ندارم. حالم را این دودوتا چهارتایِ جمعی معطوف به موفقیت که امکانات پیش‌بینی ناپذیر زندگی را محو می‌کند، بهم می‌زند. من با دیوانه‌بازی و آن رهایی جنون‌آمیز به وجد می‌آیم. لحظه‌های جنون است که هنوز مرا عاشق فوتبال نگه داشته است نه لبخند فاتحانه‌ای که از محاسبات معطوف به پیروزی برآمده باشد. دوست دارم اگر شده لااقل در فوتبال هنوز درگیر فانتزی و جنون بمانم. حتی وقتی مسی مارادونا نیست که دست خدا داشته باشد و اعصابش که بهم بریزد توپ را بیست متر آن طرف‌تر از دروازه به بیرون بزند، هنوز شمایل اوست که برایم معنای مجسم فوتبال است. بگذار فیلیپ لام کنار سایر پیچ‌مهره‌های ماشینِ آلمانی‌ بالا و پایین بپرند و یک موفقیت ملی دیگر را به موفقیت‌ها و بردهای ملت همیشه برنده‌شان اضافه کنند. دمشان هم گرم که آدم‌های موفقیت هستند و تا ته حلقشان درگیر «اسطوره پیشرفت» و پیروزی هستند.
آن چه از این جام به یاد من می‌ماند مسی است که وقتی برای گرفتن توپ طلای بهترین بازیکن جام از پله‌ها بالا می‌رود پاهایش روی زمین فرود نمی‌آیند. هیچ‌جا را نمی‌بیند. هیچ از حضور آدم‌های به صف شده نمی‌فهمد. چشمانش به جایِ خالی یک پایان خیره مانده است.نه دست‌های درازشده به قصد دلداری را لمس می‌کند و نه توی صورت آنگلا مرکل، صدر اعظم برندگان جهان را که با ژست متمدنانه‌اش به مسی لبخند می‌زند خیره می‌شود. جام جهانی برزیل با غرور اهریمنی مسی و بغضش که هرگز نترکید در ذهن من باقی می‌ماند. باقی‌اش برای شما که امشب می‌توانید ما را چپ و راست کنید و به کری خوانیتان ادامه دهید. بهرحال برنده‌اید و وقتی که می‌برید پادشاهید...
پ.ن یک ساعت بعد از پست:
کل‌کل و بحث‌های فوتبالی اقلا نیازی به «حجیت معرفت شناسانه» ندارد. ما درباره علایقمان می‌نویسیم و با کلمات بازی می‌کنیم تا حالمان بهتر شود. فرضیه و نظریه خاصی را هم به اثبات نمی‌رسانیم. فردا هم اگر برای دوست داشتن پرسپولیس دلیل نیاوردم و نتوانستم با اتکا به قوانین فیزیک ثابت کنم که «استقلال سوراخه» پیش‌پیش از شما طرفداران استقلال حلالیت می‌طلبم.
پ.ن 2:
بعد از چند ساعت توی صفحه یکی از رفقا، این نقل قول را دیدم و حیفم آمد ضمیمه این پستش نکنم.
سزار لوییس منوتی(مربی آرژانتین در سال 1978):
«این که همه از پیروزی صحبت می‌کنند دلیلی بر این نیست که حق هم با آنهاست. من را بد درک نکنید. قصدم اصلا این نیست که شکست را افتخار و فضیلت جلوه دهم. من از شکست آزرده می‌شوم، ولی اگر علاوه بر شکست حرمت خودم را هم خدشه‌دار کنم رنج بیشتری خواهم برد. پیروزی همیشه هدف و انگیزه‌بخش ماست، اما نباید وظیفه‌امان تلقی شود.
چه اشکالی دارد؟
آیا دقت کرده‌اید که اغلب انسان‌هایی که پیروزی را وظیفه تلقی می‌کنند چه رفتاری از خود نشان می‌دهند؟ آنها کم یا بیش دچار ترس و جبن می‌شوند. ترس هم، مادر محافظه‌کاری و احتیاط است و این دو هم به میانمایگی منجر می‌شوند. یک انسان میانمایه همواره به دنبال پیروزی است، فرق هم نمی‌کند که چگونه. یک انسان بلند نظر و صاحب عزت نفس اما خواهان احترام و تشخص است.»
آخ که اگر زنی را نبوسیده باشی!
آخ که اگر موهایش را در آغوشت نبوئیده باشی،
آخ چه شود دنیا، به پشیزی نمی ارزد ... اگر زنی را دوست نداشته باشی
ﻏﻠﺘﯽ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺩﺵﺭﺍ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﯼ ﮐﻤﺮ ﻣﺮﺩ ...ﺩﻟﺶ ﻏﻨﺞ ﺯﺩ ! ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ . ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﻮ ...ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﻮﺍﺏ ، ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼﻣﺮﺩ، ﻣﺮﺩ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ! ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﺗﻨﺶ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼﺻﻮﺭﺕ ﻣﺮﺩ.ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻻﻟﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﺁﺧﺮﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﺮﺩ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ! ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﮔﻢ ﮐﺮﺩ ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻣﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ
مادر ترزا می گفت: از من نخواهید در تظاهرات ضدجنگ شرکت کنم، اما اگر تظاهراتی در حمایت از صلح داشتید، خبرم کنید.
زن دیگری که جنگ ها و مرگ های زیادی را به چشم دیده و امروز،همچنان سرشار و پرمهر،به زندگی من و ده ها نفر دیگر روشنی می بخشد می گوید: درباره چیزهایی که نمی توانم تغییرشان دهم، حرف نمی زنم.
زنها وقتی خودشان هستند، وقتی نمی خواهند شبیه مردها باشند، به روحِ زندگی نزدیکترند. زن ها خوب می دانند که باید کجا باشند، باید چه کار کنند، درباره چه حرف بزنند و درباره چه سکوت کنند.... زنها وقتی با جانِ هستی در تماس اند، می دانند که نباید از جنگ، از خشونت و از ظلم بگویند چرا که شرح مکرر این مفاهیم، یعنی بازآفرینی آن ها، و زنها می دانند که چطور با سکوت، با مهر، با نوازش و با تسکین، بزرگ ترین غم ها را به زانو در آورند.
جنگ روی زنها تأثیر ژرفی نمی گذارد چون می دانند که جهان تا بوده و هست، بی شمار جنگها به خود دیده و زنها در بحبوحه همان جنگها، عشق ورزیده اند، ازدواج کرده اند، مادر شده اند، خندیده اند، رقصیده اند و آواز خوانده اند... زنها نیازی به تجسم خشونت و تماشای تصاویر زجرآور ندارند تا غم دیگر مادران، دیگر زنان یا دیگر مردان را بفهمند؛ چون زنها یک جهان را در قلب خود دارند و این جهان کوچک، انعکاسی از همه رنج ها و شادی های دنیاست. در قلب زنان، رنج و مرگ، مرتبه ای بالاتر از شادی و عشق ندارند و همه این ها تار و پود یک پیکره اند، پیکره ای به نام زندگی. زنها می دانند که با اندوه، مرگ و مصیبت هم به مثابه شادی، عشق و تولد چگونه مواجه شوند. آنها وقتی به سرچشمه ی خِرَد زنانه متصل اند، می توانند بگذارند آنچه باید بمیرد، بمیرد و آنچه باید زندگی کند، زندگی کند؛ هم سوگواری ژرف را بلدند و هم جشن و پایکوبی را.
در آن هنگام که مردها برای دنیا تصمیم می گیرند، زنها برای آن دعا می کنند، وقتی مردها می جنگند، زنها به عشق فکر می کنند، وقتی مردها می میرند، زنها باز هم به عشق فکر می کنند. زنها نمی توانند، نمی خواهند به چیزی جز عشق فکر کنند، زنها با شهامتی ترسناک، در چشمهای جنگ و مرگ خیره می شوند، در حالی که دست های ظریف شان، هرگز از نوازش جهان باز نمی ایستد.

ترجیح میدم تیمی قهرمان جام جهانی شه که مردمش تا صبح قهرمانی بنوشند و بکشند و لاین کنند و بزنند و برقصند تا تیمی که مردمش بعد از قهرمانی دست میزنند و مسواک میکنند و میخوابند که صبح اول وقت اداره باشند

حال‌م به هم می‌خورد از این فوتبال منظم مزخرف بی‌احساس‌تان. شما روح فوتبال را کشته‌اید. یک مشت ربات از پیش برنامه‌ریزی شده که تکنیک، خلاقیت و فردیت را از فوتبال گرفته‌اید و فوتبال را از شور و حال تهی کرده‌اید. حس وقتی را دارم که فریتز کاسپارف را برد و از آن پس هیچ انسانی نتوانست از پس کامپیوتر، از پس ماشین برآید. این خشم را در سینه‌ام نگه خواهم داشت.

این کمال بی‌انصافی دوستان (که چه عرض کنم) است که جزئی‌ترین موفقیت‌های آدم را در یک جمله خلاصه می‌کنند: "دختری دیگه." اخیرا که از دهانِ دوستان ِ مدعی روشن‌فکری... هم این را فراوان می‌شنوم. دختری دیگه، لایکت می‌کنن. دختری دیگه، نویسنده‌های جدی به این خاطر می‌خوننت. یعنی بنده (و دوستان ِ زن ِ دیگرم) همه در حد یک بدن برای ارضاء آقایان تقلیل یافته‌ایم. هر چه بکوشیم هم رهایی وجود ندارد. مگر آن‌که احتمالا تصمیم بگیریم زندگی جنسی خود را یک‌سره ندید بگیریم و در اماکن عمومی من‌جمله فیس‌بوک عکس از در و دیوار و درخت و فروغ فرخ‌زاد بگذاریم جای خودمان. برای کسانی که این‌طور فکر می‌کنند ما نه نویسنده می‌شویم نه شاعر نه پزشک نه هیچ‌چیز درجه یک دیگری. ما یک چیز هستیم: بدنی برای ارضاء مردان. هر ویژگی دیگری بعد از این است. و بدبختی، صرفا از این جهت نیست که جدیت و زحمت یک انسان در سایه‌ی زن بودنش رنگ باخته است. بدبختی این است که گاهی مثلاً از نویسنده‌های جدی هم ( و از جدی منظورم واقعا جدیست، جدی در حد تیم ملی!) می‌شنوی که فلان مطلب را خوانده و دوست داشته اما "لایک"اش نکرده اند چون "می‌دونی که، اینا نشستن ببیینن تو کیو می‌خونی که برات حرف درارن". خب تا این‌جا دو هیچ به نفع مزخرف. ما یک چوب دو سر گهی هستیم تا این‌جا. غیر از این است؟ دو هیچ به نفع کسانی که هیچ چیز از شما نمی بینند جز سایز سینه‌تان و برای همین هیچ موفقیتی در هیچ زمینه‌ای نمی‌توانند برای شما متصور شوند جز احتمالا موفقیت در یک جراحی تمیز طبعا باز برای بزرگ‌تر کردن سینه‌ها.
و البته اگر تا به حال چوب سه سر گهی ندیده‌اید باید عرض کنم سر سوم این کثافت هم آن جاست که دوستان این مقوله را در نظر نمی‌گیرند که ما خودمان در جریانیم کدام دسته از به به چه چه‌های دریافت شده در واقع نه به کار، که به بدنمان است. و اما آن ها در جریان این واقعیت نیستند که بدن آدم فوقش بتواند برای مدت بسیار محدود (در اغلب موارد یک یا دو هفته) باعث شود که کسانی کار جدی آدم را هم دنبال کنند و به‌به چه چه بگویند. احتمالِ دست‌رسی و لاس و بوس و بغل که به صفر میل کند، به به و چه چه و لایک هم به صفر میل می‌کند (اگر البته به اه اه و فحش میل نکند).

بنابراین این مقوله ی "دختری دیگه" را دست کم جلوی من یکی نگویید. به اندازه‌ی کافی وقت عزیزمان صرف مراقبت از خودمان در مقابل تهاجم آقایان می‌شود. بد ترش نکنید. یا اصلا هر کار می‌خواهید بکنید، به هر حال من یکی که حاضر نیستم تمام ابعاد با صفای زندگیم را تعطیل کنم و یک راهبه‌ جدی باشم تا این تهمت‌ها بهم نچسبد.

بزرگوارانه سکوت می‌‌کنیم، صبورانه بغض مان را فرو میدهیم، محجوبانه لبخند می‌زنیم و چنان قاطعانه شانه‌هایمان را بالا می‌‌اندازیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار هیچ چیزی احساسِ بکرِ ما را خدشه دار نکرده است. انگار رنجیدن، حسِ غریبی ‌ست ، فرسنگ‌ها دور از حضورِ بی‌ گفتارِ ما. می گذاریم هرطور دلشان می‌‌خواهد در مورد ما فکر کنند. هر طور دلشان می‌خواهد با ما رفتار کنند. اجازه می دهیم خود را حق به جانب بدانند. تنها که می‌‌شویم شبیهِ یک ببرِ زخمی به دیواره‌های روحمان پنجه می‌‌کشیم و قلبمان را پر از دردِ نعره‌هایی‌ می‌کنیم که جز بر خود و تنهایی بی‌ انتهایمان بر دیگری روا نداریم . تقصیرِ ما نیست. تلخی‌ این تکرار ریشه در بی‌ پشتوانگی صداقتِ ما دارد. هنوز راهِ زیادی پیش رو داریم تا یاد بگیریم که گذشت، واژه ایست که در فرهنگِ لغات هر کسی‌ معنای خاصِ خودش را می‌‌دهد. "نیکی‌ فیروزکوهی"

علمای علوم رفتاری یک بحثی دارند به نام “توهم کنترل”. مال وقتی است که شما فکر می‌کنید روی چیزی کنترل دارید حال آن‌که تقریبا هیچ کنترلی ندارید. مثلا مطالعات متعددی نشان داده که افراد موقع تاس ریختن وقتی به جفت شش نیاز دارند تاس‌ها را محکم تر می‌ریزند و زمانی که به جفت یک نیاز دارند آن‌ها‌ را به آرامی رها می‌کنند. یا مثال کلاسیک دیگر وقتی است که باتری ریموت تلویزیون ضعیف می‌شود. این وقت‌ها اکثر ما جای تعویض باتری دکمه‌ها را محکم‌تر فشار می‌دهیم. یا مثلا وقتی عجله داریم به طور مرتب دکمه آسانسور را فشار می‌دهیم وقتی می‌دانیم هیچ تاثیری در سرعت آسانسور ندارد. حالا منظورم چیست؟ خواستم بگویم در زندگی هر آدمی چیزهایی هست که خارج از کنترل اوست و تصور این که آدمی می‌تواند آن‌ها را عوض کند صرفا توهم است. آدم باید یاد بگیرد خیلی جاها دست و پا زدن را کنار بگذارد.

باریکه ای از آفتاب صبح از میان دو لایه پرده وارد اتاق شده است و افتاده است روی کمر زن و آمده است بالاتر تا روی گونه راستش!
مرد با نوک انگشت پشت گوش زن را می خاراند، زن خودش را مچاله میکند توی شکمش، میخندد، نور پائینتر می آید! مرد دست انداخته است دور کمر زن!
تازگی میدود زیر پوست زن ...

من اسمش را مى‌گذارم شهوتِ دل سوزاندن براى خود، شاید هم فتیشِ "آه، ما قربانیانِ ابدى".
مرد جوان، دانشجوى فوق‌لیسانس است. دارد درس مى‌خواند که لابد آینده‌اش را بسازد. هرچه هست آن قدر صاحب تصمیم و پرشور هست که از شهرستان به پایتخت بیاید، دنبال آرزوهایش و همین مرد جوان، اى بسا روزى "مرواریدش را هم صید خواهد کرد".
با این همه، به قول آقاى بیهقى "فى‌الحال"، در پایتختِ شلوغِ سرها در گریبان، سقف ندارد و باز آن‌قدر خوش‌فکر و راه‌حل‌پیداکن هست که فکر کند یکى از بهترین و کم‌هزینه‌ ترین... راه‌هاى این چند سال زندگى موقت در تهرانِ گران، پذیرفتنِ سراى‌دارىِ خانه‌اى مى‌تواند باشد و چرا که نه واقعا؟ سقفى خواهد داشت و درآمد جمع و جورى و درسش را خواهد خواند و تزش را خواهد نوشت و سرافراز و مستقل، زندگى خواهد کرد.
این عکس خیلى خوب را یکى از اینستاگرامرهاى عزیز در صفحه‌اش منتشر کرده بود. جاهاى دیگر هم دیدم که با کامنت‌هایى از" آخى، طفلکى" گرفته تا "بله دیگر، پول نفت‌مان را می‌فرستند غزه و این است وضع جوانان" بازنشر شده. کامنت‌ها عالى و درخور مطالعه است حقیقتا.
کامنت‌ها را که خواندم، دلم خواست بگویم اى مردم جان، این کارى که این آقاى محترم انجام داده یا مى‌خواهد بدهد، طبیعى، هوشمندانه، شایسته‌ى احترام، بسیار عادى و بى‌نیاز از هر نوع "آخى حیوونى و بیچاره‌اى" است. دلم مى‌خواهد بگویم مردم جان، درست است که دلمان خون است ولى چیزهایى مثل گردش زمین یا سوختن ته‌دیگ و از جمله آگهى مرد دانشجوى فوق لیسانس، دیگر به آخوندها ربط ندارد. در اروپا مردم، در فصل توریسم، اتاق‌‌هاى خانه‌شان را به گردشگران غریبه اجاره مى‌دهند به خاطر ٥٠ دلار. نفت هم اصلا ندارند یا مثل ما ندارند. تقریبا هیچ دختر و پسر دانشجویى نیست که در کافه‌اى کار نکند، همزمان با درس خواندن. در و دیوار و وب‌سایت‌‌ها پر است از آگهى دانشجویان ارشد و دکترى براى شغل پرستارى بچه یا سگ و گربه. در آمریکا شوخى معروفى است که آمریکایى‌اى که دوره‌اى از عمرش را در مک‌دونالد کار نکرده باشد، آمریکایى نیست!
در ایران اگر غلبه‌ى فکرى عمومى، سراى‌دارى ِ دانشجوى فوق لیسانس را شایسته‌ى ترحم مى‌داند، گذشته از رقیق‌القلب بودنِ زیادىِ ملت و علاقه به دراما، یک دلیلش هم اتفاقا سبک فکرى همین رحم‌آوران است. سبک فکرى‌اى که در آن سراى‌دارى، سرویس دادن در کافه و رستوران، پرستارى کودک و سالمند، رفتگرى، نظافت خانگى و خیلى شغل‌هاى شریف و محترم و معقول دیگر از این دست، دون و اسباب شرمسارى و مایه‌ى تاسف است، آن وقت دلالى و بساز و بفروشى و کلاه‌بردارى "زرنگى" است و "عرضه" است و به قول فرانسوى‌ها chapeau

جام به آلمان برده شده و جشن فوتبال تمام شد.دمی همه ما از گرفتاری های زندگی خودمان دور شدیم و از غوغای داعش و غزه و....لحظه ای فکرکردیم که زندگی می تواند بهتر از این ها هم باشد ....ویاد گرفتیم که برای دیگران هورا بکشیم کسانی که نه ا ز جنس ما بودند ونه از ملیت ما ....یاد گرفتیم که دیگران را هم ببینیم .زمین شایسته شادمانی است نه این اندوه بی پایانی که آرمان گرایی و طمع کاری آدمی برجهان حاکم کرده ....برخی معترض شادمانی ما بودند و از حیله سرمایه و ...حرف می زدند ...نوشتم که حتی... در آش نذری مادربزرگ های ما هم اندکی سرمایه صرف می شود ...جشن البته جشن تلاش و تقلا و اندیشه بود.جشن آزادی ...جشن جوانی وزیبایی ساق های بلندی که گاهی از زاغه های فراموش شده محلات فقیرنشین کشورها خودشان را رسانده بودند تا رو درروی جهان قرار بگیرند ...ما با چشمان خودمان دیدیم که به جای میدان های اعدام می توان درمیدان های فوتبال بازی کرد به جای کز کردن درگوشه ای و پناه بردن به هزار مسکن موقتی می توان هورا کشید بالا و پائین پرید واز بازی های زیبای جوانان جهان لذت برد ...چه چیزی بهتر از این ؟
من البته طرفدار تیمی بودم که تلاش وکار درکشورش حرف اول را می زند ....وتمام وقت به یاد دوستم انگرید بودم که وقتی جنگ جهانی تمام شد 15 ساله بود ....یادش به خیرمی گفت فردای روز جنگ هرکس توخیابان ردمی شد یه اجربرمی داشت و می گذاشت کنار.... ان ها خیلی زود کشورشان را ساختند ....وهیچ کدام ازکشورهای اشفال گر را برای اشغال کشورشان نفرین نکردند ...ان ها می دانستند ومی دانند که کار اساسی وا صلی را خودشان باید برای کشورشان بکنند
و سال ها ازجنگ ما با عراق میگذرد خیلی از شهرها هنوز ویرانه باقی مانده اند ...چیزی ساخته نشده و ما هم چنان داریم اعراب را به خاطرحمله هزارو چهارصد سال پیششان به ایران نفرین می کنیم وامریکا را به خاطر کودتای مصدق و انگلیس را به خاطر مکر و حیله ای که دارد .وووو
آدمی که عادت کرده است خودش را قربانی نشان بدهد و دائم دنبال مقصر می گردد راه به جایی نمی برد به جای زندگی نک وناله می کند همچنین کشوری که مردمش دنبال مقصر می گردند برای ویرانی ها و......تا ابد ویران باقی می ماند
ودیگر این که درجواب دوستی که که من ازکی طرفدار فوتبال بودم از وقتی که پدرم هیجده ساله بود ودر تیم خلیج و من هنوزحتی تو شکم مامانم هم نبود ....بعله هوراشیو ....بعضیا به دنیا نیامده شوت می زنند .....

هیچ وقت یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ !
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ ...

"هاراکی موراکامی

سارا ک

مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست، با دوستهایشان می روند سفر، به ناخن هایشان لاک می زنند، مانیکور و پدیکور می کنند، می روند باشگاه ورزشی و اندامشان را روی فرم نگه می دارند؛ آن مادرها که از ته دل می خندند، بازیگوشند، عشوه گری می کنند، که همانقدر که مادرند، معشوق و همسر وکودک هم هستند.
مادرهایی که بچه ها را قال می گذارند و با پدرها یواشکی بیرون می زنند برای یک شام دونفره، آن ها که وقتی فرزندشان دیر می کند، به جای... آماده شدن برای زنگ زدن به پلیس و سرزدن به اورژانس بیمارستان ها،خوشدلانه می گویند:« بی خبری خوش خبریه!» مادرهایی که یک عمر، با یک بشقاب غذا و یک دیگ پر از دلشوره، دنبال بچه هایشان راه نمی افتند و بعدها با گفتن این جمله، یک دنیا احساس گناه را بر سر آنها آوار نمی کنند که: «من همه زندگیم رو به پای شماها ریختم!»
مادرهایی که علایق شخصی خودشان را دارند، کتاب می خوانند، نقاشی می کنند، ساز می زنند و در کهنسالی، آنقدر دوست و آشنا و تفریح برای خودشان دست و پا کرده اند که سرشار از بغض و انتظار در چاردیواری غمبار خانه ننشینند و دقیقه های تنهایی و ملال را با گله از بی مهری فرزندان رَج نزنند.... آن مادرهای کمیابی که «زندگی» می کنند و می گذارند بچه هایشان هم «زندگی» کنند، نفس بکشند، تجربه کنند، زمین بخورند و آنها، جای دلواپسی و سرزنش، با عشق، با چشمهایی که مشتاقانه می درخشند، تلاش برای برخاستن و باز افتان و خیزان به راه افتادن شان را، از دور نظاره می کنند؛ چرا که ایمان دارند «زندگی»، این قشنگ ترین هدیه ای که به فرزندانشان بخشیده اند، بی هیچ نیازی به دلواپسی آنها، بی هیچ نیازی به قربانی شدن شان، سخاوتمند و آزاد، در وجود این ماجراجویان کوچک، به رشد و بالندگی اش ادامه می دهد.

...

  1. چند سال می گذرد
    و هنوز
    انگشتانمان را
    روی گوشه گوشه ی نقشه ی شهر گرفته ایم
    خون خیلی از خیابان ها
    بند نیامده است

    روزبه سوهانی

آدمیم که با هر شرایطی هیچ وقت دوست ندارم کارم به اما و اگر بکشه، تا جایی که جون دارم و مغزم کار میکنه روی هدفم برنامه میریزم! و شکست هامو هم حتی شیرین فرض می کنم به خصوص وقتی دیدم یه جای کار خودم لنگیده و ندیده بودم!

اما وقتی کار به سکه بکشه، اگه کار به پنالتی بکشه، اگه کار جایی باشه که هیچ ارتباطی به برنامه ریزی و تلاشت نداشته باشه، حیطه اختیارت روش صفر باشه...

واقعاً اگر توی دلت نتونی دعا کنی، اگه حتی به یه چیز فرضاً دروغی پناه نبری چطور می خوای اون لحظات امید رو توی دلت زن...ده نگه داری؟
ما فارغ از هر فلسفه و علمی، فارغ از هر منطقی، لحظه های زیادی هست که هیچ چیزی در اختیار ما نیست و دستمون از همه چی کوتاهه...
لحظه هایی که یه جایی برای آویزون شدن می خوایم تا نیوفتیم، لحظه هایی که مستأصل شدیم! لحظه هایی که دنبال چیزی به اسم امید می گردیم...

من برای زندگی کردن نیاز ندارم تمام رازهای دنیا رو بدونم یا تمام نظریات راسل و هاوکینگ و ابوعلی سینا و سقراط و شریعتی رو بخوونم، اما برای زندگی کردن نیاز دارم دست کم فکر کنم حتی جایی که هیچ چیزی در اختیارم نیس یه طنابی برای نیوفتادن هست...
من امید محور زندگی می کنم، چون عادت کردم بهش




پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کم‌تر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سال‌ها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بی‌فایده بود. ذهنش نمی‌توانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادله‌ی ذهنی‌اش ساده است: ایران جایی‌ست که تمام خانواده‌اش در آن زندگی می‌کنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی‌...تواند خانواده‌اش را ببیند.

با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش می‌گفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.

حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسوی‌اش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران می‌پرسند. می‌خواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچان‌نژاد (بازیکن مورد علاقه‌اش) را با دقت دنبال می‌کند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آینده‌اش، خانواده‌اش و ریشه‌هایش سوال می‌کند و پاسخ‌ها را با دوستانش به اشتراک می‌گذارد. می‌گوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانواده‌اش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.

معجزه‌ی فوتبال غیر از این است؟



قلم‌فرسایی بی‌فایده‌ست. مهاجر نامرئی‌ست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانی‌ست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیل‌کرده و بی‌سواد، دیده نمی‌شود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایه‌اش اما همه جا هست، سنگین و غم‌آلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را می‌داند. مهاجر، در به‌ترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفی‌ست، زیرا مهاجر نمی‌ماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایه‌ا...ش ساکنِ همه‌ی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف می‌زنند، انگار مهاجرانِ همه‌ی دنیا را می‌گویند، انگار ما را می‌گویند. و وقتی مهاجری غرق می‌شود، کسی درونِ ما عزادار می‌شود. زیرا که ما سایه‌هایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایه‌هایِ ما بر همه‌ی مرزها و شهرها و کشورها افتاده‌است، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بی‌آنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلم‌فرساییِ من؟ و این‌که هر طور می‌نویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق می‌شود و زیرِ آب صدا به صدا نمی‌رسد. و وقتی مهاجری غرق می‌شود کسی درونِ ما می‌گرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایه‌ای را باخته‌ایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شده‌است، ما توانسته‌ایم، آن‌ها نتوانستند. مهاجر گونه‌ی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق می‌شود و حبابِ سرگردانی که به این کره‌ی خاکی می‌ماند کنارِ انگشتش می‌ترکد.




شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!




منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1

هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!



ترنج، گل زندگی است...
زندگی را بی پایان می کند. زندگی با ترنج، زندگی بی پایان است برای من. روزگاری با نقش ترنج در آجرکاری های ناب سلجوقی زیسته ام... روزگاری نیز به نقش ترنج زیبای فرش هریس اتاقم نگریسته ام... روزگاری شاید نمی دانسته ام که زندگی ام و زیستنم با ترنج چنان در هم خواهد آمیخت که نام زیباترین دخت دنیا را ترنج نام خواهم داد....




آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...




  1. بد شده ام...
    از وقتی شروع کردم به قربانت بروم های تایپی به دوستت دارم های اس ام اسی..
    به عاشقتم های وایبری ، ویچتی ، لاینی و....
    بد شده ام!
    از وقتی هر ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ چیزی فرستاد قلب های سرخ را روانه اﺵ ﻛﺮﺩﻡ و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردم..
    ...فرقی هم نمیکرد که باشد
    دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندم شد
    کلماتی که مقدسند
    که معجزه میکنند
    افتادﻧﺪ زیر دست و پا...
    فرقی برایم نکرد که چه کسی باشد
    از چه جنسی باشد
    فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایم کفایت کرد...!
    بد شده ام...!
    از وقتی لبخند زدم..
    و انسوی ماجرا پیچیدم و پیچاندم...
    حال خیلی هایمان خوب نیست این روزها
    عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم
    دردناک است حال و روزمان
    اﻣﺎ ﻣﻲﺩاﻧﻢ ﻛﻪ دردمان درمان دارد
    صداقت
    و شهامت
    همین.....

گیسو...

یه مقاله ای بود از خانم روانشناس امریکایی که بحثی داشت با این مضمون که در زندگی مدرن در هر سطح طبقاتی که باشی احساس بازنده بودن داری چون از طریق رسانه ها، الگو های موفقیت پول بیشترو و مقام بالاتر و همسر زیباتر و ...چنان طراحی شده که همیشه بالادستی وجود دارد و به همین علت احساس رضایت از زندگی رخ نمی دهد و در این جامعه مدرن همه احساس بازنده بودن دارند.

تا قبل از خواندن این مقاله هم زیاد می شد که من ، خودم و بقیه آدمها را در دو دسته برنده و بازنده تقسیم کنم و حالا مدتی است که د...ر تلاشم دست از این خط کشی بردارم اما دیدن یک دوست قدیمی ماجرا را برایم تازه کرد

این رفیق ما پسر خوش قد و بالایی بود، تحصیلات خوب، خانواده خوب و برخورد خوبی داشت، هم دخترها و هم پدر های دخترها، جذب او می شدند،به شدت شرایط همسر ایده آل را داشت و پر از داستانهای این چنینی بود، بعد از بیست سال دیدمش، حالا مرد میانسال جذابی بود ، با همسر و فرزندان ، بدون شغل مشخص، با وضعیت مالی متزلزل و درگیری با همسر و خانواده اش

در این ملاقات من تمام مدت سعی می کردم ، کلمه بازنده را از ذهنم دور کنم اما هرچه او بیشتر حرف می زد این حس در من قوی تر می شد، وقتی که رفت اینقدر تمام خانه را صدای افکار نا امیدش پر کرده بود که پنجره ها را باز کردم، شمع و عود و اسفند روشن کردم و موزیک گذاشتم

و متوجه مشکل شدم، اصلا حرف جدید و کشف جدیدی نبود، شیوه تفکر ماست که وضعیتمان را معلوم می کند، بیست سال فرصت زیادی بود تا او با این افکار مسموم و کلیشه ای خود را به چنین وضعیت نامناسبی برساند:

همه آدما بدن، همه می خوان سر آدم کلاه بذارن، زنا فقط می خوان افسار مردو بگیرن، همه دوستا بی معرفتن، آدم به هیچکس نمی تونه اعتماد کنه، از همه جا منو بیرون می کنن چون آدم رکی هستم

خلاصه بحثم از این همه وراجی این بود که برنده یا بازنده بودن را رسانه و الگوهای جامعه نیست که مشخص می کنند
اون بالاخونه کذایی است

...

داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمی‌دانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصی‌مان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسی‌مان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...

« پس‌ هر کسی‌ سنگی‌ می‌انداختند.
شبلی‌ موافقت‌ را گلی‌ انداخت‌.
حسین‌ منصور آهی‌ کرد.
گفتند: از این‌ همه‌ سنگ‌ هیچ‌ آه‌ نکردی‌، از گلی‌ آه‌ کردن‌ چه‌ معنی‌ است‌؟
گفت‌: از آن که‌ آن‌ها نمی‌دانند معذورند. از او سختم‌ می‌آید که‌ او می‌داند که‌ نمی‌باید انداخت»




یه‌وقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی می‌خواد. از اون بغل‌ها که می‌دوئی و می‌دوئی و می‌دوئی و محکم و سفت بغل می‌گیری طرفت رو. نه از این بغل‌های الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچه‌جان.
یه وقتایی به من می‌گی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت می‌ری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، می‌گی چشماتو ببند و بعد می‌دوئی طرفم.
حالا، امشب که پنج‌ساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظه‌ی اولین مواجهه‌ی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوق‌زده و شگفت‌زده و خیلی چیزای خوب زده‌م هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که می‌گی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بسته‌ی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم می‌شی، دستامو میارم جلو، تن کوچیک‌تو نگه می‌دارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
می‌ترسم آخه... می‌ترسم بیفتی، می‌ترسم به جایی بخوری، می‌ترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، می‌ترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کله‌خر عزیز مث فرفره می‌دوئی، می‌ندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین می‌شم، می‌خندی.
مهم اینه که تو هنوز نمی‌ترسی.

تولدت مبارک.


دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشی‌های موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه می‌کرد و تشویق. می‌دونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع می‌دونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل می‌زنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیه‌ای ه که ماها نداریم؛ همون روحیه‌ای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خموده‌ایم. خیلی راحت نا امید می‌شیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی می‌کنیم. خیلی راحت استتوس‌هامون متمایل میشه به همون رویه‌ای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بی‌ادبی، و بعدش جمله‌های همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچ‌کدوم از این سال‌ها نبوده، اون‌چیز واژه‌هایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکست‌ناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".



با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم



ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ




آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....

بنجامین فرانکلین

خرداد و تیر93

بازی دیشب، آیینه تمام نمای تیم ملی " ما " بود. مای ایران. مای سراسر تناقض. کشوری که فوتبالش هم مثل همه تاریخش با زد و بند پیش می رود. کشوری که برنامه ریزی و تفکر و تعقل در آن بی معنی است و جایش را باید غیرت و تعصب بگیرد. بازیکن با استعدادی که خوب برنامه ریزی و راهبری نشده و باید با تعصب خودش را جر بدهد برای مردمانی که امروز اسطوره می سازند و فردا می سوزانند. کشور صبح ها زنده باد مصدق و شب ها مرگ بر مصدق. کشور تحصیل کرده های بیکار و مدیران بی سواد. کشوری با نمایندگانی مثل فاطم...ه آلیا و رسایی. کشوری که بزرگترین مساله حاکمانش مردمان ملت هایی دیگر است.ملت دست در گردن یکدیگر و در همان حال گرم بافتن طناب دار. 
آییینه ما را چنین نشان می دهد. کج و کوله و ناجور. بازی با آرژآنتین، آیینه گولمان زد. گفت: شما می توانستید اینجور هم باشید. ولی نمی توانیم. ما همینیم. کج و کوله. 
ایراد از تیم ملی نیست که دیشب آندو بیشتر از همه توی زمین دویده. که جلال حسینی بازی های قبل امید اول تیم برای گلزنی بود! که تا دیروز زنده باد نکونام بودیم و حالا مرده بادش را دم گرفته ایم. مثل علی دایی. ایراد از ماست عزیزان من. این مای کج و کوله. این مای متناقض.

داشتم خلاصه صحبتای ضعیف ترین مربیای ایرانی و ناموفق ترین آدمای فوتبال ایران درباره کی رش رو پیش از مسابقات جام جهانی می دیدم.پرویز مظلومی، محمد مایلی کهن،امیر قلعه نوعی،مجید جلالی،مهدی رحمتی-فصل گذشته زیر سی و پنج متر گل نمی خورد- و به این فکر می کردم که هربار آدمای این شکلی علیه یه نفر حرف می زنند باید مطمءن بود که اون آدم حتما داره مسیر درستی رو می ره.
پ.ن:
1.کی روش رو دوست دارم به خاطر یه چیزی که شاید باید از نظر سیاسی-اجتماعیم به جامعه ایران تزریق بشه: کی روش رویا پردازه.... و این اجازه رو به فوتبال ایران داده که رویاپردازی کنه و برای رسیدن به رویاهاش سخت کار کنه. ما به این که دنبال رویاهامون بریم نیاز داریم. باید کنار مردممون یادبگیریم خیال پردازی رو.
الف: عشق؟ اینی که می گی مال قصه هاست حمید واقع بین باش.
ب:تغییر وضعیت سیاسی؟ این یه رویای نشدنیه حمید. واقع بین باش. به فکر یه لقمه نون باش. بچسب به موقعیتات.
ج: اخلاق؟ اینا دمده شده حمید. کلاهت رو سفت بگیر که باد نبره.
دال:صعود تیم ‫#‏ملی‬ ‫#‏فوتبال‬ توی جام چهانی ‫#‏برزیل‬؟ بی خیال حمید پونزده تا می خوریم توی سه تا بازی.
2. من دوست دارم رویاپرداز باشم و رویاهامو دنبال کنم،توی عشق،توی سیاست،توی ورزش،توی هرچیزی که ردی از "انسان"وجود داره.


می‌روید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ می‌تراشید. هفته بعد برمی‌گردید و کندو رو وارسی می‌کنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفته‌ست. اصل داستان در همین بازسازی جمعی‌ست.


علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .


 در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام

زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند

آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند


شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نق‌نقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگ‌های تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و این‌کاره‌ایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکست‌ها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.


آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت،‌ هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .


تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.


در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقه‌ی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که می‌شود، او همان کسی‌ست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقه‌ی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد می‌کشید که تیم‌ش را به جلو بخواند، وقتی دقیقه‌ی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکن‌ش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقه‌ی 90 دوربین‌ها نشان‌ش دادند که خیسی باران و عرق تن‌ش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمی‌شود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جام‌جهانی بدرخش!
دوست‌ت داریم و ممنون



دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم می‌شود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمی‌آید. عضوی که باعث می‌شود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج می‌شود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...




در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله می‌کشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
می‌خواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدوره‌ای‌ها و نوچه‌صفت‌های محیط کشتی. حسد‌شان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساس‌ترین نقطه برای داش مشتی‌ها و قلچماق‌های تهران: زن زیبای... آزاده‌اش که حقوق خود را می‌شناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنت‌های خودساخته. گولاخ‌ها، با سبیل‌ تاج هدهدی‌ می‌گفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکی‌شان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسی‌هایش پوکر بازی کند!
در عکس‌های عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشسته‌اند. نه زنده‌نام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسی‌اس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا می‌نگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا می‌خندید که سبز نافذ چشم‌هایش نیفتاده در عکس‌های سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگین‌تر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزن‌کشی، باید با زائده‌های زندگی سرشاخ می‌شد.
زورخانه، خانه‌اش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانی‌کارهایی که قداره می‌کشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعه‌آفرینی کوچه و خیابان! این نا امن‌ترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانه‌هایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینه‌های سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی‌ شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب می‌شد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخم‌مرغی نبود. تیغ در جیب نمی‌گذاشت. تفریح تختی، پیاده‌روی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشته‌هایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه می‌گذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُل‌قُل غیرت بابا شمل‌های قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم به‌هم زدنی، چگونه چپاندید افسانه‌های خانمان براندازتان را؟
کشتی‌گیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.

انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول می‌توانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریع‌تر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمی‌خواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاه‌حسینی در میان گذاشت، همان داش‌مشتی‌ها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد می‌کرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمی‌ده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانه‌ای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچه‌اش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاه‌هایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمی‌آمد. موزاییک‌های ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبری‌اش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگرد‌شان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کت‌دامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچه‌بازهای دهه چهل.

خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در ام‌القرای خطبه‌های خواب‌آور. در دیار نوحه‌هایی که کلنگ می‌کوبند تا آب‌بند چشممان را بشکافند. در کشور سوگ‌سروده‌ها، ناله‌هایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفته‌هایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله‌ خانباجی‌ها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره می‌افکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمی‌بینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسی‌ات شاخه‌های ظریفی داشت، میوه‌هایش سنگ‌های ریز.
به غلامرضا پیوسته‌ای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشم‌نواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.

سی‌ام بهمن 1346 تاج نقره‌ئی نشانده بودی روی طره‌ها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاه‌ترینِ بخت‌ها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسی‌تان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم‌ سینه‌های شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدی‌تان مبارک در محفل فرشتگان

ازهمه جا

" اوج مردانگی دانمارکی ها در بازی با تیم ملی فوتبال ایران در سال 2003 " + ویدئو

((شاید این تصویر رو خیلی ها ندیده باشند یا خیلی ها هم دیدن اما یادشون رفته....))...

در رقابت های چهارجانبه "هنگ کنک" در سال 2003 تیم ملی فوتبال "ایران" در مقابل تیم ملی "دانمارک" قرار گرفت. در اواخر نیمه ی اول بازی "نیکبخت واحدی" با شنیدن صدای سوت که از سمت تماشاگرها بود با تصور اینکه بازی پایان یافته است توپ را داخل محوطه 18 قدم با دست بر می دارد تا به داور بدهد اما داور با دیدن این صحنه به سمت دروازه تیم ایران میاید و نقطه ی پنالتی رو نشان میدهد . کاپیتان تیم ملی دانمارک "مورتن ویگهورست" (morten Wieghorst) که متوجه حرکت غیر عمد نیکبخت میشود به سمت سرمربی تیم ملی دانمارک "مورتن پر اولسن" (Morten Per Olsen) می رود و با مشورت با او تصمیم می گیرد که ضربه ی پنالتی را به بیرون بزند . بعد از این از خود گذشتگی مورد تشویق تماشاگرها و تیم بازیکنان تیم ملی ایران قرار می گیرد. این بازی با نتیجه 1 بر 0 به سود ایران با تک گل "جوادنکونام" از روی نقطه ی پنالتی در نیمه دوم بازی به پایان می رسد ...
واقعا حرکت بسیار مردانه و بزرگی بود ....


مصرف در این منطقه، متعلق به عربستان سعودی است. در حالی که به طور متوسط زنان فرانسوی یک ریمل را طی سه ماه مصرف می‌کنند، ایرانیان آن را یک ماهه به مصرف می‌رسانند. این بازار پررونق، شرکت‌های بزرگ دنیا را سخت به طمع انداخته است.

خبرگزاری فرانسه در گزارشی در بارۀ لوازم آرایش در ایران، ظرفیت بالقوۀ این بازار را بسیار بالا می‌داند.

این گزارش گوشزد می‌کند که چون «محدودیت‌های اسلامی» فقط به صورت و دستان زنان... اجازۀ عیان شدن می‌دهد، در نتیجه لوازم آرایش صورت و دست - ناخن مصنوعی و لاک- در ایران فروش زیادی دارد.یک طراح جوان مد به اسم تینا زرین‌نام می‌گوید: «زن‌ها به محض این که صبح از خواب بیدار می‌شوند، آرایش می‌کنند». او می‌افزاید که آرایش آنان باید طوری باشد که حتماً دیده شود.

پگاه گشایشی- مدیر فروشگاه‌های زنجیره‌ای "سفیر"، یادآوری می‌کند که لوازم آرایش و عطر در اسلام ممنوع نیست.

٣٨ میلیون زن ایرانی، دومین بازار لوازم آرایش خاورمیانه و هفتمین بازار جهانی را تشکیل می‌دهند. رتبۀ اول در خاورمیانه از نظر حجم مالی بازار، متعلق به عربستان سعودی است.

به طور میانگین، زنان ایرانی یک ریمل را در یک ماه مصرف می‌کنند و زنان فرانسوی در عرض سه ماه.

مارک فرانسوی "لانکوم"، به تازگی موفق شد بعد از چند دهه غیبت، با تبلیغات نسبتاً گسترده به بازار ایران باز گردد. حدود چهارصد نفر از شخصیت‌های بانفوذ محافل تجاری و هنری ایران اخیراً به میهمانی "لانکوم" در تهران دعوت شده بودند. این شرکت لوکس فرانسوی تلاش فراوان کرده تا آگهی‌های خود را با معیارهای اسلامی تطبیق دهد.

"لانکوم"، یکی از شرکت‌های متعلق به گروه "اورئال" فرانسه است که خود نخستین شرکت لوازم آرایش جهان محسوب می‌شود.

محصولات یکی دیگر از شرکت‌های متعلق به اورئال- بخش "زیبایی" ایو سن‌لوران، نیز در ایران به فروش می‌رسد.

یکی از نمایندگان شرکت "لانکوم" به خبرگزاری فرانسه گفته است که بازار ایران در حال گسترش سریع است و مجموعاً در مقیاس چندصد میلیون دلار قرار می‌گیرد.

به نظر اهل فن، این بازار همچنان امکان رشد بسیار زیاد دارد. پگاه گشایشی می‌گوید: «مردها هم کم‌کم برای جوان ماندن به مصرف لوازم زیبایی روی می‌آورند».

خانم ویستا باور- بنیانگذار شرکت آرایشی "کاپریس"، معتقد است که هنوز برای گسترش محصولات لوکس، متوسط و رده پایین فضای زیادی هست. به گفتۀ او اگر گشایشی در وضعیت کشور به وجود آید، این بازار باز هم توسعه خواهد یافت.

خبرگزاری فرانسه می‌نویسد که مصرف زیاد این نوع محصولات در عین حال فرار از مشکلات و تنگناهای زندگی روزمره هم هست.


دست و پا نزدن :

اگر قبلا بود برای ناراحت نشدن آدم ها از خودم دست و پا می زدم.هزار جهد می کردم که ناراحتی از خودم را از اعماق دلشان بکشم بیرون و تا خنده به لبشان برنمی گشت ول کن ماجرا نبودم.اما حالا اوضاع عوض شده.انگار یک بی تفاوتی جانانه در عمق استخوانم رسوخ کرده است.از من ناراحتند و من دیگر دست و پا نمی زنم.دست و پا نمی زنم برای رفتن آدم ها.دست و پا نمی زنم برای از دست دادن موقعیت ها.دست و پا نمی زنم برای خشم ها،دوست داشتن ها،دوست نداشتن ها،دروغ ها،راست ها...آدم ها. یک بی تف...اوتی تاریخی در خونم شناور شده.می نشینم یک گوشه،آهنگ را در گوش هایم میزان می کنم و نمی شنوم.هیچ نمی شنوم.

شرط اول این روزها،دست و پا نزدن است.بر سر هیچ چیز نجنگیدن است.شرط اول نشستن در آفتاب است.پاها را دراز کردن و کشدار و رخوتناک به سیگار در تنهایی پک زدن و خیره شدن به دیوار سیمانی روبروست.این قسمت از روزنامه کسب و کار برای من تمام دنیاست.وقتی بین روز که آفتاب پخش شده ،گاهی بچه ها را می پیچونم،تنها بالا می روم و در آفتاب پخش می شوم کشدار،نرم،رخوتناک و دست و پا نمی زنم برای هیچ چیز این دنیا...این شانه بالا زدن ها قدم را محکم می کند...

تابستانه های تهران
تیر