مه ای طولانی برای علی کریمی:
(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشمهای تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنهت یه طرف میرفت و بعد پاهات اون طرفی میچرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسیها سلطان بود و سلطانی میکرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شمارهها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسهت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکیهای این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکیها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایهای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عربهای همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کرهایها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشندهت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستارههای آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازههای جدید رو فتح کنه و دلهای جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گهگاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذتهای لحظهای، استارتهای لحظهای و دریبلهای لحظهای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدمهای آینده، آدمهای آیندهنگری، آدمهای نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقیگری. تو از جنس همه ما بودی که گهگاهی رویایی داریم و گهگاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعدهش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همهچیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکیهای ایران و عصیان بچههای اعماق زندگی میکرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکتنشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشمها خیس و لبها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیشکش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دلهای ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقبتر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچجات نبود تشریفات آدم برندهها. به هیچجات نبود اخم و تخمِ آدمبرندههای قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصلهت ته کشید و فقط بازی کردی. گهگاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گهگاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و لهله نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)
به آب و رنگ و خال و خط که نه؛ راز جذابیت برای من در «تسلط» است. غلام رؤیت آنم که بر جذبهی خویش مسلط است. آن کس که بدارد و بداند که چه دارد. تو بگو یک جفت چشم زیبا فقط. یا طره گیسویی پرپیجوتاب. یا پوستی لطیف و شفاف. یا کلماتی فریبنده وناب. یا یکجور خندهی قشنگِ دلخواه. یا طرز خاصی از نگاه. اما بر همان که دارد آگاه است و مسلط. میداند که چگونه خیره شود، پلک بزند، گیسو افشان کند، سخن بگوید، بخندد.
چهطور میشود این یادداشت را خواند و گریه نکرد؟
آخرین نوشتهی آنماری یاسر، فیلمساز فلسطینی در فیسبوک به شعر میماند، او به نقل از دوستش در غزه آن لحظهی کذایی را، وقتی که ارتش اسرائیل تلفن میکند به ساکنان غزه و مژدهی بمباران میدهد، اینطور توصیف کرده:
اجازه دهید به شما بگویم که سختتر و جانکاهتر از مردن با موشکهای اسرائیل چیست. سختتر این است که تلفن که زنگ میزند، تلفنهای اتوماتیک ارتش اسرائیل باشد که از شما میخواهد خانه و زندگیتان را ترک کنید، چون تا ده دقیقهی دیگر بمباران میشود!
تصور کنید! ده دقیقه! و بعد همهی تاریخچهی زندگی شما از روی زمین پاک میشود! هدایایی که گرفتید، عکس بستگان و بچهها (مرده یا زنده) ... دلبستگیهات ... صندلیت! کتابهات، مجموعه شعری که تازه خواندهای ... نامهی خواهر تبعیدیت، یادگاری عشقت، بوی تخت، یاسمنهایی که از پنجرهی اتاق آویزان هستند، گیرهی موهای دخترت، لباسها، سجاده، طلاهای زنت، پساندازت ... تصور کن! همهی اینها به آنی از جلوی چشمت میگذرد!
بعد میروی سراغ جعبهی فلزی کهنهای که توش شناسنامهات را گذاشتی. دستآخر باید تصمیم بگیری. از خانهت بیرون بروی که در این صورت هزار بار میمیری و زنده میشوی یا که بمانی و یک بار برای همیشه بمیری.
یکی از مسافران هلندی پرواز مالزی که امروز دچار سانحه شد، قبل از پرواز از هواپیما تصویری منتشر کرده و نوشته "اگه گم شد این عکسشه" !!!
«خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال، کودکش را لمس کند.
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند.
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند
خدا کند کوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها.
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشکنند
و
تو
همچنانکه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری.
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور»
الیاس علوى
این که بدونی داری وقتت رو تلف کنی؛مطمءن باشی که می تونی دستت رو دراز کنی و مثلا سازت رو برداری توش فوت کنی،یا جزوه های آلمانیت رو برداری و بخونی یا بری بیست شفحه باقی مونده از هوسرل رو بخونی یا بشینی فیلم ببینی یا یه غلط دیگه ای بکنی ولی ترجیح بدی که همینطور که پات رو انداختی روی پات و سیگار می کشی به دزد زمان که لحظه هات رو ازت می بره پوزخند بزنی یعنی حالت خوب نیست.
پ.ن:
کاش دیشب توی برلین،کلن،بلفیلد،فرانکفورت یا یه شهر دیگه توی آلمان بودم. احتمالا الان تازه از خواب بعد از مستی بیدار میشدم و وسط شلوغی یه مشت رفیق،توی گرمی آغوش یه معشوق حداقل روی تختخوای که دور و برش گیلاس و بطریم افتاده بود دنبال کبریت یا فندکم می گشتم.
آقا صحنه های بعد از بازیشم سانسور شدنی نیست. دوست دختراشون رو بغل کردن. می بوسن آرژانتینیام اشک می ریزند. اینا رو واقعا سانسور می کنند بعد آدم فکر می کنه مثلا کسی شلوازش رو در آورده و کلا دارند گروپ می کنند وسط میدون. اونم کلا تا حالا به دقیقه صحنه آغوش و بغل و اینا سر جمع نداشته. واقعا چرا سانسور می کنند؟
فوتبال با هیجانش زیباست ، با هیجانش میلیونها نفر را شیفتهء خودش کرده ، با ظرافتها و زیبایی ها و شعبده های بازیکنان خلاق و تکنیکی که فوتبال را شبیه موسیقی میکنند ، شبیه نقاشی ، شبیه هنر ... و فوتبال آلمان علیرغم قابل احترام و تحسین برانگیز بودن چهار دوره آقای فوتبال دنیا شدن به نظرم فاقد تمام چیزهایی ست که گفتم لذا حتتا قهرمان شدن کلمبیا و الجزایر هم خوشحال کننده تر از جام بالای سر بردن ژرمنربات ها بود ، دیگر چه برسد به آرژانتین و هلند ... در هر حال تمام شد و رفت تا چهارسال بعد و ضیافت فوتبال در سرزمین تزارها و زنان قد بلند خوش اندام روسی ! اگر زنده بودیم باز هم طرفدار هلند خواهیم بود و احتمالن باز هم شاهد قهرمانی آلمان ! بس که همیشه عقلانیت و انضباط و دیسپلین ترتیب احساس را داده و کماکان خواهد داد ! والسلام
برون ریزی عبارتست از بیرون پاشیدن آن چه آدم احساس می کند کم ترین اهمیتی ندارد؛ برای بدست آوردن فضای بیشتری تا بتواند چیز مهم تری را پنهان کند.
دارم به این فکر می کنم که یک جورهایی این برون ریزی یک مکانیزم دفاعیست که مانند مفهوم جامعه مدنی دارد عمل می کند:یک واسطه بین مردم و هسته اصلی و مرکزی نظام سیاسی. آدم ها به طور ناآگاهانه ای آن را انتخاب می کنند. یکی از دلایل ترسیدنم از آدم هایی که به نظر می رسد توی خودشان هستند و دارند در سکوتشان کارهایی جدی می کنند،علاوه بر غیرقابل اعتماد بودن همه اشکال رازورزی،را به خوبی میشود در شانینگ دید. جایی که یک نویسنده متوسط در سکوتی که تنها با ناتوانیش پر شده است در حال پروراندن موجود وحشتناکیست که برای فاجعه آماده میشود.
مادر، همه جوره اش خوب است، ولی مادرهای خودخواه بهترند. آن مادرها که دلشان، بندِ دل بچه هایشان نیست، با دوستهایشان می روند سفر، به ناخن هایشان لاک می زنند، مانیکور و پدیکور می کنند، می روند باشگاه ورزشی و اندامشان را روی فرم نگه می دارند؛ آن مادرها که از ته دل می خندند، بازیگوشند، عشوه گری می کنند، که همانقدر که مادرند، معشوق و همسر وکودک هم هستند.
مادرهایی که بچه ها را قال می گذارند و با پدرها یواشکی بیرون می زنند برای یک شام دونفره، آن ها که وقتی فرزندشان دیر می کند، به جای... آماده شدن برای زنگ زدن به پلیس و سرزدن به اورژانس بیمارستان ها،خوشدلانه می گویند:« بی خبری خوش خبریه!» مادرهایی که یک عمر، با یک بشقاب غذا و یک دیگ پر از دلشوره، دنبال بچه هایشان راه نمی افتند و بعدها با گفتن این جمله، یک دنیا احساس گناه را بر سر آنها آوار نمی کنند که: «من همه زندگیم رو به پای شماها ریختم!»
مادرهایی که علایق شخصی خودشان را دارند، کتاب می خوانند، نقاشی می کنند، ساز می زنند و در کهنسالی، آنقدر دوست و آشنا و تفریح برای خودشان دست و پا کرده اند که سرشار از بغض و انتظار در چاردیواری غمبار خانه ننشینند و دقیقه های تنهایی و ملال را با گله از بی مهری فرزندان رَج نزنند.... آن مادرهای کمیابی که «زندگی» می کنند و می گذارند بچه هایشان هم «زندگی» کنند، نفس بکشند، تجربه کنند، زمین بخورند و آنها، جای دلواپسی و سرزنش، با عشق، با چشمهایی که مشتاقانه می درخشند، تلاش برای برخاستن و باز افتان و خیزان به راه افتادن شان را، از دور نظاره می کنند؛ چرا که ایمان دارند «زندگی»، این قشنگ ترین هدیه ای که به فرزندانشان بخشیده اند، بی هیچ نیازی به دلواپسی آنها، بی هیچ نیازی به قربانی شدن شان، سخاوتمند و آزاد، در وجود این ماجراجویان کوچک، به رشد و بالندگی اش ادامه می دهد.
آدمیم که با هر شرایطی هیچ وقت دوست ندارم کارم به اما و اگر بکشه، تا جایی که جون دارم و مغزم کار میکنه روی هدفم برنامه میریزم! و شکست هامو هم حتی شیرین فرض می کنم به خصوص وقتی دیدم یه جای کار خودم لنگیده و ندیده بودم!
اما وقتی کار به سکه بکشه، اگه کار به پنالتی بکشه، اگه کار جایی باشه که هیچ ارتباطی به برنامه ریزی و تلاشت نداشته باشه، حیطه اختیارت روش صفر باشه...
واقعاً اگر توی دلت نتونی دعا کنی، اگه حتی به یه چیز فرضاً دروغی پناه نبری چطور می خوای اون لحظات امید رو توی دلت زن...ده نگه داری؟
ما فارغ از هر فلسفه و علمی، فارغ از هر منطقی، لحظه های زیادی هست که هیچ چیزی در اختیار ما نیست و دستمون از همه چی کوتاهه...
لحظه هایی که یه جایی برای آویزون شدن می خوایم تا نیوفتیم، لحظه هایی که مستأصل شدیم! لحظه هایی که دنبال چیزی به اسم امید می گردیم...
من برای زندگی کردن نیاز ندارم تمام رازهای دنیا رو بدونم یا تمام نظریات راسل و هاوکینگ و ابوعلی سینا و سقراط و شریعتی رو بخوونم، اما برای زندگی کردن نیاز دارم دست کم فکر کنم حتی جایی که هیچ چیزی در اختیارم نیس یه طنابی برای نیوفتادن هست...
من امید محور زندگی می کنم، چون عادت کردم بهش
پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کمتر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سالها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بیفایده بود. ذهنش نمیتوانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادلهی ذهنیاش ساده است: ایران جاییست که تمام خانوادهاش در آن زندگی میکنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی...تواند خانوادهاش را ببیند.
با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش میگفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.
حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسویاش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران میپرسند. میخواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچاننژاد (بازیکن مورد علاقهاش) را با دقت دنبال میکند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آیندهاش، خانوادهاش و ریشههایش سوال میکند و پاسخها را با دوستانش به اشتراک میگذارد. میگوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانوادهاش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.
معجزهی فوتبال غیر از این است؟
قلمفرسایی بیفایدهست. مهاجر نامرئیست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانیست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیلکرده و بیسواد، دیده نمیشود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایهاش اما همه جا هست، سنگین و غمآلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را میداند. مهاجر، در بهترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفیست، زیرا مهاجر نمیماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایها...ش ساکنِ همهی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف میزنند، انگار مهاجرانِ همهی دنیا را میگویند، انگار ما را میگویند. و وقتی مهاجری غرق میشود، کسی درونِ ما عزادار میشود. زیرا که ما سایههایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایههایِ ما بر همهی مرزها و شهرها و کشورها افتادهاست، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بیآنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلمفرساییِ من؟ و اینکه هر طور مینویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق میشود و زیرِ آب صدا به صدا نمیرسد. و وقتی مهاجری غرق میشود کسی درونِ ما میگرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایهای را باختهایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شدهاست، ما توانستهایم، آنها نتوانستند. مهاجر گونهی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق میشود و حبابِ سرگردانی که به این کرهی خاکی میماند کنارِ انگشتش میترکد.
شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!
منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1
هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!
آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...
یه مقاله ای بود از خانم روانشناس امریکایی که بحثی داشت با این مضمون که در زندگی مدرن در هر سطح طبقاتی که باشی احساس بازنده بودن داری چون از طریق رسانه ها، الگو های موفقیت پول بیشترو و مقام بالاتر و همسر زیباتر و ...چنان طراحی شده که همیشه بالادستی وجود دارد و به همین علت احساس رضایت از زندگی رخ نمی دهد و در این جامعه مدرن همه احساس بازنده بودن دارند.
تا قبل از خواندن این مقاله هم زیاد می شد که من ، خودم و بقیه آدمها را در دو دسته برنده و بازنده تقسیم کنم و حالا مدتی است که د...ر تلاشم دست از این خط کشی بردارم اما دیدن یک دوست قدیمی ماجرا را برایم تازه کرد
این رفیق ما پسر خوش قد و بالایی بود، تحصیلات خوب، خانواده خوب و برخورد خوبی داشت، هم دخترها و هم پدر های دخترها، جذب او می شدند،به شدت شرایط همسر ایده آل را داشت و پر از داستانهای این چنینی بود، بعد از بیست سال دیدمش، حالا مرد میانسال جذابی بود ، با همسر و فرزندان ، بدون شغل مشخص، با وضعیت مالی متزلزل و درگیری با همسر و خانواده اش
در این ملاقات من تمام مدت سعی می کردم ، کلمه بازنده را از ذهنم دور کنم اما هرچه او بیشتر حرف می زد این حس در من قوی تر می شد، وقتی که رفت اینقدر تمام خانه را صدای افکار نا امیدش پر کرده بود که پنجره ها را باز کردم، شمع و عود و اسفند روشن کردم و موزیک گذاشتم
و متوجه مشکل شدم، اصلا حرف جدید و کشف جدیدی نبود، شیوه تفکر ماست که وضعیتمان را معلوم می کند، بیست سال فرصت زیادی بود تا او با این افکار مسموم و کلیشه ای خود را به چنین وضعیت نامناسبی برساند:
همه آدما بدن، همه می خوان سر آدم کلاه بذارن، زنا فقط می خوان افسار مردو بگیرن، همه دوستا بی معرفتن، آدم به هیچکس نمی تونه اعتماد کنه، از همه جا منو بیرون می کنن چون آدم رکی هستم
داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمیدانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصیمان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسیمان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...
« پس هر کسی سنگی میانداختند.
شبلی موافقت را گلی انداخت.
حسین منصور آهی کرد.
گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معنی است؟
گفت: از آن که آنها نمیدانند معذورند. از او سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت»
یهوقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی میخواد. از اون بغلها که میدوئی و میدوئی و میدوئی و محکم و سفت بغل میگیری طرفت رو. نه از این بغلهای الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچهجان.
یه وقتایی به من میگی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت میری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، میگی چشماتو ببند و بعد میدوئی طرفم.
حالا، امشب که پنجساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظهی اولین مواجههی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوقزده و شگفتزده و خیلی چیزای خوب زدهم هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که میگی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بستهی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم میشی، دستامو میارم جلو، تن کوچیکتو نگه میدارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
میترسم آخه... میترسم بیفتی، میترسم به جایی بخوری، میترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، میترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کلهخر عزیز مث فرفره میدوئی، میندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین میشم، میخندی.
مهم اینه که تو هنوز نمیترسی.
تولدت مبارک.
دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشیهای موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه میکرد و تشویق. میدونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع میدونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل میزنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیهای ه که ماها نداریم؛ همون روحیهای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خمودهایم. خیلی راحت نا امید میشیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی میکنیم. خیلی راحت استتوسهامون متمایل میشه به همون رویهای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بیادبی، و بعدش جملههای همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچکدوم از این سالها نبوده، اونچیز واژههایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکستناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".
با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ
آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....
بنجامین فرانکلین
میروید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ میتراشید. هفته بعد برمیگردید و کندو رو وارسی میکنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفتهست. اصل داستان در همین بازسازی جمعیست.
علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .
در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام
زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند
آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند
شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نقنقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگهای تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و اینکارهایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکستها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.
آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت، هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .
تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.
در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقهی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که میشود، او همان کسیست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقهی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد میکشید که تیمش را به جلو بخواند، وقتی دقیقهی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکنش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقهی 90 دوربینها نشانش دادند که خیسی باران و عرق تنش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمیشود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جامجهانی بدرخش!
دوستت داریم و ممنون
دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم میشود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمیآید. عضوی که باعث میشود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج میشود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...
" اوج مردانگی دانمارکی ها در بازی با تیم ملی فوتبال ایران در سال 2003 " + ویدئو
((شاید این تصویر رو خیلی ها ندیده باشند یا خیلی ها هم دیدن اما یادشون رفته....))...
مصرف در این منطقه، متعلق به عربستان سعودی است. در حالی که به طور متوسط زنان فرانسوی یک ریمل را طی سه ماه مصرف میکنند، ایرانیان آن را یک ماهه به مصرف میرسانند. این بازار پررونق، شرکتهای بزرگ دنیا را سخت به طمع انداخته است.
خبرگزاری فرانسه در گزارشی در بارۀ لوازم آرایش در ایران، ظرفیت بالقوۀ این بازار را بسیار بالا میداند.
این گزارش گوشزد میکند که چون «محدودیتهای اسلامی» فقط به صورت و دستان زنان... اجازۀ عیان شدن میدهد، در نتیجه لوازم آرایش صورت و دست - ناخن مصنوعی و لاک- در ایران فروش زیادی دارد.یک طراح جوان مد به اسم تینا زریننام میگوید: «زنها به محض این که صبح از خواب بیدار میشوند، آرایش میکنند». او میافزاید که آرایش آنان باید طوری باشد که حتماً دیده شود.
پگاه گشایشی- مدیر فروشگاههای زنجیرهای "سفیر"، یادآوری میکند که لوازم آرایش و عطر در اسلام ممنوع نیست.
٣٨ میلیون زن ایرانی، دومین بازار لوازم آرایش خاورمیانه و هفتمین بازار جهانی را تشکیل میدهند. رتبۀ اول در خاورمیانه از نظر حجم مالی بازار، متعلق به عربستان سعودی است.
به طور میانگین، زنان ایرانی یک ریمل را در یک ماه مصرف میکنند و زنان فرانسوی در عرض سه ماه.
مارک فرانسوی "لانکوم"، به تازگی موفق شد بعد از چند دهه غیبت، با تبلیغات نسبتاً گسترده به بازار ایران باز گردد. حدود چهارصد نفر از شخصیتهای بانفوذ محافل تجاری و هنری ایران اخیراً به میهمانی "لانکوم" در تهران دعوت شده بودند. این شرکت لوکس فرانسوی تلاش فراوان کرده تا آگهیهای خود را با معیارهای اسلامی تطبیق دهد.
"لانکوم"، یکی از شرکتهای متعلق به گروه "اورئال" فرانسه است که خود نخستین شرکت لوازم آرایش جهان محسوب میشود.
محصولات یکی دیگر از شرکتهای متعلق به اورئال- بخش "زیبایی" ایو سنلوران، نیز در ایران به فروش میرسد.
یکی از نمایندگان شرکت "لانکوم" به خبرگزاری فرانسه گفته است که بازار ایران در حال گسترش سریع است و مجموعاً در مقیاس چندصد میلیون دلار قرار میگیرد.
به نظر اهل فن، این بازار همچنان امکان رشد بسیار زیاد دارد. پگاه گشایشی میگوید: «مردها هم کمکم برای جوان ماندن به مصرف لوازم زیبایی روی میآورند».
خانم ویستا باور- بنیانگذار شرکت آرایشی "کاپریس"، معتقد است که هنوز برای گسترش محصولات لوکس، متوسط و رده پایین فضای زیادی هست. به گفتۀ او اگر گشایشی در وضعیت کشور به وجود آید، این بازار باز هم توسعه خواهد یافت.
خبرگزاری فرانسه مینویسد که مصرف زیاد این نوع محصولات در عین حال فرار از مشکلات و تنگناهای زندگی روزمره هم هست.
دست و پا نزدن :
اگر قبلا بود برای ناراحت نشدن آدم ها از خودم دست و پا می زدم.هزار جهد می کردم که ناراحتی از خودم را از اعماق دلشان بکشم بیرون و تا خنده به لبشان برنمی گشت ول کن ماجرا نبودم.اما حالا اوضاع عوض شده.انگار یک بی تفاوتی جانانه در عمق استخوانم رسوخ کرده است.از من ناراحتند و من دیگر دست و پا نمی زنم.دست و پا نمی زنم برای رفتن آدم ها.دست و پا نمی زنم برای از دست دادن موقعیت ها.دست و پا نمی زنم برای خشم ها،دوست داشتن ها،دوست نداشتن ها،دروغ ها،راست ها...آدم ها. یک بی تف...اوتی تاریخی در خونم شناور شده.می نشینم یک گوشه،آهنگ را در گوش هایم میزان می کنم و نمی شنوم.هیچ نمی شنوم.
شرط اول این روزها،دست و پا نزدن است.بر سر هیچ چیز نجنگیدن است.شرط اول نشستن در آفتاب است.پاها را دراز کردن و کشدار و رخوتناک به سیگار در تنهایی پک زدن و خیره شدن به دیوار سیمانی روبروست.این قسمت از روزنامه کسب و کار برای من تمام دنیاست.وقتی بین روز که آفتاب پخش شده ،گاهی بچه ها را می پیچونم،تنها بالا می روم و در آفتاب پخش می شوم کشدار،نرم،رخوتناک و دست و پا نمی زنم برای هیچ چیز این دنیا...این شانه بالا زدن ها قدم را محکم می کند...
تابستانه های تهران
تیر