زن را باید بلد بود

من میخواستم او به خاطرِ من با زمین و زمان بجنگد.دلم میخواست برای داشتنم با خودم هم گلاویز شود.دلم میخواست وقتی میگویم :نه،من نیستم!
دستهای مردانه اش را روی شانه هایم فشار دهد،بگوید:نه،نمی گذارم.جای تو هم اینجاست!
من هم از روی زنانگی از روی همه ی نبودن هایش فریاد بزنم:نه،نمی خواهمت.
بعد این موقع ست که بی درنگ به گریه خواهم افتاد.
این ذاتِ زنانگی ست،تقابل عشق و عقل آنها را به گریه می اندازد.زنها از نبودن،از خستگی و البته هزار چیزِ دیگر به گریه خواهند افتاد....
بعد این موقع است که باید آنها را بلد بود،با دقت،با لطافت.
باید انگشتهایت را مثل برگی آرام بسترِ شبنم های ناگهانیِ چشمهایشان کنی.همینطور بی صدا به چشمهایشان خیره بمانی بی کلامی شاعرِ شعرِ چشمهایشان باشی...(مطمئنم اتفاق خوبی خواهد افتاد)
زن را باید بلد بود.
درست مثلِ باران و پاییز...
زنها تکه ی گم شده ی طبیعت اند...
و درست مانند طبیعت برای هیچ اتفاقی خبر نمیکنند!
نیلوفر غزاله



کافکا زمانی گفت نوشتن بیرون‌پریدن از صف مُردگان است. و خواندن، در این میان، شاید چیزی باشد چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر به گمنامی در دلِ ازدحامِ پُرهمهمه‌ی یک جمعیت.



حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بیشتر بچگی‌م در یک حالت مشخص گذشته: تعجب. تقریبا از هرچیزی متعجب می‌شدم. از اینکه چرا زن‌ها و مردها برای بچه‌دار شدن باید مهمونی به اون عریض و طویلی بگیرن، چرا ما نمی‌تونیم یه بز سیاه تو خونه‌مون داشته باشیم که نقاشی هایی که خوب نشدن رو بدیم بخوره، چرا فقط زن‌ها رو به فامیل شوهرهاشون می‌شناسن نه مردها رو به فامیل زن‌هاشون، چرا آدم باید حتا با اونایی که دوست‌شون نداره هم خوب تا بکنه، چرا وقتی خیلی صادقانه به آدما می‌گیم که درباره‌‌شون چی فکر می‌کنیم ...پدرومادرمون به جای اینکه ازمون تشکر کنن دعوامون می‌کنن و سرآخر اینکه چرا شیراز رودخونه نداره. برای من که بچه‌ی اهواز بودم و بیست دقیقه طول می‌کشید تا با ماشین از روی کارون خروشان گل‌آلود رد بشم و به اونهمه کوسه‌ای فکر کنم که داشتن اون زیر برای خوردن‌م دندون تیز می‌کردن و بعد ساکن اصفهانی شده بودم که زاینده‌رودش اگرچه سرکشی و افسار گسیختگی کارون‌م رو نداشت اما رود باوقاری بود که آروم از زیر پل‌های مجلل‌اش می‌خرامید و با خودش دل می‌برد، رودخونه جزء جدایی ناپذیر شهر به نظر می‌رسید. رودخونه داشتن شهر همون قدر برام بدیهی بود که مادر داشتن بچه یا دم داشتن گربه. اولین بار که شیراز رو دیدم هی صبر کردم تا ببینم رودخونه‌اش چه شکلیه و به قشنگی کارون و زاینده رود هست یا نه و وقتی فهمیدم شیراز رودخونه نداره درست همون‌قدر تعجب کردم که وقتی فهمیدم دایی‌م مثل من و برادرم بچه‌ی مامانم نیست تعجب کرده بودم. به نظرم امکان نداشت شهری بتونه بدون رودخونه زندگی کنه. انگار که بخواد بدون هوا یا بدون آفتاب دوام بیاره.
حالا اما زنده رود مرده و کارون مثل شمعی در جوار مرگ ملول و با سحر نزدیکه و دستش گرم کار مرگ. تحلیل رفته و لاغر و محتضر زیر آفتاب خوزستان دراز کشیده و به بخل آسمون چشم دوخته. رودخونه‌های زندگی‌م دارن یکی یکی از دست می‌رن و بدتر از همه اینکه امیدی هم به پرآب شدن دوباره شون نیست. رویاهای کودکی م قطره قطره از لای انگشت‌های بزرگسالی‌م می‌چکن و برای خدا می‌دونه تا کی توی خشکی زمین گم می‌شن.

سارا کریم زاده



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد