مهام و مردم


یه شوخی قدیمیه که میگن یک روز دو تا پیرزن توی یکی از تفریحگاه های کوه های کتاسکیلز نشسته بودن، یکی به اون یکی می گه: «ببین، غذای اینجا واقعاً وحشتناکه». و اون یکی میگه: «آره، میدونم، تازه… پرسهاش هم کوچیکه» خب، در واقع حس من هم به زندگی یک همچین چیزیه. یعنی یک زندگی پر از تنهایی با بیچارگی، عذاب و بدبختی که تا چشم به هم بزنی، گذشته. یک شوخی دیگه هم هست که خیلی برام مهمه و میگن مال گروچو مارکسه. اما فکر میکنم ریشه اش برمی گرده به کتاب فروید درباره ی شوخ طبعی و رابطه اش با ضمیر ناخودآگاه. الان براتون میگم: «هیچوقت نمیخوام عضو انجمنی باشم که آدمی مثل من رو به عضویت بگیره». این شوخی کلیدی خاص دوره ی بلوغ و روابطم با زنهاس. میدونین، این اواخر چیزهای عجیب غریبی به ذهنم اومده، شاید دلیلش چهل ساله شدن باشه. حدسم اینه که دارم وارد یک بحران یا چیزی تو این مایه ها میشم، نمیدونم، نگران قضیه ی سن و سال نیستم. از اون جور آدمها نیستم، میدونین، دارم کچل میشم، اما این موضوع کمترین اهمیتی برام نداره. فکر میکنم… هر چی سنم بالاتر میره بهتر میشم، می دونین؟ به نظرم بر خلاف چیزهایی که میگن مثلاً موی خاکستری متین و سنگینه، من دارم از اون کچل های جذاب میشم. با اینحال شبیه هیچکدوم این آدمها نیستم. مگر اینکه یکی از اونهایی بشم که همینطوری که تفشون از گوشه ی دهنشون آویزونه، با یک ساک خرید میپیچن تو یک کافه و درباره ی سوسیالیسم دادِ سخن میدن. [آهی میکشد.] من و آنی به هم زدیم اما من… من هنوز نمیتونم از سرم بیرونش کنم. می دونین دارم جزئیات این رابطه رو توی ذهنم بالا و پایین میکنم و زندگی ام رو مرور می کنم. میخوام بدونم این رابطه از کجا خراب شد، می دونین، یک سال پیش… عاشق هم بودیم. می دونین، این… این خیلی مسخرها س، آدم بدعنقی نیستم. [میخندد.] گمونم بچه ی کمابیش خوشبختی بودم؛ البته فکر میکنم. دوره ی جنگ جهانی دوم توی بروکلین بزرگ شدم




سومین یکشنبه ی جولای هر سال کارگران کارخانه تولید تیرآهن و کارخانه فولاد شهری به نام ماگنیتوگورِسک در روسیه ساخته شدن شهرشان را جشن می گیرند. شهر آنها تنها به سبب تولیدات باارزشش معروف نیست. نیمی از ماگنیتوگورسک در آسیا قرار دارد و نیمی دیگر در اروپا. این شهر که در آغاز دهه سی میلادی ساخته شده از آغاز قرن بیست و یکم به طور متوسط هزار نفر از کارگران کارخانه هایش را اخراج کرده. یعنی از آغاز قرن دست کم چهارده هزار کارگر اخراج شده اند، رقمی تقریباً برابر با یک ششم کل کارگران شهر. این عکس را در سومین یکشنبه جولای 2012 عکاسی به نام سرگی کاپوخین انداخته. ولی مجله ای که او را به آن شهر فرستاده بوده از چاپ کردن این عکس در گزارش خود سرباز می زند. به عکس نگاه کنید. شاید زنهای میان سالی که دور از همکاران خود در پشت بام یک مجتمع غروب را تماشا می کنند و بی جا رو جنجال روز افتتاح شهرشان را جشن می گیرند نماینده های خوبی برای کارگران آغاز هزاره سوم باشند. آدم های چاقی با لباس های ارزان و پر زرق و برق. کارگرهایی که گرسنگی مسئله اصلی زندگیشان نیست. حتی می توانند هفته ای یک بار به رستوران بروند و احتمالاً هر شب هر چه قدر بخواهند مشروب می نوشند و غذا می خورند و خدا را برای اینکه هنوز اخراج نشده اند شکر می کنند. آنها سند خوبی برای دگرگونی شمایل طبقه کارگرند. کارگرانی که با اندوه چشم انداز دود گرفته شهری را نظاره گرند که خود در کوره های آن کار می کنند. آنها می دانند از هر شش نفر ساکن این شهر یکی مجبور بوده خانه خود را رها کند و در شهر دیگری دنبال کار بگردد. این عکس وقتی برایم جالب تر شد که فهمیدم در ماگنیتوگورسک تنها تعطیلات رسمی به غیر از یکشنبه ها محدود می شود به روز کریسمس و یک روز پیش از یکشنبه سوم ماه جولای. این شهر از تقویم ملی روسیه پیروی نمی کند و این اتفاق ده سال است که رخ داده. کارگران ماگنیتوگورسک تنها دو روز تعطیلی در سراسر سال دارند و اجازه یک هفته مرخصی در سال که آن هم بدون حقوق است. روسیه ی بعد از اتحاد شوروی، چه کشور عجیب و غریبیست. با این حال چرا هنوز خیلی ها به این فکر نمی کنند آنچه در اتحاد شوروی مخوف بود نه کومونیسم که سوی تاریک خلق و خوی روسی بود. اخلاقی که در روسیه پوتین هم به همان قوت وجود دارد. اما بیایید به مسئله ی دیگری که شاید مهمتر باشد فکر کنیم: زندگی چند نفر از ما شبیه کارگران ماگنیتوگورِسک است؟ شاید حتی ما سخت تر از آنها زندگی می کنیم.... مهام میقانی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد