باقرلو و بزرگیان و...

میدان فاطمی را که دور میزنم ترافیک میشود غیر عادی ... ردش که میکنم و رو به پایین می افتم توی زرتشت تازه دلیل ترافیک غیرعادی را می بینم ... خانم قد بلند زیبایی با لباس گرم و ضخیم روسی مانند و ماشینهای بوق بوق و راننده های خیّر و انسان و همنوع دوستی که دلشان نمی آید همشهری مونثشان توی سرما بماند ... یکیش سمند نقره ای تیونینگ شده ای است با رانندهء جنتلمن حدود 45 ساله اش با موهای جو گندمی و لباسهای شیک و سیگار قهوه ای احتمالن کاپتان بلک اش ... از آن مردهای خانواده ... از آن کارمن...دهای نسبتن رده بالا که همیشه یک حلقهء نازک به دست چپشان دارند و سمت راست کیف پولشان جایگاه ازلی ابدی عکس همسر با اصل و نسب و جا افتاده و دختر موطلایی نازشان است ... از آن نماینده ها و نمادهای طبقهء متوسط رو به بالا با حساب بانکی قابل قبول و مسافرت و خورد و خوراک مطلوب و خانه ای حوالی جنت آباد یا سعادت آباد ... اما توفیری نمیکند ، ما همینیم و کاریش هم نمیشود کرد ... وختش که بشود ترمز می زنیم ، بنز و بی ام دبلیو و سانتافه و سمند و پراید و پیکان و موتور هم ندارد ... مجبوریم ترمز بزنیم ... ما اینطوری بزرگ شده ایم ... ما اینطوری کوچک شده ایم ... در مملکتی که همیشه هیچوخت هیچچی سر جاش نیست ... مجبوریم ترمز بزنیم ... می فهمی ؟ مجبوریم ... 

 

 

آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده … !
از آدم بی خطا می ترسم ... از آدم دو خطا دوری می کنم ...اما پای آدم تک خطا می ایستم…!
رضا امیرخانی 

 

 

«اتهام اصلی بابک زنجانی بازنگرداندن 8 تریلیون و 507 میلیارد و 800 ملیون تومان به خزانه دولت است»

-دریادار سیاری: ملت [ایران(ب.ز)] در مقابل تحریم ها خم به ابرو نیاورده است.
-امام جمعه کرمانشاه: تحریمها علیه [ایران(ب.ز)] نوعی برکت است.
-فرماندار تویسرکان: مقاومت در مقابل تحریم‌ها به برکت مکتب [امام(ب.ز)] است....
-امام جمعه احمدآبادمستوفی: تحریم ها نشانه قدرت دشمن نیست، بلکه نشانه قدرت [ایران(ب.ز)] است.
-جنتی: نظام و [مردم(ب.ز)] در برابر تحریم ها ایستادگی می کنند.
-امام جمعه مشهد: مقاومت در برابر تحریم ها درس بزرگ [عاشورا(ب.ز)]
-احمدخاتمی: تحریم‌ها اقتصاد غرب را فلج‌ کرد.
-شریعتمداری: اثرگذاری تحریم‌ها حرف دشمن است.

همیشه نه ، ولی گاهی میان بودن و خواستن فاصله می افتد،
بعضی وقتها هست که کسی را با تمام وجود می خواهی ولی
نباید کنارش باشی...

زویا پیرزاد ــــ مثل همه عصرها 

 

 

 

ما تاییدکنندگان همیشه‌ی تاریخ از روز اول محافظه‌کار مادرزاد نبودیم؛ برداشتند دست انداختند گردن‌مان و گفتند نظرت را بگو. فکر کردیم خب جواب سوال را بدهیم. گفتیم و از بهشت رانده شدیم. بعدترها که بزرگ شدیم٬ سرفرصت وقتی آتش‌ها خوابید و دودها پاک شد٬ تازه دوزاری‌مان افتاد که چرا محافظه‌کاران همیشه محبوب‌تراند٬ چرا اینقدر لایک می‌گیرند و روی دوش‌ها حمل می‌شوند. خام بودیم٬ جوانی کردیم٬ بیایید شطرنجی‌مان کنید.
 

 

 

در خبرهاى دیروز آمده بود که فرمانده قرارگاه بسیج فلان جا در نزدیکى میدان آزادى اعتراف کرده که روز ٢٥خرداد به مردم از پشت بام آن پایگاه شلیک شده است.
اهمیت نمادین آن پایگاه به بعدازتیراندازى برمى گردد. به چهارسال بعد آن و حتى امروز. آن پایگاه بسیجی که از روی پشت بامش به مردم در خرداد ٨٨ شلیک شد، ستاد انتخاباتی جلیلى شد.
فضاها و مکان ها، به جز اشغال جغرافیایی محیط، دربردارنده زمان و تاریخ اند. بسیاری از زمان ها و دوره ها از طریق مکان ها شناخته و متمایز می شوند. مثلا درک ما از... زمان صفویه ، بسیار به میدان امام اصفهان باز می گردد.
آن پشت بام نماد ونشانه ای است روشن از سرکوب مردم. اینکه رییس جمهور از ساختمانی به کاخ ریاست جمهورى مى رفت که از پشت بامش به مردم شلیک شده است، واجد معانى مهیب برای ما و خود، موضوعى تاریخى بود. یادمان نرود انقلاب ٥٧ از پشت بام مدرسه علوى کج و زشت شده است.
سیاست را باید از پشت بام ها به داخل خیابان دوباره برگرداند؛ از استعلاى قدرت به انضمام مردم. کسى صلاحیت حاکم شدن را دارد که به خیابان و مردم پیوند بخورد.
اکنون مهم نیست که به روحانى رای داده ایم یا نه؛ مهم اینست که امروز او را رییس جمهورمان می دانیم یا نه. این اتلاق به مکانى باز می گردد که او بعد از انتخابات، انتخاب مى کند: روی پشت بام یا وسط خیابان. 

 

 

خواستم بگویم حسین زمان نیز به سبز ارادت دارد . آقایان خبره در مصادره اسامی توجه داشته باشند این نام و نام خانوادگی من در شناسنامه است کاریش هم نمیشه کرد . یک بار تو یکی از شهرها بخاطر جعل نام میخواستند من را تنبیه کنند که خداوند به دادمان رسید گفتم شاید باز عصبانی بشوند ، توضیح دادم . 

 

 

وطن، همان صداها و چهره هایى است که در لحظات احتضار لمس مى شود. برخلاف تمامى ادعاهاى وطن پرستانه ، وطن دوستى در درون غریزه مرگ معنا مى گیرد. مى توان مدعى شد که وطن ارتباط عمیقى با مرگ دارد. جاهاى زیادى و بهترى براى زندگى کردن هست، اما آنچه ما را به سمت سرزمین مادرى می کشاند نه شکوه افسانه اى یا واقعى آن که ترس از مرگ است. در واقع تنها یک جا براى مردن هست. خیل عظیمى براى زندگی بهتر مهاجرت مى کنند؛ همانهایى که غریزه مرگ شان پس از سفر آنها را مدام به سمت خانه مى کشاند.
داستان ما... با میل به مهاجرت از وطن و درعین حال میل بازگشت به وطن، جلوه اى است از مناظره بى امان اروس(غریزه زندگى) و تاناتوس(غریزه مرگ).

نسرینا رضایی

اصلا فراموشش کن! تاریکی و سرفه های زمستان را. سردی صندلی های چرم تاکسی و بخار شیشه ها را. اصلا فراموش کن که تهران مریض شده و نفسمان بالا نمی آید. تو شانه هایت را به من قرض بده تا بوی تنت را ببلعم و سکوتت را در نگاهت گره بزنم و آرامش یک فصل را از دست هایت بگیرم. بیا سردمان بشود، من به تو گره بخورم و تو دستهایم را با داغی بازدم نفسهات گرم کنی. اصلا فراموشش کن که آمریکای لاتین کجای نقشه است، بگذار نقشه ی تنت را یاد بگیرم. از قلبت شروع کنم و به نبض شاهرگت برسم. چشم بسته نشانی لبهایت را بدانم و پوست تنت را رج بزنم. اصلا فراموش کن که پوتین های چریکی ام سوراخ شده. من مقابل تو خلع سلاح عالمم! اصلا این جنگ تن به تن را فراموش کن! بیا، بی آنکه سربازی جان بدهد، تنم را استثمار کن. زمستان دارد از پنجره نگاهمان می کند، پرده را بی انداز!

...

همانقدر که بزرگم می‌‌کند
و شاد
و امید وار
همانقدر هم تحقیرم می‌‌کند
و مایوس...
و غمگین
یک روز خوشبخت‌ترین آدمِ روی زمین
یک روز
بی‌ ثبات
بی‌ اراده
بلاتکلیف می‌‌شوم
یک روز عاشقِ شاعر
یک روز شاعرِ عاشق

یک روز
بیزار از هر چه حرفِ قشنگ
بی‌ کلام‌ترین می‌‌شوم
تو با منی
خاطراتت با من
تمام این دنیا با من است
عجیب در کنارِ تو
تنها
و تنهاتر
و تنهاترین میشوم
و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است
هر روز ، بیش از روزِ پیش
از این زندگی‌ سیر می‌‌شوم 

 

 

 

ﺗﻮﯼ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﯽ . ﺣﺴﺎﺑﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﯽ . ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﻩ ﯼ
ﺯﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﯽ . ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮﺟﻪ ﺑﺰﻧﯽ ﺗﻮ ﻃﺮﻑ، ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﺵ، ﺗﻮ
ﺭﻭﺣﺶ .ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻫﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﮕﺎﺵ
ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ، ﺣﺘﯽ ﯾﻪ...
ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻬﺶ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﯽ،
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ ... ﻓﻘﻂ ﺍﺩﻣﺎﯼ ﮐﻤﯽ،
ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ
ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﻮﻧﻦ ﻭ ﻟﯿﺰ ﻧﺨﻮﺭﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﺑﻌﺪ . ﻋﯿﻦ
ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺗﻮﺵ ﻭﺍﯾﺴﯽ ... ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ
ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﺶ
ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯽ . ﺑﺎﺯﻡ ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﺗﻮﺵ
ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﻮﻧﻦ . ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﺁﺧﺮﯼ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ
ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ
ﮐﻨﻦ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ. ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ
ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﻗﺒﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﭘﺮﻥ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺳﻮﻡ ...

ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ / ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﺴﺘﻮﺭ 
 
 
 
ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت همیشه کمی رنج بکشی، آدم هایی را می بینم که کمی غمگین هستند، فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود، می دانی با سن و سالی که من دارم خیلی از این آدم ها می بینم.
مرد و زن ...هایی که هنوز با هم زندگی می کنند، گویی زندگیِ بی فایده و بی نورشان آن ها را به هم چفت کرده است، اصلن زیبا نیست.
این همه کنار آمدن، این همه تعارض، فقط برای این که روزی به خود بگویند: آفرین! آفرین! همه چیز را خاک کردیم، دوستان مان، رویاهامان، و عشق هامان.

آنا گاوالدا / من او را دوست داشتم 
 
 
 
می دانی ؟
وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد
محبت خراب می شود
محبت ویران می شود
محبت هیچ می شود
باور کن...
یا برو
یا
بمان
اما اگر
رفتی ...
هیچ وقت برنگرد.
هیچ وقت
............

"بار دیگر شهری که دوست میداشتم ، نادر ابراهیمی 
 
 
ملت را نباید متکی به جنجال و هیجان بار آورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند، رفیق! تا چنین کاری انجام نشود، مردم ماده خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی می شود درشان آورد. مثل خمیرند. هرکسی، هردستی، هر قدرتی می تواند شکل دلخواه خودش را از آنها بسازد! اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که می خواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همه مردم را بتواند جوابگو باشد.

محمود دولت آبادی / کلیدر

محیط زیست

کمپین برای محیط زیست ایران - Iran environmental campaigns

درود بر این هموطنان دلسوز !
آزادسازی پرندگان در فریدونکنار :

کسانی رو میخوام به شما معرفی کنم که شاید شما دوستان اسم آنها را کمتر شنیده باشید: آقا و خانم احمدی.
...
این دو بزرگوار حدود 10 سال هست که هر جمعه به بازار پرنده فروشهای فریدونکنار میرند و هر چقدر پرنده زنده هست خریداری میکنند و اون پرنده های زیبا رو آزاد میکنند تا دوباره به زندگی زیبایشان ادامه دهند.

کاش همه ی مردم فریدونکنار بجای شکار این پرنده های زیبا همین کارو می کردن.
برای این بزرگواران آرزوی موفقیت میکنم.

http://mohitban.blogfa.com/

در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟"

"بیست و چهار ساعت, شاید کم تر"

ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند....

" میخواهم دو خواهش بکنم. اول ,دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگی ام لذت ببرم. من خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کرده ام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد, علاقه را به آنها از دست دادم. "

"و خواهش دوم چیست؟"

می خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم.میخواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبوده ام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می فروشد, صحبت کنم.بار ها از کنار هم رد شده ایم, و هیچ وقت از او نپرسیده ام حالش چطور است.و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم میپوشیدم, همیشه انقدر از سرما خوردگی می ترسیدم.

خلاصه دکتر،میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم,به هر مردی که خوشم می آید لبخند بزنم,تمام قهوه هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم.

می خواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم.احساسات من همیشه بوده اند,فقط پنهان شان می کردم.

سیاه سرفه

داشتم توی اتوبان با سرعت هشتاد تا می‌راندم که ماتیز بژی را دیدم که چند دقیقه‌ی پیش از کنارم رد شده بود. به گارد ریل زده بود. ماشینش، دیگر ماشین بشو نبود؛ بدتر از آن این‌که راننده‌اش دهانش باز بود؛ طوری که انگار داشت داد می‌زد. با موبایلم 115 را گرفتم، خبر تصادف را دادم و بعد همان‌طور که مسیر جنوب به شمال را ادامه می‌دادم تو را بخشیدم.

نمی‌دانم که ضبط چه آهنگی را می‌خواند. باران بی‌ حتا یک لحظه مکث می‌بارید و شیشه‌های ماشینم توی بخار غرق شده بود. تو را بخشیدم. تو را بابت کور کردن تمام راه‌های برگشت بخشیدم.

سر فرمانیه، مردم بی‌تاب منتظر تاکسی بودند. بوق زدم و چاهار تا زن را سوار کردم. دوتای‌شان قبل از رسیدن به قیطریه پیاده شدند. دو تای دیگر بالرین بودند. می‌رقصیدند. گفتم من هم یک زمانی دلم می‌خواسته برقصم. گفتم در دوران دانشجویی تئاتر کار می‌کردم و یک کارگردان خانم کارم را که دید گفت استایلت خیلی خوب است، خیلی زود پیش‌رفت می‌کنی اما باید کلاس باله بروی. به بالرین‌ها گفتم باید کلاس می‌رفتم، باید می‌رقصیدم اما جای آن، وقتم را با امثال تو هدر داده‌ام. بالرین‌ها گفتند هیچ‌وقت دیر نیست... من هم گفتم آره دیر نیست و تو را بخشیدم.

آن شب ادامه پیدا کرد. آن شب برای رسیدن به آبی دیر کردم. چند وقت قبلش آبی برای رسیدن به من دیر کرده بود. آن شب بدهکار و بستانکار هم بودیم. آبی در کلاس زبان منتظرم ایستاده بود. آبی خیس ِ خیس شده بود و به هم‌کلاسی‌هایش نگاه می‌کرد که صندلی لندکروز و 207 و هیوندا توسانشان را در باران به آن شدیدی تعارف نکرده بودند. آبی با دست‌های سرخ، با چشم‌های سرخ سوار ماشینم شد. بخاری را  روی انگشت‌هایش گرفت و گفت من خدا را بابت این همه فرق، این همه فاصله نمی‌بخشم. به حرف‌هایش خندیدم و آرام و بی‌صدا توی دلم تو را بخشیدم.

تو را بابت تابستانی که به من زهر کردی بخشیدم. تو را بابت مهربان بودنم و مهربان نبودنت بخشیدم.

خواستم مثل یادگاری‌هایی که معلمانمان برایمان می‌نوشتند برایت بنویسم: امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشی. بعد به مراحل زندگی فکر کردم. مرحله‌ای از زندگی را در کنار تو بودم اما تو بقیه‌ی مراحلم را به خاطر همان یک مرحله، به خاطر همان مدت کم خراب کرده بودی. خواستم این‌ها را آن شب به آبی بگویم. خواستم بگویم مرحلهای که گند می‌زند به بقیه‌ی مراحل زندگی... نگفتم چون  آبی به من فرمان می‌داد که کوچه‌ها را ورود ممنوع بروم و صدای ضبط را کم کنم. ما توی یک خیابان ورود ممنوع ایستادیم، چراغ‌های ماشین را خاموش کردیم و پیاده شدیم.

خواستم بگویم از وقتی دیده‌ام ماتیز زده به گارد ریل تصمیم گرفته‌ام آدم‌ها را ببخشم. تصمیم گرفته‌ام اجازه دهم پایشان را از روی گلویم بردارند. بروند. فراموش شوند. خواستم به آبی بگویم دیگر طاقت ندارم با درد قفسه‌ی سینه از خواب بیدار شوم. خواستم بگویم یک جایی خوانده‌ام درد قفسه‌ی سینه از نشانه‌های سکته‌ی قلبی‌ست و سکته‌ی قلبی در جوانی یعنی مرگ! خواستم بگویم من از مردن می‌ترسم و بابت همین ترسیدن است که همه را می‌بخشم.

نگفتم؛ تگفتم و با هم دوتا بادکنک زرد هلیومی خریدیم و باران بادکنکمان را لکه‌لکه کرد. توی پارک، با بادکنک توی دست دویدیم و من وسط قیطریه ایستادم و به پنجره‌ی خانه‌های روبه‌رو نگاه کردم و انگار سایه‌ای پشت یکی‌شان ما را نگاه می‌کرد. زدم زیر گریه و بادکنکم را ول کردم و آبی دوید سمتم و بادکنکش را ول کرد و بادکنک‌های هلیومی‌مان توی آلودگی هوای تهران و باران گم شدند و آبی گفت اگر بادکنک‌ها به ابرها بخورند می‌ترکند و من آخرین تصویر دور شدن بادکنکم را نگاه کردم و تو را بخشیدم.

آخرین تصویرها.. آخرین تصویر بادکنک زردی که گم شد... آخرین تصویر تو وقتی خیلی دور شده بودی و  توقعی نمی‌رفت که دیگر برای دیدنم سربرگردانی اما سرت را برگرداندی. تصویر تو با ژاکت سبزی که جیب‌های کوچک مورب داشت. تصویر خنده‌هایت وقتی باهم دوربین مخفی می‌دیدیم و دندان ششم بالایی‌ات که بیش از حد آمالگام داشت، موقع خندیدن برق می‌زد... آه. یاد تمام آن تصویرهای خط‌خطی از اعتبار افتاده افتادم و تو را بخشیدم.

آبی توی باران تند تند قدم برمی‌داشت و می‌گفت هیچ‌کدام را نمی‌بخشم. شال مشکی‌اش خیس آب شده بود و شیلنگ تخته می‌انداخت. بی‌توجه به من پا تند کرده بود و داد می‌زد نمی‌بخشم... نمی‌بخشم و قطره‌های باران دادهایش را خیس کرده بود. دویدم سمتش. بهش رسیدم و محکم تکانش دادم و گفتم چرا نمی‌بخشی؟ آخرش با نبخشیدن‌های تو چه می‌شود؟ جز این است که حفره‌ی‌ توی قلبت عمیق‌تر می‌شود؟ جز این است که احتمال سکته‌ی قلبی را افزایش می‌دهی؟ بهم گفت ترسو؛ ترسوی جان‌دوست و راهش را ادمه داد. گفت انتقام ما را خدا باید بگیرد که فعلن خدا هم با آن‌هاست. گفتم حالا که زورت نمی‌رسد... حالا که دستت کوتاه است... حالا که آن‌ها دور از تو دارند شربت توت‌فرنگی و کیک وانیلی می‌خورند و احتمالن آخر این ماه یک مسافرت خوب هم بروند... چرا نمی‌بخشی؟

آبی گفت، «فراموش می‌کنم اما نمی‌بخشم.»

بقیه‌ی حرف‌ها را نزدیم. آبی، ماتیز درب و داغان را ندیده بود. شاید فکر نکرده بود شاید یک روز خیلی دیر شود و وقتی برای بخشیدن نماند. من تو را بخشیده بودم تا بعد از آن بتوانم بابت بودن تو، بابت ظلم‌هایی که کرده بودی  و هیچ‌چیز نگفته بودم، خودم را ببخشم. تو را بخشیده بودم تا بعد از آن با خودم بگویم کسی با گناه‌هایی که تو کردی، با این‌همه دل‌های شکسته پشت سرش، با دست‌هایی که هنوز اس‌ام‌اس‌های دروغ تایپ می‌کند بخشیده می‌شود. کسی به اندازه‌ی تو بخشیده می‌شود. پس چرا من نتوانم خودم را هم بعد این همه مدت ببخشم؟ چرا خودم را که تنها گناهم کوتاه آمدن بود نتوانم ببخشم. چرا خودم را، خود لعنتی آرامم را، خود عاشق و مهربانم را نتوانم ببخشم؟ خودم را که خوب نمی‌شناسمش ولی لااقل می‌دانم آدم کثافتی نیست چرا نباید ببخشم؟ باید تو را می‌بخشیدم تا دست از محکوم کردن خودم برمی‌داشتم. باید می‌گذاشتم بخشیده  و بعد فراموش شوی تا دائم خودم را سر بدبختی‌هایی که به سر خودم آورده بودم ببخشم. بخشیدن تو، بخشیدن خودم را به دنبال داشت. تو که می‌رفتی، خاطراتت که محو  و بی‌رنگ می‌شد دیگر دلم نمی‌خواست کُلت را توی سینه‌ی خودم خالی کنم.  تو که می‌رفتی با خودم مهربان می‍‌‌شدم. خودم را ناز می‌کردم، برای خودم مربای هویج توی ظرف می‌ریختم و دیگر سر صبحی، درد قفسه‌ی سینه‌ام را گریه نمی‌کردم.

قطره چکون


می گفت دوست دارم زنم سیگاری باشد...برایم سیگار بکشد...مثل بازیگرهای زن دهه ی چهل و پنجاه آمریکا...دوست دارم بایستد کنار پنجره و سیگارش را با یک عشوه ی زنانه بین دو انگشتش نگه دارد و پُک های ظریف بزند...دوست دارم هرشب برایم سیگار بکشد و من ساعت ها تماشایش کنم...باید من باشی تا بفهمی سیگار کشیدن یک زن چه قدر جذاب است...برایم جذاب است که یک زن با رژلب سرخ و لاک سرخ تر رو به رویم سیگار بکشد و من به انتهای رژلبش که رد قرمز روی آن جامانده و بین انگشت های کشیده اش قرار گرفته نگاه کنم...دوست دارم وقت هایی که با زنم دعوا می کنم،عصبی سیگار بکشد...تماشای سیگار کشیدنِ عصبی زن ها تنها چیزی است که می تواند بعد از یک دعوای طولانی برایم آرامش بخش باشد...یا اصلا بعد از هربار هم آغوشی خسته بنشیند کنار تخت و برایم سیگار دود کند...ترجیحا هم ماربرو بکشد...آخر می دانی،بوی ماربروی مِدیوم را به همه ی بوها ترجیح می دهم...اصلا زنی که برای شوهرش سیگار نکشد زن نیست...به نظرم زن باید ظریف سیگار بکشد،پُک های ظریف بزند،حرکت دستش هم آرام باشد،اگر غیر از این باشد دیگر جذاب نیست...شبیه زن های بدکاره می شود...می دانی،زن من باید برایم حداقل شبی سه نخ سیگار دود کند...آن هم ماربروی مدیوم...رژلب سرخ هم داشته باشد...اگر کنار پنجره ایستاده باشد که دیگر من خوشبخت ترین مرد دنیا می شود...راستی،می شود تو زن من باشی؟!

ابراهیم در اتش

چرا نمی شود یک بار درست و کامل عاشقی کرد و بعد پشیمان نشد؟ .. چرا همه چیز را از انتها که نگاه می کنی احمقانه به نظر می آید؟ .. چرا ابتدای هر راهی فکر می کنیم می شود و ته ش که می رسیم می بینیم نشد؟ .. ته پیشکش, همان وسط مسط ها می فهمیم دوباره به جاده خاکی زده ایم .. چرا آدم ها انقدر دور شده اند از همدیگر؟ .. چرا همه شلوغ ند؟ .. همه گرفتارند؟ .. چرا همه قبل از رسیدن ِ ما نصیب ِ یک نفر ِ دیگری شده اند؟ .. چرا می ترسیم از وابستگی؟ .. چرا ما آدم ها تا سر حد ِ مرگ تنهاییم؟ .. چرا هیچ چیزی راضی مان نمی کند؟ .. خفه مان نمی کند؟ .. سرمان را به زندگی گرم نمی کند؟ .. چرا هیچ سیندرلا و شاهزاده ای واقعیت ندارد؟ .. چرا همه ی داستان های عاشقانه ی دنیا دروغ ند؟ .. چرا ژان والژان لا به لای ورق های کتاب خوابش برده است؟ .. چرا همه ی سلام ها عجله دارند به خداحافظی برسند و آن هایی هم که عجله ندارند را ما به تعجیل به خداحافظی می رسانیم؟ .. این جا کجای دنیاست؟ .. این جا کدام دوره از تاریخ است؟ .. کدام تاریخ نگار رویش می شود این روزها را برای نسل های سرخوش ِ بعدی بنویسد؟ .. چرا روزگار ِ ما شاملو ندارد؟ .. چرا روزگار ِ ما سعدی ندارد؟ .. چرا هیچ شمسی نیست که مولانایش بشویم؟ .. چرا همه چیز انقدر سطحی و رقت انگیز است؟ سهراب کجاست؟ .. چشم هایمان سوخت آنقدر که شستیم ش و تصویر ِ درستی از این دنیا ندیدیم .. چرا انسان به طرز ِ تهوع آوری با عشق غریبه شده است؟ .. چرا همه اش ترس, شک, استرس, اضطراب, انتظار, انکار, سرگیجه, اشک, استفراغ؟ .. چرا این همه ناباوری؟ .. کاش جواب ِ این سوال ها را بلد بودیم .. کاش.

7اسمان باش برای پریدنم

زنی که صبح چشم باز می کند و می بیند که درد رفته لایِ موهاش ، نباید دستش سمتِ شانه ی صورتی اش برود . نباید با آبِ سرد صورتش را بشوید . نباید جوراب هایِ بافتِ نسکافه ای اش را از پا در بیاورد . نباید به گوش هاش گوشواره ی چوبی ماه و ستاره بیاندازد . نباید به فکرِ پوشیدنِ دامنِ کوتاهِ لی و تاپِ بافتِ فیروزه ای بیفتد . نباید به بویِ هوس برانگیز ترین عطرش بیندیشد و رژِ لبِ شرابی اش را به پوستِ ترک خورده و بی روحِ لب هاش نزدیک کند . نباید پا تویِ آشپزخانه بزارد و جلویِ طبقه هایِ یخچال و کشو هایِ فریزر فکرش را مشغولِ ناهار کند . نباید فکرِ تشنگیِ گلدان هایش باشد ...

زنی که صبح از خوابِ نصفه و نیمه ی دیشب خسته چشم باز می کند ، باید پتو را از رویِ خودش کنار بزند . باید بافتِ خاکستریِ بی نقش و نگارش را تن کند . شلوارِ قهوه ایِ کبریتی اش را پا کند . بی نگاه به آینه و ساعت و کتاب هایش ، از میانِ عطرها و زیور آلات و لوازم آریشِ رویِ میزش فقط لاکِ صورتیِ ماتش را بردارد و برود یک گوشه ی خانه بی اعتنا به دستهایِ نیمه جانِ خورشیدِ دی ماه پشتِ پرده ها و پنجره ها ، یکی یکی برسِ لاک را رویِ ناخن هاش بکشد و بعد که تمام شد پاهایش را تویِ بغلش جمع کند ، سرش را بگذارد رویِ دستهاش و ناخن هایِ صورتیِ مُرده اش را ببرد لایِ موهاش و دردش بگیرد ... زیاد دردش بگیرد ... آنوقت بی صدا چکه چکه اشک بریزد ...

 

زنی که صبح چشم باز می کند و می بیند درد رفته لایِ موهاش را باید گذاشت به حالِ خودش باشد . نباید دم به دقیقه کارش داشت . نباید به زخم هاش نمک پاشید . نباید ازش انتظار داشت که بچسبد به زندگی . که قایم شود پشتِ ترکیبی از لباس ها و رنگ ها و بو ها ... این زن سردش است . برفِ سنگینی نشسته بر شانه هاش .. دلش .. دست هاش ... نباید ازش انتظارِ گرما داشت ...

ابراهیم در اتش

. چرا ژان والژان لا به لای ورق های کتاب خوابش برده است؟

چرا نمی شود یک بار درست و کامل عاشقی کرد و بعد پشیمان نشد؟ .. چرا همه چیز را از انتها که نگاه می کنی احمقانه به نظر می آید؟ .. چرا ابتدای هر راهی فکر می کنیم می شود و ته ش که می رسیم می بینیم نشد؟ .. ته پیشکش, همان وسط مسط ها می فهمیم دوباره به جاده خاکی زده ایم .. چرا آدم ها انقدر دور شده اند از همدیگر؟ .. چرا همه شلوغ ند؟ .. همه گرفتارند؟ .. چرا همه قبل از رسیدن ِ ما نصیب ِ یک نفر ِ دیگری شده اند؟ .. چرا می ترسیم از وابستگی؟ .. چرا ما آدم ها تا سر حد ِ مرگ تنهاییم؟ .. چرا هیچ چیزی راضی مان نمی کند؟ .. خفه مان نمی کند؟ .. سرمان را به زندگی گرم نمی کند؟ .. چرا هیچ سیندرلا و شاهزاده ای واقعیت ندارد؟ .. چرا همه ی داستان های عاشقانه ی دنیا دروغ ند؟ .. چرا ژان والژان لا به لای ورق های کتاب خوابش برده است؟ .. چرا همه ی سلام ها عجله دارند به خداحافظی برسند و آن هایی هم که عجله ندارند را ما به تعجیل به خداحافظی می رسانیم؟ .. این جا کجای دنیاست؟ .. این جا کدام دوره از تاریخ است؟ .. کدام تاریخ نگار رویش می شود این روزها را برای نسل های سرخوش ِ بعدی بنویسد؟ .. چرا روزگار ِ ما شاملو ندارد؟ .. چرا روزگار ِ ما سعدی ندارد؟ .. چرا هیچ شمسی نیست که مولانایش بشویم؟ .. چرا همه چیز انقدر سطحی و رقت انگیز است؟ سهراب کجاست؟ .. چشم هایمان سوخت آنقدر که شستیم ش و تصویر ِ درستی از این دنیا ندیدیم .. چرا انسان به طرز ِ تهوع آوری با عشق غریبه شده است؟ .. چرا همه اش ترس, شک, استرس, اضطراب, انتظار, انکار, سرگیجه, اشک, استفراغ؟ .. چرا این همه ناباوری؟ .. کاش جواب ِ این سوال ها را بلد بودیم .. کاش.

برچسب‌ها: سعدی از دست خویشتن فریاد
+ جمعه ششم دی 1392  /  غزل 

144.


مسیح ِ من کجای تاریخ جا مانده است, که اینگونه سخت مرده ام در خود؟

برچسب‌ها: سعدی از دست خویشتن فریاد
+ پنجشنبه پنجم دی 1392  /  غزل 

143. تو از کجای این روزگار بی صاحاب پیدات شد؟


این انتظار ِ کشنده .. این انتظار ِ چسبناک ِ لزج ِ پدر سوخته .. این انتظار ِ چشم ها و گوشی موبایل .. این انتظار ِ طولانی .. این انتظار ِ انگشت ِ شست و کلمات ِ ردیف شده در مسیج .. این انتظار ِ دم کشیده, پخته, سوخته, ته گرفته .. این انتظار ِ از ساعت فلان تا ساعت ِ فلان .. این انتظار ِ خانمان بر انداز .. همین انتظار که آرام و بی صدا پیرمان می کند .. انتظار ِ پوچ .. اتفاق ِ پوچ .. صبوری ِ پوچ .. زندگی ِ ما یک لگد کم دارد .. یک لگد در ِ ک.ون ِ همه ی انتظارهایی که نباید داشته باشیم و داریم .. همه ی صبوری هایی که نباید بکنیم و می کنیم .. همه ی دلتنگی هایی که نباید بگیریم و میگیریم .. زندگی ِ ما نیمی ش به انتظار می رود و نیمی ش به اضطراب .. فریادرسی کو که به فریاد ِ دل ِ ما برسد؟ آخ انتظار ِ بی پدر.
 


برچسب‌ها: دایره ی بودن
+ پنجشنبه پنجم دی 1392  /  غزل 

:)


مرسی از وبلاگستان, از نسرینای مهربون م, از زیتای دوست داشتنی, و از همه ی همه ی همه :)

+ سه شنبه سوم دی 1392  /  غزل 

140. در سکوت ِ سینه ام دستی, دانه ی اندوه می کارد*


من دلم سخت گرفته است .. اینجایی از زندگی که ایستاده ام دقیقا بالای چاهی عمیق است که اگر درونش بیفتم یا من را به سرزمین شگفتی ها می رساند و یا استخوان هایم از برخورد با کف ِ سنگی ِ چاه سخت می شکند .. اگر چاه آب هم داشته باشد خفه ام می کند .. آن وقت شما بروید تعریف کنید فلانی در چاه غرق شد و از ته دل بخندید .. از این بالا ته ِ چاه معلوم نیست .. این جا فقط منم و مه ی غلیظ که پرتوهای خورشید از لا به لای آن رد می شود و خودش را به تن ِ من و تن ِ چاه می کوباند و به هر ضرب و زوری پهن می شود روی زمین و خطوط ِ کرم رنگ ِ بی جانی را به جای میگذارد .. این جا پاییز است .. زمستان است .. و موج ِ بی رحم ِ اگزیستانسیالیسم آدمی را به مرز ِ دیوانگی رسانده است .. اینجایی که من ایستاده ام همه چیز بستگی به خودم دارد .. به ذهن ِ تنگ و تاریک و عنکبوت زده ام که دیواره هایش نمور و نمناک است و با چشم های درشت و سیاه ش به هر اتفاقی به دیده ی تردید زل می زند .. اینجا دست هایی داغ میله های زندان ِ مرا گرفته و سخت می فشارد تا شاید راهی برای نجات ِ این زندانی پیدا کند .. اینجا صدایی مردانه مرا به خود می خواند و کتاب های سارتر به من لبخند می زنند .. اینجا بر بالای همین چاه ِ عمیق, انسانی باید تصمیم بگیرد .. اینجا بر بالای همین چاه ِ عمیق انسانی باید یاد بگیرد که سقوط برادر ِ صعود است .. و هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خود آدم نیست** .. اینجا بالای همین چاه ِ عمیق انسانی باید خودش را دوست بدارد و دست ِ سرنوشت ش را بگیرد .. و باور کند که خدا همه جا هست, حتی در اعماق ِ تاریک ترین و عمیق ترین چاه ها.

* فروغ بانو
** عباس معروفی عزیز

برچسب‌ها: دایره ی بودن
+ پنجشنبه بیست و یکم آذر 1392  /  غزل 

139. تو دریای منی آغوش باز کن, که می خواهد این قوی زیبا بمیرد.


همین که بهم میگه عزیزم خوبه .. از ته دل نمیگه  .. دروغی میگه .. خب دروغی که نه .. همون از ته دل نمیگه .. یه بار که بیشتر منو ندیده .. یه باره شدم عزیز ِ دلش؟ .. ولی خب می چسبه .. خوبه .. دوس دارم عزیزم گفتنشو .. آدم که تنها باشه بعضی کلمات رو دوس داره بشنوه .. عزیزم یکی از همون کلماته .. هرچقدرم که عمیق نباشه .. از ته دل نباشه .. همین که با یه صدای قشنگ گفته بشه آدم باورش می کنه .. من باورش می کنم .. می خوام باورش کنم .. می خوام وقتی میگه تو که میدونی چقد می خوامت پقی نزنم زیر خنده بگم گور ِ بابای خواستنای این شکلی .. می خوام غرق بشم .. می خوام غرقش بشم .. می خوام عزیزم گفتناش رو باور کنم .. آخ دنیای سادگی سلام سلام

+ میتوان با هر فشار ِ هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت :
آه, من بسیار خوشبختم

* فروغ

برچسب‌ها: دایره ی بودن
+ پنجشنبه بیست و یکم آذر 1392  /  غزل 

138. من درد ِ مشترک م, مرا فریاد کن.


دنیای ما قصه نبود
پیغوم ِ سر بسّه نبود
دنیای ما عیونه
هرکی میخواد بدونه :
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هرکی باهاش کار داره
دلش خبر دار داره
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه ...

+ بازم بیست و یکم آذر .. بازم دوازدهمین روز ِ همین دسامبر ِ لعنتی .. مبارک باشه آقای شاعر .. آقای عشق .. آقای آزادی .. ما میخوایم شما رو .. خیلی .. خیلی .. خیلی بیشتر از این حرفا.

برچسب‌ها: شمس من و خدای من
+ پنجشنبه بیست و یکم آذر 1392  /  غزل 

137. ببخشید استاد, سگ چندتا کروموزوم داره؟


دلم نمی خواست از تخت جدا بشم .. سرما از لای پتو سر می خورد روی پاهام .. بیرون بارون می اومد .. از همون بارونا که باید باهاش سیگار دود کرد و چیزو شعرای عاشقونه خوند .. شوفاژ اتاق رو دیشب بسته بودم .. یاد ِ دبیر زیست ِ آموزشگاه فلان افتادم که دوسش داشتم .. بهم می گفت کاکرو .. اون موقع ها بیست و هفت هشت سالش بود .. زن داشت .. ولی من می خواستمش .. سرما ول نمی کرد .. خودمو بیشتر لای پتو پیچیدم .. نمی دونم دوسم داشت یا نه .. ولی داشت .. یه بار رو ماشینش یه چی نوشتم گفتم می دونم پاکش می کنید که زنتون نبینه .. یه هفته گذشت پاکش نکرد .. تو کلاس یه وختایی کنار من می شست .. یه بار تسبیحش رو از رو میز برداشتم گفتم تا آخر ساعت مال ِ من .. گفت واسه همیشه مال تو .. پاهام گرم شد ..نفس که می کشیدم هوای سرد دماغم رو می سوزوند .. ساعت هفت و چهل و هفت دقیقه بود .. دیگه واسه بیمارستان رفتن دیر شده بود .. تا همین چند وقت پیش م توی فیث بوک باهاش دوست بودم .. نمیدونم چی شد ولی .. رفت .. فیث بوکش رو دی اکتیو کرد .. تلفنشم خاموشه .. از ایران رفته حتما .. همون موقع ها هم میخواست بره .. همین سر صبحی مثه سگ هواشو کردم .. یه بار سر کلاسش به مینا گفتم آدامس می خوام .. مینا نداشت .. اون شنید .. سوئیچشو داد گفت برو از تو ماشین من بردار .. اون روزم سرد بود .. مثه حالا .. ماشینش یه بوی خوبی می داد که هنوز تو دماغمه .. می خواستمش .. می دونست می خوامش .. یه آدم ِ گه بعدنا تسبیحشو از دستم کشید پرت کرد وسط اتوبان مدرس .. هنوزم دلم می خواد برم مدرس تسبیحرو از وسط اتوبان بردارم .. چند سال گذشته ولی .. یکی قبل من برش داشته حتما .. هیچی ازش ندارم .. به جز یه عالمه خاطره که همیشه برام زنده ن .. کاش پیداش کنم .. بدجوری می خوامش .. مثه سگ .. مثه سگ

+ ذهن بیمارم هوایی شده دوباره .. باید می گفت اینا رو.


برچسب‌ها: دایره ی بودن
+ چهارشنبه بیستم آذر 1392  /  غزل 

136.


نمی دونم, شاید یه روز سیگار کشیدن رو گذاشتم کنار .. مثه خیلی چیزای دیگه که کنار گذاشتمشون .. همین نوشتن, همین نوشتن رو هم شاید یه روزی گذاشتم کنار .. کی میدونه؟
 

+ یک روز به شیـــــــــــدایی در زلف ِ تو آویزم ..
+ سه شنبه نوزدهم آذر 1392  /  غزل 

135. من درد بوده ام همه.


هیچ کس درد ِ من را نفهمید .. حتی مرد ِ مصلوب که برای م توی دست هاش ازگیل ِ وحشی پر کرده بود .. و مرا به این فکر انداخته بود که کاش یک ازگیل ِ وحشی بودم .. نه, هیچ کس درد ِ من را نفهمید .. حتی مرد ِ مصلوب که دست هاش فقط برای ازگیل های وحشی جا داشت.

من در لینک زن


برچسب‌ها: دایره ی بودن
+ دوشنبه هجدهم آذر 1392  /  غزل