میدان فاطمی را که دور میزنم ترافیک میشود غیر عادی ... ردش که میکنم و رو به پایین می افتم توی زرتشت تازه دلیل ترافیک غیرعادی را می بینم ... خانم قد بلند زیبایی با لباس گرم و ضخیم روسی مانند و ماشینهای بوق بوق و راننده های خیّر و انسان و همنوع دوستی که دلشان نمی آید همشهری مونثشان توی سرما بماند ... یکیش سمند نقره ای تیونینگ شده ای است با رانندهء جنتلمن حدود 45 ساله اش با موهای جو گندمی و لباسهای شیک و سیگار قهوه ای احتمالن کاپتان بلک اش ... از آن مردهای خانواده ... از آن کارمن...دهای نسبتن رده بالا که همیشه یک حلقهء نازک به دست چپشان دارند و سمت راست کیف پولشان جایگاه ازلی ابدی عکس همسر با اصل و نسب و جا افتاده و دختر موطلایی نازشان است ... از آن نماینده ها و نمادهای طبقهء متوسط رو به بالا با حساب بانکی قابل قبول و مسافرت و خورد و خوراک مطلوب و خانه ای حوالی جنت آباد یا سعادت آباد ... اما توفیری نمیکند ، ما همینیم و کاریش هم نمیشود کرد ... وختش که بشود ترمز می زنیم ، بنز و بی ام دبلیو و سانتافه و سمند و پراید و پیکان و موتور هم ندارد ... مجبوریم ترمز بزنیم ... ما اینطوری بزرگ شده ایم ... ما اینطوری کوچک شده ایم ... در مملکتی که همیشه هیچوخت هیچچی سر جاش نیست ... مجبوریم ترمز بزنیم ... می فهمی ؟ مجبوریم ...
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده … !
از آدم بی خطا می ترسم ... از آدم دو خطا دوری می کنم ...اما پای آدم تک خطا می ایستم…!
رضا امیرخانی
«اتهام اصلی بابک زنجانی بازنگرداندن 8 تریلیون و 507 میلیارد و 800 ملیون تومان به خزانه دولت است»
-دریادار سیاری: ملت [ایران(ب.ز)] در مقابل تحریم ها خم به ابرو نیاورده است.
-امام جمعه کرمانشاه: تحریمها علیه [ایران(ب.ز)] نوعی برکت است.
-فرماندار تویسرکان: مقاومت در مقابل تحریمها به برکت مکتب [امام(ب.ز)] است....
-امام جمعه احمدآبادمستوفی: تحریم ها نشانه قدرت دشمن نیست، بلکه نشانه قدرت [ایران(ب.ز)] است.
-جنتی: نظام و [مردم(ب.ز)] در برابر تحریم ها ایستادگی می کنند.
-امام جمعه مشهد: مقاومت در برابر تحریم ها درس بزرگ [عاشورا(ب.ز)]
-احمدخاتمی: تحریمها اقتصاد غرب را فلج کرد.
-شریعتمداری: اثرگذاری تحریمها حرف دشمن است.
همیشه نه ، ولی گاهی میان بودن و خواستن فاصله می افتد،
بعضی وقتها هست که کسی را با تمام وجود می خواهی ولی
نباید کنارش باشی...
زویا پیرزاد ــــ مثل همه عصرها
ما تاییدکنندگان همیشهی تاریخ از روز اول محافظهکار مادرزاد نبودیم؛ برداشتند دست انداختند گردنمان و گفتند نظرت را بگو. فکر کردیم خب جواب سوال را بدهیم. گفتیم و از بهشت رانده شدیم. بعدترها که بزرگ شدیم٬ سرفرصت وقتی آتشها خوابید و دودها پاک شد٬ تازه دوزاریمان افتاد که چرا محافظهکاران همیشه محبوبتراند٬ چرا اینقدر لایک میگیرند و روی دوشها حمل میشوند. خام بودیم٬ جوانی کردیم٬ بیایید شطرنجیمان کنید.
در خبرهاى دیروز آمده بود که فرمانده قرارگاه بسیج فلان جا در نزدیکى میدان آزادى اعتراف کرده که روز ٢٥خرداد به مردم از پشت بام آن پایگاه شلیک شده است.
اهمیت نمادین آن پایگاه به بعدازتیراندازى برمى گردد. به چهارسال بعد آن و حتى امروز. آن پایگاه بسیجی که از روی پشت بامش به مردم در خرداد ٨٨ شلیک شد، ستاد انتخاباتی جلیلى شد.
فضاها و مکان ها، به جز اشغال جغرافیایی محیط، دربردارنده زمان و تاریخ اند. بسیاری از زمان ها و دوره ها از طریق مکان ها شناخته و متمایز می شوند. مثلا درک ما از... زمان صفویه ، بسیار به میدان امام اصفهان باز می گردد.
آن پشت بام نماد ونشانه ای است روشن از سرکوب مردم. اینکه رییس جمهور از ساختمانی به کاخ ریاست جمهورى مى رفت که از پشت بامش به مردم شلیک شده است، واجد معانى مهیب برای ما و خود، موضوعى تاریخى بود. یادمان نرود انقلاب ٥٧ از پشت بام مدرسه علوى کج و زشت شده است.
سیاست را باید از پشت بام ها به داخل خیابان دوباره برگرداند؛ از استعلاى قدرت به انضمام مردم. کسى صلاحیت حاکم شدن را دارد که به خیابان و مردم پیوند بخورد.
اکنون مهم نیست که به روحانى رای داده ایم یا نه؛ مهم اینست که امروز او را رییس جمهورمان می دانیم یا نه. این اتلاق به مکانى باز می گردد که او بعد از انتخابات، انتخاب مى کند: روی پشت بام یا وسط خیابان.
خواستم بگویم حسین زمان نیز به سبز ارادت دارد . آقایان خبره در مصادره اسامی توجه داشته باشند این نام و نام خانوادگی من در شناسنامه است کاریش هم نمیشه کرد . یک بار تو یکی از شهرها بخاطر جعل نام میخواستند من را تنبیه کنند که خداوند به دادمان رسید گفتم شاید باز عصبانی بشوند ، توضیح دادم .
وطن، همان صداها و چهره هایى است که در لحظات احتضار لمس مى شود. برخلاف تمامى ادعاهاى وطن پرستانه ، وطن دوستى در درون غریزه مرگ معنا مى گیرد. مى توان مدعى شد که وطن ارتباط عمیقى با مرگ دارد. جاهاى زیادى و بهترى براى زندگى کردن هست، اما آنچه ما را به سمت سرزمین مادرى می کشاند نه شکوه افسانه اى یا واقعى آن که ترس از مرگ است. در واقع تنها یک جا براى مردن هست. خیل عظیمى براى زندگی بهتر مهاجرت مى کنند؛ همانهایى که غریزه مرگ شان پس از سفر آنها را مدام به سمت خانه مى کشاند.
داستان ما... با میل به مهاجرت از وطن و درعین حال میل بازگشت به وطن، جلوه اى است از مناظره بى امان اروس(غریزه زندگى) و تاناتوس(غریزه مرگ).
همانقدر که بزرگم میکند
و شاد
و امید وار
همانقدر هم تحقیرم میکند
و مایوس...
و غمگین
یک روز خوشبختترین آدمِ روی زمین
یک روز
بی ثبات
بی اراده
بلاتکلیف میشوم
یک روز عاشقِ شاعر
یک روز شاعرِ عاشق
یک روز
بیزار از هر چه حرفِ قشنگ
بی کلامترین میشوم
تو با منی
خاطراتت با من
تمام این دنیا با من است
عجیب در کنارِ تو
تنها
و تنهاتر
و تنهاترین میشوم
و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است
هر روز ، بیش از روزِ پیش
از این زندگی سیر میشوم
کمپین برای محیط زیست ایران - Iran environmental campaigns
داشتم توی اتوبان با سرعت هشتاد تا میراندم که ماتیز بژی را دیدم که چند دقیقهی پیش از کنارم رد شده بود. به گارد ریل زده بود. ماشینش، دیگر ماشین بشو نبود؛ بدتر از آن اینکه رانندهاش دهانش باز بود؛ طوری که انگار داشت داد میزد. با موبایلم 115 را گرفتم، خبر تصادف را دادم و بعد همانطور که مسیر جنوب به شمال را ادامه میدادم تو را بخشیدم.
نمیدانم که ضبط چه آهنگی را میخواند. باران بی حتا یک لحظه مکث میبارید و شیشههای ماشینم توی بخار غرق شده بود. تو را بخشیدم. تو را بابت کور کردن تمام راههای برگشت بخشیدم.
سر فرمانیه، مردم بیتاب منتظر تاکسی بودند. بوق زدم و چاهار تا زن را سوار کردم. دوتایشان قبل از رسیدن به قیطریه پیاده شدند. دو تای دیگر بالرین بودند. میرقصیدند. گفتم من هم یک زمانی دلم میخواسته برقصم. گفتم در دوران دانشجویی تئاتر کار میکردم و یک کارگردان خانم کارم را که دید گفت استایلت خیلی خوب است، خیلی زود پیشرفت میکنی اما باید کلاس باله بروی. به بالرینها گفتم باید کلاس میرفتم، باید میرقصیدم اما جای آن، وقتم را با امثال تو هدر دادهام. بالرینها گفتند هیچوقت دیر نیست... من هم گفتم آره دیر نیست و تو را بخشیدم.
آن شب ادامه پیدا کرد. آن شب برای رسیدن به آبی دیر کردم. چند وقت قبلش آبی برای رسیدن به من دیر کرده بود. آن شب بدهکار و بستانکار هم بودیم. آبی در کلاس زبان منتظرم ایستاده بود. آبی خیس ِ خیس شده بود و به همکلاسیهایش نگاه میکرد که صندلی لندکروز و 207 و هیوندا توسانشان را در باران به آن شدیدی تعارف نکرده بودند. آبی با دستهای سرخ، با چشمهای سرخ سوار ماشینم شد. بخاری را روی انگشتهایش گرفت و گفت من خدا را بابت این همه فرق، این همه فاصله نمیبخشم. به حرفهایش خندیدم و آرام و بیصدا توی دلم تو را بخشیدم.
تو را بابت تابستانی که به من زهر کردی بخشیدم. تو را بابت مهربان بودنم و مهربان نبودنت بخشیدم.
خواستم مثل یادگاریهایی که معلمانمان برایمان مینوشتند برایت بنویسم: امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشی. بعد به مراحل زندگی فکر کردم. مرحلهای از زندگی را در کنار تو بودم اما تو بقیهی مراحلم را به خاطر همان یک مرحله، به خاطر همان مدت کم خراب کرده بودی. خواستم اینها را آن شب به آبی بگویم. خواستم بگویم مرحلهای که گند میزند به بقیهی مراحل زندگی... نگفتم چون آبی به من فرمان میداد که کوچهها را ورود ممنوع بروم و صدای ضبط را کم کنم. ما توی یک خیابان ورود ممنوع ایستادیم، چراغهای ماشین را خاموش کردیم و پیاده شدیم.
خواستم بگویم از وقتی دیدهام ماتیز زده به گارد ریل تصمیم گرفتهام آدمها را ببخشم. تصمیم گرفتهام اجازه دهم پایشان را از روی گلویم بردارند. بروند. فراموش شوند. خواستم به آبی بگویم دیگر طاقت ندارم با درد قفسهی سینه از خواب بیدار شوم. خواستم بگویم یک جایی خواندهام درد قفسهی سینه از نشانههای سکتهی قلبیست و سکتهی قلبی در جوانی یعنی مرگ! خواستم بگویم من از مردن میترسم و بابت همین ترسیدن است که همه را میبخشم.
نگفتم؛ تگفتم و با هم دوتا بادکنک زرد هلیومی خریدیم و باران بادکنکمان را لکهلکه کرد. توی پارک، با بادکنک توی دست دویدیم و من وسط قیطریه ایستادم و به پنجرهی خانههای روبهرو نگاه کردم و انگار سایهای پشت یکیشان ما را نگاه میکرد. زدم زیر گریه و بادکنکم را ول کردم و آبی دوید سمتم و بادکنکش را ول کرد و بادکنکهای هلیومیمان توی آلودگی هوای تهران و باران گم شدند و آبی گفت اگر بادکنکها به ابرها بخورند میترکند و من آخرین تصویر دور شدن بادکنکم را نگاه کردم و تو را بخشیدم.
آخرین تصویرها.. آخرین تصویر بادکنک زردی که گم شد... آخرین تصویر تو وقتی خیلی دور شده بودی و توقعی نمیرفت که دیگر برای دیدنم سربرگردانی اما سرت را برگرداندی. تصویر تو با ژاکت سبزی که جیبهای کوچک مورب داشت. تصویر خندههایت وقتی باهم دوربین مخفی میدیدیم و دندان ششم بالاییات که بیش از حد آمالگام داشت، موقع خندیدن برق میزد... آه. یاد تمام آن تصویرهای خطخطی از اعتبار افتاده افتادم و تو را بخشیدم.
آبی توی باران تند تند قدم برمیداشت و میگفت هیچکدام را نمیبخشم. شال مشکیاش خیس آب شده بود و شیلنگ تخته میانداخت. بیتوجه به من پا تند کرده بود و داد میزد نمیبخشم... نمیبخشم و قطرههای باران دادهایش را خیس کرده بود. دویدم سمتش. بهش رسیدم و محکم تکانش دادم و گفتم چرا نمیبخشی؟ آخرش با نبخشیدنهای تو چه میشود؟ جز این است که حفرهی توی قلبت عمیقتر میشود؟ جز این است که احتمال سکتهی قلبی را افزایش میدهی؟ بهم گفت ترسو؛ ترسوی جاندوست و راهش را ادمه داد. گفت انتقام ما را خدا باید بگیرد که فعلن خدا هم با آنهاست. گفتم حالا که زورت نمیرسد... حالا که دستت کوتاه است... حالا که آنها دور از تو دارند شربت توتفرنگی و کیک وانیلی میخورند و احتمالن آخر این ماه یک مسافرت خوب هم بروند... چرا نمیبخشی؟
آبی گفت، «فراموش میکنم اما نمیبخشم.»
بقیهی حرفها را نزدیم. آبی، ماتیز درب و داغان را ندیده بود. شاید فکر نکرده بود شاید یک روز خیلی دیر شود و وقتی برای بخشیدن نماند. من تو را بخشیده بودم تا بعد از آن بتوانم بابت بودن تو، بابت ظلمهایی که کرده بودی و هیچچیز نگفته بودم، خودم را ببخشم. تو را بخشیده بودم تا بعد از آن با خودم بگویم کسی با گناههایی که تو کردی، با اینهمه دلهای شکسته پشت سرش، با دستهایی که هنوز اساماسهای دروغ تایپ میکند بخشیده میشود. کسی به اندازهی تو بخشیده میشود. پس چرا من نتوانم خودم را هم بعد این همه مدت ببخشم؟ چرا خودم را که تنها گناهم کوتاه آمدن بود نتوانم ببخشم. چرا خودم را، خود لعنتی آرامم را، خود عاشق و مهربانم را نتوانم ببخشم؟ خودم را که خوب نمیشناسمش ولی لااقل میدانم آدم کثافتی نیست چرا نباید ببخشم؟ باید تو را میبخشیدم تا دست از محکوم کردن خودم برمیداشتم. باید میگذاشتم بخشیده و بعد فراموش شوی تا دائم خودم را سر بدبختیهایی که به سر خودم آورده بودم ببخشم. بخشیدن تو، بخشیدن خودم را به دنبال داشت. تو که میرفتی، خاطراتت که محو و بیرنگ میشد دیگر دلم نمیخواست کُلت را توی سینهی خودم خالی کنم. تو که میرفتی با خودم مهربان میشدم. خودم را ناز میکردم، برای خودم مربای هویج توی ظرف میریختم و دیگر سر صبحی، درد قفسهی سینهام را گریه نمیکردم.
زنی که صبح چشم باز می کند و می بیند که درد رفته لایِ موهاش ، نباید دستش سمتِ شانه ی صورتی اش برود . نباید با آبِ سرد صورتش را بشوید . نباید جوراب هایِ بافتِ نسکافه ای اش را از پا در بیاورد . نباید به گوش هاش گوشواره ی چوبی ماه و ستاره بیاندازد . نباید به فکرِ پوشیدنِ دامنِ کوتاهِ لی و تاپِ بافتِ فیروزه ای بیفتد . نباید به بویِ هوس برانگیز ترین عطرش بیندیشد و رژِ لبِ شرابی اش را به پوستِ ترک خورده و بی روحِ لب هاش نزدیک کند . نباید پا تویِ آشپزخانه بزارد و جلویِ طبقه هایِ یخچال و کشو هایِ فریزر فکرش را مشغولِ ناهار کند . نباید فکرِ تشنگیِ گلدان هایش باشد ...
زنی که صبح از خوابِ نصفه و نیمه ی دیشب خسته چشم باز می کند ، باید پتو را از رویِ خودش کنار بزند . باید بافتِ خاکستریِ بی نقش و نگارش را تن کند . شلوارِ قهوه ایِ کبریتی اش را پا کند . بی نگاه به آینه و ساعت و کتاب هایش ، از میانِ عطرها و زیور آلات و لوازم آریشِ رویِ میزش فقط لاکِ صورتیِ ماتش را بردارد و برود یک گوشه ی خانه بی اعتنا به دستهایِ نیمه جانِ خورشیدِ دی ماه پشتِ پرده ها و پنجره ها ، یکی یکی برسِ لاک را رویِ ناخن هاش بکشد و بعد که تمام شد پاهایش را تویِ بغلش جمع کند ، سرش را بگذارد رویِ دستهاش و ناخن هایِ صورتیِ مُرده اش را ببرد لایِ موهاش و دردش بگیرد ... زیاد دردش بگیرد ... آنوقت بی صدا چکه چکه اشک بریزد ...
زنی که صبح چشم باز می کند و می بیند درد رفته لایِ موهاش را باید گذاشت به حالِ خودش باشد . نباید دم به دقیقه کارش داشت . نباید به زخم هاش نمک پاشید . نباید ازش انتظار داشت که بچسبد به زندگی . که قایم شود پشتِ ترکیبی از لباس ها و رنگ ها و بو ها ... این زن سردش است . برفِ سنگینی نشسته بر شانه هاش .. دلش .. دست هاش ... نباید ازش انتظارِ گرما داشت ...
. چرا ژان والژان لا به لای ورق های کتاب خوابش برده است؟